۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

من بودا



سه روزه اینجام و هنوز کسی نفهمیده خونه و حتی تهران نیستم. فکر کن
این همهء زندگی است. معلوم نیست جای ما کجاست یا به چه نقطه‌ای تعلق داریم. منکه همیشه حیرون خودم هستم
واقعا که خدا به عاقبت انسان رحم کند. همه‌اش باید نگران عزیز دل‌هایی باشم که شاید در جهانشون اصلا حضور ندارم؟
نمی‌دونم چرا باید دست و پا بستهء تعلقات خاطر خانوادگی و اجتماعی بود؟ اینجا فقط منم و خدا و جونورای جنگلی. نه به حال اونها فرق داره بودنم نه به حال من بودن اونها
فکر کن می‌شه آدمی بود و نبودش برای هیچ‌کس در این جهان دوپا تفاوت نداشته باشه؟ خدا رو شکر که اینجا را دارم تا به هر طریق بهش پناه بیارم و خودم را در ذهنم از ذهن دیگران پاک کنم و من بمونم و خدا
نمی‌دونم شاید دیگه برنگشتم؟ اینجا بودا می‌شم. تنها من و خدا. این تنها چیزی است که می‌توان اینجا دید. همه جا و در همه چیز فقط خدا را می‌بینی. اما برای من کافی نیست.
اصولا هیچ‌وقت عشق خدایی را درک نکردم. عشق یعنی بده و بستون عاشقانه

شاید اینجا هم نموندم؟
شاید برم ولایت پدری؟
شاید هم دست از پا درازتر برگشتم تهران؟
به‌هر حال اکنون خوب جایی نایستادم.
وقتی بود و نبود آدم برای دیگران قابل روئیت و ملموس نیست، چرا همه عمر باید به همه فکر کرد جز به خود؟

۱۳۸۶ فروردین ۳۱, جمعه

قبله‌ي گربه‌هاي عالم

از دفتر خاطرات يوميه‌ي ببري خان

■ شنبه اول ايلول
و ما كه ببري خان، عزيزكرده‌ي سلطان صاحبقران و خود سلطان و خاقان گربه‌هاي ممالك محروسه و قبله‌ي عالم گربه‌سانان باشيم، اراده فرموديم خاطرات يوميه‌ي خود را مثال شاه عظيم‌الشأن‌مان به مصداق «كلام الملوك، ملوك الكلام» به رشته‌ي تحرير درآوريم. باشد كه عبرتي براي گربه‌سانان آتيه بوده و اين دستخط هماميوني در مصحف ايام يادگار بماند.

■ يكشنبه دويم ايلول
«پنجول‌السلطنه» وزير جنگ آمده راپرت مي‌دهد: يك عده از گربه‌هاي قشون انگليس از مطبخ اردو به اندروني تجاوز كرده و اسباب صدمه و زحمت شده‌‌اند. فوج گربه‌هاي اندروني هم غيرتي شده، آرايش جنگي به خود گرفته، دم بالا گرفته، مو سيخ كرده، به آنها حمله‌ور شده و اجمعين را دستگير كرده به محبس برده‌اند. آنها نيز تضرع نموده كه ما زياده تجاوز ننموده و كم نموده‌ايم.
«پشمك الممالك» صدراعظم ما مي‌گويد: رهايشان كنيد اين گربه‌هاي نازنين را، قدم‌شان روي چشم. علي‌اي‌حال شايد به قصد ضيافت آمده‌اند، ميزبان چرا بي‌مهري كند؟
لهذا ما نيز مهرورزانه فرموديم آنها را خلعت داده، آزاد كرده و با اكرام تمام با دهل و سرنا راهي نمايند كه در فرنگستان نگويند گربه‌هاي ايراني بي چشم و رو هستند.
البته به نظرمان اين پشمك‌الممالك با گربه فراماسون‌هاي حوالي لندن سر و سري دارد. خفيه‌نويسان راپرت داده‌اند ملكه گربه‌هاي انگليس به او لقب Sir Cat Pashmak داده‌ و با مشاراليه مصاحفه و معانقه دارد. خوب مي‌دانيم اين پشمك‌الممالك، گربه‌ي دنبه ديده‌اي است و پدرگربه‌سوخته از ما مخفي مي‌كند.

