۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه

من ماهم


غروب که برگشتم خونه، نه از خودم تنها. که از همه تیر و طایفه‌ام شاکی بودم
از نقیصه‌های ژنی که اگر نبود شاید من الان یا دختر شاه‌پریون بودم یا ماری کوری
سیندرلا هم نشدیم که بگیم خب، مهم اینه که عاقبتش به‌خیر بود
یا از قصور سرنوشت. که ای چه بسا الان شاهی، وزیری چیزی بودم
از تمام چشم‌های شور نظرهای تنگ که همیشه مانعم شدن و من پس رفتم
از هر چی انرژی منفی که شاه‌راه‌ پیشرفت و موفقیت منو بند آوردن
از دست مامای سنگین دستی که منو به‌دنیا آورد و شاید تنبلی له‌له که زورش اومد بند نافم و خونه یه آدم خوش‌بخت بندازه
به هر حال هر چیزی ممکنه جز این‌که من زندگی کردن بلد نبوده باشم
یا جایی حماقت، شایدهم جهالت. حتی کوتاهی یا سستی کرده باشم

رسم دنیا


از ازل دنیا را وارونه و کمی متمایل به چپکی ساختند. از نافرمانی شروع شد تا به ناامنی رسید
هرچه را از مقابل دست آدم برداری طالبش می‌شه و آنچه را که با احترام به دستش می‌دهی پس می‌زند
ذاتش با کار خلاف و جهتش بر خلاف جهت زندگی است
دنیا هم بیشتر از این نیست. رسمش همین بوده و هست، درست مانند انگارة عاشق شدنش
وقتی کسی را دوست داری، او تو را دوست ندارد
اما کسانی دوستت دارند که، تو دوستشان نداری
گاهی هم که دوست داری و به‌دست می‌آید، دیگر جاذبه‌ای موجود نیست
تو ترکش می‌کنی
اما، آن‌که تو دوستش داری و او هم خواهان تواست
به‌دست نمی‌آوری. یا او می‌رود
یا، تومجبور به رفتن می‌شی
اگر هم به هر دلیل با هم بمانید. مطلب سهل الوصول مسئله حل شده و گذشت‌های تلمبار هم به‌همراه داره که از همین‌جا نفرت شروع می‌شه

زل بلا


از اولش قرار نبود اون‌موقع بیام
یعنی، قرار بود آبان به دنیا بیام. اما زلزله اومد منم از ترس شهریور اومد
برای همینه شاید که انقدر دل کوچیکم و تحمل هیچی ندارم؟
خانم والده قدیم‌ها می‌فرمود: زلزله منو ترسوند تو زودتر به‌دنیا اومدی
از سن بلوغ که از درخت‌ها بالا می‌رفتم و عالم و آدم را به بازی داشتم
فتوا دادن که: چه ساده بودم من! نگو از وحشت به دنیا اومدنت، زمین لرزیده و زلزله شده
حالا هم هر چی خودم و می‌چلونم کمی صبوری و انتظار یاد بگیرم، راه نداره

برمی‌گردم


وقتی می‌گی، برو.
می‌خواد باشه. تا جایی که تو بگی بمون، اون بگه نه
یعنی چیز. می‌دونی، دست خودم نیست. باید برم
یعنی جواب نمی‌ده دیگه
وقتی می‌گی، خب چه کنم باش
می‌خواد بره
اینها نه که کار دل باشه. کار ذهن خودخواه و منیت وحشتناک همه ماست
تحمل نداریم کسی ترکمون کنه. ترجیح می‌دیم اگه قراره یکی بره، اون ما باشیم. شاید اینطوری کمتر درد می‌کشیم
پذیرش اینکه من نادوست داشتنی هستم، فاصله چندانی تا مرگ نخوهد داشت

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه

سهمیه انتظار


روزی که به سلامتی از طوق ذلت خلاص شدم. خواهر بزرگ به دیدن اومد و گفت: نترسی‌. هیچ مهم نیست
تا اینجاش که فوق‌العاده بود چون فکر کردم اومده شماتتم کنه. بعد گفت: من بیست و پنج‌ساله تنهام هیچ مهم نیست
مطمئن باش یک جفت چشم زیر آسمون خداست که منتظر و سهم تواست
کسی که به تو همون‌قدر نیاز داره که، تو به اون محتاجی
برای نقطه حرکت، امیدواری خوبی بود. اما، منم نشستم پای این انتظار. انتظارها نه از هر انتظاری
هزار دفعه فکر کردم اومد، ولی اون نبود. هزار بار مایوسانه برگشتم و پاهام تاول زد
گاهی فکر می‌کنم این داستان بنی‌آدم و پیکر و اینا مصداق همین هزارتا چشمی است که در وحدت وجود به تک می‌رسه ؟
اگه این خودگولی رو بلد نبودیم که از هراس می‌مردیم
دایم سرخودم و شیره می‌مالم که غصه نخورم. شاید اگر یک‌بار حسابی غصه بخورم دیگه منتظر ننشینم

