۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه

زمان خطی


وای به زمانی که منتظر باشی.
زمان از عرض کش میاد و وارد فرضیه نسبیت انیشتن می‌شی. مثل وقت‌هایی که سر کلاس ثانیه‌ها برای رسیدن به زنگ تفریح کش میاد و یا در اتاق انتظار مطب دکتر، انگار نمی‌خواد زمان جابجا بشه

البته منتظر چیز خواصی هم نیستم. یعنی چیز خواصی سراغ ندارم که به خاطرش انتظار بکشم. ولی انتظاری هست که تمام عمر کشیدم. همه مدلش رو هم کشیدم. از رئال بگیر تا سورئال. فقط انتظار برای امام زمان را یاد نگرفتم
اما وای از وقتی که نخواد چیزی بشه و تو الکی علاف انتظار کشیدن بمونی و عمر شیرین را حرام چیزی کنی که اصلا وجود نداره
زن قرمز پوش را قدیمی ها می‌شناسند. همونی که می‌خونه
توکه نیستی منو سرگشته و حیرون تو خیابون ببینی
پنجاه سال پیش یک نامردی از اونها که عمر همه بانوان گرام را، درپیت می‌کنند. یکروز با لباس سراپا قرمز کاشتش کنار میدان فردوسی
تا همین ده پانزده سال پیش هنوز دیده می‌شد. گو اینکه هم پیر بود و هم از قیافه افتاده. اما ببین عشق چه به‌روز آدم که نمیاره
بعضی می‌گفتند عاشق رهی معیری بوده
یکی می‌گفت : طرف همان شب عروسیش بوده
هر چی که بوده طرف یک مرد بوده که خاصیتی جز این نداشته
حالا بازم یعنی واجبه همچنان چشم انتظار راهی بشینیم که این جماعت انس و جن ازش بویی نبردن؟
همین‌که نمی‌تونن از ته دل شاد باشند

با کلاس‌ها

هم
این بانو قورمه سبزی‌های فامیل همه منو دعوا می‌کنند. می‌گن تو آبرو برای جماعت نسوان نذاشتی بسکه پشت سر این عشق سینه کوبیدی. اگه قسمتت بود و خدا می‌خواست، بخت همون بخت اول می‌شد. پیشونی که سیاه نوشتن با سفیداب سفید نمی‌شه
خلاصه به زبون خودمونی ، یکبار وقت داشتی شانست رو امتحان کنی. نتونستی؟ کوپنت باطل شد
وای من هستم، زنده و .... چطور بتونم خودم و تمام وجود زنانه‌ام را انکار کنم؟
خب همین می‌شه که انوشه انصاری دلش می‌خواد بره ماه تا پوز این‌ها رو بزنه.

الهی همه‌تون بی‌مرد بشید ببینم سر از کلاس بدن سازی و جراح پلاستیک در نمی‌آرید؟
مرگ خوبه برای همسایه.

اگه اون‌ها جسارت گفتن نداشتن، تو هم نگو. اگه نتونستن که بخوان، افت مرامه جلوشون در نیا
می‌شه به آتیش گفت چرا داغی؟
تازه ماشالله اوناس مقیم مرکز که پوز ما را هم زدن و به کوری چشم ما یک آقای شوهر دارند.

 یک مملی بوی ـ فرند
اسم ما بد در رفته که زیادی شعار می‌دیم و حرفش و می‌زنیم.اونها زیر زیرکی می‌کنند، دست زیاد نشه

تو اونی؟


هرطور که باهاش داد و ستد آغاز کنی، همان‌گونه با تو راه خواهد آمد
بسیار مهربان است و در کمال آرامش گوش می‌کند و صبری دارد به وسعت انتظارش از آفرینش
او با تو بازی می‌کند، با موسی شوخی دارد، با مسیح می‌رقصد و در من کودکانه می‌خندد. اول بار که ازش پرسیدم، تو مطمئنی خدایی؟ یعنی سندی مدرکی چیزی داری ، یا خودت همین‌طوری باور داری خدا هستی؟
لبخندی مهربان زد و شانه بالا داد
نیمی از مردمانی که من می‌شناسم در آسمان دنبال تو هستند و نیم دیگر اصلا بودنت را در یاد ندارند. تکلیف این بلاتکلیف‌ها چی می‌شه؟
یا مثلا قبل از حدوث بیگ بنگ خدای کجا بودی یا چه آثار بزرگی خلق کرده بودی که اشرفشان ما بودیم؟
تو که از اول خدا بودی وجهان از اراده تو آغاز شد. قبل از آغازین هستی در تنهایی خدایی یادمی‌گرفتی؟
من هر چه آدم حسابی دیدم، بیچاره‌ها از سر تنهایی یه چیزی شده بودند
مثل اون درخت بالای اون کوه سنگی. ببین چطور قد کشیده؟
از بس سرک کشیده تا همزبانی پیدا کند. نکند تو هم همین‌طوری خدا شده باشی؟

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

وقت خواب


هنوزم نفهمیدم که این بانو والده کجای پیشانیم خوانده بود نابغه؟
از وقتی یادم هست فاصله ما تا مدارس از ما بهترون، انقدر زیاد بود که نیمه‌های تاریک دم صبح خواب آلوده تحویل سرویسم می‌دادند.

