۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه

باران تلخ



چه می‌کنه، این آسمون تهران که ، اساسی دونفرهء عاشق کشه
از عصر که ابری خالی بود، دلم هوای هندوستان کرد تا حالا که دیگه دچار کمبود انواع ویتامین شدم. فکر کن رعد و برق بزنه و تو تنها نباشی! نه اینکه‌ ازش نترسی
بلکه
به این واسطه دوباره می‌فهمی هستی، دوست‌داشتنی و عزیزی آنقدر که آغوش او امن تو باشد
ضربان قلبی رو می‌شنوی که از فکر تو تند تر می‌شه و تو از ذوق خون به رگهایت هجوم می‌آورد. دوباره به‌یاد خواهی آورد، زن هستی. زنی زنده و پویا
زنی نزدیکی‌های خدا
از اینها گذشته. فکر کن این پدر گرامی و خانم والده محترم حوا، اولین باری که شاهد رعد و برق و خشم طبیعت بودن، به چه حسی دچار شدن؟
اون‌ها که بابت این سیب کوفتی نکبت، دربدر و آواره شده بودن. این‌بار به چه جرم قرار شد مورد غضب الهی قرار بگیرند؟ حتما پدر جان آدم زیر گوش حوا زمزمه کرده که
عجب غلطی کردیم، آدم شدیم؟

منه مهم


ترافیک سنگین، همه خودخواه. بی‌ربط یا بوق می‌زنند یا به‌هم فحش میدن. مشکل از خودخواهی احمقانهء انسانی آب می‌خوره. ما فقط می‌تونیم خودمون رو ببینیم. برای همین وقت درد و رنج فکر می‌کنیم دنیا به آخر رسیده و یا خدا مرده

مورچه زیر درخت خواب بود یه قطره بارون چکید روی سرش. وحشتزده شروع به فریاد کرد، دنیا رو آب برد، دنیا رو آب برد
طبل هم بر همین اساس صدایی عظیم داره. اون قدیم‌ها که تازه راننده بودم و می‌خواستم پوز این اولاد ذکور آدم رو بزنم
لایی می‌کشیدم‌ها. لایی! کافی بود یکی بهم راه نده یا پشت سرم هی بوق بزنه و راه بخواد
وای نگم چی می‌شد باعث سربلندی است
خودم رو خیلی مهم فرض می‌کردم. به‌جای دیگران فکر نمی‌کردم و چه بسا کسی جز خودم رو نمی‌دیدم. حالا که فهمیدم هیچی نیستم. هم راه می‌دم. هم آهسته می‌رم هم از کسانی که بی ربط پشت سرم بوق می‌زنند. با دو دست چسبیده بهم معذرت می‌خوام
ما حق نداریم با خودخواهی امنیت جامعه را به خطر بندازیم

دور از جون شما



جدی که بعضی از شما آقایون گرام چه جنس سختی دارید؟ وقتی فشرده دنبال پرونده هستند و تو محل نمی‌ذاری، می‌خواهید زمین و زمان را بهم بریزید تا به خواستهء مورد نظر برسید
حالا حتی اگر طرف مربوطه در نیمه راه توقف کنه و بپرسه:
چی‌میگی؟
کافیه که کلی به خودتون مغرور بشید و نصف راه آمده را برگردید. ولی تا وقتی مشترک مورد نظر آنتن نمی‌ده و شما همچان در تدبیرتا به واسطه حی‌یل مختلفه به شکار مذکور برسید.
در این نبرد؛ شما پنجه‌ها و دندان‌ها را تیز می‌کنید و بانوان گرام، هنر کمین و شکار می‌آموزند

اینطوری صدسال سیاه هیچ‌کدوم عشق را نخواهیم یافت
حالا باز تله پهن کنید. عشقی که صیاد لازم داشته باشه کوتاه و اندک خواهد بود و نه گمانم واژه عشق به آن تعلق پذیرد؟
وقتی عشق نباشه، نه هیجان زده بیست‌بار پشت پنجره می‌ری یا به ساعت نگاه می‌کنی. نه دلیلی برای هزار دفعه مقابل آینه ایستادن دارم؟
همینه که تنها می‌مونم چون چیزی که مال من نباشه، مال من نیست و خودم را براش به آب و آتیش نمی‌زنم. چشمم کور دندم نرم تنها می‌مونم و به قول مش قاسم«زیر بار این بی‌ناموسی‌ها نمی‌رم » مسئولیتش را هم پذیرفتم

