۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

آخرای بازی




از هر چی آدم ضعیف و نا امیده همیشه بیزار بودم. حتی در سنین بلوغ هیچ‌وقت دخترها رو دوست نداشتم. همه‌شون زرزرو ولوس و بی‌خود بودن. نه اینکه قلدر محل باشم
اما چون بزرگترین لذت زندگی برام، زیستن بین شاخه‌های درختان خانهء پدری بود، شاید جین یا تارزان محله بودم؟
همه‌اش داشتم تخیل پردازی می‌کردم ( نه از نوع رمانتیک، مدل فضایی یا ماورایی). یا داشتم با ذغال افکرام و می‌کشیدم
به‌وقتش نقشه‌هم می‌کشیدم. عاشق ضعیف آزاری در" جماعت اوناث‌" بودم. بالا رفتن از دیوار مدرسه و همه را سرکار گذاشتن. تا وقت ازدواج هنوز مثل تارزان اون‌بالا‌ها با همون پسرها که دیگه با قدیم فرق داشتن و پشت لبهاشان سیاه شده بود داشتم شیطنت می‌کرد
حتی خانم والده هم از این طایفه نثوان ضعیف ضعفا جدا نبود
من‌که جرات نه نداشتم. اما خدا می‌دونه چطور از نقطه ضعف‌های خودش می‌زدم تو خال. ( خدا منو ببخشه) مامان شما هم بزرگواری کن و ببخش. ولی این حس با سن من رشد می‌کرده تا حالا
البته زن‌های زیادی را هم در حد احترام ستایش می‌کنم و دوست دارم. اون‌هایی که جایگاه و حد خودشون را می‌دونستن و تن به سرنوشت‌های پوچ زادهء اخلاقیات نداده بودند. زن‌هایی که حرف برای گفتن داشتن. البته از نوع مغرورش بیزارم
همه این صغرا کبری رو چیدم که داستان دیگری بگم و تو نگی از ضعف از حال رفتم
بیا پست پایین

من می‌خوام پیاده شم



چند شبه مطلقا خوابم نمی‌بره. یه‌خورده گفتم فول مونه
اما داستان داره کش پیدا می‌کنه. تو خونه راه میرم. برم می‌گردم به تخت باخودم بلند بلند فکر می‌کنم. یه سیگار
دارم حساب می‌کنم . خیلی منطقی، زرزر هم نمی‌کنم. حالم گرفته نیست. دنیا امنه و من به امنیتش ایمان دارم. از همه مهمتر من خدا را باور دارم. خدای واحد، خدای شعبهء درونم
این نه ناامیدی که ، نتیجه‌ گیری از نوعی اقتدار خودخواهانه است
دیشب بهش گفتم
ببین همه چیز خوبه، عالی. من زیبایی دنیا رو باور دارم و امنیتی که تو برام ایجاد می‌کنی. آدم‌ها رو دوست دارم. عاشق سفرم. هزار بهونه می‌تونم بسازم که ثابت کنه خیلی خوشبختم
اما همه اینها چیزی که منو براش ساختی نیست
از چیزی شاد نمی‌شم
از ته دل نمی‌تونم بخندم، عاشق نیستم= یک مردهء متحرک
هزارتای دیگه. خب دنیا کامل و بی‌نظیر، فهمیدم. اما، قراره من اینجا چه غلطی بکنم؟
انگاری یه چیز غیر اینجایی لازم دارم؟ مریم و مانی و فاطمه همه به نوع خود در مسیرهاشون هستند. مسیر من کجا بود که هنوز اینجا هستم
دیگه از دیدن جنگل سبز و کویر طلایی‌ات ذوق نمی‌کنم. از فکر سفر به تبت هیجانزده نمی‌شم. نه که غمگینم. نه فکر می‌کنم اینهمه که دیدم، آخرش چی؟ من هنوز ناتمام !!!!!!!!!!جز این‌که، کتاب و زود برام تموم کرد؟
نشونم داد آخرش اینجا همه‌چیز عادی و معروف می‌شه. شوقی برای موندگاری نیست
فقط حوصله‌ام از اینجا سر رفته
همبازی نیست، همکلامی، هم سایه‌ای همراهی نیست، هم نگاهی
من نمی‌خوام. منو برگردون خونه؛ خسته شدم
بقول رضا صادقی
وایسا دنیا
من می‌خوام پیاده شم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه

