بچه که بودیم به راحتی میتوانستیم از هر فاجعهای بمب خنده بترکونیم. شیشه قدی مدرسه از طبقه دوم اومد وسط حیاط. همه رفتیم کنار پنجره. بیخیال معلم
بلافاصله زمزمه آغاز شد « شی شی شیشه شکست » و به همین سادگی مدرسه تا ساعت آخر نذر شیشه شد و اسباب دلخوشی ما
کلاس سوم راهنمایی بودیم که یکی از این وروجکهای آخر زمانی سر کلاس زبان چنان از مینی جوپ خانم معلم به هیجان آمده بود که ابتدای زنگ برای برداشتن مداد از زیر میز ناپدید شد، وسط زنگ خانم معلم از گوش کشیدش بیرون
و ما خندیدیم. بیرحمانه به همکلاسی گیر افتاده خندیدیم و حال کردیم
جعفر آقا با کاسه گلی ماست از جوب رد میشد. پاش اشتباه رفت و افتاد و کاسه و ماست و جعفر آقا ولو شد و ما باز، آی خندیدیم
وروجک و تخم جن هم نبودیم. فقط ساده و کودک بودیم و غرور و شکستن و این چیزا حالیمون نمیشد
کاری که دیگه اگه بمیریم هم نمیتونیم بکنیم. چون سخت شدیم
بیرحم