۱۳۸۵ خرداد ۶, شنبه

مرزها


يه وقت هايي هست كه حسابي وقته
يه جور مرز
مرز تاريكي و روشني ! 
يا مرز عشق و نفرت مثل خادم تا خائن
يك موج عظيم در حال تبديل و تحول ! 
گرفتن جاي روشني، توسط تاريكي
هنگام غروب و بازگشت نور به جاي تاريكي
و چون اين مغرب ها و مشرق ها در گيتي بسيارند ما هر لحظه در مرزي پر اقتدار ايستاديم،  
 تنها در ميان مرزهاست كه مي شه بپريم !
نترس تك كار نمي كنم الان مي‌گم، مي‌شه از غم به شادي پريد يا از حزن به اميد . 
باور كن پتانسيلش در زمان موجوده !
مي‌شه از موندن به رفتن پريد
اما چون نمي پريم،  ساعت غروب دلتنگ كننده است . 
ضايع و بي ربطه ! 
واي از مرز جمعه غروب كه تلخ ترين تلخه ! 
اما مي تونه همون با شيريني جاش عوض بشه .
 كافيه يكي به تصوير اضافه يا كم بشه
كافي اراده كنيم، ببينيم لحظه عبور رو و آماده ي پريدن باشيم
قصد قوي مي خواد مثل شب كنكور . 
مطمئن باش جهان زير و رو مي‌شه، كافيه بگي :« كن فيكون » 
بيا از مرز ها با خنده و رقص بگذريم
همين حالا
در كمين مرز سپيده
به انتظار نشستم
 

freedom of the will



آزادي در بي آرزويي است
چون از ره نياز برايي , قيمتت پيداست
بي خواست برهنه و بي نياز وارد رابطه شو
خود به تو جواب خواهد داد
كودكي , زلال و معصوم تو به زندگي ات بركت و نور مي دهد
ما به هيچكس وابسته نيستيم
همان طور كه آسمان به ابر نيست
ابرها مي آيند و مي روند و آسمان همچنان آبي است
ابر هم به آسمان و هيچ شكلي وابسته نيست
پس ابر شو
نه نقش تعلق و نه نقش ماندگار , نفسي آزاد و ماندگار
هزار طرح خدايي شو كه
بي پرده ميرود

مالكيت



نرسيده از راه سمفنوني ضررش براه بود
آخرين باري كه ديده بودمش , قصد كرده بود حقش را از زندگي بگيره . يادمه خيلي محكم و جدي تصميم گرفته بود آدم ديگه اي بشه اما ايني كه من دارم مي بينم از قبل هم ضايعتر شده بود
ده تا سيگار پشت هم دود كرد و چهارتا چايي سركشيد تا تمركزش برگشت و گفت
از بيمارستان ميام ! شب جمعه دچار افسردگي تلخ شدم و احمقانه دو ورق قرص انداختم بالا . مامان فهميد و اورژانس و باقي داستان
گفتم :« تو كه مي خواستي داستان رو عوض كني چي شد ؟
ا« نميشه ! همه چيز دست تنها ما نيست . عوامل بيروني هميشه با تو راه نميان . شايد خلاف مسير ميري ؟
نه ! من حق دارم مسير خودم و برم همونطور كه اونها ميرن؟!ا
خب اگه بخواي تو كوچه يكطرف ورود ممنوع بري , همه بر خلاف مسيرت راه ميرن . فكر نمي كني ورودت به اين خيابون از اول غلط بوده ؟ چرا اصرار داري عابرين مسيرشون رو به خاطر تو تغيير بدن . بگرد كوچه خودت رو پيدا كن . بعد با جريان در مسير خودت ميري . مسير تو سرشار از آرامش بايد باشه , نه دغدغه و ازدحام ؟!ا
گفت :« اي بابا ! من از بچگي هم شانس نداشتم . تو قايم موشكم من بايد چشم ميذاشتم . حالا هم هنوز منم كه ميگردم »ا
خب داري تو كمد ديگري دنبال اساس خودت مي گردي . بهتر نيست فعلا هيچ كاري نكني ؟
هيچي نخواستن بهتر از خراب و نيمه خواستن ! رهاش كن , بذار و برو . از وسط اينهمه نيمه نيمه خودت بيرون بيا و بالاخره يك كار رو تموم كن . خودت رو از وسط آشغال ها پيدا كن
اول از خودت بپرس به اين دنيا چي مي رسوني بعد دنبال سهمت خودت از دنيا باش

