۱۳۸۵ بهمن ۲۱, شنبه

عکس بچگی؟


یکی از اونایی که یک وقتی فکر می‌کردم می‌خوام باهاش ازدواج کنم. 
امروز از اون‌ور دنیا زنگ زد. 
اینش عجیب نبود، گاهی با هم تماس داریم. 
اما چیزی که می‌خواست بگه برام جالب بود
در یک سمینار شرکت کرده که آخرین پیامش براش این بود که، چیزهایی همیشه مانع راه تو در داشتن یک رابطه درست عاطفی هستند که ریشه در کودکی یا گذشته و ترس‌های تو دارند. وادار شده بودند روی کاغذی ، تمام اینها رو بنویسند و برای یک نفر دوم کاغذها را بخوانند
می‌گفت« آخرش تا می‌تونستم خندیدم. 

چون احمقانه‌ترین مسائل ممکن منو از داشتن یک رابطه خوب دور نگه‌می‌داشته. » زنگ زده بود تا اینها رو به‌عنوان آخرین تجربه‌ء دوست داشتن برام بگه و منم خندیدم. 
من‌هم به نوعی مثل اون درگیر ترس‌های سنینی هستم که عمریاز آنها رفته.
اما اکنون راه را بر من سد کرده

من‌هم چون می‌ترسم، ترجیح می‌دم انتخاب نکنم. 

گاهی حتی از ترس اینکه مبادا در شئنم دوست داشته نشوم، رابطه را آغاز نمی‌کردم .
شاید ترس از وابسته شدن‌های پوچ و خیالی که بعد، باید چندین برابرش تاوان داد.
درد من این نیست. 
طبق معمول از شور بدر شد و به‌کل دنیا را سه تلاقه و مهرش بخشیدم
حالا از خودم می‌پرسم، از چه گناه یا ترسی خودت رو زنده بگور کردی؟
می‌گم ما انسان خدا و اینا.

اما فقط آگاهی بی‌عمل؟
در چند تجربهء کوتاه ناامید ‌شدم و عقب نشینی کردم.
باید باخودم همین‌طور رو راست بمونم بلکه شد، زخم‌های دیگری پیدا کنم که به راحتی قابل درمانه


۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

اگر دستم به خدا برسه


ربطی به سن نداره. 
همه چیز از درون جوشش داره که شکر خدا روح سن بردار نیست.
اما چرا هیچی مثل سابق نیست؟
بعد از تصادف طی دوسال یازده بار رفتم اتاق عمل و خدا را بنده نبودم. باورم گردن کلفت بود و به چیزی فکر نمی‌کردم، مگر بزک و رنگ و لعاب صورتم و دکتر عزیز که می‌دونستم ، مثل موش زیرزیرکی نخ می‌ده. 

یا دکتر بیهوشی که بی ربط به احوال پرسی‌ام می‌آمد
اما حالا برای یک عمل زپرتی و آب دوغ خیاری کم میارم. فکر کن
صبح رفتم بیمارستان و دکتر دیپورتم کرد و فرمود« روحیه خوبی برای اتاق عمل نداری» برو کمی روحیه‌ات رو درست کن تا بشه بی‌هوشت کرد
آخ که من اگر دستم به این حضرت باریتعالی نرسه. در دنیایی که آدم آدم می‌خوره و قابیلیان رو از او برگرداندند. 

یک عشق ناقابل را ازم دریغ می‌کنه
قدیم‌ها می‌شد خودم رو گول بمالم و از چشم و ابروی دکترجون دل‌گرم بشم. با اینکه بعد از تصادف خورد خاکشیر بودم. 

اما حالا که با پای خودم رفتم، دکترهم می‌فهمه آماده عمل نیستم
حالا خدوند عالمیانا، خوبه روز قیامت من سر همون پل معروف جلوی سرکار را بگیرم؟
اگر هر خطایی کردم، خودت گفتی بی خواست تو برگی از درخت نمی‌افته
اگر خواستم مدل خودم زندگی‌کنم. 

سرکارفرموده بودید از توهستم و برای تجربه خلقت تو به جهان آمدم
اگر سوتی دادم، باز دور از اراده لحظه خلقت نبوده
می‌شه سرکار بفرمائید من چه خطایی کردم که پای تو وسط نبوده و باید یک تنه تاوان تنهایی بدهم؟
حالا دل سرکار خنک می‌شه من در حسرت تنهایی و عشق همچون کودکی در سرما به‌گوشه‌ای کز کنم .

آمده‌ای در من این جهان مادر مرده را امتحان کنی؟
به‌قول گلی« در قیامت چه کسی قراره سرکار را مواخذه کند که این‌همه خطا کردی؟

و همه‌ را پای ما نوشتی» از خودت خجل نیستی؟

بوی گندم مال تو

نگاه کن! سنگ روی سنگ. 
دلار با دلار آهن کنار شیشه. حرکت و سرعت.
می‌خواهی هر روز عاشق باشیم؟تو

بین این‌همه تیرآهنی که آسمون رو پنهان کرده، از اون زیر چیزی جز چراغ‌های نئون نمی‌تونی ببینی.

