۱۳۸۴ دی ۱, پنجشنبه

كفشهايت را جستي؟


ميان سبد سبد ستاره ي انتظار هايش رفت و از افق دور شد
چنان كه گويي , هرگز در ميان ما نبود
شازده كوچولواي , از سياره اي ديگركه
به ذوق اندكي بازي كودكانه , به ميان مان آمد , تا از او ياد بگيريم
چيزهايي هست كه نمي دانيم
و با خروارها دل تنهايش به سياره خود بازگشت و ما
هرگزپي نبرديم او در ميان ما چه ميكرد ؟
اما كلامش برايمان ماند تا ياد بگيريم ساده زيستن و آب تني كردن
در حوضچه اكنون را
در شبي كه دزدانه از سياره اش رهسپار اينجا شد
و با ما گفت
در گشودم
قسمتي از آسمان افتاد , در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه هاي كوچك من , خواب هاي نقره مي ديدند
در پس اخبار
فتح يك قرن به دست شاعر
فتح يك كوچه به دست دو سلام
سهراب از كدام تجربه ناب شب زمين حرف ميزد , يا از كدامين وقت و درخت ؟
حال غريبي در اين جهان تجربه كرد كه به رسم هيچ آئين قابل ادراك نبود جز به عشق و تجربه بي كلام هستي
و , واژگان خود سهراب , آقاي نبض زمين
كه آموختمان
حس حيات را در , شبدر و ريحان و جاري شدن با آن
در رگهاي ماعشق
براي برداشتن يك سيب با كدامين بغل به ما گفتي
‌كه عشق را در آغوش بگيريم ؟
و رود را جاري گذاريم
به درياي كدام مهتاب , ميهمان شدي ؟
جاودانه ی هر فتح , در ميانه ي چند قرن
با حزن كدامين درد با پنجره ها گفتي ؟
عاقبت
كفشهايت راجستي ؟

۱۳۸۴ آذر ۲۹, سه‌شنبه

بيوه گي


كسي كه عشق را نمي شناسد
خدا را نمي شناسد
زيرا خدا محبت است
رحم است
شفقت است
كه خدا عشق است , عشق
بدون خودخواهي و لگد مال كردن ديگران
خدارا شكر كه ما نه مذهبي شديم و نه كافر , جرممان اين است كه عاشق به جهان وارد شديم . عاشق

مي خوام امشب كمي جسورانه اعتراف كنم . خدا را چه ديدي ؟ كي به كيه ؟ تاريكيه .ا
شايد فردا يا همين امشب اين مرد مومن عزرائيل از اينجا مي گذشت و چشمش منو گرفت ؟
ما كه از زميني ها شانس نياورديم , خدا را چه ديدي ؟
لطفا هر كي بيماري قلبي يا ذكام فمنيستي داره , نخونه
هميشه اسم من بد در رفته . امشب مي خوام عقده گشايي كنم
تا متلقه شدم و مهر ( بيوه ي ميوه ) رفت روي پيشونيم , در بارگاه خداوندگار پدر هياهويي بپا شد و همه مردهاشان را در اشكاف گذاشتند تا من , ندزدمشون
اول همه , خواهر جانم
حالا بماند كه از دخترهاي شونزده هفده ساله همين ها خدا مي دونه شبها از كدام كلاس به خانه مي روند ؟
حالا بماند كه در قوانين روشنفكري و متجددانه فرنگ زده در پايتخت , اگر آقاي شوهر داشته باشي و( بوي_ فرند ) نداشته باشي؟ خاك تو سر امُلِ عقب افتاده ات
ولي خوب بيوه هميشه مرغ همسايه است و بيوه است
ترك فاميل كردم و عارف شدم , از عرفان كه چي بگم ؟
ضرب اول سر از خانقاه قادري ها درآوردم . البته دمشون گرم از همه باحال تر بودند . اگر هم مي خواستند سرت را كلاه بگذارند صاف توي چشمت نگاه مي كردن . نه از پشت به سبك طايفه ي ياجوج و ماجوج