شرط بندی



از وقتی با چشم خودم دیدم که گفتی: بی‌خواست تو برگی از درخت جدا نمی‌شه، کمی آرام گرفتم. بالاخره همه یه وقت‌هایی کارهایی کردیم که شاید بعدا از انجامش پشیمان بودیم
گاه حتی دچار سوزش وجدان و ادامه ماجرا شدیم. اما، با علم به اینکه همه گندهایی که تا امروز در زندگی زدم همه از اراده و خواست تو موجود شده، آرامش به روانم بازگشته


از وقتی خوندم تو سرما باشیطون شرط بستی، به خودم لرزیدم
پس باتو هم می‌توان شرط بندی کرد؟
راستی شیطون بهت گفت، سرش کلاه گذاشتی
یعنی در ذات خدایی نیرنگ و فریبم ست؟
مگر اراده تو به شدن هستی کافی نبود، که مجبور باشی کار را به شرط بندی برسونی؟
اوه یادم رفت که بی‌خواست تو برگی از درخت جدا نمی‌شود
حتی شرط و قرار با شیطون

۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

ببار


به‌خدا به این سادگی‌ها نیست
نمی‌شه عشق درونت باشه ولی ابر بمونی! ابری که فقط سایه می‌کند و بارشی نخواهد داشت. ابری دم‌ کرده و خفه. ذرات آبی محبوس در ظاهر ابر
باید آب بود. از روزن‌های کوچک عبور کرد و به اعماق رسید. آب بالا نمی‌رود از میان موانع بسیار راهش را باز می‌کند تا خود را به سرچشمه برساند. جاری است و پویا اگر راکت بماند می‌گندد


۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

سایه


قاعده این است با هر وزش نرم خیال آرامشی کوتاه شوق‌انگیز در ذهن فریبم بده. لحظاتی که دوست دارم خودم رافریب بدم برای قدری، آرامش انکار. همیشه پیامدش آه و اشک پایان ‌نامه بوده و خواهد بود
مطمئنم به رنج فراق و آه و ناله‌های والی‌لی، دل‌سپردم. که از وحشت شادی ناشناخته دور بمانم و همچنان دچار باشم دچار، والی‌لی؟
یا باید به استقبال شادی ناشناخته رفت و حکایتی نو نوشت؟
هرچه از آب در بیاد بهتر از درجا زدن در گذشته‌ای غبارآلود نیست؟
حداقل ممکن، شناخت دوباره من از من نیست؟
ولی باور کن عشق فقط همین والی‌لی است

نسل قیامت


دیدی یا شنیدی در این ترانه‌های جدید گاهی چه خشونت‌هایی که مطرح نمی‌شه. خدا بخیر کنه عاقبت جماعت نسل جدیدی‌ها را. اصولا ظرافت از نسل جدید دوره. حتی اندام باریک و قلمی دخترها با اینکه باید زیبا باشه، نیست. استخوان‌های متحرکی که بهش اسم هیکل دادن و راه می‌ره. ابروهای تراشیده. آی دخترا از منه نقاش بشنوید
ما در طبیعت خطی قیچی شده نداریم. هرچه در طبیعت زیباست دارای هارمونی است. غیر از این زیبا نیست
این ترانه‌های آقای کاشانی که دیگه از عجایب ترانه‌سرایی است
این پسر فقط تو کار دریدن، بردن، کندن یا کشتنه. حالا ما از این نسل طفلی جوان انتظار داریم هرروز انگشت در پریز برق نکنند تا موهاشون سیخ روی هوا بمون؟ ‌
ما چی به این نسل جوان دادیم؟ اطمینام، قدرت، شخصیت، هویت یک میلیون مورد سوال دیگه. چه انتظاری برای آینده خود و بچه‌هامون می‌تونیم داشته باشیم وقتی الگویی برای ارائه به نسل پایه فردا نداریم‌

