۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

و کلمه خدا بود


میان حزن عاشقانه‌اش گفت
بانو جان، فقط یکبار، یک کوچولو عاشق بشم. دیگه هیچی نمی‌خوام
برق از سرم پرید
گفتم: عزیزم. دوباره می‌شینی مثل الان گریه می‌کنی
قدیم‌تر هم گفته بودی« فقط عاشق بشم.» انقدر در فکر عشق بودی که نفهمیدی عاشق کی شدی. اما، خب وقتی می‌گی: یه کوچولو
کائناتم بهت یه کوچولو می‌ده. بعدش دوباره زار نزنی چرا رفت؟
گفت: اوه نه منظورم،زمانش نبود. آرزوش بود
کائنات با منظور ما کار نداره. اون طبق قانون" اراده، کلمه، صوت " عمل می‌کنه باید مواظب کلامی که به زبون میاری باشی
خداوند ما را همین طور خلق کرد
اذا اردنه ان یقول له کن فیکون
ما به امر نافذ خود هرچه را اراده کنیم و گوییم موجود باش. موجود خواهد شد
روح همه از روح اوست. پس قدرت کلمه کم و زیاد باماست و سیستم عمل‌کرد هستی
من می‌گم: خدایا عشق را به‌من حادث کن

عشق


و اما عشق
شاید از خود خستگی
یا شاید هم در پی خویشتن حقیقی خود بودن منو بی‌قرار می‌کنه. چیز که به تنهایی قادر نیستم
نمی‌شه، چون نصف انرژی مکمل کم دارم
بار آخری که خودم را دیدم، زیبا بود
می‌خندید مثل کودکی، ناب، از ته دل
زن بود
کودک و سبک مثل ده سالگی
سادة، هجده سالگی
جهان امن بود و تنها نبود، چشم انتظاری شیرین عاشقانه‌ را پشت پنجره انتظار، شناختنم که، به همه عمر ارزش داشت
می‌دونستم؛ عاشق شدم
به عشق ایمان آوردم

جمعه خالی



خیلی ساله از جمعه بیزارم. وقتی در تقویم چشمم به پنجشنبه و جمعه می‌افته مورمورم می‌شه. لاکردار این تقویم منم که عوض همه روزهای هفته هی جمعه داره
دوتا از وسایل خونه را باید عوض کنم. یکی آینه دومی ساعت
آینه که حسابی خراب و پیر شده من‌رو لپ گلی نشون نمی‌ده. ساعت هم که یه ایرادی کرده فقط می‌دوه. آخه حیوونی تو چرا انقدر عجله داری؟
میگه هی می‌خواد به نقطه‌ای برسه که عقربه‌ها روی هم جفت می‌شه
باز خوشبحال ساعت که روزی دوازده بار جفت می‌شه
بچگی عاشق جمعه بودم
جمعه بوی پدر داشت، بوی جمع گرم خانواده و سفره باز مهربونی
البته اون‌موقع هم به غروب جمعه که می‌رسیدم. باز با یاد شنبه و مدرسه حالم کج و کوله می‌کرد
از صبح که بیدارشدم بین گل‌ها و بوته‌های بالکنی می‌گشتم و ادای باغبان نمونه را درمی‌آوردم به راز جمعه پی بردم
جمعه دوست داشتنی نیست، چون همه‌اش تنهایی است
از صبح تا غروبش فقط تنهایی است و نه بوی اسفند و نه عطر هیچ یک از افراد خانواده درش نیست
چقدر دلم هوای پدر داره

۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه

اجازه؟


خدایا اگه ازت یه چیز بپرسم تو عصبانی می‌شی؟
حالا حتما حتما لازم بود این جهندم و بسازی که آدم هی وقت خواب چیزای خطرناک بیاد تو کله‌اش که ، اگه آقای توسری بفهمه زبونم و می‌کنه؟
راس‌راستی تو این آقای توسری رو می‌شناسی؟
اون می‌دونه تو واقعا کی هستی؛ میگه تو رو می‌شناسه!!ازم قول گرفت، حتی یواشکی با خودم فکر نکنم
تو کجایی
چکار می‌کنی؟
جهندم کجاست ؟
اصلا تو هستی؟
به هیچ‌کی هم نگم که، تو هم گول شیطون و خوردی باهاش سر ما شرط بستی
هیچ‌جام ‌نگم که، تو
همه جا و توی همه آدم‌ها هستی؛ ولی، آخرش قیامت که شد باهاس یا همه رو ببخشی
یا خودتم بیای با ما، جهندم
ببخشیدا
تو خواستی ایی طفلی این‌قده کوچولو باشه؟