■ دوشنبه سيم ايلول
«ملوس‌السلطان» وليعهدمان آمده با يك فقره عكس مضحك قلمي از يك گربه و موش كه در فتوگراف‌خانه فرنگي‌ها انداخته‌اند، مي‌گويد: اعليحضرتا، اين فرنگي‌ها به ما اهانت نموده، يك فقره سينماتوگراف وهن‌آميز ساخته مسما به «تام و جري» و در آن هر چه نسبت دست و پا چلفتگي و سبك‌عقلي بوده به طايفه‌ي گربه‌ها داده و موش‌ها را زيرك و عاقل شمايل كرده و آبرو برايمان نگذاشته‌اند.
به «خرناس‌الدوله» وزير خارجه‌مان مي‌فرماييم به تلافي اين فعل، كلهم وزيرمختاران گربه‌هاي ممالك فرنگ را احضار كنند هر روز جبراً و قهراً برايشان موش و گربه عبيد زاكاني بخوانند.

■ سه شنبه چهارم ايلول
ما يك غلطي كرديم در يكي از سفرهاي عتبات كه به اتفاق شاه رفته بوديم با گربه‌اي آنجا آشنائيت يافتيم كه شيرين‌كاري خوب مي‌كرد. از هر طرف كه مي‌انداختنش پايين، چهار دست و پا بر خاك فرود مي‌آمد قرمساق. اسمش «گربه‌ي مرتضي علي» بود. حالا از عتبات راهي شده آمده طهران، كانهوا سريش به ما چسبيده و هر روز با طايفه و فرقه‌اي سرگردان است. يك روز با گربه‌هاي سفارت روس يك روز با گربه‌هاي سفارت انگليس يك روز با گربه‌هاي اندروني و هر روز به رنگي در مي‌آيد. از هرات تا پطرزبورغ به شكلي در مي‌آيد و ابن‌الوقتي است كه دومي ندارد. انتظار دارد بلديه‌ي گربه‌هاي طهران را به او بدهيم.

■ چهارشنبه پنجم ايلول
«مخمل‌الشعرا» دولا دولا به پابوس آمد شعري به حضورمان پيشكش كند: حضور اعليضرت هماميوني، السطان بن سلطان بن سلطان و الپلنگ بن پلنگ بن پلنگ، اعليحضرت ببري‌خان ببر نشان و موش شكار كه از صلابت پنجول پر كرّ و فرّش نصرت و ظفر ريخته و به خرناس رعدآسايش سگان ملعون گريخته، معروض مي‌دارد كه اين حقير كشف‌الابياتي كرده‌ام در شعرهاي حافظ كه جسارتاً پيشکش آستان ميوکانه مي‌گردد.
بعد مي‌گويد حافظ شعري در وصف ما گربه‌ها دارد بدين مضمون:
«گربه هر موي، سري بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم»
و مي‌گويد حافظ آنجا منظورش گُربه بوده و پس از اظهار چاكري فراوان عرض مي‌كند كه بابت اين كشف صله‌اي مرحمت فرمائيم. داديم پدرگربه‌سوخته‌ي فلان فلانش را بابت اين كشف احمقانه فلك كردند و سبيلش را به مقراض بريدند كه ديگر روي ديوار نتواند تعادلش را حفظ نمايد چه رسد به شعر گفتن. مردك قلتبان برايمان كشف‌الابيات كرده است.

■ پنج‌شنبه ششم ايلول
اين «پيشيك افندي» شارژدافر گربه‌هاي عثماني كه از اوان قطع ارتباط ما با سگ‌هاي دارالخلافه، رابط مخصوص ممالك ما با آنها شده آمده عرض مي‌كند اين سگ‌هاي كوپك اوغلي، پيك فرستاده و تهديد و خط و نشان به ما كه هيچ گربه‌اي حق نداشته منبعد از پشت ديوار كاخ جلوتر رفته و گرنه به قواي قهريه جواب خواهيم داد. «خپل التجار» عرض مي‌كند: ما را تحريم كرده‌ا‌ند و ما نيز بايد منبعد گوشت ماهي و ديگر اقلام را براي گربه‌هاي اندروني گران‌تر كنيم.
اين گربه‌هاي تاجر ما هم به حقيقت قرمساق هستند و در خبث طينت و پدرسوختگي مانند ندارند. هر وقت سگ‌ها تحريم‌مان مي‌كنند و صعوبتي به عوام گربه‌ها مي‌آيد همه چيز را به جاي ارزان‌تر شدن و مساعدت به ضعفاي مملكت، گران‌تر مي‌كنند و بيش از سگان ملعون به حال عوام گربه‌ها صدمه مي‌رسانند. ما كه سلطان گربه‌هاي عالم باشيم از اين فعل آنان شرم داريم اما چه كنيم كه اختيار خزانه با آنهاست.