هنوز وقتی ساعت زنگ می‌زنه، اولین تصویری که می‌بینم، افتادن یک شیشه جوهر پلیکانه
حالا که از قیل و قال مدرسه خبری نیست، دائم با خودم در نبردم. که ، شب وقت خواب و روز زمان بیداری است. اما انگار که بانو والده هنوز پشت در چشم به راه مانده تا نبوغم یک جا بزند بیرون و خوابیدن بیموقع مثل جنایتی بزرگ می ماند که قابل بخشش نیست.

هنوز نمی‌فهمم چرا باید ساعت بیدار خوابی من با دیگرانی یکی باشه که داشته‌های دیگرشان که نداشته‌های من است، به من مربوط نیست؟
عادت کردم با قالب های اجتماعی زندگی کنم که حقیقتا در مسیر من نیست
مثل حالا که فکر می‌کنم فردا شنبه و اول هفته است که من هم باید مثل سنوات پیشین آپلو هوا کنم، باید به هر ضرب و زوری که شده بخوابم؟
امان از نداشته‌ها که خواب رو از چشم می‌دزده

جهان دو کلمه



جهان دو کلمه

نه، بله

با هر یک از این‌ها تو می‌تونی به اوج خوشبختی یا نگون بختی برسی. یک بله می‌تونه تو رو چنان زیبا کند که انگار شب عروسی است

یک نه می‌تواند تو را وادارد تااز خواستن باقی تجربه ناشده زندگی چشم بپوشی و مرک را انتخاب کنی

همه هستی جهان میان این دو کلمه است

بله، نه

بله می‌گه تو هستی. دوست داشتنی هستی. مورد تائید منی. می‌تونی امیدوار باشی و هزار و یک دلیل دیگه برای زنده موندن

نه، خسته کننده است. ناامیدی می‌آره. در حالیکه همین نه می‌تونه زندگی ببخشه

جهان حیرت ما میان این دو کلمه است

لیست آرزوها



ما خدایان کوچکی هستیم که چون خدایی از یاد بردیم به ساحران کوچک و بزرگ بدل گشتیم. ساحرانی که چون ساحری در یاد نداشتند، شعبده بازانی نو کیسه شدن

طبق اصل اول ساحری که می‌گه« جهان همانی است که تو می‌اندیشی » یک هفته ورود هر گونه موج منفی از موسیقی غم انگیز تا سریال‌هایی که صد رحمت به اوشین و انواع اخبار محله‌ای یا خاله خانومی، به خانه ممنوع شده

حالا که بهانه‌ای برای حزن و رنج اندوه نداریم باید کاری کرد. همیشه عادت داشتم منتظر یک صدا بنشینم. حالا چشم‌ها رو می‌بندم و به درونم گوش می‌کنم

قرار شده لیستی از آرزوها بنویسیم.اصلا مهم نیست حتی اگر شبیه لیست خواربارفروشی باشه. مهم اینه که این انبار آشفته سر کمی تا قسمتی سبک بشه. البته در این مسیر باور انسان خدایی هم به مقدار لازم

لیست را بارها خوندم. بعضی را حذف کردم و بعضی اضافه یا تصحیح. باید لیست کامل واضح و آشکار باشه. قرار نیست هستی تمام وقتش را در جستجوی آرزوهای من بذاره

کاغذ را بردار و با جسارت تمام بنویس و بعد با صدای بلند بخوان

۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

منه من




پاری وقت‌ها چنان خود باور می‌شم و دنیا را جای امن و مطمئنی
 می‌بینم که با اولین تلنگر سنگی کنار راه چرتم پاره می‌شود، دنیا به آخر می‌رسد.
 حال که این همان جهانی بود که حتی با سایه‌هایش هم من شاد بودم

چه جسارتی برای وصلت و تلاق، هستی کبیر.
 از ریز ترین دریچه‌های نادیدنی همان هستی.
واقعا که انسان چه موجود
 جسور و حقیری است که باور دارد چیزی می‌داند