۱۳۸۵ خرداد ۴, پنجشنبه

طفلي گلي



همين طور كه دست و پام مي لرزيد وارد اتاق شدم . همه قد و بالاش يك وجب نبود اما توي چشمش چيزي بود كه ترجيح ميدادم آسمون رو نگاه كنم و خودم و بسپرم به خدا

مثل بچگي ها تنم يخ كرده بود و به لكنت افتاده بودم منتظر موندم خودش شروع كنه گفت :ا
تو مي دوني روح چيه ؟
گفتم فلسفي نه اما عرفاني بله درك مي كنم . خنديد و گفت
حالا اين نيم وجبي با اين زبون كج و كوله لازمه بدونه خدا چيه ؟ !!!!!!!!! ( واووووو) شاخ درآوردم گفتم چرا كه نه ؟
گفت 40 ساله تدريس مي كنم و مي دونم از خدا و روح براي جماعت گفتن مثل اينه كه من براي تو از انتگرال حرف بزنم
گفتم : حالا ايي كه گفتي يعني چه ؟
گفت : فكر كردي مردم شعور يا ادراك فهم روح , خدا يا چرا حوا سيب خورد رو دارند ؟
گفتم : مردم كه هيچي اين دوره حتي بچه ها هم دارند . خنديد و گفت من دو تعريف بيشتر ندارم . به بچه كوچيك ميگم : ببين چه آب خنك و زلاليه ! پس معلومه خدا خيلي مهربونه . به دانشجوهامم ميگم : ببين انار چطور لفاف در لفافه ! معلومه خدا حساب همه چيز و كرده
گفتم همين كافيه ؟ پس كلام قران و خدا چي ميشه . خودش فرموده نفخه فيه من الروحي ؟
فرمودند : خدا به من و تو نگفته ! فقط مال حضرت آدم بوده ( دقت كن ! حوا نه فقط آدم ) باقيشم كه به ما مربوط نيست
بعد اضافه كرد اونهايي كه درسش رو خوندن به اندازه شعور آدم ها توضيح دادن شما لازم نيست فكر مردم و بيخود انگولك كني
گفتم : يعني از روحش در ما نيست ؟ گفت : نه . اينجا نميشه از اين حرف ها بزني ولي چون از كتابت خوشم اومده دستور چاپ دادم ولي به شرطي كه اينها رو كه من ميگم يا در بياري يا از زبان آقاي قرائتي توضيح بدي . اين گلي هم اينبار حرف زيادي زد بيار بده تا گوشش رو بكشم تا به چيزهايي كه بهش مربوط نيست فكر نكن !!! فكر كن
البته من از يك جلدش صرف نظر كردم و ما را به همون دو جلد بي مورد دل خوش . اما خجالت نمي كشيم كه شعور نداريم كه بفهميم خدا چي يا كجاست ؟
تازه راجع بهش فكر هم مي كنيد ؟
واقعا كه گندش رو درآورديد بشينيد پاي صحبت از ما بهترون تا باور كنيد خنكي آب ربطي به مرحوم اديسون نداره و نشونه ي مهربوني خداست
بريم خودمون و درست كنيم كه آقايون ميگن هممون بي شعوريم . اگه انسان باور كنه بر زمين جانشين خداست و صغير نيست كه ولي بخواد ديگه كسي زير بار.........................نميره
چه افتخاري نويسنده اي كه اولين جلد كتابش ممنوع شد ولي دو جلدي كه راجع به مزنه نخود و لوبيا ست آزاده . منم ميذارم گلي پشت اين صفحه حرفهاي يواشكيش و بزنه . خودمونم از ترس خانوم بزرگ و نن غزي همينجوري زير لب زمزمه كرديم تا بزرگ شديم؟
بله واقعا كه سيد جان ديگه راست راستي گلي , نازي نازي نازي