آدم و حوا


تقصیر ما نیست. یادمون ندادن انسان یعنی تمام نیازهای انسانی
یعنی ما از این گوشی‌های ناهمراه بدبخت تریم که نیاز به شارژ نداشته باشیم؟
یا حتی از ماشینی که استارت می‌زنی راه می‌افته؟
آخرش بنزین می‌خواد. وگرنه به‌سلامتی یک‌جا از حرکت می‌ایسته
هستی مجموعه ضدین است. شب، روز
زشت، زیبا. نر، ماده
مثبت، منفی. زن. و مرد
از این ساده تر هم ممکنه؟
دو قطب، مکمل هم که از‌هم انرژی می‌گیرن
حتی برای نفس کشیدن. راه رفتن، یا خندیدن. برق هم دوفاز کنه، نتیجه معلومه اگر نول نباشه جریان برق ممکن نیست
حالا این سکینه خانوم اینجا نشسته و هی غر می‌زنه که، دوره‌آخرزمون شده. دخترا حیا رو خوردن آبرو رو قورت دادن
من تا حالا فکر می‌کردم آبرو رو می‌برن یا می‌خرن یا میارن. اما این مدل قورت دادنی مثل قرص باید از همه‌اش
راحت‌تر باشه
ما که یه عمر از ترس آبروی اجدادی و بومی و جغرافیایی و فیزیکی گاهی هم انشایی نتونستیم برای خودمون زندگی کنیم
این بخشی هم که از واجبات حیاتی است و می‌شه در خفا انجام داد
از بخت یاری ماست شاید، آنچه که می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید
یا از دست می‌گریزد؟
ولی من هیچ‌وقت نفهمیدم که تاچ و ماچ چطور می‌تونه دنیا رو به آخر برسونه؟

جمعه، خدایی

چه توقعاتی که از آدم ندارن این مردم؟ خب برای همین عراقی‌ها پرشین‌بلاگ و دو در کردن دیگه
بابا تو یک آدم نشون بده که حرفاش فقط شعار نباشه، من بعدیش
ما فقط خوب یاد می‌گیریم. خوب حرف می‌زنیم و خوب می‌نویسم. حمالان مهم و عالی‌قدر آگاهی
به‌قول منقلیه:« کو حال؟» اوه ه ه ه ه ه مگه من قراره چی‌کاره بشم این‌همه به خودم زحمت بدم؟
بالاخره یه جمعه‌ای امام‌زمان خودش میاد و معنی جمعه رو عوض می‌کنه
ما که یه عمرزندگی نکردیم که یه روز جواب این موسیو رو پس ندیم. بذار این یه کار و خودش بکنه. پس این خدا و اونا که بیرون از ما قراره همه‌مشکلات و حل کنند چکاره‌اند؟
یه تقویم دارم مال بیست و هشت سال پیش، هنوز جمعه توش جمعه است و سر برج اول برج. من جمعه رو عوض کنم. از اونجا چطور پاکش کنم؟
راستش حالا که فکر می‌کنم جمعه انقدرهام تلخ نیست که من به زحمت تحول بیفتم
انقدر که از ترس این اداره دارایی خالی رو به‌پایین بستیم، پاک خالی شدیم. گفتیم این یه‌جا رو خالی رو به بالا ببندیم. کی به کیه؟
همین‌طوری می‌شینیم بلکه یه معجزی چیزی داستان و عوض کنه. ما که اینکاره نیستیم که شما فوری انسان خدایی رو به‌روی آدم می‌زنید
انسان روز اول خدا رو خواست که دلش و خوش کنه اون مواظب همه چیز هست




تلخه جمعه


یک جمعه دیگه رسید. البته نه خفه و نه دم‌کرده. برخلاف تابستان‌های تجربه شده تا اکنون، تابستانی خنک و روح‌نواز
اما تا قیامت جمعه، جمعه است. سنگین و متورم. تاریک و مایوس
قهوه غروب به ظهر می‌رسه و تو هیچی برای قورت دادن غروب تلخش نداری
خدایا می‌شه تو هی ببینی این جمعه‌های ماسیده و کدر را و هیچ فکری براش نکنی؟
می‌دونی چند نفر الان حال منو دارن؟
چند نفر از این جمعه‌های تلخ بیزارن؟
فهمیدی دوست ندارم شنبه به جمعه برسه و باز بیام و از تلخیش بنویسم
پس آخه تو چه جور خدایی هستی؟
هر جمعه می‌فهمم چقدر بی‌خاصیت و بی‌هنرم که دارم میرم و هنوز نتونستم دست به ترکیب بی‌ریخت این جمعه‌ها بزنم
تازه تو فکر راه میانبر تا خدا هم هستم
چه بامزه! تو کار خودم واموندم؛ دنبال خدا می‌گردم

