۱۳۸۵ دی ۲۳, شنبه

فضیلت عشق

امشب به این نتیجه رسیده بودم که

بذار اول یک جک بگم تا منظورم مفهوم باشه

مادره پسرش رو که از درخت افتاده و دستش شکسته بود، می‌بره دکتر. می‌گه« آقای دکتر یه چیز به این بده که انقدر دست و پاش نشکنه» دکتر از پشت عینک نگاهی کرد و گفت: تنها داروی این بچه شربت جونوره. اگه کرم نداشته باشه، از بالای درخت سر در نمیاره

اما خدا وکیلی، در این قحط الرجال جز با کلامی معطر به خاطره‌ای شیرین تو به اوج حزن عشقی می‌رسی که قلبت رو داغ می‌کنه و گونه‌هات را رنگین. حس حیات و بودن از خواندن کلماتی که به‌تو می‌گویند؛ چه چیز کم داری! در ادبیات نوشتاری یک مرد غوطه می‌خوری و شعله می‌کشی. شاید اسمش کرم نباشد. ولی نیازی از همین جنس است
کرم من‌هم در این زمان از شب، خواندن نامه‌های .......شاید کمی آروم بگیرما
من" را دوست نداری. ولی "من" بهتر می شود با دلبستگی به تو. می بینی که عشق اینچنین از کلمه اعاده حیثیت می کند. کلمه که ابزار کار توست و "من" تو را توصیف می کند


کی‌ میاد؟


یه‌روز یکی می‌آد که یک روز دیگه قراره بره. هرعادتی تلخ می‌ره. تا میای باور کنی همینی که هست. دوباره پیداش می‌شه. اون‌هایی رو که تو می‌فرستی رد کارشون، همیشه همون دور و ورها می‌پلکند
مثل کرکس‌هایی که منتظر می‌شینند تا بالاخره تموم کنی
هر از گاهی یک، سْک سْکی می‌کنند. می‌خواهند بدانند، آیا اوضاع به‌سوی شکست تو است. یا همچنان باید پشت دیوار سماق بمکند تا تو بی‌جان شوی. زهی خیال باطل
بعضی‌ها وقتی می‌روند که بخش بزرگی از تو رو با خودشون می‌برند. همون تصاویری که شاید لحظات پیش از مرگ لبخند روی لب‌های آدم بیاره. بعضی‌ها هم طوری می‌روند که آرزو می‌کنی، هیچ‌وقت دیگه شکل‌شون رو نبینی
ظرف برخی از تجربه‌ها باید اندک باشه. شاید در طول زمان، تاریخ مصرفش بگذره و تبدیل به تصویری نابجا بشه؟
چه خوبه یه طوری بیایم و بریم که هم وقت اومدن معلوم بشه کی اومده
هم وقت رفتن، بفهمند کی رفته

کبوتر، اشرف مخلوقان


باز آسمون ابری است و من به یاد پلور و توچال افتادم و لرزیدم
جل الخالق داره راست راستی برف میاد. اونم چه برفی! اما تو آسمون آقا کبوتره با سماجت تمام گذاشته دنبال خانوم کبوتره و مخ‌ش‌رو می‌زنه؛ بلکه تواین سرمای زمستون یک بغل گرم پیدا کنه. واقعا که خوش‌بحالشون
ما که دچار؛ سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت و همچنان سر در بغل داریم، اما بغل گرم رو نداریم. به‌قول گلی« آهای کبوترها، خوش‌بحالتون »ا
اگه الان
من‌هم اون بالا بودم، از این سیب تلخ اشرف مخلوقات، خوشبخت‌تر نبودم؟ همه‌اش تو فکریم چطوری دو ریال بشه چهارصد تومن؟
حالا خداوکیلی، کبوتره اشرف مخلوقاته، یا ما؟

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

تو خدایی


آ دمی. آ ، دمی. حضوری در دم و اکنون
اسامی نشانه‌هایی هستند در پس حروف. کد و آدرسی برای عروج
در دم زیستن، رهایی از ذهن‌نگران از دیروز یا مضطرب از فردا! در لحظهء اکنون، تو خدایی. تو طبیعت هستی؛ تو عشقی، بی کینه از گذشته‌ها. تو زیبایی و می‌میک‌های چهره‌ات آشوب، گزارش نمی‌کنند! تو آرامشی تو، منی. تو، اویی. تو، مایی.