زیستن


چیزی که باعث شد برم سراغ نقاشی، حسی بود که نوک انگشتام خانه داشت و دلش خلاقیت می‌خواست. تو کافیه نقش رو در ذهنت ببینی. خیلی راحت کاغذ رو روی تخته سوار می‌کنی. چیزی نمی‌کشه طرح جلوی چشمه
اما سکونش زیاد بود و حوصله پاهام سر می‌رفت

رفتم سراغ حجم که می‌شد دور میز چرخید و خلق کرد. این معرکه بود اما محدود
زندگی را هم همین‌جور دوست دارم. طرح‌ها و نقشه‌های خودم. اما چون همه آدم‌های برنامه روی کاغذ من جا نمی‌شوند و هر یک برای خود جهانی دارند، برنامه عوض شد و باید یاد بگیرم. از تصاویر و جهان‌های موازی صادقانه و صمیمی عبور کنم و نامش باشد زیستن

بنفش


نزدیک غروب یک پنج‌شنبه دیگه از سهم پنج‌شنبه‌های عمر من

آسمون حال عجیبی داره، خودش رو نقاشی کرده ولی چرا بنفش ؟ بین این همه گر گرفتگی صورتی تا قرمز و ارغوانی مایل به نیلی و شب ، چرا رنگ خنثی ؟

اینم بخش کامل کننده هستی است.
همه چیز باهم و در کنار هم معنا می‌ده و کامل می‌شه

خاک بگورم نکنه قرار باشه من از اینحلقه وحدت وجود جدا بمونم و آخرش هم پْخی نشم؟
 شاید بنفش خنثی هستی، من باشم؟ سرشار از سرخی عشق که نیلی تنهایی و شب، کبودش کرده

. اما، خوب است. همچنان آتش هست

۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

کودکانه


ای داد بیداد و ای روزگار
یادم میاد قدیم‌ها همه چیز زیبا بود، هستی، زندگی،

 عشق و حتی فراق. 
خیابان‌ها عریض و بزرگ بودند و ساختمان‌ها حتی تا نزدیکی خدا می‌رسید
یک چشم غره خانوم والده قانون جابجا می‌کرد و یک نمره خراب باعث می‌شد تو بتونی سوراخ موش بخری به قیمت همه پول توجیبی هفته
الان دیگه از چیزی نمی‌ترسم مگر خودم. افکار پریشان و آسیمه سر، وحشتزده خودم
قدیم ها یک سلام پسر همسایه که ده تا نون به بغل داشت و از نانوایی می‌اومد تا یک سال ما را عاشق نگه‌می‌داشت و بهانه‌ای بود برای دل سپردن
قطعا نه طول و عرض خیابان‌ها فرق کرده،

نه قوانین خانوادگی و مطمئنم هنوز پسرها برای خرید نان می‌روند و دخترها در کمین شکار یک سلام
فکر کن من هنوز معطل دادن یک جواب سلام هستم
سیاس شدم
با تجربه، بیننده، پشت نگاه این اولاد ذکور آدم چیزهایی می‌بینم که در کودکی وجود نداشت، شلوغی و ترافیک را خوب می‌شناسم و تفاوت صدای اذان را از فریاد لا الله اله ا......... و الی‌آخر
همه دچار بزرگ شدن ها شدیم.

 کاش هنوز می‌شد با یک نگاه عاشق شد و شک نکرد
کاش می‌شد دستی که به سویت دراز شده را به همان راحتی گرفت که می‌خواستی با پسر زینت خانم از درخت گردو بری بالا و وحشت نکنی چه خوابی برات دیده. 

دست‌ها با پوست گردو سیاه بشن ، اما تو از ته دل بخندی و نترسی از زیبایی دور افتادی

۱۳۸۵ بهمن ۳۰, دوشنبه

سکوت



باز خدا را شکر که در این آخره حیرونی شماها هستید که به من فکر می‌کنید و دوستم داشته باشید
وگرنه تا همین دیروزا معتاد شده بودم و الان دم ترمینال می‌خوابیدم، حتی شاید کارتن خواب شده بودم؟

باور کن زندگی سراسر این شوخی های ساه است و فاصله‌های چند سلام از هم
زبونم خوره گرقته، الان هم از بیخ عرب شده
چون خودم و یک نیمه شب گم کردم و هنوز دنبالش می‌گردم
زندگی من یعنی همین یا دنبال سایه‌ام می‌گردم،

یا دنبال لنگه کفشم؛
 حالا که به‌کل خودم رو گم کردم
کاش می‌شد کمی ننه من غریبم در بیارم و جلوی شماها هم کم نمی‌آوردم
این خانم بودن یا اداش رو درآوردن،

خودش ماسکی شده روی تمام زندگی و زنانگی پاکیزه،
مقدس و طبیعی من

هستیم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...