فکر می‌کنی بین این ازدحام آهن و سنگ، قلبی هم برای عاشق شدن می‌مونه؟
بخواهی هم نمی‌تونی دلی داشته باشی. 

چون باید از کنار دستی، عقب نمونی.
سفر فرنگ و ماشین‌های هفت رنگ و تک رنگ بهایی است که در ازای عشق دادیم
یک مثل منی در ازدحام سرد و بی‌روح این انزوا می‌پژمره و می‌میره. 

چون از صبح باید صدا بشنوه و سرعت. 
وقتی چشم باز می‌کنم، بایدهم حالم خوب نباشه.
من مال این تمدن نیستم. 
هیچی‌اش رو، دوست ندارم. 
اگه چاره داشتم می‌رفتم مجاوره کویر می‌شدم که اگر عشق نیست، خدا هست

۱۳۸۵ بهمن ۱۹, پنجشنبه

نجابتش منو کشته



خب به‌من چه بعضی از این اولاد آدم جنبه ندارند؟
تا وقتی می‌خندم و تلخی ندیدن ، بهترین دوست و رفیق می‌خواهی؟

من . 
این‌هاهم که بی جنبه و جماعتا فکر می‌کنند تا هر خانمی خندید، یعنی داره از عشق تو بال‌بال می‌زنه!
خفن جو گیر میشن و دوقدم از گلیم‌شون میان جلوتر. 
تو می‌بینی این خنده خنده‌ها داره کار دستت می‌ده. 
مجبوری ترمز و بکشی و به آقا بگی، اوی یارو! فکر کن به همین سادگی با مخ میای پایین و تبدیل به زنی عامی و عقب‌افتاده می‌شی. 
که بهتره سر به تنت نباشه؟
فکر کن، اون‌وقت ما عاشق همین‌ها می‌شیم. من و تو فرقی نداره
نمی‌دونم این زن ایرانی که این‌ها پشت سر همین نجابتش گاه صفحه می‌گذارند و گاه سینه می‌کوبند. 

دوتا شاخ هم داره؟
یا اینها برای خواهر مادرهای خودشونه، نه طرف مقابل

بدن خود را دوست بدارید - اشو

بدن خود را دوست بدارید
آن گاه آسودگی و وانهادگی را احساس خواهید کرد که هرگز پیش تر احساس نکرده اید . مهر آرام بخش است. 

زمانی که مهر باشد آسودگی هست. 
چنان چه به کسی مهر بورزید و میان شما مهر جریان داشته باشد، در کنار مهری که به هم دارید موسیقی وانهادگی نیز جریان پیدا می کند. آن گاه آسودگی می یابید.

زمانی که با کسی آسوده باشید این تنها نشانه ی مهر است. و اگر نتوانید با کسی آسودگی داشته باشید مهر او را در دل ندارید . دیگری دشمن است و همیشه آن جاست. برای همین است که سارتر گفته است: دیگری دوزخ است
بله. دوزخ در برابر سارتر است. باید هم چنین باشد. زمانی که میان دو فرد هیچ مهری جریان نداشته باشد دیگری دوزخ می شود.

اما چنان چه مهر در میان باشد دیگری بهشت می گردد. بنابراین بهشت یا دوزخ بودن دیگری به جریان مهر میان آنان بستگی دارد.

هرگاه عاشقید خاموشی می آید. زبان گم می شود . واژه ها بی معنا می شوند.

هم زمان هم چیزهای بسیاری برای گفتن دارید و هم چیزی ندارید که بگویید.
سکوت شما را دربر می گیرد و در خاموشی آن مهر شکوفه می کند .
شما آسوده می شوید، در عشق نه گذشته ای هست نه آینده ای. 
تنها پس از مرگ عشق است که گذشته پدید می آید .
شما تنها یک عشق مرده را به یاد می آورید. 
مهر زنده هرگز به یاد نمی آید. چنین مهری جان دارد و شکافی نیست که آن را به یاد شما آورد، برای یاد آوردن آن فضایی نیست. مهر در اکنون است. 
نه آینده ای دارد نه گذشته ای.

چنان چه کسی را دوست داشته باشید، نیاز ندارید وانمود کنید. بنابراین می توانید هر چه هستید باشید. می توانید نقاب خود را کنار زده و آرام بمانید.

زمانی که عاشق نیستید نیاز دارید بر خود نقاب بزنید. 
هر لحظه در تنش اید، زیرا که او آن جاست. می بایست وانمود کنید. می بایست گوش به زنگ باشید. می بایست یا مهاجم باشید یا دفاع کننده. این یک جنگ است. جریانی پیکار گرانه.
نمی توانید آسوده باشید .
نیکبختی مهر کم و بیش نیک بختی وانهادگی است. 
احساس آسودگی می کنید . 
می توانید همانی که هستید باشید.
به سخنی می توانید همان گونه که هستید، برهنه باشید.
نیاز نیست نگران خود باشید.
نیاز نیست وانمود کنید.
می توانید گشوده و آسیب پذیر باشید. 
در این گشودگی احساس آسودگی خواهید کرد.


osho

چرا؟ اشو



چرا کسی می بایست یک زندگی پراندوه، پریشان، مشوش، درد آلود و عذاب آور را برگزیند ؟ چرا؟

چرا کسی می باید یک زندگی غم آلود را انتخاب کند ؟

دلایلی وجود دارد. 