■ جمعه هفتم ايلول
امروز پنجول تيز كرده به اتفاق پيشولي بانو و ميوميوبانو و ساير گربه‌‌بانوهاي اندروني و خدم و حشم راهي شديم شكار موش. نفوس موش‌هاي اندروني و مطبخ و انبار به دليل كثرت نفوس گربه‌ها قلت يافته و لاجرم اراده فرموديم برويم در معابر دارالخلافه طهران اين موش‌هاي بدذات را با پنجول هماميوني‌مان شكار كنيم.
دفعتاً از يكي از مجاري، موش گردن كلفت قلچماقي به قاعده‌ي يك بزغاله از آبريزگاه‌ بيرون آمده سر معبري ايستاده به سرانگشت مشغول چرخاندن تسبيح بود و هيبتش زهره‌ي پلنگ مي‌برد. به احتياط و به اتفاق سايرين جلو رفته و با شوكت شاهانه مو سيخ كرده و غرش ببرآساي ميوكانه‌مان را سرش كشيديم. موش پدرسوخته همان‌جور ايستاده تكان نخورده چشم ريز كرده گفت:
- پيشته بينيم بابا!
ما نيز به خاطر هيبتش دل‌مان به رحم آمده او را مورد عفو قرار داده با دمي آويزان ميان پاي‌مان به اندروني بازگشتيم. والله كه هيچ لفظي همچون دشنام «پيشته» نزد ما گربه‌ها قبيح نباشد.

○ توضيح تاريخي – زيست‌شناختي!
توضيح اين كه «ببري خان» گربه‌ي مشهور ناصرالدين شاه به غلط «خان» شده و ظاهراً گربه‌اي ماده بوده است! اين مطلب هم در مورد ببري‌خان به عنوان گربه‌اي نر، فقط فانتزي است.

نگاه طنز ناصر خالديان

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

واقعا که


امکان نداره تا لحظه مرگ بتونم خودم را بشناسم!
تا اون زمان حدوثی هست که هنوز واقع نشده تا بتونم عکس‌العملم را در اون مورد بدونم
نه تنها من، 

همه ما آدم‌ها
با علم به این چه کار خصمانه‌ایست داوری کردن،

 آنهم چنین تلخ و مطمئن
نویسنده محترم من برخلاف اعتقادم نمی‌تونم برای باور یا شناخت محدود شما آنهم تنها با خواندن چند صفحه هیچ‌گونه احترامی قائل باشم
همین قدر ما را بس که

پا برهنه وارد حریم دیگران نشویم و
دست و رو نشسته حرمت دری نکنیم

۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

نسیان


از سرشب انگار گم شدم؟
یه لحظه وسط اتوبان به اطراف نگاه می‌کردم ولی حیرون و نمی‌دونستم کجام؟
زدم کنار ورودی شهرک و ایستادم. کلی زمان برد تا فهمیدم کجا هستم. فکر کن پسر. کافیه این فیوزهای ناقابل یهو اتصالی کنه و بسوزه. چشم باز می‌کنی حتی اسم خودتم ندونی
وای چی می‌مونه از من؟
همه عمر رفته باطل و صفر می‌شه. نه تجربه و نه خاطره‌ای. شاید بی‌هیچ تعلق خاطری. بی‌نام و نشانه
وحشتناکه
اما وقتی در تو تعلق خاطری وجود نداشته باشه و بتونی بگی گور باباش، شاید بد هم نباشه؟
قطعا حتی برای اونها که به هزار و سیصد و هشتاد و شش دلیل خودشون رو لوس می‌کنن و به بخت و اقبالشون لعنت می‌فرستند هم حاضر به چنین حدوثی نخواهند بود

استاد عزیزم


آخرین استادم که با من مرحله‌ئ تکمیلی رنگ و پرتره را کار کرد. 
مردی که هرگز از خاطرم نمی‌ره. 
فقط می‌گم سیروس
متاسفانه اعتیاد داشت
نسبتا جوان بود و قلمش جادو می‌کرد.

