۱۳۸۵ بهمن ۶, جمعه

عشق را عشق است



خداوندا تو که خالق بودی. بدایع بسیار تر از رویای عشق موجود می‌ساختی. که ما عمری پی یک سراب نرویم. مجموع چند سراب، می‌شود همین دنیا کمی شیرین تر با طعم عشق
شاید رویایی قوی تر از عشق نخوانده بودی؟
تو چطور می‌توانی عشق را شناخته باشی. در حالی که همتایی برای عشق ورزی نداری؟
اگر هم ما را آفریدی که در ما عشق را تجربه کنی، چرا این عشق را در موزه آثار باستانی گذاشتی؟
بذار وسط با هم حالش و ببریم

کن فیکون

خداوندگار عالمیانا، ایزد پاکانا
« این سرنوشت حاکم بر انسان، همان دم ملکوتی
، موجود باش معروف
همین اوضاع هپلیه ، هرکی هر کی بوده؟» یا
اون وسط‌ها دّم قدسی خط خورده؟

مکر الهی



آدم در بهشت چشم باز کرد و خدا خوب می‌دانست روی زمین بند نخواهد شد
برایش‌ رویای عشق را ساخت
برای همینه ما تا دم مرگ چشم انتظار عشق هستیم. سوالی به وسعت یک عمر انتظار. انتظاری که هر چه کش می‌آید.
تحمل آب می‌رود

جان تازه





دلم تنگه که البته هیچ عیبی نداره و خیلی خوب هم هست
دلم تنگه برای بازی عشق
اشتیاق و انتظار عاشقونه‌. ایستادن پشت پنجره ‌و انتظار سایه‌ای رو کشیدن که با پیداشدنش، خون به صورتت می‌دوه و تو گلی می‌شوی
دلتنگ آب پاشی باغچه‌و نم‌زدن به دیوارهای بهمنی و بوی رطوبت بعدش که تا بهشت آدم رو می‌بره
دلتنگ آب و جارو کردن جیاط دلم که هی پر بکشه به سمتی با یادش مغزم داغ بکنه. با شنیدن تپیدن‌های دل می‌فهمم که هنوز هستم
اینکه اشکالی نداره اگه یکی مثل من شک کنه به بودن یا غیبتش. این جان من چنان زیرکانه از تن جدا می‌شود که گاه ساعت‌ها در باغ خیال پرسه می‌زنم و پی نمی‌برم بی‌ جانم
دلم می‌خواد با عشق در آشپزخونه راه برم و خوراک عشق بپزم. کنار آینه صد بار رفتن و هزار بار دست به موها کشیدن و لب را به با طعم ماتیک خوش‌طعم کنم و چند شاخه گل روی میز بذارم به رنگ اشتیاق
دلم تنگه تاپ تاپ کوبیدنه وقتی صدای پایی از پله‌ها بالا میاد
دلم می‌خواد، سفره‌ی سوزن دوزی خانوم جون رو بندازم و ظرف‌های بلور قجری سبز را کنار شمع‌ها سرخ بذارم
انار را در کاسه گل‌مرغی دون کنم و چای تازه در سماور روسی عزیزی غل‌غل کنه و من از آتش انتظار بسوزم
لاله‌های احمدشاهی رو گرد بگیرم و شمع های سرخ در لاله‌های خونینش بذارم

down



آزاده می‌گه: چرا خنثی شدی؟
بذار پای اون‌همه که پر انرژی بودم. پس تو چه‌کاره‌ای؟ بیا درم بیار
جبرئیل هنوز بخشنامه‌اش رو ابلاغ نکرده که من باید همیشه در کنارهء حریم کبریایی باشم؟
راست می‌گی همیشه دادم. حالا که می‌فهمی ندارم، بهم انرژی بده. با گفتن خنثی ، به من کمکی نمی‌شه. مگه اینکه دولا بشی کمی پایین و دست دراز کنی تا باهم برگردیم بالا
با تائید حال بد ، حال خراب تر می‌شه. باید بالا بود تا توان بالا بردن
منم کم آوردم. دلم عشق می‌خواد. بی جوهر عشق منم آب می‌رم. مثل همه‌ء آدم‌های دیگه. شاید هم به قول اغیار کمی شور تر از باب روحیهء هنری؟ نمی‌شه عاشق نبود و عشق را ساخت. هنر نهایت عشق ما به ذات الهی و خالق ماست. که او هم خود عشقه.حالا چطور می‌شه بی جوهر نوشت، خواند؟ رقصید و ترسیم کرد چه به پرواز در بالا

