۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدای عشق

یلدای تازه
یلدای کهنه
کاش شب‌های زیبای، بودن‌ها

 همه یلدا می‌شد 
 مجبور نبودیم
 روزهای غصه‌ را تجربه کنیم
کاش زمان بند می‌آمدم و در یلدای عشق می‌ماندیم
پس بیا در عرض بازی کنیم

بیا دستام و بگیر،  با هم زندگی کنیم
 شاید به یلداهای عشق رسیم؟

از عشق نترسیدن را بلد باشیم
با عشق بریم
در عشق زندگی کنیم
عشق را نفس بکشیم
 

۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

حکمت زندگی

می‌تونی به زندگی دو‌جور نگاه کنی
یکی تاریک دیگری روشن
به سمت ویلا می‌رفتم که کمر سپهبدقرنی. پیستون ترمز شکست و کاسه نمد درید و چرخ‌ها قفل کرد. به سمت جلو نمی‌رفت اما دنده عقب بی ترمز از خودش یک هنرهایی در می‌کرد
رسیدم جلوی یک کبابی شیک امروزی . پسرک جوان و از این مدل تن‌تنی ها که معلوم بود زوری جای پدرش مونده. اومد گفت چی شده؟ وای دیگه چاره نداری. بذارش برو. نگاهش کردم فوقش بیست و یکی دو سالش می‌شد. گفتم : پسر جان تنها ناامیدی مرگه، که چاره نداره
خلاصه اون مطمئن بود امشب و چاره ندارم
ولی من از دفتر تلفن گوشی شروع کردم ، در تماس سوم یک مکانیک پیدا کردم که حاضر شد بیاد. راستش چنان راحت پذیرفت که گفتم سرکاری بود. بعدش می‌گفت: شماره منو از کجا داشتی و من نمی‌دونستم کی شماره رو نوشتم به‌نام امداد دوو. از امشب شد؛ امداد غیبی
تو این مدت هم پسرک هی می‌اومد و می‌رفت. بالاخره نیمساعت بعد یه موتوری ایستاد. به ظاهرش نمی‌خورد . حتی یک آچار دستش نبود
دل و زدم به دریا و توکل به خدا کردم
چیزی نکشید لاستیک رو زمین بود و تمام قطعات مورد نیاز جلو چشمم پهن بود! تو این فاصله برو بچه‌ها و داماد تازه وارد و ...خلاصه مام که دیدیم باید صبر کنیم. رفتیم سفارش جیگر و دل و قلوه به پسرک دادم
گفتم ببین: این بساط پهن شد به هزار و یک دلیل که ما ازش بی خبریم . روزیه تو توش بود. روزیه اون مکانیک. و قرار بود ما الان اینجا جمع بشیم و این همه همگی خوش‌حال باشیم
پریا و اشکان که بهونه پیدا کرده بودن برای دیدار دوباره. پریسا که گشنش بود و من هم که راننده این کاروان بودم

سرمونی

سنت‌ها، یعنی گذشته و پیشینه‌ ما.
 وطن یعنی جمع این سنت‌ها و مراسم که یاد کودکی داره و احساس آرامش می‌آره
چی‌مونده از اون همه کودکی و زیبایی؟
در روزگاری که اگه صاحب عزا شیون و زاری کنه نشونه بربریت و وحشی بازی‌هاشونه. 

جای برای قاب عکس بی‌بی گلاب می‌مونه؟
اگه فکر این ترافیک تهرون نبود ، می‌دادم خنچه عقد و با طبق بیارن
قدیم‌تر خانواده حرمت داشت و ازدواج مسیری بود به سمت ریشه‌دواندن یک زوج
مهریه نذر پیغمبر بود و اعتماد واژه‌ای حقیقی
هنوز عاشق نون سنگکی هستم که برای عقد پخته می‌شد.