در پرتره نظیر نداشت و شناخت رنگی بی‌نظیر داشت.
از همسرش جداشده بود و ندرتا اجازه داشت پسرش رو ببینه. از صبح تا شب پشت پایه زندگی می‌کرد و همیشه موهای بلوطیش رنگارنگ بود
نقاشی هاش روبه یک گالری نقاشی در خیابان فرح می‌داد اونم با امضای خودش می‌فروخت.

 دلم همیشه براش می‌سوخت.
آرزو داشت یکبار یک‌کار برای دل خودش بکشه
یه‌روز از مدار خارج شد و دیگه ندیدمش. 

امروز از صبح روی طول موجم بود
سیروس جان هرجا که هستی یادت به‌خیر و روشنی.

در پناه خدا باشی و هرگز از یاد نمی‌برم تو 
بهترین استاد نقاشی زندگی من بودی و حتما خواهی بود
یادت ماندگار

نشانه


اینم همون گل نیمه‌ و ناقص امروز
هرآپارتمانی که پامی‌ذارم. چند نوع محدود گل درآن‌ها وجود داره.
گلدان‌های بی‌دردسر و راحت. فقط آب و بده و توکلت به خدا باشه.
مدتی هم مد شده بامبوس رودخونه‌ای نگه‌می‌دارند.
 این‌که دیگه از همه راحت‌تره.
 نه خاک می‌خواد نه نور زیاد بذار تو گلدون و چندوقت یکبار آبش را عوض کن
دیگه کسی حوصله ور رفتن با گل و گیاه را نداره.
نگهداشتن گلدان‌هایی که با کمی توجه و مراقبت می‌تونه روح زیبای تازه‌ای به خونه بیاره
شاید بتونی متوجه بشی همه هستی روح داره؟ سنگ و درخت تا کرم و باد

یه گلدون رز دارم، البته در بالکنی.

امروز دیگه گل کاملا بازشد. فکر کن!
گل‌ناقص از آب دراومده. 
حالا من عکس این دومهمان ناقص‌الخلقه سال جدید رو می‌ذارم.
 بعد می‌بینی نمی‌تونه بی معنی باشه؟
مثل یک نشونه است. یک پیام.

شاید اشاره به چیزی است که ناقص رها شده و من نسبت بهش مسئولم.
شاید باید یاد بگیرم همه موجودات کائنات رو باید دوست داشته باشم؟
چه ناقص یا بیمار وقتی سراز خونه من درآورد پس یعنی بامن کار دارن و باید بهشون محبت و توجه بدم شاید به یادگرفتنش نیاز دارم و خودم خبر ندارم؟

این ایرج خان ماهی یک چشم تلسکوپیه خونه ماست که از قرار دیگه مونده‌گار شد

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

عشق است


وقتی احساسی عاشقانه دارم، کامل از خودم خارج می‌شم و تبدیل به او می‌شوم. نگران شدم مبادا انقدر در پی عشقم که از خودم فرار کنم؟
اما نمی‌شه. عشق رو از خودخواهیم می‌خوام. عشق رو به‌خاطر خودم احتیاج دارم
وقتی احساس عاشقانه هست، بااو راه می‌روم. غذا می‌خورم. نفس می‌کشم در حالی‌که به کار و بارم هم می‌رسم
وقتی چشم باز می‌کنم تنها نیستم تا وقتی دوباره می‌خوابم. او در من همه‌جا حضور داره. وقتی بیدار می‌شم به قرار ارشاد یا چک پس فردا و غرغر ناشر فکر نمی‌کنم
زندگی اول عشق است و با عشق زندگی را عشق است
این می‌شه که وقتی خالی می‌شم مثل حالا. نه حاضرم با بیسکویت یا پیراشکی افطار کنم. نه جون دارم یک قدم راه برم. چه قرار با دکتر دندان پزشک یا وکیل دعاویی
تازه انتظار دارند با جبرئیل هم شبها چت کنم و رابراه الهام بگیرم؟
آخه این لاکردار عشقه که خلاقیت میاره و تو، خدا می‌شی

