۱۳۸۵ دی ۱۵, جمعه

یاد دیروز









چند تا مونده؟



باز یک جمعهء دیگه رسید. شاید هم اون نرسید، ما به جمعهء دیگری رسیدیم. در مسیر این تجربه زمینی، چندتا جمعه سهم داریم؟
از چندتا جمعه عبور کردیم؟
چند جمعه دیگه مونده؟
هر جمعه دلیلی برای دلگیری هست، غروب جمعه‌ای که قرار است با تلخی لیوانی قهوه تلخ و سیاه قورتش داد. یادم نیست شروع کردم در اینجا به جمعه شماری؟ کمی عقب می‌روم. نمایی از دورتر می‌بینم. فقط غر زدم و جمعه شمردم. شاید با این‌کار جمعه رو در برنامه ثابت نشاندم؟ آیا این من نیست که با باور تلخی جمعه او را سخت و دودستی در تقویم باورهام چسباندم؟

جمعهء مقدس

همه تجربهء ما از دنیا از طریق باورها و ذهن‌ما وارد زندگی شدند. می‌گم حالت چطوره؟
غمیش میاد و میگه« بد نیستم» زورش میاد بگه خوبم. بد قانون جهان اوست که روزشمار را پر کرده. یعنی بد قانون حتمی که الان نیست
حال خوب یا خوش از باور ما رفته! این وحشتناک است. تا وقتی تو جهان را بد و ظالم باور داری، با کدام نیرو جهان باید زیبایی خودش رو به رخ تو بکشه؟
همهء حدوث عالم از باور ما واقع می‌شه. همان طور که خداوند اراده می‌کنه و میگه موجود باش. تاچیزی رو نبینی یا نباشه، می‌تونی
بهش بگی که باشه؟
وقت خداحافظی می‌گم « شبت رنگین کمونی » میگه تو هم همین‌طور. زورش میاد کلام مثبت از دهنش خارج بشه. چون نه باورش داره. نه بهش فکر می‌کنه . نه می‌خواد که شکلش رو هیچ‌جور عوض کنه و هم‌چنان از زندگی می‌ناله. مگر غیر از ما کسی این زندگی رو می‌سازه یا تعریف می‌کنه
کمی باورها را به آب تنی یا گرمابه ببریم. اصلاحش کنیم و جانش را جلا دهیم. رخت نو و زیبا تنش کنیم و با لیوانی خنک باور تطهیرش کنیم. باور مقدس انسان خدایی
بیا جهنم را ترک کنیم و به بهشت بازگردیم
بیا تمرین کنیم توی چشم هم نگاه کنیم و در نثار کلمات زیبا و مثبت از دنیا سبقت بگیریم. بیاد با رسم زیبایی در وجود خودمون خدای‌گونه زندگی کنیم. خدا زیبایست. محبت است لطف است. خدا عشق است
اگر در خانه‌ات زندگی می‌کرد؛ اکنون آنجا که هستی چطور بود؟ نیمه تاریک و بی روح؟ یا نورانی و شادی‌آور
لطفا کمی به خودتان زحمت دهید. با یک موزیک خوب و آب زدن به صورتت شروع کن

۱۳۸۵ دی ۱۴, پنجشنبه

سهم ما

و من ایمان دارم
چیزی که مال و سهم من از دنیا باشه کسی نمی‌تواند از من بگیرد. اگر گرفت، بی شک از آن من نبوده که توانسته بگیرد
چیزی که مال من باشه کسی حتی خودش نمی‌تونه از من بگیره. پس وقتی گرفت همان بهتر که مدتی آزرده باشم؛ اما باقی روزگار عمرم صرف او به بیهودگی فنا نشود
جا باز کن که شاه به ناگاه آید
چون خالی شد، شه به خرگاه آید
این قانون هستی است. ظرف خالی بی‌معنی است. اگر خالی باشی، پر می‌شوی. اما با ظرف نیمه که ما به آن دل خوش کنیم، هستی کاری ندارد. در نتیجه پر هم نخواهد شد. باید از کنار روابط معیوب گذشت و کنار چرخه‌ای ناقص اتراق نکرد که ما بقی روزهای عمرمان تباه می‌شود
هستی همیشه سه مورد به طور آلترناتیو برای ما دارد. کافی است به هستی اعتماد کنیم

اگر کسی را دوست داری


اگر كسي را دوست داري؟
شكسپير : اگر كسي را دوست داري رهايش كن سوي تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول براي تو نبوده
دانشجوي زيست شناسي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... او تكامل خواهد يافت
دانشجوي آمار : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زياد است و اگر نه احتمال ايجاد يك رابطه مجدد غير ممكن است
دانشجوي فيزيك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه يا اصطكاك بيشتر از انرژي بوده و يا زاويه برخورد ميان دو شيء با زاويه صحيح هماهنگ نبوده است
دانشجوي حسابداري : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، رسيد انبار صادر كن و اگر نه ، برايش اعلاميه بدهكار بفرست
دانشجوي رياضي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل كرده و اگر نه در عدد صفر ضربش كن
دانشجوي كامپيوتر : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، از دستور كپي - پيست استفاده كن و اگر نه بهتر است كه ديليت اش كني
دانشجوي خوشبين : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن... نگران نباش بر مي گردد
دانشجوي عجول : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر در مدت زماني معين بر نگشت فراموشش كن
دانشجوي شكاك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟
دانشجوي صبور : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد
دانشجوي رشته صنايع : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهايش كن ، اين كار را مرتب تكرار كن.......

