۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه

مدونا و معصومه


عجب روزگاري به خدا !ا
بيشتر از اينكه هر خانمي دوست خانم داشته باشه , من دوست آقا دارم . گفتم, دوست. برداشتي هاي غلط ممنوع
اين جنابان يك در ميون شيطنت مي كنند و دور از چشم عيال مكرمه يه چندتايي از اين دارو دسته نسوان نم كرده دم كرده دارند از هر كدوم مي پرسي يك مشكل بزرگ دارنداز زنشون , يك مادر نمونه , نجيب , پاك و معصوم و در رختخواب معشوقه دو آتيشه مي خواهند خب نميشه چون خيلي ساده است
از وقتي مي فهمييم چشم و گوشي داريم , يادمان مي دهند , يوقت چشم و گوشمان نجمبه و باز نشه ! چون بايد يك قديسه آكبند براي آقاي شوهري كه قراره هم خيانت كنه هم بي احترامي , هم اينكه نفهمه تو كي هستي باقي بموني
اگه توي آينه خودت رو لخت نگاه كني , گناه كردي
اگه لخت مردت را نگاه كني باز هم گناه كردي
فكر كنم نميشه هم معصومه بود هم مدونا خانم ؟
يا مادرها چنان رفتاري داشتند كه تا مدت ها اين دختر بدبخت چشم و گوش بسته از این که با این آقاي شوهر هم سكس داشتند شرمنده بودند . خلاصه اين معصومه آكبند بايد بره آقاي شوهرش را از منزل مي مي جون يا في في جون در بياره چون مردها هميشه به يك قديسه احتياج ندارند ؟
باید هم مدونا بودن رو بلد بود هم خانه دار خوبی بود ...... بعد آخرش چی ؟
مدونا هم تکراری میشه و باید مدل بعدی رو تمرین کنی تا همیشه تازه بمونی
اما با معادلات زير گوشي خانم والده ها معصومه فقط مي تونه وقتي از خود و زنانگيش راضي تر باشه كه شب جمعه بشينه دعاي كميل بخونه و اشك بريزه كه : شوهرم الان كجاست ؟

۱۳۸۵ تیر ۲۱, چهارشنبه

نا كجا آباد


هر چه می رویم یا نمی رسیم یا اگر هم می رسیم چنان دیر است که معجزی در پسش نیست
دلم مي خواهد بروم , هر جا كه شد فقط بروم . از مادري از خواهري از دختري و هر اسم ناهمگوني كه فقط باري است بر شانه هايم
بسيار خسته و ناتوانم
كاش خدا فرشته اش را مي فرستاد و مرا به خانه ام مي برد
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

جايي كه مجبور نباشم از فردا بترسم , از دلتنگي بخشكم و از بي كسي در خود فرو ريزم . جايي كه محبت زبان خود را داشته باشد . نه اوهام نياز
جايي كه هستي چون جاي بودنت اينجاست . نه چنان باشم كه نياز دارند بودنم را
از انجام وظيفه بيزار. از انسانيت بي بها دل زده و از نگراني هاي در خواب هميشه وحشت دارم . شب ها از خوابيدن مي ترسم !یک
روز ديگر از عمرم رفت و دنيا را هنوز زيبا نديده ام

۱۳۸۵ تیر ۱۸, یکشنبه

کوتاه

برای چلچله ,حياط کوچک خانه مرزی بود
ميان ماندن و رفتن و برای من تب تند انتظاری که هميشه جاری است
ميان بودن هامان ,فاصله ايست به وسعت بچگی
و در پس رفتن ها ,خيالي است که گويد :هرگز نمی زيسته اي , مگر
اندك خوابي کوتاه
فضای خالی و پر اضطراب ميان نرده هاست, که نردبان را به مقصد مي‌رساند
×××
لحظه سياه تاريک پيش از طلوع سپيده است, که صبح را مي رساند
×××
آن جا که زخم می خوري , بايست و تماشا کن , سر چشمه فضيلت و نيکی هايت , آن جاست