ماهی قرمز


یه‌جفت ماهی قرمز برخلاف هرسال از شب عید هنوز اینجا هستند. یکیش دم‌خوره داره که بیماری شایع ماهی‌های آکواریمی است. از اون یکی جداکردم و هر یک در ظرفی مجزا انتظار روزی را می‌کشند که یکی حالش رو پیدا کنه و این زبون بسته‌ها رو به حوض بندازه
اما ناخودآگاه توجهم بهشون جلب شده
اون‌که مریضه، انگار می‌دونه وقتش کمه و دایم تو این یه‌ذره جا دور خودش می‌چرخه. گاهی حس می‌کنم به زمان تجربه‌اش سرعت داده و با ولع بیشتر مصرفش می‌کنه
اون یکی که یه ناقص‌الخلقه مادرزاده و یک چشمش تلسکوپی است و باعث شده حفظ تعادلش درآب کمی مشکل باشه. از وقتی جفتش مرد. همه‌اش میره پایین و چرت می‌زنه
با وجود نقص اگه دلش بخواد مثل فرفره تنگ رو دور می‌زنه. اما اون‌موقع جفتش زنده بود. همین فردا می‌فرستمش بره. از قرار اینجا چیزی جفت نمی‌مونه؟

بغل پاک


نمردم و بالاخره یه نمونهء کامل از بغل مورد نظری که تاحالا کلی راجع بهش داستان سرایی شده پیدا کردم
برای خروج دوستان از هرگونه ابهام در رابطه با واژه بغل، در اینجا شخصا اعلام می‌کنم، از این به بعد هروقت دلم بغل خواست و دوباره دچار کمبود شدم. شما این عکس را به‌وضوح به‌خاطر بیاورید
جان من برو تو نخ نیش خانم. ببین چه لذت و آرامشی در نگاهشه؟
این هم به نفعه منه که از باز کردن ایمیل‌های مایوس کننده خلاص می‌شم
هم به نفع دوستان ناشناسی که مجبورند زحمت بکشند و در جهت حل مشکل من شخصا اقدام کنن
من‌هم با آزادی هرموقع احساسم به سمت و سویی تمایل داشت، از ترس حرف و سخن و سوءتفاهم مجبور نشم لال‌مونی بگیرم
باور کن روزی خواهد رسید که انسان با همین سربلندی از احساساتش برای دیگران حرف بزنه. کسی عقده‌ای نمی‌شه. به خودش شک نمی‌کنه
تدریجا خودش را باور می‌کنه. و از خود شرمسار نخواهد بود
من هستم
زنده
و آزاد

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

ای کلک




یک‌سال پیش آخرین خبر این بود که، عاشق شده و داره ازدواج می‌کنه. دیگه ازش خبری نبود تا سه هفته پیش اتفاقی در نوشهر دیدمش. از اون به بعد، باز ارسال اخبار متعدد از سمت و سوی ایشان یه سمت ما به‌روز بود
اولش خیلی مهم نبود. اما بار سوم یا چهارم که زنگ زد و برای ناهار آخر هفته اونم خارج شهر قرار گذاشت، شصتم داغ شد و پرسیدم: نازی جونم هست؟
گفت: حالا اونجا برات مفصل تعریف می‌کنم چی شد.
دو ریالی عهد پارینه هونگی افتاد و فهمیدم چی شده؟
تموم شد. نازی رو فراموش کن. پالونش کج بود
البته گو اینکه من هیچ وقت ارتباط پالون الاغ را با انسان نفهمیدم؟
بعدا هم که راستش رو نمی‌گه؛ هرچی دلش رو خنک کنه از موجودی که ساعات تا لحظات شیرینی رو با او تجربه کرده ، خواهد گفت
ما آدم‌ها همینیم. بی‌انصاف و چشم کور. وقت پایان، حتی به‌قدر یک سپاسگزاری یا قدردانی از لحظات خوبی که با هم ساختیم، وقت نداریم
یا بی‌شعوریم، یا لجمون گرفته؟

