۱۳۸۵ اسفند ۱۲, شنبه

کاسه گلی




بچه که بودیم به راحتی می‌توانستیم از هر فاجعه‌ای بمب خنده بترکونیم. شیشه قدی مدرسه از طبقه دوم اومد وسط حیاط. همه رفتیم کنار پنجره. بی‌خیال معلم
بلافاصله زمزمه آغاز شد « شی شی شیشه شکست » و به همین سادگی مدرسه تا ساعت آخر نذر شیشه شد و اسباب دلخوشی ما
کلاس سوم راهنمایی بودیم که یکی از این وروجک‌های آخر زمانی سر کلاس زبان چنان از مینی جوپ خانم معلم به هیجان آمده بود که ابتدای زنگ برای برداشتن مداد از زیر میز ناپدید شد، وسط زنگ خانم معلم از گوش کشیدش بیرون
و ما خندیدیم. بی‌رحمانه به همکلاسی گیر افتاده خندیدیم و حال کردیم
جعفر آقا با کاسه گلی ماست از جوب رد می‌شد. پاش اشتباه رفت و افتاد و کاسه و ماست و جعفر آقا ولو شد و ما باز، آی خندیدیم
وروجک و تخم جن هم نبودیم. فقط ساده و کودک بودیم و غرور و شکستن و این چیزا حالیمون نمی‌شد
کاری که دیگه اگه بمیریم هم نمی‌تونیم بکنیم. چون سخت شدیم
بیرحم

شیشه شکست




از شکستن لیوان، می‌ترسیم
از شکستن دل آدما، نمی‌ترسیم


۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

اتل متل


اتل، متل، توتوله

وزارت ارشاد در پاسخ به اعتراض مولفان و ناشران مبنی بر ممیزی شدید و عدم ارائه مجوز نشر به آثارشان، جوابیهای بدین شرح صادر نمود:
شاعران، نویسندگان، ناشران و خوانندگان عزیز؛ متاسفانه جریان خزندهای که سالهاست قصد ترویج ابتذال و فحشا در فرهنگ و ادبیات کشورمان دارد باعث شده کار ممیزی آثار با دقت بیشتری انجام شود. به عنوان مثال به یکی از اشعار مستهجن سالهای اخیر دقت کنید:

اتل، متل، توتوله / گاو حسن چه جوره؟
نه شیر داره نه پستون
شیرشو بردن هندستون
یک زن کردی بستون
اسمشو بزار عمقزی / دور کلاش قرمزی
هاچین و واچین / یه پاتو ورچین
شعر فوق بنابه دلایل زیر، قابلیت دریافت مجوز چاپ ندارد:
۱- عدم رعایت قواعد ادبی: هر انسان بالغی متوجه این مساله میشود که دو کلمه توتوله و چهجوره همقافیه نیستند و به همین دلیل کل شعر زیر سوال میرود.
۲- ترویج فحشا: واژه توتوله با یک کلمه بسیار زشت همقافیه و هموزن است.
۳- وابستگی به اجانب: گاو حسن خواننده را به یاد فیلم گاو اثر داریوش مهرجویی میاندازد و چون مهرجویی از عناصر وابسته و جاسوسان استکبار و صهیونیزم است به نظر میرسد که شاعر این شعر نیز با وی همدست میباشد.
۴- بدآموزی: کلمه پستون مصداق کامل بدآموزی بوده و باعث باز شدن چشم و گوش کودکان و نیز تحریک احساسات و عواطف و باقی چیزهای ملت همیشه در صحنه میشود.
۵- نشر اکاذیب: شاعر میگوید گاو حسن شیر ندارد در حالیکه در بیت بعدی از صادرات شیر این گاو به هندوستان حرف میزند. گاوی که شیر ندارد چگونه شیرش را به هندوستان صادر میکنند؟
۶- بیتوجهی به منافع ملی: هندوستان در پرونده هسته ای کشورمان بارها نامردی کرده است. بنابراین شاعر موظف است به جای صادرات شیر به هندوستان، آن را به برادرانمان در ونزوئلا، فلسطین و لبنان تقدیم کند.
۷- اقدام علیه امنیت ملی: ستاندن یک زن کردی و گذاشتن یک اسم ترکی روی آن (عمقزی)، باعث تحریک قومیتها و اخلال در امنیت ملی میشود.
۸- تشویق به بی حجابی: گذاشتن کلاه آن هم با رنگ قرمز بر روی سر در حالیکه چادر تنها نوع حجاب محسوب میشود، مصداق ترویج بدحجابی است.
علیرغم تمامی ایرادات وارده، از آنجاییکه دغدغه اصلی ما آزادی بیان و اندیشه است لذا تصمیم گرفتیم مجوز نشر شعر مذکور را با تغییراتی اندک! صادر کنیم:
اتل، متل، زباله / گاو قلی باحاله!
هم شیر داره هم آستین
شیرشو بردن فلسطین
بگیر یک زن راستین
اسمشو بزار حکیمه / چادرشم ضخیمه
هاچین و واچین / یه پاتو ورچین

۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

باور مثقالی


سهم‌ ما از دنیا بیش از اونی که در باورمون جا داره، نیست. از شانس من‌هم که از نوع شانس‌های شمسی خانومی است و فقط قصه‌اش به‌جا مانده باورم آب رفته.
فکر کنم، انقدر.
نه، یه‌کم بیشتر، شده انقدر
برای وصلهء آرزوهای خداد ساله هم جایی نیست
؟
باید یه‌جوری باورم رو باز بکنم، بلکه شد مشتی باور جدید تازه از آب گذشته درونش جا داد
باورای رنگین کمونی
باورای هفت آسمونی
باورای زیر گذری، درون هشتی. ناب و پاک. بوی کاه‌گل
باورهایی با عطر انباری خانوم جان در ظهر آفتاب خورده پاییز. که بین شاخه‌های بید حیاطش اصوات اذان جا می‌شد
یاکریم بر شاخه‌اش وصلت می‌کرد
و کامبیز گربه لات و گنده محله از تنه‌اش بالا می‌رفت
و این جهان همیشه زیبا بود

۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

عشق جهانی



هرجا می‌رسی صحبت از اینه، مردم بدبختن، مردم مظلومند. زیر خط فقر مبنای معرفی است و تو دلت می‌خواد بشینی برای این جامعه ء گرام گریه کنی
اما، من یه کسانی رو در خیابون می‌بینم.

 کم هم نیستند.
 باید شک کنم این‌ها حقیقت داره یا در توهم منه؟
اینها می‌خندن.

 از ته دل هم می‌خندن.
حتی اگر گریه می‌کنند برای اینکه می‌خواهند به یه زوری بفهمونن که هستند
اینها از حالا میدان هفت تیر را برای خرید رخت عید بند آورند
. وای محشره! 
من این جامعه رو دوست دارم. این‌رو هم می‌بینم
این مردم ولنتاین یاد گرفتن و به کلاس‌های طراحی ذهن می‌روند. این مردم زنده‌اند. 

هستن
جماعت انسانی عادت کرده یک بند غر بزنه بگه اوضاع خراب‌تر از اونی که تو فهمیدی.

 این افکار مصموم هدیه‌ای به جامعه بشری نمی‌ده. بشریت نیاز به عشق داره
اون رو می‌شناسه و نفس می‌کشه

روزهای اسفند


روز خسته کننده و بدو بدویی بود.
 با این هوای برفی. منهم که طبق معمول با دیدن برف از حال رفتم
خیابان شریعتی دو راهی قلهک، ساعت سه و سی دقیقه بعد از ظهر برفی. تهران کمی بوی عید گرفته. 

عاشق ماه اسفندم. 
نه بهاره و نه می‌تونی بگی نیست
شلوغی خیابون‌ها و چراغ‌های روشن مغازه‌ها تو رو وارد جهان کودکی می‌کنه و بوی عید از تمام سلول‌هات عبور می‌کنه و آدم یه جورایش می‌شه که می‌فهمه هنوز زنده است
چراغ‌ها هم می‌دانند عیداست.

تمیز و براق تر شدن. 
صورت همه خندان و یه جورایی صبور تر شاید؟

۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

نمی‌خوام


تا وقتی کوچیکیم دو پله یکی می‌کنیم و کلی چونه می‌زنیم این سن رو یکمی بکشیم بالا. بلکه ما هم آمدیم قاطی آدم‌ حسابی‌ها و چهار کلام حرف بزنیم
خبر نداشتم آزادی یعنی همین‌که کودکیم.

 به‌قول گلی« تا می‌تونی غلط حرف بزنه. تازه همه بیشتر خوششون میاد و میگن:
آخی چه بچه نازی. ببین به بیسکویت میگه بیدکویت! بعدش تازه همه با هم می‌خندن» اما حالا یک گاف ناقابل کافیه تا همه شرفت به معامله بره
اگه هنوز سیزده سالم بود، تا می‌تونستم پا به زمین می‌کوبیدم که ، نمی‌خوام
یا، اون و می‌خوام
می‌تونستم جسارت داشته باشم برای حرف بزرگ رو گفتن. خدایا چه کردم که دلم آب رفته و شهامت هیچ کاری را ندارم؟

 نمی‌شه همه چیز زیر سر نبود عشق باشه.
من وقت‌های زیادی بی عشق زیستم و خوش بودم
باورهام متزلزل شده.