تو راس راستی نمی‌خواستی اونا سیب بخورن؟
یا اینجوری گفتی که حتمنی بخورن؟
بابای اکبر به یکی گفت: آدم‌کشه از دوستای تو ست
آقای پلیس برد پدرش و درآورد
من وقت قیامت بهت می‌گم: اوهوکی! من‌که حرفای شیطون و گوش نکردم
همه‌اش حرفای تو بود ، خواستن افتادن برگ و اینا
به‌خدا! خودت تو کتاب دینی‌مون نگفتی: برگا بی اجازه ‌ات نمی‌افتن؟
تو نگفتی روحت و فوت کردی تو ما؟
تا دلم عشق می‌خواد. زودی می‌ترسم و ازت خجالت می‌کشم که فکرای بدبد کردم
ولی ببخشینا، چرا عشق مال شما نبود و آدم باهاش میره جهندم؟
مگه شیطونم خدا بود که عشق و ساخت؟
گلی خانوم .........................

شتر در خواب بیند پنبه دانه


زندگی رویایی است که چون خیال بودنش را نمی‌دونیم؛ زیادی جدی گرفتیم
از خودمون توقع داریم. از تو از اون از همه انتظار داریم
سخت می‌دویم؛ سنگین دراز می‌کشیم؛ مثل مرده
شبها پی چیزی که خواب عمیق مرگ تو را ببرد
این زن و شوهرهای جوان را که می‌بینم دلم براشون می‌سوزه
خیال می‌کنند؛ از هم خوششون میاد. گاهی حتی تصور می‌کنند عاشقن
بعد، ازدواج کنن تا بهم عادت کنن
رویا جایی تموم می‌شه که، ماجرا چیزی که خیال کرده بودن نبود. بهم غر می‌زنن. از هم عشق نمی‌گیرن
یک عادت خسته کننده که باید در خفا فکری براش کرد
خواب در رویا با خیال همه زندگی را حدر دادیم

شب جمعه


یک هفته دیگه گذشت. یک پنجشنبه دیگه رسید
یک دور تکراری مجدد. بی کار مهم و به حساب بیایی. فکر کنم به تنهایی خو گرفتم
امشب به یک مهمونی دعوتم ولی نرفتم
نمی‌دونم تکرار این دورهم جمع شدن‌ها و پوز همدیگه را زدن چه لطفی داره؟
بانوان گرام از سرخ‌کن جدید، خرید تازه از دُبی و حمام آفتاب در ناکجا می‌گن و من مثل عقب مونده‌ها نگاه می‌کنم و هیچ وقت نفهمیدم لذت اینها در کجاشه؟
یا از ماشین و گوشی تازه و یا هم از دور از جون شما هیزی بعضی و سخنرانی های سیاسی
همه‌اش گندش درآمده و کهنه شده
بعد می‌گن تو افسردگی روحی گرفتی که هیچ‌جا نمی‌ری. شایدم راست بگن. اما در اوج عاشقیت هم که حالم خوبه باز تحمل چنین مهمونی‌هایی را ندارم

آهسته بیا




باید قبل از هر چیز با خودم، احساسم رو راست باشم
نمی‌گم هر لحظه در فکرم حاضری و همه‌جا حملت می‌کنم
نه اینکه بگم روزی بی تو می‌گذره
شاید حتی از رد پاهات سریع بگذرم
اما وقتی یهو نگاهم بهش می‌افته، دل تنگ می‌شم
شایدهم یک‌جور لجبازی ذهنی باشه؟
به هر حال جد ما آدم و حوا بودن؛ اول نکن بدتر کن‌ها

۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

بی‌بی جهان



می‌دونی ساعت چنده؟ نماز صبح هم خوندم و باز خوابم نمی‌بره. شاید به‌خاطر فول مون باشه؟
ولی نه گمانم چون دیشب خوب و آروم خوابیدم
یادش بخیر بچگی وقتی از خواب می‌پریدم، یک‌راست خودم و به اتاق بی‌بی جهان می‌رسوندم
بوی تنش حتی برام امن تر از بوی دخترش، مادرم بود. حتی بوی ذغال‌های کرسی‌ش و دوست داشتم. گاهی می‌رفتم اون زیر و به آتیش زیر خاکستر خیره می‌شدم
صبح زود صدای شیر که روی بخاری شیشه‌ای کنار اتاق سر می‌رفت، بیدارم می‌کرد. بوی نان تازه از زیر لحاف بیرونم می‌کشید
شب‌های جمعه
بی‌بی با صدای راشد به یاد پدر بزرگ یواشکی می‌گریست
این قدیمی‌ها عشق‌هاشونم معطر بود
فکر کن! بی‌بی که به زور زن پسر عموش بود. عاشق می‌شه و یک روز دوتا بچه رو می‌ذاره و برای همیشه میاد بیرون. مادر من مولود همین عشق بود
بی‌بی هنوز بوی عشق می‌داد. جمعه‌ ها همه بچه‌هاش. حتی همون دوتای اولی خونمون جمع بودن و اسفند بی‌بی براه. سفره ظهر از این سر اتاق تا اونسرش می‌رسید
و من بسیار خوشبخت بودم
کودکی امن و خاطره‌ها عطر برنج دودی می‌داد و گلاب نذری