منفک نیستی، ذره‌ای از کلی. تو وارد بهشت می‌شوی. دوباره کودک می‌شوی. آزاد و رها در گندم‌زار کودکی با همهء خواستت می‌دوی

فکر کردی که



کاش می‌شد یک وقت ملاقات می‌داد. هزار سوال دارم که جواب‌شون فقط پیش اونو که خالقه. می‌پرسیدم: وقتی که منو آفریدی می‌دونستی که چقدر قراره تنها باشم؟
می‌دونستی در این زمین همزبونی نمی‌شه داشت؟ فکر نکردی بعد از لذت خلقت چه بر سر من خواهد آمد؟
فهمیدی موجودی که اراده‌ات بر او نشسته قراره یک زن باشه. زنی با تمامی زنانگی یک زن. زنی از جنس مهر از جنس عشق و از جنس مادر؟ منی که قرار بود تنها بمونم، واقعا فکر می‌کنی لازم بود اراده به خلقتم کنی؟

بی‌بی کجایی؟



خوش‌بحال قدیم‌ها
فکر می‌کردم چه چیز
کودکی است که یادش ما را آرام می‌کند؟
سفره پهن مادر بزرگ که بر سا جا کنارش دعوا می‌شد. هیچ‌کس تنها نبود. ما هم را داشتیم به علاوه‌ء گلدان بهارنارنج و یاس و شب‌بو که بی‌بی گل‌هایشان را به نخ می‌کشید و برای‌مان گوشواره می‌ساخت. صندوق قدیمی که هرگاه باز می‌شد عطر خاطرات از آن می‌پیچید
عطر خنده‌های دایی جان که تو را نوازش می‌کرد و محبتش عطر بی‌ریایی داشت. صدای مادر که می‌گفت وقت غذا شده و خنده‌های بچه‌ها که کنار حوض به‌هم آب می‌پاشیدند و نادر پایش به گلدان شمعدانی خورد و افتاد شکست و از ترس از خونه رفت تا شب
حالا چه داریم؟ چه برای‌مان مانده؟
صدای بنان که در سی‌ــ د‌‌ی حبس است و اشکت را جاری می‌کند. سماورها که شده چایی ساز و دیگ روی هیزم که جای خود را با پلوپز عوض کرده چون مادر سرکار است؟
باید شمع نذر کنیم که بار دیگر هم‌دیگر را ببینیم؟ دایی جان که پیر شده و پای بیرون آمدنش نیست؟ نادر که بر سر مال با همه قهر است؟
عطر محبت مادر که اکنون نامش خشم از زندگی است؟ یا عطر بربری که با لواش های بسته‌ای جابه‌جا شده؟ برادر را شاید سالی دو بار در مراسم عقد یا ختمی می بینی؟ پدر که کیلومتر ها دورتر زیر خروارها خاک خوابیده؟
بچه‌ها که درشتی می‌کنند و عطر جانماز مادر بزرگ که از پسه رفتنش دیگر گشوده نشد؟
چه ساده‌لوحنه انتظار بزرگی را می‌کشیدیم که ما را از هم دور می‌کرد؟
اگر به‌سوی پدر بروم، خاطرات دوباره مرا عطرآگین می‌کند یا بر مزار بی‌بی؟

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

نه، مقدس


تا حالا بیشتر ضررهای زندگی‌ من از نگفتن نه بود. یا خجالت می‌کشیدم و یا خودم رو کم می‌دیدم و در کل مشکل نبود اعتماد به‌نفس بود. حتی گاهی فکر می‌کردم، بده آدم بگه نه
ممکنه طرف فکر کنه، امل یا عقب افتاده و حتی ممکنه فکر کنه کنس هستم! پس اخلاقیات چی‌می‌شه؟ اگه طرف از من ناراحت بشه و الی تا قیامت مواردی بود که به‌خاطرش نمی‌تونستم بگم " نه" کلی پوستم رفت تا اینکه روزی مابین جملات کتاب ، "چنین گفت زرتشت " با "نه مقدس" آشنا شدم. نیچه خدا خیرت بده که این کلید رو دادی دستم
نه مقدس همان جملهء قدیمی و اصیل فرهنگ عامه خودمان است که می‌گه « یه نه می‌گم، نه ماه به دل نمی‌کشم » معنی تحت الفظیش می‌شه، من فقط در برابر خودم مسئول هستم. یا، برو راست کارت، من هالو یا این‌کاره نیستم.
شیک‌ترش می‌شه، شرمنده در کلاس من نیست
هیچ اهمیتی نداره چه انتظاری از ما دارند؟
مهم اینه که ما مواظب باشیم دردسری خلق نکنیم که سرنوشت ما رو تحت تاثیر خودش قرار بده