در پشت این گزینش دلایل عظیمی وجود دارد. 
چون شما فقط در غم است که می توانید باشید. بودن شما فقط در غم میسر است.
در وجد و سرمستی شما ناپدید می شوید.
از میانه برمی خیزید. 
تنها در درد است که می توانید به مثابه یک موجود هستی داشته باشید

در سعادت به عینه قطره ای گم شده در اقیانوس، گم می شوید. 

شما می ترسید که خود را از دست بدهید. در هراسید که خود را گم کنید. از همین روست که راه درد و رنج را برگزیده اید. 
درد و رنج نفس آفرین هستند. 
هرچه بیشتر رنج ببرید بیشتر احساس بودن می کنید

رنج بردن به شما یک تعریف می دهد . 

یک معنا

رنج بردن برایتان احساس استحکام و استواری خلق می کند

با رنج بردن احساس می کنید که از کل جدا هستید. به همین سبب است که آن را انتخاب می کنید . هیچ کس غم و عذاب را مستقیما بر نگزیده است. شما به طور غیر مستقیم نفسانی بودن را انتخاب کرده اید.

به همین سبب است که رنج بردن را برگزیده اید.
بدون رنج بردن نمی توانید موجودی نفسانی باشید.
نفس بدون دریایی از رنج پیرامون خود نمی تواند وجود داشته باشد. نفس شبیه جزیره ای است در دریای رنج . 
شما دارید از نفس خود لذت می برید. شما دارید به طور مستمر آن را تقویت می کنید . آن را آرایش می کنید
و آن را قیمتی تر و قیمتی تر می سازید. این گزینش شماست.

یک بار که ببینید نفس عمیقا با رنج بردن مرتبط است و بدون رنج بردن نمی تواند وجود داشته باشد، آن وقت اگر رنج بردن را نخواهید، نفس را رها می کنید و همه چیز را در مورد زبان نفس فراموش می کنید. زبان نفس رنج بردن و عذاب کشیدن است. و آن گاه چیزها بسیار ساده هستند

osho

ساده باشیم


دیدی پشت کامیون‌ها می‌نویسند، برچشم بد لعنت. ماشالله. بیمه ابولفضل؟
دیدی این راننده‌ها چقدر باصفا و صمیمی‌اند؟
دیدی وقتی عاشق می‌شوند، زمان را نمی‌فهمند و مثل آهو می‌روند و میایند؟
دیدی هندی‌ها چقدر شادند؟
به هر دلیل و مناسبتی می‌رقصند؟
بله خیلی مهمه! من و تو نمی‌تونیم برقصیم.ما حتی نمی‌تونیم کودکانه از ته دل بخندیم یاپابرهنه بر چمن خیس راه برویم. به‌قدری بند و بسط به روح‌مون زدن که نمی‌تونیم از جا تکون بخوریم! هندی‌ها معنوی

هستند. اروپایی‌ها و امریکایی‌ها اهل منطق و علم. این‌ها مثل ماشین زندگی می‌کنند. اون‌ها مثل گنگ جاری و شناورند. شاید فقیر و گشنه؛ اما، عشق را خوب می‌شناسند
با خدا صبحانه می‌خوردند و شب هنگام با شیوا به بستر می‌روند . ما حتی از سایه‌هامان ترس داریم
سکس‌شان تانتراست و لمس و نگاهشان مقدس
این‌همه به خاطر حضور سادگی نیست؟ ما با اینهمه بار تجدد کجا را گرفته‌ایم
تو رو خدا یکی منو پیدا کنه. انگار بین راه خودم و گم کردم؟

بوی عشق


کافیه فقط بوی اومدنش بیاد. 

حتی می‌تونی فقط فکر کنی، انگار داره میاد؟
یا یه‌وقت‌هایی می‌شه که عطرش در فضا پراکنده‌است
دیگه مجبور نیستم فکر کنم لیلیت بود یا اقلیما.

واقعا رائل راست می‌گه و ما مخلوقات فضایی هستیم؟ 
دیگه هیچی مهم نیست.
توی قلبت می‌دونی که خدا هست.
دنیا خوشگل می‌شه و آسمون هر لحظه رنگین کمونی است. خنده‌های بچه‌ها دوست داشتنی می‌شود و می‌شه به حر‌فهای آقای پاکی باجان و دل گوش کرد
دنیا امنه چون عشق دراه است
همینه دیگه، عشق را آفریدی که ما نفهمیم. گوجه با اورانیم فرق می‌کنه. 

چه کسی رئیس جمهوره و آمریکا در منطقه است.
خدایا عشق را بر ما حادث کن
آمین بگو ه. 

آمین

کجایی خدا؟

همیشه هر چه گفتند، مثل بز پذیرفتیم
تا کی قرار است گمگشته باشیم و از بیم‌های جهالت پرپر بزنیم؟
گفتند خدا آنجاست. 

گفتیم هستم
گفتند خدا همه جاهست.

گفتیم هست
گفتند نه بالاست ونه اینجاست.

