۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه

كالسكه





سلامي به طعم خوش آشنايي
از بچگي يادم دادند به اسرار مگو كار نداشته باشم ؟ اول , امام زمان , كي قراره بياد؟
دوم , سن خانم ها كه به سنه و سال چنده؟ا
خاطرات كودكي من از خاطرات تو قطعا صفحاتش زرد تر و در پسش غباري است به وسعت آرزوهاي يك ريالي
وقتي بچه بودم , فوتينا مد روز بود , بسته اي يك ريال
شانسي هم اگر شانسي , داشتي داخلش پيدا مي كردي كه البته بيشتر پوچ بود
ولي هيجانش خوب بود , بعد فوت كردن فوتينا به سرو روي هم كلاسي ها ( فوتينا = آرد نخودچي نرم مخلوط با خاكه قند . در بسته هاي كوچيك پلاستيكي و يك ني كوچيك هم داشت
صداي مرضيه و دلكش در خانه بود و نور گرم بي دود , آفتاب زمستان بر گلهاي قالي و كاسه لعابي شير صبحانه , روي بخاري نفتي كه معمولا , سر ميرفت .
كوزه ترشي هاي مادر جان در انبار و دزدانه خوردن هاي ترشي بادمجان
ديوار گلخانه , شمعداني ها كه از سرما در آنجا خوابيده بودند
دزدي رب انار , از كوزه , يواشكي ! واي ...! چه مزه اي !! هميشه سه مي كردم . تمام مدت كه به سمت انبار مي رفتم , به خودم قول ميدادم فقط يك ليس , معيار يك ليس از (پايين كف دست بود تا نوك انگشت ها ) از اولي شروع مي شد به دومي تا پنجمي و آخر هم دهمي ..... و برعكس
ايكاش بيست تا انگشت داشتم . از دهنم نپرس كه از يك فرسخي تابلو مي شد. بيست و چهار ساعت اين سياهي لاكردار آثار جرم از زبونم نمي رفت و لال مي شدم . كمتر حرف مي زدم تا , سرقت بزرگ , برملا نشه .بعد ها فهميدم , خانم والده
مي فهميد و از خدا مي خواست : عمر رنگ رب انار از بيست و چهار ساعت به هفتاد و دو ساعت كش بياد . اين همه گفتم تا بگم چيزي كه باعث مي شه به دنبال مكاشفه باشي شايد همين ياد وخاطره دور مانده و گمشدگي هامان باشه ؟
ياد پسرهاي محل كه پشت كالسكه ها مفتي مي رفتند
خاطراتي به نوعي شبيه به هم به ما ياد آوري مي كنه ,كجا بوديم و كجا ايستاده ايم ؟
ساعات كلاس درس , خرج تخيل مي شد و كشف و شهود
فقط نمي دونم اين درس ها چطور به نتيجه مي رسيد ؟
این نيمكت هاي چوبي دراز بد قواره كه بدون استثنا ميخ داشت . شايد اگر نبودند سر كلاس خوابم هم مي برد
از اون طرف اگر عمرم رو حساب كنم , به زير زمين حوض خانه لاجوردي مي رس
ه
با صداي بنان , ياد پدر تازه میشه . مرضيه را مي خواند مادر هنوز
خودم هم كه اين وسط ها مونده ام سرگردون
كاش بچگي اين رو مي فهميدم و به جاي كلاس هاي اجباري , پيه تركه آلبالو رو به تن مي كشيديم و فقط بازي كرده بودم

۱۳۸۵ خرداد ۸, دوشنبه

هیس




تا حالا شده دلت بخواد چیزی بگی ولی پیداش نکنی ؟
یعنی گم که نشده،  طول موجم دری وری شده
فکر کنم هنگ کرده باشم ؟
 چرا که نه ؟
نمی دونم شاید هم واقعا حرفی برای گفتن نباشه و فقط من میل گفتن دارم ؟
مثل مواقعی که باید چیزی بگی ولی حرفی برای گفتن نداری
یا نباید بگی، عوضش یه عالمه حرف های گفتنی داری
بقول روباهه : همیشه یه پای بساط , لنگه !
شاید ذهنم طبق عادت می خواد وراجی کنه،  اما
دیگری من به سکوت یا شناوری در خلاء احتیاج داره ؟
بدبختی ! 
خودمون رو هم نمی شناسیم، دنبال معنای بودن می گردیم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...