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

منو خدا



بچه که بودم شبهای تابستون زیر پشه بند کنار مادرجون می‌خوابیدم. از همون زیر توری پشه بندهم باز فکر خدا که اون بالا زل‌زل نگام می‌کرد راحتم نمی‌ذاشت. پنج شیش ساله که بودم. حضورش رو پذیرفتم و کیلویی گفتم هست و به بودنش عادت کردم
یک‌شب هفت ساله بودم که از مادر جون پرسیدم: اگه یهویی خدا از اون بالا با مخ بیفته تو سرمون که بیچاره می‌شیم! نمی‌شیم؟
مادرجون وجبش رو باز کرد و چند بار دستش و گاز گرفت و بر شیطون لعنت فرستاد. از همون‌جا فهمیدم این مورد از دسته حرف‌های خطرناکه که نباید هیچ‌وقت گفت
یادمی‌گرفتم پشت لب‌هام باهاش حرف بزنم و ازش چیزهای نامربوطی که ساعت‌ها ذهنم رو به خودش می‌گرفت بپرسم. گواینکه هیچ‌وقت جوابی نیومد. اما منم خفه خون نگرفت
باید می‌فهمیدم، چرا ما رو ساخته که بعد بکشه؟
یا اگه از روحشیم، چطور می‌تونه بعدا خودش رو بندازه جهنم
یا اصلا هدفش برای خلقت ما چی بود؟
کجا زندگی می‌کنه که همه جا هست و پیدا نیست؟
همین جوری‌ها بود که تا ده یازده سالگی جایی صداش رو در نیاوردم که من هنوز نماز بلد نیستم و اینها حالیم نمی‌شه. ممکن بود فکر های خطرناکی مطرح بشه، که به صلاحم نبود. همیشه همین‌جوری از ترس نخواستیم از چیزی سر دربیاریم و کورکورانه راه‌هایی رفتیم که در اصل خطا بود
اما بچه‌های این دوره مگه به کسی رحم می‌کنند؟ یه شب دختر همسایه بغلی چند ساعت امانت پیش من بود. که شکر که فقط چند ساعت بود. واقعا که خدا بخیر گذروند
بشنو از هانی دختر طلعت خانم

هانی‌ جون



با یک من لب‌ولوچهء آویزون نشسته بود و در حالی چشم از تی - وی برنمی‌داشت که، سی‌دی من و موبایل از گردن و گوشش آویزون بود. شام و خورده و حسابی سیر بود. یه چشمم به هانی و گوشم به دیوار و صدای فحش و ناسزایی بود که از منزل طلعت خانم به گوش می‌رسید. طفلک معصوم این بچه! بیخود نیست انقدر به امکانات صوتی مجهزه
بهترین کارخوابوندن هانی بود
بیاعزیزم بریم رو تخت خاله لالا کنیم
خوابم نمیاد. من مامانم و می‌خوام
عزیزم شما لالا کن مامان میاد دنبالت. بیا خاله برات قصه بگه
طفلک معصوم بیگناه از پیشنهادم نیشش باز شد. دستش رو گرفتم و راهی اتاق و از جنجال کمی دور شدیم
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود
اه! پس خدای کجاها بود؟
خدای عالم عزیزم
توکه گفتی یکی دیگه هم بود؟ پس اگه اون بوده یعنی، شیطون و فیرشته‌ها و بهشت و همه چیزای دیگه هم بوده دیگه؟
به عمرم به این جمله اینطور فکر نکرده بودم. خب هانی جون، همیشه قصه‌ها اینطوری شروع شد. یه آقا گرگهء شیطونی بود که همیشه منتظر بود خانم خرگوش و یه جا گیر بندازه
مگه نگفتی فقط یکی بود و خدا و هیچکی دیگه نبود؟
اگه گرگه شیطون بوده، یعنی اونموقع شیطون هم بوده. پس اگه اون بوده یعنی سیتاره‌ها و آسیمونا و حوا خانوم و بهشتم بوده
تازشم شنیدم، لی‌لیت هم بوده. آخه چرا فقط قیصه‌های الکی می‌گید؟
ماشالله! غلط نکنم این مادر پدر بی‌نوا رو هم تو خل کرده باشی تخم‌جن که هر شب می‌افتن جون هم؟
منو بگو که دلم برای معصومیتت کباب بود!



لیست



کی‌می‌شه کسی احساس تنهایی نکنه و زندگی همیشه آبی باشه؟
چطور می‌شه بی فریب و ریا، حتی به خودمون زندگی کنیم؟
فکر می‌کنی واقعا بلدیم خوشبخت باشیم؟
اصلا می‌دونیم خوشبختی چیه؟ تا حالا تجربه‌اش کردیم که با اومدنش بفهمیم؟ ظرفیتش رو داریم؟
یعنی اگه باشه، می‌فهمیم که خوشبختیم؟
خیال می‌کنم هزارتا نقشه و برنامه بلدم که کافیه راهش باز بشه تا معجزات من یک به یک آغاز بشه. فقط نمی‌فهمم این‌چه‌جور معجزی است که تنها در شرایط سهل ممکنه؟ مثل خوشبختی که باید از راه بیاد، یا ماییم که باید خوشبختی رو ترسیم و تجربه کنیم؟
می‌دونی به چی نیاز داری تا بگی خوشبختی؟ می‌تونی همه رو روی لیست بنویسی؟
نمی‌تونی تنهایی ایجادش کنی؟
من راهش رو بلدم. ولی اول باید لیستت رو پیدا کنی
مثل عشق. ما با عشق هم همین مشکل رو داریم. در طلب چیزی می‌سوزییم که تجربه نکردیم و با هزار آدرس عوضی قاطی شده

۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

شیخ صنعان


من یا هر کدوم از شما، اگه باعث بشه حتی یک خط در سرنوشت یا مسیر کسی جابجایی نابجا انجام بده برای خودش تولید کارما، یا دردسری مشابه می‌کنه
بعد از پست دراویش همه‌اش ذهنم درگیر شده که
من حق ندارم اسم کسی رو اینجا ببرم که فقط سخنرانی هاش رو دیدم یا شنیدم. هرچی گشتم شناختی نبود. یاد خلیفه دراویش افتادم که تا پاش رسید به خاک ناپاک پایتخت شیخ صنعان شد و من دختر ترسا. این دیگه آخره افتضاح بود. بعدش یکی دوسالی بی‌خدا شدم
حالاشما هم باید دنبال نشونه ها رو بگیرید و مسیری که برای شماست پیدا کنید. برای رسیدن به خدا به تعداد افراد بشر راه هست. الان نه استادی دارم و نه شیخی. فقط خودم و توانایی هام رو پیدا می‌کنم

دیدی ؟


از قرار، به قولی گلی: انقده سرخدا رو بردم و آه و ناله راه انداختم که نونی بذاره تو کاسه‌ام که از نطق برم؟
ملاقات دیروز اگر در همون نقطه ختم شده بود شاید من نمی‌زدم کانال دو. از بعد از ظهر تا نیمه شب قبل فکرم درگیر چیز دیگه‌ای شد که تازه با جون کندن تونسته بودم از سر خارجش کنم
این رفیق از راه رسیده دوباره یادم انداخت مشکل من پیداکردن یه جنس جوره نه هر چی که از راه برسه. به قول عزیزی: کسی که آنی داشته باشد
این قطعا نداشت، چون با این بحران اخیر می‌شد کمی سرخودم و گول بمالم و کمی نسبت به این دوازه‌ نفر تجدید نظر کرد. اما حتی بهش فکر هم نکردم و اومدم خونه
فیلم همسفر بهروزوثوقی و گوگوش رو دیدی؟
از پسر می‌پرسه : زن داری
نه
نامزد داری
از سربازی برگشتم حامله بود
عاشقی؟
بابا نوکر پدرتم، چرا این وقت شب مارو یاد چیزایی می‌اندازی که نداریم؟
آره، این‌طور شد

در اکنون



می‌شه رفت، می‌شه موند
می‌شه چشم به گذشته‌ها را بست و امروز را دید
می‌شه همه‌جا با کوله بار گذشته رفت و در جهندم موند. می‌شه امروز در گذشته زندگی کرد، می‌شه امروز در آینده زندگی کرد. اما تنها حقیقت موجود لحظه اکنون است
خداوند تنها در اکنون حضور دارد. ما یا با خاطرات گذشته زندگی می‌کنیم؛ یا با ترس از گذشته، از امروز فرار می‌کنیم. زندگی تنها در لحظه اکنون حقیقت دارد
اکنون زندگی جاری است، تو هستی و نفس می‌کشی. چطور می‌تونی‌خودت را انکار کنی؟
در گذشته تنها یک خاطره‌ای، د ر اکنون حقیقتی زنده و تپنده

..