کارما


سلامي با عطر بنفشه
فكرش رو بكن شب بخوابي و صبح چشم باز كني , ببینی همه چيز تغيير كرده
همه چيز , شايد حتي خودت ؟
چشم باز كنیم و ببينیم جاي ديگه ایم , تاريخچه شخصي ديگه و همه اون چيزهايي كه هیچ وقت دوستشون نداشتیم اسمش شده سرنوشت
همه اون چیزهایی که ناراحت کننده است و قصد نمي كنیم از توي كوله پشتي در بیاریم . با خودمون اين ور و اون ور می بریم که مساوی است با معنای جهنم
لامصب روز به روز هم به حجمشون اضافه ميشه, سنگين و سنگين تر و پشت ما کم طاقت و همچنان دولا دولا در حال عبوریم
در نتيجه هيچ كجا آرام و قرار نداریم چون زير بار فشاریم . فشار سركوب ها , ستم هايي كه طي زندگي هاي بسيار بر روح ما سنگینی می کنه . یا ستم هايي كه در حق ديگران كردیم ؟
كسي چه مي دونه در زندگي گذشته ام چي يا كي بودم ؟
يك جاني ؟ يا قديس ؟
همه در حال سوزاندن كارماي زندگي هاي گذشته و فعلي هستيم
فكرش رو بكنتا به حال چه به سر خلق الله كه نياورده باشيم ؟ هر لحظه می پرسیم : خدایا چرا من ؟
من که انقدر ماه هستم ؟
من که آدم خوبی ام ؟
من که گناه نمی کنم ؟
خدا به من يكي رحم كنه كه هيچ پارتي در این دم و دستگاه آفرينش ندارم و گوفسند گلی هم کلی خط و نشون کشیده و سر پل صراط منتظره
نه جدم سادات بوده و نه از بستگاه معصومين و این اولیا الله هستم که امیدوارم خالی های گنده نبسته باشند . عمر ما هم تباه نشده باشه . اونجا دیگه کسی نیست که ماست خورش رو بگیریم و بازی تموم شده و يك پرونده سنگين كارميك به زير بغل
اكنون هم كه در تصور جاودانگي سير مي كنیم و باز هم خبری نیست

سفر


زندگي همواره در تداوم و جوشش است , نه مقصد معنايي دارد و نه مسير , هدف صرفا سفر كردن است
مي توان بي حركت ايستاد و در گذشته زندگي كرد .ا
مي توان در تصورات آينده سير كرد , اما هدف هيچ يك از دو بعد زمان نيست , نه گذشته و نه آينده .ا
تنها حقيقت ملموس حال و اكنون است , زيارت مقدس من با من . من در حال رشد و تغيير را نمي توان در زمان محدود نگهداشت .ا
او همچون آب روان , جاري , لطيف و شفاف است كه به اعماق سفر مي كند . سر به بالا ندارد كه به درون مي رود و از انحناي بسيار راه مي گذرد تا به مركز زمين و سفره هايش بپوندد .ا
مقصد اهميت ندارد كه اين چگونگي گذار است كه مهم مي ماند . فرض كن همين حالا به مقصد رسيده اي و ميوه عشق را چيدي , به ذوق و كدام اميد صبح را دوباره آغاز مي كني ؟
حالا ديگر همه جا رفته اي و همه چيز ديده اي در پس آنهمه تعجيل حالا ديگر جايي براي رفتن نيست ......! هدفي براي رسيدن ...!ا
اينهمه اميد و هيجان در طي راه داشتي و حالا رسيدي , بعد از اندكي استراحت بايد كدام جاده را آغاز كني كه زندگي دفتر خاطرات زمين است با ما !!!!ا

مجید شمسی خانوم


یه عمر برنامه ريزي شدم، خودم نباشم 
 ديگران هم خودشون نبودند
مجاز در مجاز مي‌شه اعجاز ! 
بد تر گم شدم .

 اول خودم و بعد برنامه‌اي كه به خاطرش اومده بودم
خانم والده گفت: اين شب است. 

گفتيم : چشم
فرمود: زمين گرد و شبيه توپ مجيد پسر همسايه است كه، نبايد با او بازي كنم يا اجازه ندم آمپولم بزنه .

گفتیم، حتما
كمي كه گذشت گفتند:

 با پسر هايي كه صداشون دو رگه شده حرف نزن. مثل: مجيد شمسي خانوم اينا.
مدتي بعد هم امريه صادر شد: «  در راه مدرسه از پسراني شبيه مجيد شمسي خانوم اينا فريب نخوری. »
روزي هم :

 اگه پسري دعوتت كرد قبول نمي كني. حتما مثل مجيد شمسي خانوم اينا  يه خوابي برات ديده.
يك روز به خودم اومدم

 مجيد شخصيتي افسانه اي شده بود كه نمي دونم چرا هيچ وقت هيچ كدوم از كارهايي كه خانم والده پيش بيني كرد را انجام نداد و عمر من به خماري مجيد شمسي خانوم اينا گذاشت ؟!



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...