خدا درماست. 
گفتیم هست
گفتند بهشت هست جهنم هست. 

گفتیم هست
حال می‌گویند، خدایی نیست و از ما بهتران هست. 

نمی‌توانم بگویم نیست
خداوند خدایی را با ما شریک گشت و دوست داشتنی تر است. تا از ما بهترانی که ما را مثل بز می‌بینند
ما بزیم؟

جهان خنثی

اگر در جهل بمانیم، گویند جاهلیم . 
اگر دنباله‌اش را بگیریم از زندگی می‌مانیم
حال در این پریشانی افکار و برهم پاشی باورها به کدامین سو برای دمی آسایش پناه بریم که سخت آشفته‌مان کرده‌اند
دیدی؟
چه اوضاع و احوال غریب استی
این چند روزه؟
در تمام عمرم چنین فضای سنگینی تجربه نکرده‌ام. 

گویی همهء هستی به‌هم پیچیده و این کلاف سردرگم در ذهن من گشوده نمی‌شود
احساس عدم شناخت از حقیقت وجودی خودم و هستی آرامشم را گرفته. 

گو اینکه تا کنون هم که می‌انگاشتیم همه چیز می‌دانیم و خیلی زرنگیم، هیچ غلطی که به حسابمان بیاید نکردیم
اما امید به فردا همیشه راهم می‌برد. 

حال نه امیدی و نه منظر روشنی از بودباش خود ندارم
خدایا گر تو نباشی این تن خسته را به که بسپارم؟ ‌

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

اینه

فقط صد سال



کاش صدسال پیش بود و خانه‌ای کاه‌گلی داشتیم. که با نم باران که بر پیکرش می‌نشست،

 روحم تازه می‌شد و به حیاط دلم طراوت ذوق می‌پاشید.
 می‌شد بعد از ظهر روی سکوهای کنار در نشست و عبور زندگی را از پس رفت و آمدها دیدید
با رعنا دختر بانو زینت

 همسایهء دست راستی از بنداندازون دختز مش حیدر گفت و با نقل جسارت احمد که راه را بر دختر شیخ محل بسته به رویا شد
به روضه‌های هفتگی رفت و حاج خانم‌ها را دست انداخت و خندید. همین برای من زندگی به همین سادگی است.

فرای نام و ریخت و کلاس. تنها حس حیاتی همچنان کودکانه است

مالکیت




یک انباری کتاب، سی‌دی، کاست و فیلم ویدیویی دارم
نه. جان من صبر کن پز دروکنون نیست. الان عرض می‌کنم. این بیماری بزرگی است که زندگی منو فلج کرده. طلب مالکیت. همان واژه معروف یا همه‌اش یا اصلا هیچی
قدیم‌تر اگر" تی‌ـ وی " کلیپی مورد علاقه‌ام رو پخش می‌کرد. دو حالت داشت. یا سیستم وصل و آماده بود، که هم می‌دیدم و هم ضبط می‌کردم. گواینکه بعدا هیچ‌وقت نمی‌دیدمش. اماحس اینکه دارمش و هر موقع مهوس دیدنش بشم، مشکلی نیست. بهم آرامش می‌داد
و اگر سیستم آماده نبود، بلافاصله کانال را عوض می‌کردم. حالا که نمی‌تونم داشته باشمش اصلا نمی‌بینم که مبادا روزی مهوسش بشم و نباشه
فکر کن! حتی لذت یک‌بار دیدن تصویری که ممکنه برایم پیامی، نشانه‌ای حتی لذت سادهء، دیدن زیبایی داشته باشه را برخودم حرام می‌کردم
شاید از ترس همین‌هم تنها موندم؟

منو عشق دیروز



به‌قول گلی« ایی خدانم واسه ایی‌که نه حوصله خودش سر بره نه حوصلهء ما و شیطون اینا. مارو با یه آدرس عبضی، از عشق با اردنگی از بهشت انداخت بیرون. حالام باهاس تا زنده‌ایم به ایی عشق و آدرس عبضیه فکر کنیم. تا دنبال خودمون نگردیم؟ شایدم واسه ایی که بتونیم اینجا بمونیم و دلمون بهشت نخواد» واقعا که خدا همه را جمیعا گشت به راه راست هدایت‌ کنه
بعد از آخرین باری که هوای زندگیم عشقولانه شد. انقدر زار زدم که چشمم، عفونت کرد. حالا بعد از خداد سال که از بابت این چشم نازنین از کار و زندگی افتادم، باید برم اتاق عمل
عجب داستانی است این عشق نه ازش چیزی فهمیدیم نه دنیا عوض شد. ولی از زندگی موندم
واقعا که خدا یه عقلی بده یا به کل شفام بده
نفهمیدیم کی اومد و کی رفت؟ اما همچنان تاوان دمی آسودگی را باید داد. این همهء ارزش بودن ما ست؟

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

جبرئیل




بسیار جذاب و زیبا بود.

قد بلند و چهارشانه بود.
 گیسوان تابدار رنگ شبش را پشت گوش می‌دادو رایحه‌ء گرم تنش میخکوبم کرده بود.
 در دل دعا می‌کردم تصمیم نگیره جا عوض کنه تا من همچنان بو بکشم
اسمش از ظاهرش جذاب تر بود.