معصومیت


معصومیت یعنی آزاد ی تام
می‌تونی خودت باشی بی هیچ نقابی. اما نه به هر راهی
می‌تونی پاک و صادق معصوم باشی، به هر بهایی که می‌خواهد تمام شود، کافی است معصوم باشی
می‌تونی از حق آزادیت دفاع کنی، اما معصومانه
معصومیت چهره حقیقی و زلال انسان است که از یاد رفته. هستی از معصومیت حمایت می‌کنه
کافی است خودت باشی. کافی است کودک درونت حرف بزند. خواهی دید دری بسته نمی‌ماند

درویش


همیشه وجودما دوپاره است. یک بخش ساختارش را جامعه و خانواده تعریفش را آغاز کرده. بخش دیگه خود واقعی یا روح الهی است. تضاد و کشمکش بین تویاذهن با روح همیشه هست. دربعضی ذهن قالب می‌شه و در بعض کمتر دیگه روح نسبت به ذهن برتری پیدا می‌کنه. اگر روح کاملا حاکم بشه ما می‌شیم انسان کامل و نه تو نه هیچ بشری از این باخبر نمی‌شه. چون اون یاد می‌گیره سکوت کنه و بلاهت یاسادگی رو برای نقاب بیرونی انتخاب کنه
شاید بشه کودکی که کودکانه نفس می‌کشه و دنیا را فقط زیبا باور داره. مثل کودکی همه ما مثل گلی که کودک درون منه
خوشگلاهمه داستان همین نقطه است. حالا چه از راه درویشی یا هر ژانگولر بازی بتونی اون کودک رو بیدار کنی . رسیدی. حالا اگه دوست دارید درویش بازی رو امتحان کنید بکنید اما آگاهانه
همین درویشی مرزی می‌شه برای عبور. راز در سکوت است نه در سندان و بازار. اینها که تابلو هستند و زیادی می‌خوان بگن اهل حق و هو شدن اها بازارند نه دل
اما تجربه‌اش می‌تونه باور تو را نسبت به دنیا کمی فقلقلک بده. ولی آگاهانه. پیشنهاد می‌کنم به‌جای هر درویش بازی. دنبال خودتون بگردید
در حلقه درویشان همه در جستجوی خود هستند نه بیشتر. تا خودت رو نشناسی شناخت خدا مقدور نیست

۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه

عشق قدیمی


من نمی‌خوام
چه دوره زمونه‌ای شده
اینه که ما فرق خیر و شر را نمی‌فهمیم. عصر مانی پیغمبر از یکی خیلی خوشم می‌اومد و غرور و خانمی و اینا نذاشت هیچ‌وقت این نیش من کمی باز بشه. البت بماند که اون‌موقع تب درویشی گریبانم و گرفته بود و بین دراویش، کرد قادری زندگی می‌کردم. موضوع انقدر داغ بود که بهم می‌گفتن خواهر و تنها زنی بودم که در حلقه ذکر اجازه حضور داشت
سخت باور داشتم این هوس برای امتحان وارد مسیرم شده و از ابتکارات ابلیسه. تازه چه کسی؟
جرات نداشتم حتی بهش فکر کنم. لائیک بود و ضد مذهب. به در و دیوار فحش می‌داد و همه چیز گردن اسلام بود. دیگه امتحان از این سخت‌تر می‌شه؟
حالا از موقعیت و تیپ و قد و بالا نمی‌گم که اصلا در جدول درویشانه‌ام جا نداشت. خلاصه آخرش که. ما درویش مبارز موندیم و حسرت دلدادگی به ایشان را پشت هم قورت می‌دادیم تا خدا ببینه، چه گل دختری
فکر کن
پیش از ظهر در کمای ناکجا گیر بودم که تلفن صدا کرد. خودش بود. ناخودآگاه فشارم رفت روی پونصد و قلبم از گوشم زد بیرون. یکساعت بعد اونور میز منتظرم بود که رفتم و مقابلش از تعجب خشک زد!!!!!!!! واوووو . یک خروار ریش و ...... هرچی که به عقلم راه پیدانمی‌کرد
گواینکه خیلی رفته بود روی قیمت طرف و حسابی مالی شده. اما این بابا غلط نکنم هر شب با جبرئیل خیار و سکنجبین می‌خوره؟ بیخود نیست چندوقته من نوشتنم نمیاد. نگو جبرئیل و رو هوا زدن
مذهبی سخت و تلخ. شیعه تر از علی. حالا من کجا؟
تو باغ خودم . بی‌مذهب با خدا. البته اون کاری با کجا بودنم نداشت. اما من خیلی داشتم. خونه مامانم به زور میرم که سر این دوزاده نفر جنگمون نشه. نشد که بشه. همه پیشنهاد شیرین و باشرمانه‌اش موند روی هوا
خدایا تو که می‌خواستی اینو مومن کنی. نمی‌شد اونموقع می‌کردی، یا منو اونموقع بی تربیت می‌کردی؟
حیف شد، داشتیم سوژه پیدا می‌کردیم‌ها

