۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

گر به تو افتدم نظر



یک‌ماه اول همه به سفر گذشت. اونم بی یال و کوپال. نه لپ‌تاپی و نه گوشی همراه ناهمراه. فکر کنم، خودم را تنبیه کرده بودم؟
شاید هم بی‌جنس رفتم برای سم زدایی؟
تا وقتی این جهان ارتباطات از آدم آویزونه، حتی نمی‌شه ساده فکر کرد. چه به پیدا کردن خود یا فراموشی، تو
جنگل و کوه و بیابون همه تست شد. گاهی از ترس تا صبح نخوابیدم و گاه از وحشت تنهایی دلم می‌خواست، دنیا بایسته تا فردا رو نبینم
فردای تنها
امروز من
هنوز ناخوش احوالم. اما حکیم دست خط فرستادن دوباره با امروز رو در رو بشم
شاید فکر می‌کنم، ماجرا تمام. بسکه ندید بدید و غربتی‌ام به‌خدا
ولی از وحشت قالب تهی نشد. تازه به درصد ضخامت پوست کلفتم پی بردم

پسر خاله بازی



سلامی به گرمای تیر و مرداد
سلامی به وسعت، بودن. همین بودن خیلی مهمه؛ باور کن. باید نباشی تا قدر بودن را بدانی
سلام به همه شما که تا یکماه اول اینجا پی‌گیرم بودید و سلام به اون‌ها که گاه و بی‌گاه هنوز سر می‌زنند
البته ایستادن دنیا در آن زمان برایم خوش بود. اما طی این مدت اتفاقات عجیبی دوباره مسیر رود را تغییر داد
نمی‌دونم انگار تا ناز می‌کنم، زود یه راه باز می‌کنه. ولی از صبح تا شب سر سجاده هم که بشینی چیزی عوض نمی‌شه. این خدا هم با همه خدایی بدتر از من دنبال سخت به‌دست آوردنه
از بچگی از هیچ چیز مهیا و ممکن خوشم نیامد. اما عوضش، عاشق هیجان نا ممکن ها بودم. اینم از نسبت جدید بین من و خالق. شکر! نمردیم و بالاخره فامیل از آب درآمدیم
اما این پسر خاله اهل پول چایی و زیر میزی نیست
گو اینکه اکثر اوناس محله با او مراوده دارند و بساط نذری و آش همیشه پابرجاست. اما پسر خاله اهل زد و بند و مفاسد اقتصادی هم را دستم نیست
ماهم همین ورژن را خوش

دوباره سلام



همیشه در نهایت از خودم فرار می‌کردم. این منه، خسته و کمی تا قسمتی هم لوس؛ یا کم میاره، یا زیاد. رفتم
رفتم و رفتم باز به خودم رسیدم. من‌که نه دنیا را سه تلاقه و نه در عقد دائمش هستم. اما همیشه در حال فرار از من به منم . درآخر به گردن دنیا و آدم‌ها می‌اندازم
یکی از همان دروغ‌های متداول جماعت نسوانه. ما حتی برابر آینه و به خودمون هم دروغ می‌گیم
اما فهمیدم چرا رفتم. البته نمی‌دونم چرا برگشتم. نه فیلی به هوا رفت و نه شق‌القمر کردم اما به رازی مهم رسیدم
این‌بار از خودم نگریختم که فرارم از عشقی بی‌فرجام بود
سایه‌ای که بدرود را گفته بود، اما همچنان بیخ دیوار گیرم انداخته بود. یا هستی که میگی سلام. اگر گفتی بدرود باید واقعا رفت. نه اینکه بعد از هر لیوان قهوه سیاه این صفحه را باز کنی تا ببینی اون‌یکی، اون‌ور دنیا به چی فکر می‌کنه یا، آیا هنوز دوستم داره؟
این خودخواهی مزمن مردهاست. مردهایی که حتی بعد از رفتن چنان نگران رد پای‌شان هستند که تو نمی‌تونی دیگه تکون بخوری
همیشه بین برزخ اسیر می‌مونی. نمی‌فهمی حالا این که نیست، واقعا نیست؟ یا هست و غمزه میاد که نیست
رفتم و ته‌مانده زهر عشقی که به جان داشتم، سم‌زدایی کردم و حالا بقول بچه‌های دوازده قدم: پاک برگشتم
البته تا اطلاع ثانوی که این کانتر بی‌خاصیت یک آی‌پی نشونت میده که از اونور خلیج فارس دوباره اینجا سرک کشیده
خب همین دیوانه‌ام کرده بود که اون‌طور از عطش عشق بال بال می‌زدم
فکر می‌کردم این عشق مربوطه خیلی عشق بوده که این‌طور آزارم می‌ده. نگو همه چیز زیر سر سایه‌ای بود که نه بودنم را می‌خواست
نه نبودنم. چه خلقت عجیبی هستید شما مردها؟
پناه می‌برم به خدا

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...