البته اينجا هم بي دردسر نگذشت . دو ماه از درويش بازي نگذشته بود كه خليفه گفت بشين خونه , چله
منم كه احمق فكر كردم : ببين در من چه معنويتي كشف كرده كه نيومده داره چله ميده ؟ بعد زمزمه ها به گوشم رسيد كه : خليفه شده شيخ صنعان و سيب تلخ دختر ترسا
ذكي ! چي فكر مي كرديم چي شد ؟ پس بيخود نبود اين چله نشيني و ساپورت خصوصي , وقت و بي وقت جناب خليفه ؟
مدتي هم لا دين شدم
چه بدي داشت ؟ اونهم نوعي بود براي خودش و به جاي دين داري , دون خواني شدم . از اون به بعد ماجرا شيك تر شد به قول دون خوان مقيم مركز : احمق , اين پدرسوخته ها همه بيرون در, دون ژوان هستن , چشمشون به تو كه مي افته دون خوان ميشن !! منهم كه گاگول , باور نداشتم
از دون خواني , قرآني شدم
شدم دون خوان مومن و خدا شناس . چه غلطهاي زيادي ؟ فقط دون خوان بفهمه ما چي از اين مكتب شمني ساختيم
خدا رو شكر كه درس هاي اين يك قلم كتاب را خوب فهميدم . وگرنه از بركات آخرين استاد بايد الان دوباره مرتد و لادين مي شدم
ديني كه استادش اين باشه , واي به كتابش كه
ولي با اينهمه در مجامع ديني من كافر و ولنگار به حساب ميام و طايفه ي از ما بهترون , از ما بهترون مي مانند ! عجب حكايتي داشت اين بيوگي ما كه تازه فهميدم با شيش متر چادري همه ي درها باز ميشد و همه مشكلات عالم حل ؟!ا
همه ي عمر دير رسيديم

۱۳۸۴ آذر ۲۸, دوشنبه

من نه منم


مهم نيست بودن يا نبودن .ا
قبلتر شكسپير هم اين را پرسيده بود . رحت كنه خدا پدرش را
TO BE OR NOT TO BE
مهم اين است كه آموختم جنس زمان را
مثل داستانهاي عشق و زندگي . قصه هاي كوتاه و بلند هفته نامه هاي گاه مبتذل و گاه فرهنگي هنري , متجددانه و آلا مد كه از پس اتاق زاويه و پنج دري در رخت عيد كودكي , يا خوراك عزاي پدر شروع و تمام مي شوند و تو هميشه در حيرت بزرگترين ابهام هستي مي ماني
طعم شله زرد آيا واقعي بود ؟
يا اينهم وهمي است به عزمت هستي ؟
بقول شاعر
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
و مرا دردي گويا مي كشد به دنبالش .ا
پاورچين و نوك پنجه راه رفتن در راهروي زمان !ا
مبادا خاكي برخيزد و اوراق زمان دو تا يكي ورق بخورند !ا
با چشماني نيمه باز به لحظه ها نگاه مي كنم تا شايد بتوانم سهم نيمه باز ديگر بيابم و عمر مانده را دو برابر كنم
ميشه ليوان ليوان چاي سياه و قهوه ي تلخ پشت هم سر كشيد
آتيش به آتيش علف و سيگار كشيد .ا
كي به كيه ؟
شايد فردا نباشم پس بذار سركوب ها را يكي , يكي بيرون كشيد
فكر مي كنم شايد بتونم با استفاده از تك ماده دوم يه چند روزي وقت اضافه بگيرم تا دوباره مجبور نشم باز به اين زمين بد تركيب بر گردم و از استاد تا مرگ را سرگردان عشقي باشم كه شاعران در پس شبهاي وحشت از مرگ براي دلداري خويش ساخته اند ؟
عمرم به ترس هاي پيشينيان تباه شد و حيران خيالي باطل شدم
اما عشق را در معناي جمعي ياد گرفتم
دوست داشتن , ذكريا : كارگر خانه تا جنابان من منان بزرگ و كوچك
ياد گرفتم هر وقت خيلي فكر كردم مشكلاتم وسيع و حجيم شده . از تنم بيرون بيام . بالا برم از زمين دور بشم آنقدر كه اثري از .... من ... نمي ماند و همگي ما شديم .ا
حل شده در مكان در زمان .ا
بعد آنقدر به كوچكي منظومه ي شمسي مي خندم كه كوچكي خود را نبينم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...