خدا رفت



گفتند: خدا مرده
گفت: آری غم انسان او را کشت


۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

تا تو چقدر راهه؟

می‌خوام بخوابم. از بی‌خوابی هم رو به موتم. اما خوابم نمیبره
گفتم بگم، نشینید همه جا بگید فلانی از ترس عزرائیل قالب تهی کرده؟ می‌ترسم آخر خط باشم و بابت این عشق ناقابل مجبور شم یه‌بار دیگه این‌همه راه و بیام تا هزارتا بلا سرم بیاد که چی؟
تازه یادم بیفته، من فقط قرار دنبال تجربه عشق باشم. اونم تازه بازم بشه یا نشه؟ من‌که دیگه نیستم. حوصله مدرسه و دوباره بزرگ شدن و بشین و پاشو ندارم
دیگه جدی رفتم بخوابم

مرگ



عادت داریم فقط دنبال نداشته‌ها بگردیم و داشته‌ها از یاد میره. اولیش من. اما خب آدم چیزی که داره که دیگه ذهنش رو درگیر نمی‌کنه؟ ذهن همیشه دنبال نگرانی و نداشته‌ها می‌گرده. برای همین من می‌شم کولی و بی‌حیا
از دیشب خیلی حالم گرفته شده. ظهر یه نموره خوابیدم ولی نشد زود پریدم. شاید ترس مرگ برم داشته؟
شاید نه. حتما
شازده سه فازم رو پرونده. همیشه فکر می‌کردم. جنسش از عشقه. معلوم بود گمشده داره. براش دعا می‌کردم . کلی امیدوار بودم. چون پویا بود و زود می‌تونست پیدا بشه. کی فکرش رو می‌کرد همه حساب کتاب‌ها کشک؟! حالا من فقط می‌تونم به وقت نداشته و همه نداشته‌هایی که خواب از چشم گرفته فکر کنم
اونوقت می‌خوای عاقل بمونم؟ تو میگی با این اوضاع امیدی هست زنده بمون؟
فکر کنم بزودی خودم از غصه دق‌مرگ شم. مثل اون‌هایی که از بلندی سقوط می‌کنن. قبل از رسیدن به زمین، از ترس می‌میرن

مرگ مغزی


جدی چی شد، من نفهمیدم؟
یادمه قدیم‌ها تا یکی چهاربار می‌رفت و می‌اومد و شیش تا تلفن می‌کرد و پیگیرمی‌شد" منظور البته مدل کنه بازار" . تصمیم می‌گرفتم راجع بهش کمی جدی‌تر فکر کنم. شاید حتی قبل‌تر هفته به هفته وارد خواب خوش عاشقانه‌ای می‌شدم و در دیدار‌های چندم، تازه می‌فهمیدم، طرف اصلا آنتن نمی‌ده
گو اینکه همون‌موقع هم حقه‌بازهای پرو در این‌مورد از دیگران موفق‌تر بودن. چون اونی که چیزی برای از دست دادن نداره، از چیزی پروا نداره. در نتیجه من ناز و اون نیاز. از گیتار زیر پنجره و برف زمستون تا جاده‌های داغ کویری یزد
اما حالا از تصدق سر جمیع اولادان ذکور آدم که به هر بهانه‌ای چندی، دلی از من بردند. چیزی برای برده شدن برام نمونده. نه جراتی باقی است و نه حوصله تکرار مکرر این اولاد آدم که اگر همه را برهنه در یک اتاق بریزی یکی با دیگری هیچ فرق نداره
مگه به‌زور القاب و ماشین و رخت و لباس کمی تو دل دختران حوا جابشن. البته بین خودمون بمونه، دور از جون همگی‌مون این دختران ورژن ده بیست سال اخیر نسبت غریبی با تلفن عمومی دارند و کافی است
شما از بالا ریال بریزی تا ارتباط مشترک مورد نظر با سرکار برقرار بشه
چی می‌مونه برای به امیدش صبح چشم بازکردن؟
قدیم‌تر هر صبح می‌گفتم، امروز دیگه خودشه. همون قرار موعوده؟ اما حالا می‌شمرم یکی دیگه به آخر خط نزدیک شدم. خدایا جلوی چشمم رو بگیر ندیده دل یکی از این گل‌پسرهای آدم بدم
چرا نمی‌تونم دوستتون داشته باشم و
بساط زندگیم بی شما لنگه؟
آزاده! تو می‌گی با این اوضاع زنده می‌مونم؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...