۱۳۸۵ دی ۱۷, یکشنبه

خودت را ببین

خواب‌مانده و دیر با ظاهری پریشان سرکار اومد. فضای اتاق‌ها برایش غیر قابل تحمل بود. فنجان چایش را برداشت و خودش را به بالکن رساند. چای را با غربتی در حال انفجار قورت داد. دنیا برایش تیره و تار شده بود و حتی از خودش بیزار شده
نقطهء سیاهی توجهش را جلب کرد و به‌آن سو رفت. دیدن حلزون بخت برگشته کافی بود تا تلافی همه شکایتش را برسرش خالی کند. حلزون را برداشت و با تمام توان آن را پرتاب کرد
یک‌ماه بعد. صدای ضربه‌ای بردر او را بلند کرد. در را باز کرد و حلزون بخت برگشته را پشت در دید
با ظاهری برآشفته به مرد گفت
چه کسی به‌تو اجازه داد سرنوشت منو پرت کنی هزار متر اون‌ور تر ؟
من تا حالا تو راه بودم تا برگردم خونه‌. مگه من جای تو رو تنگ کرده بودم که یک‌کاره دست دراز کردی و منو انداختی اونجا؟

دون ژوان


آقا نرسیده می‌خواد زود بره
چه موجودات عجیبی هستید شما آقایون؟
تا یک هفته جواب تلفن را بدی و سنگ روی یخش نکنی، زود حساب سرمایه‌گذاری کوتاه مدت رو باز می‌کنند و چنان یک‌پای غیرت و تعصب می‌شن که انگار صد ساله ناموسشی! واو! چه دنیای غریبی؟ برادرها انقدر تعصب ندارند! بامزه‌اش اینجاست که به همین سرعت هم یا یخ‌شون وا میره یا گندشون در میاد. اون‌موقع نه تنها غیرتی نمونده بلکه
حتی به او مربوط نمی‌شه که شبه و تو موندی در خیابان
قابل توجه دوشیزه گان محترم که فکر می‌کنند با هر ورود تعصب بار. شاهزاده‌ای با اسب سفید از در وارد شده

رفتار شناسی




جسم ما هر لحظه در حال ارائه گزارشی از چکونگی عمل‌کرد ذهن و مغز ما است
وقتی طرف صحبت ما آرام نشسته، تمام توجه‌ش به گفتگوی در حال انجام است
وقتی ناخودآگاه پا تکان می‌ده.
در حال توطئه است.
روانی آشفته داره.
وقتی صاف نشسته، خنثی است.
اگر بدنش تمایل به سمتی داره، نشانه کشش ناخودآگاه‌ش به آن‌سو است.
اگر به سمتی است که کسی حضور ندارد، از سمتی که دیگری هست، در گریز است
وقتی زمان گفتگو جهت نگاه به سمت راست می‌ره، او در گذشته است و خاطره یا مطالبی از گذشته را مرور می‌کند.



اگر به سمت چپ باشد، در آینده است.
اگر مستقیم و صاف نگاه می‌کنه، در لحظه اکنون
اگر نگاهت نمی‌کند و سخن می‌گوید، یا دروغ می‌گوید یا از چیزی در حال فرار است
زمانی که در غم و رنجی حضور داری، سعی کن مستقیم نگاه کنی که تو را به لحظهء حال باز می‌گرداند.
که تو درآن هیچ‌گونه مشکلی نداری.
ما بیشتر در رنج ترس‌های گذشته‌ایم که انرژی بسیاری را از ما هدر می‌کند.
این عمل‌کرد ذهن است و بیهوده
زمانی که بسیار اندوه‌گینی؛ سر را بالا بگیر و به سقف یا آسمان نگاه کن.
حال تو تغییر می‌کند.
این عملی است که جسم ناخودآگاه انجام می‌ده.
زمانی که بغضی را فرو می‌دهی،
ندانسته سر بالا می‌بری و از درد می‌رهی


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...