اذا اراده


وقتی اراده کرد
ما موجود باشیم، با تصور یقین ما را برابرش دید و گفت موجود باش
از روحش در ما دمید
و ما هم دارای توانایی های او هم شدیم. در حالی‌که انسان پاکباختهء امروز
حتی هویت اجتماعی خودش رو نمی‌دونه چیه، چه به یادآوری هویت الهی
در پی امنی برای پنهان شدن در آرامشی کاذب که از پس الگوهای اخلاقی اجتماع سر بیرون آورده است
انسانی کاملا وابسته و مصرفی
اگر اون می‌تونه اراده کنه و به شدنش باور داشته باشه، شک نکن ماهم با کمی کار و باور می‌تونیم
اراده ، تجسم، و با کلام بگو باشه

دخترکان قدیمی



امروز ناهار با چندتا از دوستان قدیمی ولی نه همچین صمیمی بودم. ما فقط در ارقام و تقویم بزرگ شدیم. اما در روح همانی هستیم که در پشت بلوغ جا گزاشتیم
نمی‌دونم خودشون میگن تاثیر منه. تا به‌من می‌رسن، دوست دارن بزنن کانال دو. الهی صد هزار بار شکر که اگه خودم جنم نخ دادن و نخ کشی ندارم از تاثیراتم رفقا بی‌بهره نمی‌مونند
از انواع نخ کشی در ماشین و خیابون تا رستوران و آخرش گالری هنری یکی از دوستان
خدایی نکرده گمان مبری که واقعا عمل ناشایستی از یکی از این بانوان گرام سر زده باشه! بعد از این ملاقات هریک به نوبه خود "تان" " شان‌مان" برجاست و این اولاد آدم را در حد هیچ مناسبتی نمی‌دانیم و در خفا، والی‌لی داریم
اما شیطنت، در حد فقط شیطنت و سرکار گذاشتن و خندیدن از بلوغ وارد جریان خون ما می‌شه تا مرگ. البت اگه میدون ببینیم. دخترانی عاشق شیطنت، حرارت و حیات

معامله



گفت: دنبال زن می‌گردم. دیگه دخترها رو که شوهر دادم. هتل جنوب فرانسه را هم به اسمشون کردم کاری با من نداشته باشن
خب تبریک می‌گم. خیلی وقت بود که از وقتش گذشته. حالا کسی هم در نظر گرفتی؟
آره. فائزه
جانم؟! فائزه نصف سن شما رو داره. مطمئنی تصمیمت درسته؟
چرا که نه؟ من چیزی دارم که اون می‌خواد. اونم جوونه که من می‌خوام. یک معاملهء برابر
یعنی مهم نیست اگه دوستت نداشته باشه؟
احمق نیستم به این چیزها فکر کنم. ابدی هم نیستم که نگران فردا باشم

۱۳۸۶ فروردین ۲۶, یکشنبه

منه عاشق پیشه من



در همهء آدم‌ها مدلش اینه که، یا می‌خواد طرف و خودش دنبال پرونده است
یا نمی‌خواد و غمیش میاد برای اون‌طرف ماجرا. تاوقتی می‌ری و نازش رو می‌خری، محل سگت نمی‌ذاره. وقتی می‌گی: به جهنم. برو گمشو. راهت و می‌کشی میری دنبال کارت. تازه طرف می‌ایسته و ناباورانه به پشت سر نگاه می‌کنه و از خودش می‌پرسه، جدی جدی رفت؟
نگو دنبال بهونه بود! عجب آدم بی‌جنبه و نامردی بود؟ همین بود همه دوست داشتن ها؟
حالا یکی بپرسه، پدر آمرزیده تو که نخواستیش چکار داری چرا رفت؟
رفت دیگه. یا انتظار نداشتی ولت کنه بره؟
این منه من دوست داره حتی اگه گلدون از پنجره انداختم رو سر طرف باز بمونه و برام آواز عاشقونه بخونه. حتی اگه دوستش نداشته باشم. مهم اینه یکی دیگه منو دوست داره و این به قدر کافی انرژی بخش نیست؟