انسان روح است نه جسد


جان مادرتون حرف دهن من نذارید که، این وزارت فخیمه از ما بهترون به حد کافی با من مشکل داره
فقط گفتم: مرگ پایان هویت انسانی ماست. نام، سمت و هر گونه وابستگی " تعلق‌خاطر" که در حیطه ذهن و مغز بایگانی می‌شه
اتفاقا بیش از هر چیز به روح اعتقاد دارم چون، تجربه‌اش کردم
حالا نه تنها برای خودم روح قائلم بلکه برای تمام هستی
موجودیت روح را باور دارم
از باد و آب و گیاه تا من
خالق هستی، آگاهی ناب، روح حیات و انگیزش هستی است
ما حامل روح او هستیم" انسان خدایی" بی وکیل و وصی. تا لحظه‌ای که روح در بدن حضور داره حیات ادامه داره و با ترک جسم ممات حادث می‌شه
روح حامل آگاهی‌های گردآوری شده ما در تجربه زمینی است. نه اطلاعات صفر و یک. حتی برخی از عادات و نقاط ضعفی که نیاز به تصحیح داره و در تجربه زمینی باعث ایجاد آسیب به غیر از ما شده، با روح می‌ره تا در تولد بعدی در مسیر تازه تصحیح کنیم. که البته همه فراموش می‌کنیم
حالا چرا و چی می‌شه؛ بحثی بلند و سنگینه که در وبلاگ نمی‌گنجه
اما من، تو، او همگی خداییم. بی واسطه و وابستگی به بیرون از خود
انسان صغیر نیست که نیاز به ولی داشته باشه

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

پیامک


الله و اکبر. پناه می‌برم به‌خداوند خطاط حکیم
بابا یکی رو از تو گور دربیاریید بلکه سوادش رسید یه سروسامانی به این فرهنگستان ادب پارسی بده
صبح شنیدم سه گزینه ارائه شده برای انتخاب بهترین جایگزین " اس‌ام‌اس" یکی، پیامک
نمی‌دونم حالاچه اصراریه ما انقدر پارسی صحیح داشته باشیم؟
وقتی نصف زبان رایج‌مان از واژه‌های عربی است؟
چه گیریه به اسامی لاتین دادین؟
از قرار فقط نبرد فرهنگی با این استثمار جهان‌خوار آمریکا و بریتانیای کبیره؟
وگرنه اینکه ما که داریم عربی می‌شیم. حتی به زبان عربی عبادت می‌کنیم. کجامون پارسی مونده که این یکی جا مونده؟
فقط این " اس‌ام‌اس " جا تنگ کرده بود که بشه، پیامک؟
تا شب دیگه یک‌بار هم از واژه بیگانه " اس‌ام‌اس" استفاده نشد
تولد پیامک بعد از کش‌لقمه و دست‌آزاد وووووو مبارک
من‌که امروز هربار شنیدم، " پیامک" یاد علمک گازی افتادم که به‌خاطرش مجبور شدم وسط زمستون سه مرتبه تا نوشهر برم

عشق‌های آن‌چنانی


دخترها همچی که به سن بلوغ می‌رسن. می‌شینن پای غم عشاق رمان‌های عاشقانه
از قدرتی پروردگار این عشق‌ها چنان پر درد و رنج و بیچارگی است که فقط به‌درد اسکار می‌خوره
اما کسی اول هیچ کتابی از اصول رمان نویسی. نقش راوی در پیشبرد رمان
و تاثیرات دراماتیک بیان در روند موفقیت کتاب توضیحی نداده. از ایجاد تنش در گفتگو...... که این مادر مرده‌ها بفهمن
این‌ها فقط در کتابت مقدور است نه در حیات
رمان شد رسم‌الخط عشق و همه دربدر بیابان و چهارراه به‌خاطرش
هربار دلت لرزید، قدرش رو بدون
هر چی سن بالا می‌ره قلب مقاوم‌سازی شده و به هر ریشتر پایینی تکون نمی‌خوره
هربار گوش‌هات داغ کرد و از انتظار در دقیقه چهل بار رفتی پشت پنجره، کامل تجربه‌اش کن
چون ممکنه بعدها خوابش رو ببینی این‌طور معصومانه و گرم انتظار بکشی
یا شاید باوری درت نمونده باشه که به‌خاطرش اصلا پشت پنجره‌ای بری