 یا کاسه نباتی که حقیقتا کاسه نبات بود.
 ترمه‌های خان‌جون زیر و رو روی وسط پارچه سفید مادر بود
سرمونی تبدیل شد به رابطه و اعتماد و دختر خانم‌هایی که بعد از شام عشق ،

 صف بستن پشت دیوارهای مدنی خاص. 
تا نداشته‌ها رو جبران کنند
اعتماد نیست و مردم برای هیچ چیز جرات ندارن‌

۱۳۸۵ آذر ۲۷, دوشنبه

نیمه سیب

شکرانه‌ها که شکر
اما رفتم فکر کردم این‌بار به یک دلیل دیگه خوابم نبرد و برگشتم

آخه این چه زندگی که 
نه وقت شادی‌هاش و
 نه غم‌ها یکی رو نداشته باشی
 تا داشته ‌ها رو باهاش تقسیم کنی؟

شکر

خیلی دیر وقته شاید.
 اما یه جور شوقی زیر پوستم هست که نمی‌ذاره ساکت بمونم.
 من‌هم که مثل همیشه هم صحبتم شمایید اومدم بگم
خدایا شکرت
شکر به‌خاطره داده و نداده‌ات که یقین خیر و صلاح بوده
شکر که مایای منو از رنگ ماه ، مهتابی گرفتی و شریک زیبایی های زیر پوستی زندگی و هستی‌‌ام قراردادی
بعضی وقت‌ها منتظر یک چیز نیستی ولی میاد
وقتی که منتظری، اصلا هیچ‌ کس نمیاد
چه خوب وقتی که اونی که باید به موقع بیاد؟
از بخت یاری ماست شاید، آنچه که می‌خواهیم . یا به‌دست نمی‌آید. یا از دست می‌گریزد؟
پادشاه عالم. این پیروز منم که سرورم تنها تویی و رائیت تنها توام

۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

رستم و سهراب

زندگی یک مایا است
توهمی که ما به آن نام حقیقت جهان داده‌ایم. زندگی فاصله های بین یک عشق و نفرت است
یک شادی و غم یا لحظاتی که دوست داری جاودانه‌اش کنی ، و زمانی ، می‌خواهی به زور و هر قدرت از یاد ببریش
زندگی فاصله تولد تا مرگ است. گاه زیبا می‌شود و گاه بی‌رحم
وقتی که عاشقیم حقیقت این است که تو عاشق بودی. عشق هم مثل لباس سایزهاش فرق داره. لارژ ترینش اونی است که برای ابد به خاطر می‌مونه
و کوچکترین‌ها همان رختان تنگ و نافرمی است که به زور به تن می‌کنیم
خوب‌رویان سنگین دلانند
سنگین دلان ، خو‌‌ب‌رویانند
این همه رفتن و آمدن‌ها. دوست داشتن‌ها و نفرت ها. 

همه مجموع باوری است که ما درون خود داریم
خیر و شر تعابیر ذهنی است که ما به قدرت ، عمل داده‌ایم. 

در طبیعت؛ نه چیزی زیادی، نه چیزی شوم و ناپاک است.
 طبیعت‌مان همین این است و جهان خیر و شرهای ذهن ماست
در آخرین زلزله ژاپن. مردی در جواب گزارشگر تی ـ وی گفت:

 برای کمن این زلزله خوب است
تا پیش از آن نه نانی و نه سرپناهی داشتم. اما حالا هم غذای گرم دارم هم سر پناهی که زیرش به آسودگی کنار مردم دیگر بخوابم
حالا میشه این مایا را جدی گرفت ؛ می‌شه با خنده از کنارش گذشت و تجربه کرد

مرزها



من اصلا چیزی ندارم که بگیرم یا ول کنم!

 تنها نشانی که یاد گرفتم ، ایستادن. تفکر و تعقل است. 
در جهانی که عشق هیچ امنیت و تضمینی نداره. 
چه جایی برای توقف و تفکر در عشق می‌ماند؟
ازدواج تابع قوانین و قوانین تنها از حکم و سندیت قرار ها حمایت می‌کند. عشق ریشه دار است اما همچون نیلوفر ریشه بر آب دارد . نه در سنگ و خاک . که رشد کند و بالنده شود
همه زندگی فاصله این دو نوشته اخیر تواست. روزی زیبا و است و قلیان هم دوست داشتنی می‌شود و سرمایه‌ایست. روزی هم مضر و برای سلامتی زیان آور و هم قد پیمانه نیست
یک روز زیبا و روز دیگرش از سرمای برف استخوان هایت حتی می‌سوزد
زندگی باورهای میان ذهن و آگاهی است. لحظه‌ای که شاکر و سپاسگزاری در لفاف آگاهی نشسته‌ای و روز دیگر که سرد است و در تنهایی و یادخای کهنه می‌روی روزگار ذهنی است

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...