یکماه اول همه به سفر گذشت. اونم بی یال و کوپال. نه لپتاپی و نه گوشی همراه ناهمراه. فکر کنم، خودم را تنبیه کرده بودم؟
شاید هم بیجنس رفتم برای سم زدایی؟
تا وقتی این جهان ارتباطات از آدم آویزونه، حتی نمیشه ساده فکر کرد. چه به پیدا کردن خود یا فراموشی، تو
جنگل و کوه و بیابون همه تست شد. گاهی از ترس تا صبح نخوابیدم و گاه از وحشت تنهایی دلم میخواست، دنیا بایسته تا فردا رو نبینم
فردای تنها
امروز من
هنوز ناخوش احوالم. اما حکیم دست خط فرستادن دوباره با امروز رو در رو بشم
شاید فکر میکنم، ماجرا تمام. بسکه ندید بدید و غربتیام بهخدا
ولی از وحشت قالب تهی نشد. تازه به درصد ضخامت پوست کلفتم پی بردم