شب آرزوها


شب‌ها یا ایامی هست که از نظر انرژی کیهانی زمین در بیشترین حالات دریافت قرار می‌گیره. گاهی مثبت و گاه هم منفی
به عبارتی انرژی‌های کیهانی اعم از آگاهی یا وفور و فراوانی انرژی‌های خیر در جهت پیش‌برد اهداف انسانی قرار می‌گیره
ماه رجب یکی از این ایام پر برکته. مذهبی نگاهش نکن. از نظر طیف انرژی ببینش
در این ماه مبعث و معراج در دو شب پیاپی قرار گرفته که اوج این واقعه است
شب دیگر" لیل‌الرغائب " یا شب آرزوهاست. اولین شب جمعه ماه‌رجب. که می‌شه امشب
می‌شه نشست با حضور کامل از کیهان انرژی گرفت و لیستی از آرزوها نوشت
و با صدای بلند خواند
جواب‌های سوالات تلمبار شده رو بگیری
راه‌ برای مسیرهای بسته و
کلید برای قفل‌های زنگ‌زده پیدا کنید

ضد مرد


یک جفت چشم خیره شده بود بهم. پلک نمی‌زد. منو با خودش برد. تا خاطرات کودکی که، چقدر حیوونی بودم و از مردها بقدری می‌ترسیدم که حتی صداشون از تو رادیو گریه‌ام می‌انداخت

یادم‌ نمی‌ره اون سال عید که برای اولین بار صدای بانو دلکش را از رادیو شنیدم و از ترس زیر میز ناهار خوری قایم شدم. شاید فقط ریتم دلخوش تصنیف رعنا باعث شد زیر گریه نزنم و تدریجا از زیر میز بیام بیرون

ولی نفهمیدم چی شد که از اول دبستان فقط پسرها رو دوست داشتم. اداشون رو در می‌آوردم و باهاشون به عالم و آدم کرم می‌ریختیم
حالا می‌شنوم یکی بهم می‌گه:« تو داری از مردها با تنها موندنت انتقام می‌گیری.» واووو یعنی چی اون‌وقت؟
اولا که مردها ککشون هم نمی‌گزه زنی تنها بمونه یا نه. اما، من به خودم زجر بدم که یکی دیگه دردش بیاد؟
اول که چرا؟
دوم، من هنوزم دوستانم از جنس همون هم‌کلاسی‌های قدیمی است
یکخورده دیگه بگذره حتی به خودم شک می‌کنم. بابا بی‌خیال این نوحه‌ها بشید

پنج‌شنبه بازار


عصر پنجشنبه بیست و هشتم تیرماه رسید
یه پنجشنبه بی هویت دیگر. یک پنج‌شنبه که به تو می‌گه: یک هفته دیگه از عمرت گذشت. چه کردی؟
با کاغذ نرد عشق و با سایه نجوای خیال
خدا وکیلی کاری که به حساب خودم اومده باشه که توی دفتر بذارم وجود نداشت
یا روز یا شبی که درش از ته دل خندیده باشم. گریه هم که خدا رو شکر مدتی است ، پیداش نیست
خنده کسی را هم باز نکردم که خودم شاد شده باشم
خطی نکشیدم، رنگی نگذاشتم. چیزی نساختم
هیچ چیز به کائنات اضافه نکردم. جز حضور انرژی که بار آگاهی پیدا کرد. که اونهم وزن و کیلوش دستم نیست. شاید حتی از آگاهی هم بری بودم
به گمانم این هفته مرده بودم
زندگی بی عشق، مرگ است
نخوانش زندگی

مرگ


صبح جایی بودم که به دلیلی همه‌اش صحبت از معقوله مرگ بود. وقتی بانوان گرام نظر من را شنیدن چنان وحشتزده نگاهم می‌کردن که انگار کفر گفتم

خب ذهن آدم‌ها با همه واژه‌ها و معانی در حال بازی برای خود فریبی است. من می‌گم ما و همه تاریخچه زندگی با مرگ به پایان می‌رسیم. حالا حتی اگر روح تا ابد جاودانه باشه، بعد از مرگ دیگه من نیست. منی که مجموعه اطلاعات فردی و داستان‌هایی هستم گنجانده شده در مغز

خیلی ساده است. با یک حادثه و آسیب مغزی آدم‌ها دچار فراموشی می‌شن. چطور اطلاعاتی که در مغز بایگانی شده همراه روح بره؟