" جبرئیل" بحث جالبی در میان بود.
 آرام و شمرده صحبت می‌کرد.
دریای از آگاهی موج می‌زد. در تمام زندگی چنین موجودی ندیده بودم
هر از چندی به ساعت نگاه می‌کردم و دل‌نگران از حرکت عقربه‌ها بودم. گاه زمان چه تند می‌گذرد؟
بر خلاف دوستان اعتقاد داشت، هیچ یک از فرشتگان آگاه به فرشته بودنشان نیستند
خلیل اعتراض داشت و می‌گفت:

فرشته کوچکترین شباهتی به آدم ندارد که بخواهد خود را با ما اشتباه بگیرد؟! مرد که سعی داشت به هر طریق منظورش را مفهوم کند گفت
در اینجا یک قدیس یک فاسق و یک قاتل همزمان زندگی می‌کنند.

بی‌آنکه به آن دیگری توجه داشته باشند. هر بار وحی ‌بردم، آگاهی به چگونگی اعمالم نداشت. آخری را که فکر کردم، رویایی دیده‌ام

۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

تخته نرد



می‌دونی چیه خدا؟
طبق معمول من هنوز چیزی نگفتم. اما این‌‌که تو، نامهء نانوشته خوانی و ادامه ماجرا. می‌دونی از چی میگم
چی می‌شد اگر حساب این" آی-کیو" مخلوقات را می‌کردی و ر به ر این جماعت انبیا را راهی زمین نمی‌فرمودی. یکی میاد می‌گه تو فرزند نداری و زاده هم نشدی
دیگری ادعا دارد ، شازده پسر سرکار است. از اول یه معلم می‌ذاشتی سرشون. انقدر ضد و نقیض حرف نزنند
فکر کن! چند شبه نمی‌تونم بخوابم. البته "فول - مون" هم بی‌تاثیر نیست. اما حالا که یک متحم جزء پیدا کردیم. بذار با چند پرونده شاکی خصوصی ... خلاصه طرح استیضاح و اینا. حساب کتاب‌های کهنهء منم پاک بشه
این فکرها خلم کرده!
ممکنه واقعا تو فضایی باشی؟ بالاخره اینم شکه و ممکنه سازنده باشه؟
یا اینکه، ممکنه درایت تو در این حد بوده که واقعا این اولیا مخدره لیلیت رو همسر آدم، اشرق مخلوقاتت اراده کنی؟
از قرار یک مراوده و شوخی کوچیک هم با این فامیل‌های شهبانو لیلیت، جناب شیطان داشتی و داستان شرط و قرار و این چیزها در بین بوده. وعدهء دیدار به قیامت و اینا؟
ما که اشرف مخلوقاتت هستیم، بذار یه شوخی کوچلو تر از اون شیطون نکبتی با تو بکنیم؟
جک بلد نیستم . اما، نمی‌شه سرنوشت منم به سمت نور و عشق عوض کنی؟ شاید دوباره باور کنم خدا همان خدای قدیمی خودم است و بس. نه از محصولات صادرداتی بین کرات


شهر فرنگ



وقت‌هایی که تنهام، دلم بی‌تابه خودش رو به یک‌جایی برسونه. البته که معمولا دیگه حالش نیست.
اما اگر مجالی بود و فرصت و حال گرد آمدند و از خونه به در شدیم. نرسیده مرغ دلمان پر می‌زند، برگردد
به زبون خودمونی
نه تحمل تنهایی را دارم نه توان بند شدن جای جدید. مثل این کولی‌های ندید بدید، دایم چشم‌هام در حراص از تنهایی غرق می‌شوند
همیشه دنبال یک پستو که به آن فرار کنم. شاید به یاد بچگی ها به گلخانه‌ای پناه ببرم و ساعت‌ها بین حس وجود گلدان‌ها ترس‌ها را از یاد ببرم
سفر هم بیشتر از این معجزه نداره. اونجا هم که هستم می‌گم، حیف نیست آدم طبیعت باعظمت و بکر را ول کنه، بپره تو ماشین؟
" به عبارت ساده تر، بهانه‌ای برای کز کردن کنج خون" چیزی نگذشته دلم می‌خواد برگردم تواین آپارتمان همیشگی که برام امنٍ. البته تا بیست دقیقه
همین که دوشی بگیرم و یک لیوان چای تازه دم احمد بخورم. رنج راه از یادم میره و پشیمون از اینکه چرا برگشتم به این پایتخت دودزدهء فلک زده. که از در و دیوارش فریاد ناهنجاری‌ها به گوش می‌رسه.

پنج دقیقه یکبار آمبولانس رد می‌شه. صد رحمت به جبهه جنگ. این جماعت ذکور هم پناه برخدا سر ده‌شاهی مادر و پدر هم رو می‌گن. یادش بخیر مرحوم فردین که مادر براش مقدس بود. پس با مادر دیگران هم کاری نداشت
روح جوانمردهای قدیم ایرونی سبز که یاد و جایشان سبز مایل به خالی است

رادیو









مجوز ورود اولین رادیو به ایران

شب‌تاب‌های کودکی




كمی دلتنگم واندكی كودك روحم كمی دلنازكی دارد و سخت بی تابم
دلم حياط قديمی پدر می خواهد كه سبز بود و صميمی سيب‌هايش گلاب بودند و شيرين.