پسر، همسایه


اون‌طرف خیابون، درست روبروی آپارتمان من دوبرادر مجرد هلو زندگی می‌کنند. دوسال پیش به محض ورود شماره همراه آقای برادر بزرگتر زیر برف پاک‌کن ماشینم بود
بماند که من همچنان به روی مبارک نمیارم که می‌دونم شما چرا به هزار و بیست بهونه با من کار داری؟
یا اصلا شماره‌ای دیدم
غلط نکنم تاحالا هزار بار از تمام وجودش به خنگی من لعنت کرده باشه
ولی خب در این مواقع نمی‌شه کاری کرد. همین‌که می‌دونم یکی هست منو زیر نظر داره خیلی هیجان انگیز و زنونه است. همیشه یادم می‌مونه، هنور هستم
خداکنه بتونم همچنان خودم رو به خنگی بزنم و اونم جرات نکنه بیاد و یکراست بره سر اصل مطلب که مجبور می‌شم برخلاف میلم، سخت حال شیرینش رو بگیرم
گاهی، چه موجودات پستی می‌شیم ما بانوان گرام؟
پناه برخدا. برای همینه ما مرد را برای نبرد عشق انتخاب کردیم که حریفی قدر برای خانم‌هاست. ببین ما دیگه کی هستیم؟

تقویم رفته




صیح‌ها شاکی بیدار می‌شم که، وای یک روز تکراری و تنهای دیگه
نزدیک غروب کاملا در امروزم و دارم زندگی می‌کنم
شب که می‌شه یادم می‌افته یک روز دیگه هم تنها و یکنواخت رو به اتمامه
نزدیک صبح پلکم از خواب می‌سوزه و همچنان چشم انتظار حضرت جبرئیل و معجز عشق نشستم که امروزم بیهوده تمام نشه
مثل اول هفته
شنبه می‌ره برای اینکه، خودم رو برای باقی هفته آماده کنم
دوشنبه فهمیدم چکاره‌ام
پنجشنبه شاکی‌ام که هفته تمام شد و هنوز تنها موندم
کاشکی همیشه وسط هفته بود

حاجی و گلپر





خطر باید کرد





گر مرید راه عشقی، فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان، خرقه رهن خانهء خمار داشت

یعنی دل من که این‌طور می‌خواد. کمی هیجان. سلول‌هام از ترس دوباره احیا می‌شه. یک نیروی تازه وارد چرخهء انرژی ها می‌شه
گاهی بد نیست ترسیدن. البته نه وحشت در حد مرگ. ترسی توام با هیجان
مثل وارد مرحله عشق شدنه

شیخ صنعان2


او پس از پنجاه سال عبادت و ریاضت در جوار کعبه و ارشاد و رهبری قوم، شبی در خواب دید در روم است و بر بتی سجده می‌کند. بر آن شد تعبیر خواب را بیابد. راهی دیار روم شد. دیار کفرستان
به محض ورود به یک نگاه، دل به دختری ترسا می بازد و در راه عاشقی تا به آنجا پیش می رود که در خانه خمّار، خرقه پای خم می گذارد، باده می نوشد، مصحف می سوزاند، زنار می بندد و به دین ترسایی در می آید، خو‌‌ک‌بانی می‌کند و با خوکان زندگی
بدین گونه، در برابر محبوب، محو و فنا می شود. او آبرو بر باد می دهد، اما به عشق آبرو می دهد!
تا اینکه یکی از دوستان او که خوابی دیده، به شاگردانش که ترک او کرده بودند می‌گوید
مگر مرادتان نبود، مگر مریدش نبودید؟
اگر او زنار بست و ترسا شد، چرا زنار نبستید؟ نمی‌باید رهایش می‌کردید. چرا شما هم آنچه که او کرد، نکردید؟
مریدان رهسپار راه شیخ شدند، شیخ شبی خوابی دید. از پی آن آسیمه سر به سوی بیابان و مریدانش روان شد
از عاشقی توبه می کند، از معشوق که دیوانه وار در پی‌اش دویده و
در بیابان برهوتبر خاک افتاده و جان می‌دهد رو می گرداند، دوباره خرقه می پوشد


غرور

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...