وقتی از جسمم دور می‌شدم، به هیچ موجودی احساس وابستگی یا تعلق‌خاطر نداشتم. حتی به جسمی که به‌خاطرش همه کار می‌کنم
تاریخچه من از من، من می‌سازه. روح فقط آگاهی را با خودش می‌بره. نه آشغال‌های من
اما بانو فریده که سال‌هاست بعد از مرگ شوهر با توهم حضور روحش زندگی را تحمل می‌کنه و امثال او نسبت به باور من حس خوبی نداشتند
ما همیشه مرگ را انکار می‌کنیم چون زندگی کردن در لحظه حال را بلد نیستیم. توهم، جاودانگی گریبان همه را گرفته و هیچ‌یک واقعا زندگی نمی‌کنیم
حس اینکه، می‌دونم همیشه بودم و همیشه هم خواهم بود متعلق به روحه نه نام اینک من. و من خواهم مرد. همه خواهیم مرد
می‌گه فلانی مرد. می‌گیم: اه! آخی. طفلی
باور نداریم می‌میریم
بیا زندگی کنیم
پیش از آن‌که مرگ نابهنگام در بزنه
بیا عاشق باشیم، پیش از آن‌که وقت تموم بشه

۱۳۸۶ تیر ۲۷, چهارشنبه

من، می‌دونم


وای فکر کن داری کار می‌کنی، یهو یکی میاد یک‌ساعت وقتت رو تلف می‌کنه که آخرش بپرسه لی‌لی زن بود یا مرد
تازه می‌گی: آی عامو! این وقت شب کم غر بزن
میاد توضیح بده که چرا غر می‌زنه. دوباره یک‌ساعت دیگه همچنان داره غر می‌زنه. مثل کنیز حاج‌باقر فشمی
یک درمیون هم تذکر می‌ده، حالا باز نگی دارم غر می‌زنم‌ها. چون ................................ یک کنتور بهش ببندن می‌بینی با سرعت نور داره انرژی منفی‌اش رو خالی می‌کنه سرت
وای که اگر بهش یادآور بشی که: عامو! به‌من چه این‌وقت شب تو داری اینجا بار منفی روزت رو خالی می‌کنی؟
یادت می‌اندازه، همین بود همه انسان خدایی و صفات و ذات و اینا؟
همه‌تون خوب نقش بازی می‌کنید. حمال آگاهی و حرف مفت در عمل هیچی نیستید
اگر اجازه بدی تا صبح داره به خودت، شخصیتت، قومیت و فطرتت لیچار می‌گه

سایه‌ها


هر چی از خورشید دورتر بشی، سایه‌ات کش میاد و فضای بیشتری می‌گیره
هر چه به خورشید نزدیکتر می‌شی، سایه آب میره تا از بین بره
برای رسیدن و شدن. باید ذره شد، هیچ شد
برای همین قرار نیست کسی چیزی بشه. قرار نیست نور همه‌جا را بگیره تا سایه بره. ما فقط سایه‌هایی در این زمانیم
ما از من‌مون آویزونیم. ما هر روز ورم می‌کنیم و تنهاتر می‌شیم

ما هر روز هی من می‌شیم و از ما دورتر می‌ریم
ما بلد نیستیم ساده زندگی کردن، خندیدن و بودن. پا برهنه روی علف‌های بارون زده دویدن
ما سایه‌هایی به وسعت معنای جهان خیالیم

عشق الهی


یه چیز مد شده به‌اسم " عشق عرفانی " تا می‌گی عشق، همه می‌خوان به سالن خدا راهنمایت کنند. بابا خود خدا هم دنبال عشق بود که ما رو ساخت
کدوم عشق؟
مگه می‌شه الکی و ندیده بی‌هیچ لمس و تجربه‌ای احساس عشق کرد؟
وقتی به آخرین تجربه‌ام از عشق فکر می‌کنم، قفسه سینه‌ام می‌سوزه تا مغزم گر می‌گیره و دست‌هام یخ می‌کنه
حسی کاملا انسانی را چطور می‌شه در تخیل تجربه کرد؟
من حتی برای بچه‌ام اینطور نمی‌شم. و این انکار محبت بی‌واسطه‌ام به اون نیست
چرا هر چی رو که در تجربه‌اش ناتوان می‌شیم در صندوق فرا زمینی می‌اندازیم؟
عشق بی تاچ و ماچ یعنی چی؟
عشق جریان انرژی بالایی است که از تو آدم دیگری می‌سازه. این توانایی می‌شه عشق
حالا باز بگیید عشق الهی و اینا