۱۳۸۵ خرداد ۱, دوشنبه

ازدواج يا عشق ؟؟


ازدواج قيدي بيروني است.ا
يك جواز قانوني و يك تاييد اجتماعي است .ا
ازدواج قادر به حمايت از عشق نيست اما به خوبي مي تواند ريشه هايش را بخشكاند . قوانين تنها از قوانين حمايت خواهند كرد نه از اجبار به عاشق ماندن !!!ا
عشق هرگز به ازدواج بدل نمي شود عشق نا امن است, امنيتي در آن موجود نيست .ا اما اگر عاشق باشي مجالي براي نگراني از باب امنيت نخواهي داشت .ا
وقتي عاشق مي شوم چنان دوري و جذبه عشق برايم غير قابل تحمل است كه اهميتي به لحظه بعد نميدهم . پس , چرا امنيت به ذهن من مي آيد ؟ا
چرا با احساس گرمي عشق در جانم در پي ابديت بخشيدن به آن ميشويم ؟ مگر نه آن است كه : عشق پيرو احساس است , حس پيرو زمان و زمان پيرو حادثه و يا حتي گردش زمين ؟ا
با كدامين قوانين مي توان اين همه را بيمه كرد و در پي اطمينان خاطر بود ؟ا
امروز اگر عاشقي چه دليلي كه هميشه عاشق بماني ؟ا
امروز براي امروز زندگي مي كنم و فردا هم .... نديده ام . اما در عشق به يافتن امنيت و تضمين نخواهم رفت !ا
نگراني و تضمين به سبب آينده است چون زمان حال كافي نيست , پس تو از آينده مي پرسي , از حال لذت نميبري زمان حال برايت سروري ندارد .ا
آن زماني است كه به آينده اميد ميبندي و نقشه ميكشي تا مالكش شوي .مي خواهي هر گونه امنيتي را براي آينده بوجود آوري .ا
عشق خود امنيت است در لحظه حال جاري است و به آنچه در آينده روي ميدهد ابدا؛ اهميتي نميدهد زيرا آينده در زمان حال رشد ميكند
پس حال را عميق تر زندگي كن اگر امنيتي از آن حاصل شد , بدان اين تنها امنيت ممكن است
در حقيقت دو فرد عاشق در حال كشف يك ديگرند يك قلب عاشق منظري بي نهايت دارد تنها كساني كه قادر به عشق ورزيدن نيستند از نا امني مي ترسند زيرا آنان در زندگي ريشه ندارند. آنان زندگي خود را با امن كردن زندگي تلف مي كنند و زندگي هيچگاه امنيت ندارد . امنيت كيفيت مرگ است .ا ....
اگر ريشه داشته باشي هيچگاه سهمگين ترين گردبادها نيز تو را هرگز از ريشه نخواهد كند و تنها چالشي ميباشد گذرا
ذهن تو را دايم نگران مي سازد و تو مجبوري در ذهنت همه چيز را هزاران بار مرور كني تا معناي تملك را به عشق پيوند زني تو اگر در بند و زندان من باشي , ديگر دوستم نخواهي داشت .ا
عشق همان شوري است كه موتور حياتم را فعال تر سازد نه اينكه از چرخه تجربه و زيست آزادانه خود را محروم و در زنداني خيال اسير شوم .ا

اسماعيل بيچاره


كي , از كجا فهميد اسماعيل چقدر سرسپرده به قربانگاه رفت ؟
همان قدر كه پدر پسر را به مسلخ مي‌كشاند ؟
ابراهيم از چه ترسي كشان , كشان اسماعيل را به قربانگاه مي برد ؟
از عشق نبود كه در نهايت رضايت او باب امنيت و آسايش ماست
خود فريبي نكنيم . انسان از زماني خدا خواست كه در زمين احس
اس عدم امنيت كرد . مثل
وقت كودكي كه دستم از زير چادر بلند و ليز مادر سر خورد و رها شد
صادقانه گريه كردم چون : حامي گم كرده بودم
اين حمايت از اسماعيل بايد از جانب كدامين خدا مي بود كه به قربانگاه مي رفت ؟
يا از ابراهيم كه به مسلخ مي رفت
خداي نامهربان و خشن چگونه پرستشي را سزاست كه جمع او نيكي است و صفات زيباست
اگرابراهيم دچار اوهامي در نيمه شب شده بود ويا اگر خدا .خدا نبود و تا آخر مراسم قرباني را نگاه مي كرد و گوسفندي نمي فرستاد ,آيا
واقعا ابراهيم قرباني مي كرد ؟
كسي كه عشق را نمي شناسد خدا را نمي شناسد
زيرا خدا محبت است
چطور اين منبع عشق از پدر قرباني پسر خواهد ؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...