خودزایی



خداي خدايان زئوس روزي با بانويي باكره در قله اي از كوه‌هاي غرق در مه باستاني، آميزش كرد و نتيجه اين قداست خدايي، مخفيانه ، فرزند سم داري بود كه در شش روز، ده ساله شد و از جاودانان بود

بانوي باكره اي روح خدا را حامله شد و كليساي ارتدوكس او را بعد از پسرش خداي دوم خواند.بانوي باكره اي ديگر بعداز سه هزار سال از آب رودخانه سند نوشيد و سوشيانت را زاييد تا جهان نجات يابد

از آنجا كه ,هيچ كليسا و كعبه‌اي مرا به رسميت نشناخته و در هيچ هزاره ‌اي به انتظارم سرودی نسرودن و تقدسم در پس شب‌هاي هزار و يكشب به زير سوال رفت

شدم ایزد بانویی‌ كه نه باكره بود ، نه مادر بود، نه نبود، همسر نبود ، دختر هيچ مادر باكره‌اي نبود و دختر باكر زايي هم نزاييد ، روح القدس را هم هرگز ندیده، من بودم
شكر اهورمزدا كه بالاخره يه جايي ، من بودم
تصميم گرفتم عشق را باردار شوم و گند قداستم درآمد. بر گيسوان عروسكيم، گلي كاشتم و به جستجوي رود مقدسی براه افتادم شنيدي؟
لب چشمه برم آبش رو آب حوضي همين ديروز كشيده ؟ همين، لاكردار، هر چه کوه و دشت و دمن بود زیر پا گذاشتم اما از برکت وجود این تکنو آلرژی یک رود پاک نیافتم. چه به رود مقدس
ديگه نگيد , چرا خدايان پيامبر نمي‌فرستند
رودهاي مقدس تمام شد! زمانهء خود زايي است

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

چرا من؟


قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خون آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دينا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را براي چنين بيماري دردناکي انتخاب کرد؟» آرتور در پاسخش نوشت :
در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند.





و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟
500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند 5 هزار نفر سرشناس مي شوند 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟
5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند

ما هستیم


همیشه از اخبار بد دوری می‌کنم. به همین خاطر حتی اخبار گوش نمی‌دم و روزنامه نمی‌خرم. دلیل بسیار ساده‌ای داره. باور جمعی منفی علی‌الخصوص در رابطه با جنگ و مشکلاتی که در نهایت به زمین آسیب می‌رساند. حال زمین و مردم آنرا به سمت منفی می‌کشاند
چند روزی که این باکس خبر را به وبلاگ افزودم. حس می‌کنم چقدر آرامششم برهم خورده. به چیزی فکر نمی‌کنم مگر جنگ و امریکا و
تحریم. من سیاستمدار نیستم که اطلاعاتم به جریانات کمک کند. پس بی‌خبری را خوشتر می‌دانم
این یعنی فاجعه. فکر کن اگر تمام مردم از صبح تا شب این‌گونه فکر کنند. موج منفی تمام زمین را فرا خواهد گرفت و حال زمین روز بروز بد خواهد شد. در حالی‌که مبانی جهان بینی من فرستادن عشق به همه هستی است. آرزوی صلح و آرامش. با اجازه بانو رعنا مجبورم باکس خبری را از وبلگ حذف کنم
باز جهان را زیبا و سرشار از عشق ببینم و پذیرای زیبایی‌های زندگی و کائنات می‌شوم که منفی، منفی می‌زاید و ما کودکان عشقیم. که از عشق مولود و به عشق بازمی‌گردیم