هنر آدمیت


هر کدوم از این پسرهای آدم به‌من می‌رسند، به‌نوعی سعی دارند منو قانع کنند. سه کار می‌کنم و زیادی به کمای عشق رفتم
بعضی حتی یادآوری می‌کنند، عشق جهالت‌های سنین بلوغ و جوانی است
اما بی‌خود نیست انسانیت کم‌رنگ و تدریجا محو می‌شه. وقتی تمام توجهت به نیروی کار یا حال متمرکز باشه؛ بخواهی هم نمی‌تونی به روح توجهی داشته باشی
ما یا باید مثل بلدوزر زندگی کنیم. خشن و عاری از عاطفه بزنیم و خراب کنیم تا دوباره بسازیم
یا مثل آدم قائم به ذات
وقتی روح در لحظه باشه تو نه خسته‌ای نه فرسوده و غمگین. کارها بر وفق مراد پیش می‌ره و دنیا به کام ماست
و خلاقیت بیداد می‌کنه. شاید هندی‌ها چیزی نشدن. اما به هر مناسبت شاد هستند
ما از روح خدای خالقیم. نمی‌شه منکر خود شد
کامپیوترهم کار می‌کنه. اما فقط براساس طرح و فرم تعریف شده ما
نفس کم دارم چون عشق ندارم. پس خالق هم نیستم چون موتورم بنزین نداره
حالا چطوره می‌شه به فناوری هسته‌ای یا نرخ دلار فکر کرد

یادمان باشد


نازنینم بد نیست یادمان باشد
دلی نشکنیم. چشمی را به انتظار به در نگه‌نداریم
یادمان باشد آهی برنخیزانیم. سلامی بی‌پاسخ نگذاریم و نامه‌ای بی‌جواب در صندوق خاطرات نیاندازیم
یادمان باشد چشم بگشاییم و ببینیم انسان هنوز زنده است
و
انسان هنوز خداونداست
یادمان باشد انتظاری را لگدمال نکنیم. یادمان باشد از هستی جدا نیستیم
.یادمان باشد دستی را پس نزنیم
یادمان باشد عادت می‌کنیم اما نه ساده. یادمان باشد دلتنگی سخت سنگین است. یادمان باشد بغضی نکاریم و فریاد نکشیم
یادمان باشد دلی داریم و چشمی منتظر

۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

خاطره





اگه خاطراتی داشته باشی که بتونی با یادش تا آخر دلت را گرم نگه‌داری، فوق‌العاده است

خاطره‌ای که حتی اگر کوتاه. ولی هر بار با یاد آوری اون، لپ‌هات داغ بشه و قلبت تندتر بزنه؛ می‌شه گفت "موجود "خوشبختی هستی

خاطره‌ای که بتونی به‌خاطرش دوباره به این دنیا برگردی

خاطره‌ای که بتونی باهاش ازاین جهان بری

کدوم خاطره ارزش همه این‌ها رو داره؟

اگر صندوق خاطرات خالی بود. عمرت را بیهوده تلف کردی

حتی خاطره عشقی کوتاه، ولی عمیق. می‌تونه چنین ارزشی داشته باشه. به شرطی که در انتها، مبتذل نشده باشه

خاطره‌ای خیلی دور، خیلی نزدیک

مثل خاطره شب‌های، من‌ و بانو + اون سه‌تار، گنگ صدا

یا خاطره گرمای داغ مهرآباد............................؟

اندر عجایب این معجز


والله دروغ چرا
عجب طرح خوبی بود این سهمیه بندی بنزین و ما نفهمیده بودیم.
انگار تا حالا بیخود جای ما را تنگ کرده بودن
امروز در ساعات معمولا شلوغه ترافیک، آی تو تهرون جولون دادم
فکر کنم کارهای هزار سال مونده تا حالا رو بالاخره تونستم انجام بدم
فکر کن، تو دیگه یکی از اینها که ماشین پاپاجون رو دودر
می‌کردن و این جردن لاکردار را ثانیه به ثانیه وجب می‌زدن را نمی‌بینی
از علاف‌های بی‌کاری هم که از پنج عصر به بعد تهران را پی شکار چرخ می‌کردن؛ هم اثری نیست
البته، یحتمل از این به بعد تمرین انواع سوت، دو و انواع ورزش‌های کنار چارراهی باب بشه
بانوان گرام می‌توانند با مانتوهای تنگ و کوتاه‌شان تمرین ماراتون را آغاز کنند
آقایون در پی شکار هم، می‌توانند یا رکاب بزنند یا آن‌ها هم بدوند
ورزش، نرمش چشم. تمرین نگاه‌های خمارو عاشق کش
با سی بار پلک زدن در دقیقه. از واجبات بانوان گرام خواهد بود
علاقه‌مندی به تفریحات سالم از جمله کوه‌نوردی، پارک گردی، ولگردی و صحرا نوردی در علایق بعدی جای خواهد گرفت
مُردیم بسکه پشت ماشین نشستین و ادای آدم حسابی‌ها را درآوردید. بیایین پایین تا بدون ماشین و دک و پز ببینیم چه خبره و شما دیگه کی را شکار می‌کنید
آقایون بیشتر در خانه و درگیری ها به نهایت و آمار تلاق افزایش چشمگیری خواهد داشت
استفاده از سایت‌های دوست یابی، به بالاترین حد خود می‌رسه
اما افزایش انواع تخلف اقتصادی و زیر و رو کشی جهت تامین هزینه بنزین را فراموش نکنیم
اما با همه این‌همه، از سهمیه بندی اخیر من یکی که، صد در صد راضی و خوشنودم
با ارسال یک فقره "اس‌ام‌اس" این پیروزی را به دولت محبوب تبریک خواهم گفت