بذار صادق باشم. من پالتی با مجموعه‌ای از رنگ‌ها .
 این هم رنگ غروبی. 
بالاخره این‌ها همه بخش‌های پشت پرده اجتماعی منه

این من




گاهی کارهایی ازم سرمی‌زنه که خودم می‌مونم حیرون که، اه!
 یعنی من توان انجام این‌کار رو هم داشتم؟
بعد دلم شور می‌افته که وای زمان داره زود می‌گذره و من

 هنوز خودم را نمی‌شناسم.
 در حالی‌که اسیر رویاهای دیگرون هستم
چطور می‌تونم دنیا یا خدا را بشناسم یا

 بفهمم وقتی‌که خودم در دسترس ترین و دورترینم

نمره تک


گاهی از شدت گفتگوی درونی نه تنها نمی‌تونم کار کنم و فلج می‌شم. خوابم هم نمیبره. چون تمام مدت که خوابیدم دارم با خودم بلند بلند فکر می‌کنم. القصه که امروز در غاری سیاه و سرد و نمور. گیر افتادم و تنها روزنه نور را هم سنجابی با گردویی که پنهان کرد بست. دستش درد نکنه.
باز آبرومندانه‌است اگه بگم این یه نشونه غیبی بود و دست‌های بیرون از من در حرکت هستند
اما به‌قول نیاز که می‌گفت « بابا شما هم که ما رو با این نشونه‌هاتون از زندگی انداختین. اگه برسیم ته خط و هیچی نباشه کی جواب ما رو می‌ده ؟» حالا من در این غار یخ‌زده کز کردم در گوشه ترین زاویه شکستگی دیوار
مثل بچه‌گی ها هوا پسه.مثل هراس پنهان کردن نمره تک از بانو والده
فکر کنم منم خودم رو از خودم پنهان کردم؟

این من کو؟


ولی چه جوری بشه؟ 
بشینم و کاری نکنم خودش بشه؟
اینهمه که مثلا خواستیم یه‌کاری کرده باشیم، هنوز نونمون به این روغنه
چیه؟ خنده داره؟
گلدون را نمی‌شه در پاکت و پشت پنجره گذاشت.

 نور، هوا، آب احتیاج داره و من عشق.
 وقتی تابش نداره، می‌پژمرم. 
پس حق دارم حالم خوب نباشه
وقتی که تازه یاد گرفتم، باید پز و کلاس زنانه را نگه‌د‌‌‌ارم که این مردها بی‌جنبه‌اند و ظرفیت صداقت را ندارن. ببین چه الکی خود بودن را ازمان گرفتند؟

 بی سپر نمی‌توان بیرون رفت و پشت سپر عشقی لانه ندارد
حالا بیاین از صبح روش‌های مخ زنی بانوان گرام رو سرچ کنید که حقتونه. 

شما هم نونتون به این روغن
همهء عشق به بازی‌عشقه. 

بازی مساوی و دوطرفه‌ای که موتورت رو راه می‌اندازه

می‌خواهم




وقتی چیزی رو خیلی می‌خوام.

انقدر که دلم آب می‌شه، شیطون میره زیر جلدم که باید حتما بشه
قدیم‌ترها فورا وارد عمل می‌شدم و از راهی که می‌دونستم، جدیدترین شاهکار را خلق می‌کردم. پر واضح که وقتی شخصا وارد عمل می‌شدم، فقط می‌تونستم بر توانایی‌های خودم حساب کنم
دارم یاد می‌گیرم، کمی آرام باشم، هر چند دلم در سینه مثل سیر و سرکه بجوشه. هر قدر که دلم بخواد و باور داشته باشم باید الان این قدم رو بردارم. از سابقه پیداست تا حالا فقط تاوان خطاهای خود کرده را دادم، زمان رفت و حقیقت رو ندیدم. عشق را با وجودم احساس نکردم.

اما سکوت و بی‌عملی را انتخاب کردم
این‌هم یک خطای تازه، شاید؟ ممکنه من بشینم و همه چیز برای خودش بشه؟
یادش بخیر وقتی این‌طور زیست می‌کردیم. شاید هنوز ساحر بودم؟ چرا الان باور ندارم؟
چون سخت ترسیده‌ام
سخت خسته‌ام.

جرات یک امتحان دیگه رو ندارم.
 نتیجه اینه که تنها بمونم؟
 شاید، ولی دیگه حوصله غمزه‌های مردانه را ندارم. بدبخت من که لنگ چیزی شدم که عین کافوره

۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

سد



وقتی به دقیقه نود رسیدی و از همه چیز قطع امید کردی، حتی از خودت. یهو می‌بینی یک چیزی درست وقتی که منتظرش نبودی از راهی که فکر نمی‌کردی پیدا می‌شه
اما، از زمانی که هم‌چنان چهارچنگولی به انتظار و پنجره و ساعت جسبیدی. عمرت آب می‌شه و از اون‌طرف خبری نیست.

انتظار یکی از بالاترین انرژی‌های هستی رو داره.
از بتن سخت تر که بین تو و انتظارت می‌شینه
تا بلند نشی و چشم از پنجره و ساعت برنداری از او خبری نمی‌شه. تازه بدترش وقتیه که باهم و چهارتا چهارتا پیداش می‌شه.

 ولی مگر می‌شه بی‌انتظار و آرزو نفس کشید؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...