خاطره هاي عصر تابستان كه نم ميزدباغچه ي كودكي را به عشق و شبدر وانگور.
شب هاي تابستان بود و بزم آسمان روي تخت چوبي، همراه قصه‌خانم عاطفی
لاله عباسی و شاه پسند حافظ و شاهنامه ،

 ياد پدر با خود دارند كه شبی، باد آن را به انتهای خاطراتم برد و ديگرباز نگشت و برای هميشه تنها ماندم.
در پس جانماز سفيد مادر كه عطرش محبوب شب و عشق می‌داشت و نوازشم ميداد
كاش دل كودكم بزرگ نمي شدم و هميشه ميان گيسوانش گم مي‌شدم.

شب از هیچ نمي‌ترسيدم كه،‌ پدر رستم شاهنامه بود و ديو را به اين خانه راه نبود
صبح لطيف بود به آواز سماور دل ميداد

حدیث ایزدبانو در ایران


از بچگي صد رقم برام دنيا رو تعريف كردن كه آخرش به حجله آقاي شوهر ختم مي‌شد. نمونه صادقانه‌اش اين عروسك نكبتي كه از دوسالگي ميدن بغل‌مون تا از کوچیکی حمالي رو ياد بگيريم موهاش رو شونه و كنار سماور بشينيم و تمرين ميهمان داري كنيم. گاه هم با چادري که به پيچيده بودیم دور کمر تا شباهتی به لعیا خانوم کارگر خونه پیدا کنیم و از برکت پیچش چادر، صد دفعه بامخ می‌خوردیم زمین و شصت پا می‌رفت، توی چشم
كه چي , مي‌خواهي جارو كني

حال که هم او‌ن‌ها كه آقاي شوهر دارند، حسرت مجردها را مي‌خورن
مجردها حسرت زندگي متاهلين را
مثل آدمی که نه طاقت تنهایی را داره نه تاب جمع
قديم که نه اينترنت بود و نه ماهواره، ما فکر می‌کردیم همه‌جای دنيا آسمان همين رنگ است
من خنگ که تا دوازده سالگي فکر می‌کردم، بچه رو لك‌لك از دود كش مي‌اندازه پايين. اولین بار که فهمیدم بچه چطور درست می‌شه. مثل جن زده‌ها رفتم سراغ خانم والده جهت دریافت تکذیب یا تائید موضوع خجالت آوره مذکور و بی‌مقدمه گفتم« یعنی حضرت محمد و علی اینا هم بله؟ »
چنان خواباند درگوشم که هنوز صدای زنگش رو می‌شنوم
خواهر بزرگه ازدواج كرده بود و صبح تا شب مطبخ مي چرخاند و ظهر آقاي شوهر پاكت ميوه و نان به دست در را با باسنش باز مي كرد و وارد خانه مي شد .
اما خواهر کوچیکه، از صبح پشت ميز دانشگاه يا محل كار مي‌شينه. با صد تا مرد گفتگو مي‌كنه و اهدافش را پيش مي‌بره، اينترنت آن لاين روي ميز و آخرين اخبار راه به راه در راه. از مهريه و تلاق بريتني تا مزنه بورس و سهام
كي مي تونه به اين زن بگه بالاي چشمت ابرو است ؟
دیگه براي اين خانم،‌ شوهری مناسب،رستمه. كه جرات كنه بگه: عزيزم با عرض معذرت و پوزش فراوان، امشب شام داريم يا بايد برم پيتزا در به در؟
خانواده هاي سنتي نمونه شاهكار! مدهاي ازدواج جادويي خود دارند.عروس بايد نجيب باشه، خوشگل و خونه دار، مدرك تحصيليش هم از عروس خواهر شوهر كم نباشه
خانواده‌هاي تازه به دوران رسيده هم كه طبق معمول با شعار : خوشگل فرنگ رفته، جهيز عالي بياره، سر سفره پدر مادر نون خورده باشه .كه ديگه خونه شوهر دنبال نون نگرده
عروس هم با يك مهريه سنگين حساب‌شون رو مي‌گذاره كف دست‌شون و دراولين فرصت مهريه به اجرا گذاشته مي‌شه و خانم با ماشين جديد به دفتر ميره و گور پدر داماد كه مي‌تونه بره تقاضاي تلاق بده
ما چی‌مون به آدم برده که اینمون برده باشه؟
جهش‌های نوری. زن محجبهء قاجار ناگهان کشف حجاب می‌کنند و در اندک زمانی در کافه‌ها قر می‌دادند. زن زمان پهلوی، سر از چادر سیاه در میاره و می‌شه خواهر زینب و سینه خیز می‌ره. عصر زن در حکایت فعلی هم
که زیر پل پارک وی پیداست