چشم دربیارون



عجب موجودات غریبی هستید بعضی از بانوان گرام
دختره سی‌و چندساله. زیبا و کمی تا حدودی نسبتا متین. یک عمر نشست و پاشد پز این خاطرخواه عزیزش را داد و چشم فلک را کور کرده بود
امروز که زرزر کنان اون‌وره میز روبروم نشسته بود انگار یکی دیگه بود. عجب حکایتی هستند بعضی از این بانوان گرام؟! همین‌طور قهوه می‌خورد و دماغش را بالا می‌کشید
تقریبا همه میزهای اطراف متوجه ما شده بودن. گفتم جان مادرت بس‌ کن. الانه که امدادهای غیبی سرازیر بشن. بگو چه مرگت شده؟
باز دماغش و کشید بالا و گفت:« مرده شور ریختش رو ببرم. .................... الی آخر. دوسال پیش این‌وقت‌ها یه حسی گفت برم دم خونه‌اش. دیدم دوتا ماشین برای دو برادر گل زده بودن
بعدا اومد افتاد به‌پام و کلی گریه زاری کرد که زوری زنش دادن
انقدر رفت و اومد تا خام شدم. می‌گفت:« دعوا دارن و تلاقش می‌ده. اما پارسال، فهمیدم بچه دار شده. هر چی کردم زیر بار نرفت و قسم خورد داره تلاقش می‌ده. امروز شنیدم از ایران رفته» گفتم
پس دیگه تموم شد؟
مثل جن ازجا جست که: «چی‌چی تموم شد؟ تا پدرش و درنیارم، مگه ولش می‌کنم. دارو ندارم و ریختم بپاش . تا پتویی که زنش زیرش می‌خوابه مال منه» گفتم
صلواتی. یه عمر با همین‌ها، این بانوان گرام را دق دادی. فکر می‌کنی کم شهین و مهین سرکوفت این شازده رو سر خلق‌الله زدن؟
سه ساله منتظر نشستی یارو برگرده! چرا حالا یادت افتاده گریه کنی؟

یادمان باشد


بدون .... هرگز


ببین وقتی .... نداری. همه باهات دعوا می‌کنن
حالا اگه داشتم نه زبونم انقدر می‌چرخید. نه انگشتام با این کلیدها کارداشت
شایدهم همه نبودنش باب همین کارهای بی‌مورد و نالذت بخش باشه. ما که نه با این چیزها نه بدون اون چیزها هیچ چیزی نشدیم
از صبح گردنم خشک شد بسکه از طبقه پنجم به کوچه یا آسمون ذل زدم تا زندگی را ببینم. همه‌اش تقصیره این همشهری است که نوکم و دیشب چید
گفتم اون‌هایی که گفتن و ما ساکت شدیم، خیری هم ندیدیم شاید عقلشون نمی‌رسیده؟
اما یکی از قوانین هفت گانه زمین می‌گه
نژاد ساکن در قاره "....." که نمی‌خوام اسم ببرم؛ از بهره هوشی وافری برخورداره و حتما حتما حتما این همشهری یه چیزی می‌دونه که من هنوز خبر نشدم. یا دیشب یه چیز بین شیش و بش بازی از دهن جبرئیل شنیده ؟
مام گفتیم بدویم تا دست زیاد نشده و کوپنیش نکردن. سهم‌مون رواز زندگی بدون ..... برداریم
اما، همشهری! این زندگی کو ؟
ما که تا دیشب بهتر زندگی می‌کردیم؟
فقط یه .... نداشتیم. حالا که نه ..... داریم نه زندگی

۱۳۸۶ تیر ۲۵, دوشنبه

چهره مایوس عشق




واقعا که دل‌خوش سیری چند
خب همینه دیگه. نکنه باید عاشق یه مریخی بشم؟
تا وقتی مردای ما شما باشید که می‌گن: بی خیال فرش. بیاتو باکفش» واقعا من باید از زمین قطع امید کنم
خب باید عاشق کی بشم؟
یکی از همجنسای شما که معلوم نیست عشق را یک داروی خوراکی می‌دونید یا غذای ماهی قرمز
من اگر عاشق نباشم. پس من چی؟
یه عمر باعشق کشیدم
ساختم
نوشتم
حالا که چشمه داره می‌خشکه. می‌خوام دنیای بی‌عشق را هم که درش خلاقیتی نباشه، نبینم
از شما اساتید و اهالی شهر سیاست باخبر نیستم. اما هنرمند بی‌عشق. مرده متحرک