۱۳۸۵ دی ۱۲, سه‌شنبه

طلبه‌ی عشق


تا وقتی نقطه ضعف‌های ما هست‌، آسمون همین رنگ است. بالاخره این کوچ نابهنگام سراومد و برگشتم همنون‌جایی که اول بودم. خونه، باز جای شکرش باقی است، با همه این بازی‌ها تو خونه هنوز می‌شه احساس آرامش کرد
وقتی رفتم از خونه فرار کردم. وقتی برگشتم به خونه پناه آوردم. اصلا جالب نیست. باید جایی آرام گرفت و احساس آرامش داشت.البته از برگشت هم راضی نیستم، اما دیگه ماندن غیرقابل دوست داشتن بود. روز معمولیش پای هرکس که به این خطه سبز بهشتی می‌رسید، ناخودآگاه می‌‌گفت: اینجا می‌طلبه! اینجا فابریک عشق، می‌طلبه
ماهم که عمریه طلبه‌ایم، سر از ناکجا درآورده بودیم. این‌طوری سخت‌تر بود.باز تهران که هستم فکر نمی‌کنم عشق از واجبات غیر انکاره. شاید بهتر باشه یک‌جایی بین تهران و شمال پیدا کرد که قدری هوا متعادل بشه؟
وسطش می‌شه حدود پلور. ظهرناهار رو اونجا خوردم. تا دلت بخواد از سرما لرزیدم. فکر کن اونجا هم از سرما دلت می‌خواد یکی باشه تا با بغل امن و گرمش تو رو گرم کنه تا از سرما نمیری. اشتباه نکن هیچ بخاری این سرما رو گرم نمی‌کنه. باور کن
در واقع مثل یک آدم مجروح از زخم‌هام فرار کردم. تا وقتی درمان نشه من جایی برای آرامش ندارم. من هستم و زخم ها در روح من خونه کردند. از خودم به کجا پناه ببرم؟ قدیم‌تر فکر می‌کردم باید رفت جایی که کسی آدم رو نشناسه و بی‌سر و صدا زندگی کرد. ساده و ناشناس. زهی خیال باطل! تا مجروحیم فقط باید بازپروری کرد. روح و جان رو باید از نو ساخت. فکر و روان ما عاصی است
فقط نمی‌دونم از کجا باید شروع کرد؟ از کمبود‌های عاطفی؟
یا شکست‌های شخصیتی و اجتماعی؟
در ساختار کودکی تا بلوغ؟
از نبود آغوش گرمی که هیچ شبی تو رو نخوابوند و برات قصه درخت هفت گردو نگفت؟
از نبود لالایی در ذهن؟
اشتباه نکن من هم قصه هفت گردو زیاد شنیدم هم لالایی های مادر. اما بعضی وقت‌ها جای همین‌ها هم خالی است

پسر ملوك خانوم




اي روزگار !اي بيچاره من
از بچگي هي تو گوشمون خوندن دختر بايد نجيب باشه و خانومي از سر و كله اش بريزه
يه كم بزرگتر كه شدم گفتند :ا يه وقت باپسر ملوك خانم دكتر عروس بازي نكني ها
بعد راجع به مردهايي شنيدم كه تو رو ميدزدن و زنده زنده قورتت ميدن
ترس با كابوس جا عوض كرد و سنم بالاتر ميرفت . اما همچنان نبايد با پسر ملوك خانوم بازي مي كردم
وقتي به كودكستان رفتم از آقاي شفيعي مديركاخ كودك خواستند تا ترس منو از جنس ذكور بريزه و من كمي دست از وحشي
بازي بردارم
*****
آخرين باري كه مردي به خانه آمده بود من از ترس زير ميز قايم شده بودم
وقتي پروژه با موفقيت رو به رو شد من رفتم به دبستان , مسئله شكلش عوض شد
نه ديگه با پسرهاي همكلاسي اجازه داشتم بازي كنم و نه با پسر ملوك خانم
****
به راهنمايي كه رفتم همبازي هام پسرهاي مدرسه بودند و با پسر ملوك خانم هم ميشد يواشكي بعد از ظهر ها روي بام بازي كرد
قدوم مباركم به دبيرستان كه رسيد بايد در چشم كسي نگاه نمي كردم , بلند نمي خنديدم و سنگين مي بودم
براي ورود خواستگاران بعد از ديپلم از حالا برنامه ريزي كنم و راجع به پسر ملوك خانم هم فكر نكنم
شبي كه فهميدم بچه چطور درست ميشه مثل احمقها جنجال به پا كردم كه ,يعني منظورت اينه كه حضرت محمد و خديجه هم با هم آره ؟؟ استخفرالله رفتم يكراست سراغ خانم والده و گفتم : حضرت محمد و حضرت علي هم آره ؟
شتلق خوابوند تو گوشم كه به بچه اين فضولي ها نيومده
من هم مجبور شدم يك روز بعد از ظهر از پسر ملوك خانم بخوام تا برام كاملا توضيح بده
از بيست سن گذشت و من همچنان سيني چاي و شربت براي خواستگار مي بردم
از بيست و سه به بعد كه ديگه خسته شده بودم , سيني را هم نبردم و خواستگارها عادي تر شده بودن و من سختگير تر
****
ديگه پسر ملوك خانم را هم نمي خواستم و اونهم رفت با دختر مهري خانم ازدواج كرد و من
همچنان در خانه مانده بودم
به مرز سي كه رسيدم خانم والده فرمودند
حالا لازم هم نيست انقدر به همه اخم كني يه كم خوش اخلاق باش تا مردم , رم نكنند برن و ديگه پشت سرشون هم نگاه نكنند !! حالا بايد ياد مي گرفتم به آقايون خواستگار چطور بخندم ؟
خلاصه اين قوانين به قدري تغيير كرد كه من مجبور شدم وقتي نوه ملوك خانم سي ساله شده بود
به دختر كوچكم ياد آوري كنم كه هر كاري بكنه جز بازي با نوه ملوك خانم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...