عجایب ما

ایران تنها کشوری است که در آن سیاستمداران کار اقتصادی می کنند، شرکتهای اقتصادی کار سیاسی می کنند و نیروهای نظامی کار تولیدی می کنند!؟
اینجا همه خودشان را فوق العاده جدی می دانند اما همه همدیگر را مسخره می کنند
دانشجوها توی کتابخانه آشنا می شوند ، توی پارک درس می خوانند، سر کلاس می خوابند!؟
زندگی هرکس تا آن اندازه خصوصی است که استعداد فضولی مردم به آن نتواند نفوذ یابد!؟
در همه جای دنیا آثار باستانی را از زیر آب در میارن ، در ایران زیر آبمی برند

۱۳۸۵ بهمن ۲, دوشنبه

زندگی سبز است آبی است



پیری یعنی، گیر کردن در پیله‌های عادات زندگی. غم نبود شادی و کسالت از رنج درونی سرچشمه می‌گیرد
تا حالا فکر کردی که چرا مردم انقدر افسرده‌اند؟ معمولا به گردن جامعه و قوانین می‌اندازیم. در حالی‌که ما تبدیل به ماشین های کوکی شدیم. صبح کسل چشم باز کردن و به سمت کار روتین دویدن وشب دوباره خسته و به همان محیط برگشتن
نه طبیعت نه انسان هیچ‌یک حال‌شان خوب نیست. ایام سفر صبح زود بیدار می‌شدم. سرحال بودم و زندگی زیبا بود. چون طبیعت با ما و هوای پاکیزه در جریان و اکسیژن روح‌بخش است
در شهر جرات نمی‌کنی از یکی آدرس بپرسی. ذهن همه درگیر خود شده و نداشته‌ها و نکرده‌ها. بخل و حسد همه را به موجودات غیر زمینی بدل کرده. انسان بخیل بیمار است. او نه تو و نه حتی خود را باور یا دوست ندارد.او مملو از سرکوب است. سرکوب او را به آتشفشانی متحرک بدل می‌کند. چرا رنج ناتوانی‌هایمان را به گردن دیگران یا شانس و تقدیر بی‌اندازیم. قبل از ما خیلی ها توانسته‌اند از صفر تا بالاترین درجه برسند. اگر یکی توانسته، ما هم می‌توانیم
همیشه برای آنچه که از صمیم دل‌ می‌خواهیم، اراده و توان بالایی وجود دارد. پس ما نسبت به خود بی‌ایمان هستیم

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

من



چه دنیای غریبی است؟! باز محرم آمد و جماعت خلق الله عزا دار شد. از بچگی همیشه فکر می‌کردم« چرا این دوستداران و رفقای خدا حمایت نمی‌شوند و از مرگ ناجوانمردانه نجاتی معجزه‌آسا نمی‌یابند؟ » خانوم بزرگ می‌فرمودند
معصومین سر تسلیم به رضای خدا و عهدی که بسته‌اند دارند
بعده‌ها فیلمی دیدم از مصلوب شدن مسیح. آخرین وسوسه‌ مسیح. دقیقه نود که دیگه ناامید شده بود فریاد کشید" خدایا چرا پسرت را تنها گذاشتی؟" خیلی مهمه! باور کن
اصلا باورش نمی‌شد کار به اون‌جا بکشه. ترس بزرگترین رنج انسانی است. نه گمانم اگر آخر را اول می‌دانست، در گهواره اصلا لب باز می‌کرد
شاید همین مبارزات و رنج ها از او مسیح ساخت؟ شاید هم اون‌طرف هیچ‌خبری نیست؟
اما حسینی هم که از بچگی در گوش‌مان کردند" حضرت رسول خبر شهادت او را در کودکی داده بود. خب ! دیگه این بساط چیه؟
اگر چنان مهم که چنین معصوم بود، از رفتن که باکی نداشته. شما چی می‌گید؟ مگر رفتن پیش معبود، شیون و واویلا داره؟ شاید که نه حتما این نیاز رشد حسین بود که بی خبر باشه و بتونه از منیت انسانیش عبور کند؟ اگر می‌دونست خرس کجا تخم میذاره که انسان نبود. مثل مسیح، او هم انسان بود. با همهء وسوسه‌های انسانی
اما پریدند
عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر می‌رند
.........
خوشا دلی که بی‌خبر برود

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...