بلاروزگاری است عاشقیت



اولا، اینجا را باور کنم؛ یا عشقی که، وبلاگت را برداشته؟
اما، سال هشتادو دو " پرشین‌بلاگ" می‌نوشتم. اون‌جا هم همین بساط عشق به‌پا بود
تا وقتی سروکله جناب قندعلی از قلب لوس‌آنجلس پیدا شد و توصیه‌های مثل تو را برای روزی سه نوبت بعد از غذا دستم داد
هر از چندی می‌اومد و مثل ناظم‌ها می‌گفت:« باز گفتی عشق؟
منم دیدم اگردل را بکنم مشکل حل می‌شه
از جایی که دل و عشق قوی‌تر از من بودن از گلدون کنار اتاق سبز شد و شد
گلی آتیش به‌جون گرفته
بدبختی‌های خودم کم بود، یک دل عشقی هم اومد نشست کنج خونه‌ام
اما، قدر قدرت. نه مثل من ازحالاونا رفته
دیگه چیزی برای کندن ندارم که از خیر عشق بگذرم. پس نازنین
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید

۱۳۸۶ تیر ۲۴, یکشنبه

رو دار


یه بغضی به گلوم نشسته که نمی‌دونم کجا بذارمش؟
یک بغض گنگ و مبهم. عاری از شکل و رنگ. احتمالا کانون ادراکم، به درک چرخیده؟
شاید به این می‌گن برزخ بین دو جهانی یا زمانی؟
هر اسم کوفتی که داشته باشه باید راجع بهش بگم و گرنه تا صبح ولم نمی‌کنه. اینم از درد تنهایی است که تو نتونی بغضت را با یکی بگی که مثل هیچ‌کس نیست
فقط خود، خودش باشه و تو دوستش داشته باشی خیلی ساده و برهنه
واوووووووووووو توقع‌ام رفت بالا
ببین خدا برای همین به‌من رو نمی‌ده
تا به خودم می‌خندم می‌خواد از دیوار همسایه بره بالا
تازه می‌خواد سر دربیاره، تا خدا چقدر راهه؟

آخر مسیر


بعضی چیزها بدجور منو بهم می‌ریزه
مثل الان که حتی دوش سرد هم برم نگردوند. امروز یکی از پسرها فامیل که کمی از من بزرگتر بود جهان را ترک کرد. یاد مرگ خودم افتادم. و اینکه چه دنیای احمقانه و بی‌ارزشی و ما چهارچنگولی ازش آویزون هستیم
یا اینکه می‌شد من‌هم ده سال از سفرم گذشته بود. هیچ‌وقت نفهمیدم باید از این بازگشت راضی و خوشحال باشم؟
یا نه؟
نه چون هم به آرامش رسیدم و در عین‌حال این بی‌تابی عشق، به‌نوعی آرامش را ازم گرفت
چون همه‌اش منتظر مرگم که دوباره و ناغافل از راه بیاد
به هر حال اینها مهم نیست
مهم اینه ممکنه بزودی نوبت من بشه و نشد عشق را پیدا کنم

میوه


زمانی که من هنوز بچه بودم و "ه " را از" ب " تشخیص نمی‌دادم. این همشهری مرحوم ما، جناب فرخ‌زاد. انواع لمس و هیزی را در "تی‌ـ وی" به اجرا می‌گذاشت
همه هم دنبالش بد می‌گفتن. بیچاره می‌گفت:« اینها که به‌من می‌گن: اوهوی چه می‌کنی؟» خودشون از عالم و آدم بدترن. باز همه هنر من برابر دوربین و خدا می‌دونه خودشان در خفا چه کارهای دیگر که نمی‌کنند» من‌که حالیم نمی‌شد چی می‌گه
تا به سن عقل و تجربه این اولاد ذکور آدم رسیدم و منظورش را کاملا درک کردم
حالا شده حکایت من
بابا خجالت نمی‌کشید برای من این‌ها را می‌فرستید؟
مگه من دنبال مردهای شما افتادم؟
کاش نجابت من بند خفه شدن بود. باز راه چاره داشت که پشت سکوت همه کار بکنم. اما منی که چه بگم چه نگم، این مهر بیوگی که بر پیشانی امثال من هست آبرو و شرف باقی جماعت نسوان را که پشت سرآقای شوهر آن کار دیگر می‌کنند را خوب خریده
خوبیش به اینه ما چون زیر نظر انواع تلسکوپ و میکروسکپ و هابل هستیم از ترس جم نمی‌خوریم. اما به‌جاش از دختر سیزده ساله تا مامان خونه جبران مافات ما را کردن
پس بذار منم دلم به این" نونم به این روغن خوش باشه" چقدر این جماعت بنی آدم بخیلید

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...