کمبود، ژنی



چه درونم تنهاست
يك چيز مي خوام بگم فقط جون مادرتون فردا برام نكنيد پيرهن عثمان
تا حالا شده دلت، بغل بخواد؟
بغل ! نه هر بغلي. يك بغل گرم ، مهربون، آشنا، امن، دوست داشتني، وسيع و فراخ كه براي همهء دنيا جا داشته باشه. بغلي كه به تو ميگه: « تو دوست داشتني هستی، ولي نه براي اتاق خوابم»
بغل كردني هستي، اما نه براي شهوتم
بغل كردني هستي، چون بغل من تنها جای تو رو داره
بغل كردني هستي چون، من به تو احتياج دارم؛ همان‌طور كه تو به او نياز داري
بغلی که گرم و دوست داشتنی باشه وعطرش همیشه در خاطرت بمونه.
فكر كن بتوني وقتی احساس تنهايي مي‌كني
بهش پناه ببري و از ياد ببري، عمری به وسعت زمان تنها بودی
حالا از همه اينها كه بگذريم. بدون اين بغل، نه برجي بالا ميره. نه اكتشافي انجام مي‌شه. نه شعري سروده و نه متني نوشته مي‌شه
بدون اون به سختي مي‌شه درك كرد، چرا زمين گرده ؟
چرا شب تاريك ؟
يا چرا زمان گاهي كش مياد و گاه كوتاه ؟
قبل از بيگ بنگ چه خبر بود و یا چرا این منارجنبون، می‌جنبه؟
يا اینکه خدا كي، سر شيطون كلاه گذاشت كه اون شاكي شد؟
در اولين فرصتی كه اين بغل امن و گره گشا را پيدا كنم. حتما سر در ميارم
چرا اين سر اون رو كلاه گذاشت. يا اصلا حوا به آدم گفت سيب و بخور يا آدم؟
آدم چرا سر لیلیت هوو آورد؟
حوا خبر داشت آدم زن داره؟
آیا نژاد مردها به پدر جدشان رفته که همه می‌پرند؟
فکر کردی کم مهمه؟
تازه فهمیدم اینها فطرتا خائن‌اند
مهمه شوخي نگير! تازه شايد بتونم راز عبور از زمان را با جاودان شدن در لحظات اوج عشق، درك كنم
اين بغل را دست کم نگیر که جادوش از سلیمان بیشتره. خدا را چه ديدي شايد اگر بود تا حالا صدبار جايزة ادبي نوبل رو گرفته بودم؟
حالا هر كي اين بغل رو داره، سفت نگهش داره كه از دستش نده. اونايي هم كه ندارن : « اگه تا حالا نتونستي داشته باشي .كمي از خودت كم كن و بيا پايين تر كه يكي اون پايين منتظره تا تو كه انقدر رفتي بالا از كنارش عبور كني» چون بي او نه صبح مي توني با نيش باز به روز سلام بدي ونه شب مي توني با دل خوش به خواب بري
مثل من

۱۳۸۵ بهمن ۱۵, یکشنبه

بائوباب


یکی‌میاد یکی میره
یعنی اصولا اونی که میره ماندنی نیست.

فقط نمی‌دونم چرا این نموندنی‌ها میان که بعد برن؟
کاش یکی می‌آمد که مثل هیچ‌کس نباشه جز، خود من
تنها کسی که به‌من آرامش می‌ده من، من.

 البته عاشق خودم که نمی‌تونم بشم.
 اما مطمئنم این من،
 من. 
الکی، دنبال رفتن نیست.
 اهل ریشه است و عمق.
 ریشه‌های عمیقی که هیچ تند بادی را توان برکندنش نیست. کاش این ریشه‌ها در زمینی نرم و حاصل خیز رشد می‌کرد، به‌جای اینکه همچون بائوباب تمام فضای جانم را پر کند، در روحم جست و خیزی عاشقانه ‌داشت
کسی که عشق را نمی‌شناسد.

خدا را نمی‌شناسد
زیرا خدا محبت است

هوا بس عشقولانه است




تو را خدا هوا رو ببین، غش کن
ما که هیچ. از تو خبر ندارم
هوا بس ناجوانمردانه عاشق کش است و ما که همچون همه هزارهء عمر تنهاییم و ندانیم در این هوای مطبوع به کدامین بغل پناه ببریم؟ البته با اجازهء برادر محترم و گرامی که در پست ، ازدواج جادویی ما را
"هم‌دست شیطان انگاشته است"
به‌قول گلی: ما که آخرش نفهمیدیم که ایی عشق و خدا ساخته یا ایی شیطون بلا گرفته؟
اگر عشق بد است، پس چرا می‌گویند عشق از ذات خداوند است؟ حالا اگر می‌شود پرودرگار عالم دمی چشم ببندد و ما را در هوای عشق به‌حال خود گذارد و اجازه دهد ما با ذاتش کمی زندگی کنیم
اگر گناه است و محصول شیطان، بفرمایید ما را به چه شوقی به این جهان فرستادی؟
دوستانی که آرام جانی دارند، از این هوای ملس عشقولانه کمال لذت را ببرند. آنهایی هم که مثل من همچنان در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر عشق تاب می‌خورند. به بیرون نگاه نکنند و پرده‌ها را بکشند که، هوا بس ناجوانمردانه سرد است

الوهیم یا الله؟


خداوندا کجایی که ببینی چطور عاصی‌مان کرده‌اند؟
گروهی گویند تو بر عرش و گروهی

 بر فرش و گاه بر دل. 
هرگز ندانستم تورا کدامین سو جستجو کنم؟
هنوز از کمای این شهربانوی شب بانو "لیلیت " خارج نشده بودیم که، سر کله جناب رایل پیدا شد
این که از همه جالب تره.