ببخشید





خدایا راسته تو خواسته بودی شیطون گولمون بزنه؟
وگرنه که خانم دینی‌مون می‌گه تا تو نگی برگا از درخت نمی‌افتن؟

راسته، خواستی بفهمی عشق چیه ما رو ساختی؟
پس چرا براش جهنم گذاشتی؟

راسته تو به آدم گفتی« سیب نخور» که اونم لج کنه و بره حتما بخوره؟

ا راسته تو حرف می‌زنی و همه چیزها رو می‌شنوی؟
نکنه تو هم آدمی؟

چرا من اگه بابک حسن آقا اینا رو ماچ کنم باید برم جهنم؟
ولی اگه آقاهه اون یکی رو بکشه می‌ره تو بهشت؟

راستی چرا این دوستای تو همیشه دارن گریه می‌کنن یا می‌جنگن و همه‌اش آدم و دعوا می‌کنن؟

بابای حسن از دوستای تواست ولی آدم‌ها رو دار می‌زنه؛ تو
بهش گفته بودی ؟

تو گفتی
اگه مجتبی فخری خانوم اینا آدم بکشه؛ می‌ره بهشت؟
مگه نگفتی تو خیلی مهربونی؟ اینها که همه‌اش ترسناکه؟

زیادی جدی


زنها زودتر از مردها پیر می‌شن
چون از بچگی حتی عروسک بازی رو هم جدی می‌گیرین
لحظه‌ها را جدی می‌گیرن
دختر خوب مامان و بابا بودن و جدی می‌گیرین
خانم همسر یا مادر نمونه بودن رو جدی می‌گیرن
از همه مهم تر و ویرانگر تر
این مردها رو هم جدی می‌گیرن؛ حتی جدی تر از خودشون

تنها


همه این والی‌لی و وامصیبتها بی‌مایه است
درد بزرگ اینه که ما نمی‌تونیم یادبگیریم چطور تنهایی زندگی کنیم؟
سخت تر از این وجود نداره. هر روز خودمون و گول می‌زنیم، امروز یه‌روز دیگه است که کمتر درد بکشیم. روزها از پی هم گذشت و هر شب تمرین می‌کنم چطور خودم و بفریبم که صبح را باور کنم
همه عمر پای پنجره نشستم، اما جرات نکردم بلند شم خونه را بروبم و یاد بگیرم چطور باخودم زندگی کنم
غبار تمام درزهای روحم را گرفته و احساس خفگی داره
انقدر چشم به آسمون دوختم که زمین از یادم رفت که بازی زندگی از یادم رفت
که، نپذیرم باید جرات کنم، باور داشته باشم
قرار است تنها زندگی کنم

بهشت


فقط یک آن، یک دم، یک فروغ، یک حس،‌ یک شوق
یک نگاه، یک زیبایی، یک اشتیاق، یک دلتنگی
می‌تونه عشق را حادث کرده باشه
آدم را دوبار آدم کنه
و داستان دوباره تغییر می‌کند. شیطان به آدم سجده خواهد کرد . آدم به بهشت برمی‌گردد و دنیا زیبا می‌شود
تا اینها را نداریم جز دوزخ تنهایی از این جهان هیچ سهمی، جایی، راهی نخواهیم داشت


هشتپ لکو


نگی فمنیستم که شاکی می‌شم
حالا بگیم از دختران حوا. این بانوان گرام، تا وقتی پسر آدم هست و بال بال می‌زنه خوشند و خیلی لازم نیست زحمتی به خود هموار کنند
اما
اما از وقتی که بوی رقیب به مشام برسه. اونموقع است که از چشم کوری رقیب مربوطه حاضرند کوه را از جا بکنند تا حال خانم را بگیرند
اینم باز می‌شه حدیث کبوترها. اینها وارد جنگ می‌شوند و در این نبرد تنگاتنگ، پسر آدم می‌مونه خونین و مالین. تفاوتش با مردها در این قسمته که دیگه آقا نه تنها چرت نمی‌زنه بلکه از این نبرد اگر جان سالم به‌در بردن، بانو مادر حوا باید شله‌زرد نذری تقسیم کنه که پسرش زنده است هنوز
دیدی وقتی این بانوان گرام حسود می‌شن؟
واویلا
فقط خدا رحم کنه به این اولاد آدم که ممکنه هر جا سر بچرخونه، سایه بانو را پشت سرش ببینه. حتی در دستشویی

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...