 دیر آمده، زود هم می‌خواهد بره.
 شنیدی، 
این جناب گفته « ما مخلوقات از ما بهترون فضایی هستیم؟» جل الخالق! ترجیح می‌دم لائیک باشم اما بچه آزمایشگاهی الوهیم خدای عهد عتیق که از قرار فضایی از آب درآمده نباشم
به پندار من در عصر آشفتگی انسان، جهل بهتر است از دانش هفتاد رنگ است که بر حیرانی ناکجایی ما می‌افزاید
در این دار دنیا ماییم و یک خدا،

 لطف فرموده و آرامش لحظات ما را نگیرید که ما را همان یک آدم و حوا بس

الوهیم اینا

فقط گذاشتم که شماهم مثل من قاطی کنید. نه باور
دانشمندان انسان سیاره دیگر تمامی حیات در کره زمین را با استفاده از دی ان ا و توسط مهندسی ژنتیک خلق کردنند

آثار این شاهکار عظیم آفرینش در نسخه های مذهبی میتوان یافت شود. اشاره موسی ، عسیی ، بودا ، و محمد به آنها بود که سخن می گفتند. زمان آن رسیده است که به آنها خوش آمد بگویم
چگونه واقع شد؟
در روز 13 دسامبر1973، رایل ، روزنامه نگار فرانسوی ، با یک انسان از سیاره دیگر ملاقات شد و از او خواسته شد که سفارتی برای خوشامدگویی به این انسانها و بازگشت آنها به زمین فراهم سازد

طول اندازه این انسان فضایی 130سانتی متر بود و موهای تیره ی بلند ، پوست زیتونی و تراوشی هارمونی و شادی در چهره داشت. اخیرا رایل او را به :سادگی وکاملا تشریح کرد همانند با گفتن: اگر او الوها در یکی از خیابانهای ژاپن قدم می زد کسی حتی متوجه نمی شد درکلام دیگر آنها شبیه به ما هستند و ما شبیه آنها هستیم در واقع آنها ما را یر تصویر خود آفریدند همانطور که در انجیل توضیح داده شده است

:او به رایل گفت

"ما بودیم که تمامی حیات را در زمین خلق کردیم "
"، شما ما را به عنوان خدا اشتباه گرفتید"
". ما منشا مذاهب اصلی شما بودیم. "
". حالا که به اندازه کافی رشد کرده اید برای درک این مساله ، ما مایل هستیم توسط سفارتی در زمین با شما ارتباط رسمی داشته باشیم."


پیامها

پیامهایی که به رایل دیکته شد تشریح می کند که حیات در زمین درنتیجه ی تکامل تدریجی یا تصادفی یا آفرینش توسط خدای مافوق طبیعت نیست. بلکه خلقت عمدی است با استفاده از دی ان ا بوسیله انسانهای پیشرفته در دانش که بشریت را "در ضمیرشان خلق کردند " -- آنچه شما می توانید "بگوید آفرینشزیم علمی. " که اشاره به این دانشمندان وکارشان و نشان بینهایت آنان در نوشته های بسیاری از تمدنها یافت میشود . برای مثال درکتاب پیدایش در بیان چگونگی خلقت لغت "الوهیم " به اشتباهی به یک لغت مفرد "خدا", ترجمه شده بلکه این لغت جمع است و به معنای "آنهای که از آسمان آمدند است", و مفرد آن لغت است "الوها" (و همچنین گفته می شود. "الله"). تمدنهای سراسر جهان یاد آور هستند ازاین "خدایان" که از آسمان آمدند مثل بومیهای افریقا (دوگو - توا و غیره )امریکا، آسیا، استرالیا و اروپا.

الوهیم بشریت را برای پشرفت مستقل به حال خود رها گذاشت اما تماسشان را از طریق پیامبران چون بودا موسی محمد و غیره بر قرار نگاه داشت که همه ای آنها خصوصا انتخاب و تعلیم داده شده نقش پیامبران این بود که تدریجا بشریت بوسلیه پیامهای که به او آموخته میشد تحصیل شوند که هر کدام نسبت به درصد فهم و فرهنگی شان به دوره خود بستگی داشت. کار دیگر پیامبران ان بود که آثاری از الوهیم بجای بگذارنند که بنابراین ما قادرباشیم که تا به زمانی که علم به اندازاه کافی برای درک آنها پیشرفت کردیم که آنها را به عنوان خالقین خود تصدیق کنیم. عیسی کسی که پدرش یک "الوها" بود این امر مهم پخش پیامها را در سراسر جهان برای آماده کردن ما در این زمان حساس که ما این مزیت را حالا داریم و در این زمان زندگی میکنیم عصری که پیش بینی شده بود. عصر آشکاری.






سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...