عاشقی و من


آدم‌ها وقتی عاشق می‌شن؛ خیلی بیشتر شبیه خدا هستند
با همه مهربونم و به زندگی می‌خندم. یه‌جور رسیدن!
دیگه با هیچی کار ندارم
به همه لبخند می‌زنم و گاه حتی به طبیعت سلام می‌دم و باهاش گپ می‌زنم
به درد و دل‌های عزت خانم خوب گوش می‌دم و دلم می‌خواد هر طور شده براش کاری کنم
صدای بچه‌های همسایه وقت خواب لنگ‌ظهر آزارم نمی‌ده چون، از خروس خون بیدارم
خوب کار می‌کنم، خوب می‌شنوم و با دقت به چهره‌های مردم نگاه می‌کنم
از این هم مهمتر در اوج انتقاد پذیریم و با همه اهل جهان یکرنگ
جسورم و از هیچی نمی‌ترسم. چون دیگه تنها نیستم و دیگری فضای روحم رو اشغال کرده
خب نمی‌دونم این‌ها ایرادات منه فقط که با عشق حل می‌شه؟ یا عشقه که همه چیز و زیبا می‌کنه
و از من یه منه دیگه می‌سازه
شایدم بیشتر از عشق به یک آچار کشی نیاز دارم؟
یاد اون جک معروف افتادم که حضرت ابولفضل به رضا زاده پیغام می‌ده: با این وزن جدید رو من حساب نکن
عشق هم می‌بینه من کارم زیاده، جرات نداره اینورا پیداش بشه

ما


اصلا مهم نیست چه کسی دوست داره یا نه. مهم اینه از آنچه که هستی پیش وجدان خودت آسوده باشی. لازمة خدای‌گونه بودن، پرورش صفات الهی در هر یک از ماست
وقتی تو خدا باشی، از چه کس می‌تونی بیزار باشی؟
از هیچکی چون همه
ذرات تشکیل دهنده یک کل هستیم. پس همه را هر آنچه که هستند محترم و عزیز بدانیم بی آنکه انتظار متقابل از هم داشته باشیم
عشق را به‌خاطر ذات عشق و زندگی را به‌خاطر زیبایی‌ زندگی؛ نه بابت آنچه که ما انتظار داریم باشه
انتظار وقتی بالا می‌ره، می‌بینیم از خودمون بیشتر از دنیا توقع داریم
دیگه غر نمی‌زنیم و تقصیر گناهان عالم را به گردن هستی نمی‌اندازیم
چون همه
سعی داریم در بهترین شکلی که بلدیم، ظهور کنیم این کائنات، زیباست

...



خب خدا یعنی همین دیگه

با خودت رو راست باشی و نه سر خلق کلاه بگذاری
نه سر خودت
هرچه هستی را دوست داشته باشی و عقده هر لحظه گریبان گیرت نشه

مکررات بی حجم


هر روز مثل همیشه با صبح روز آغاز می‌شه و با شب تمام. هر روز مثل هم تکرار می‌شه
مثل ماشینی برنامه ریزی شده تند و تند باید کار کرد. نمی‌دونم بی این انگیزه عشق کار کردن، اصلا کاری از آب در میاد؟ نه به خدا
من که خودم و می‌شناسم. بی‌عشق مثل نون بی مایه، فطیره
جوششی از درون ندارم و روحم به هیچ سو پر نمی‌کشه. َجلدِ خودم شدم که، می‌پره و باز به خود برمی‌گرده
وقتی جرات نمی‌کنی تو چشم‌ها نگاه کنی و حرفی بزنی. وقتی می‌ترسی حتی بین امواج خشمگین انسانی قرار بگیری و از وحشت به خونه پناه میاری
وقتی نه شب و دوست داری و نه روز و نه غروب
پس به چیه این دنیا دلخوشی وقتی که عشقی نداری؟
هی به این صفحه بدترکیب نگاه می‌کنم که طلب ارث پدرش را ازم داره. لال می‌شم و دستام از جون میره که، خدایا دارم چه غلطی می‌کنم؟
کی گفته حرف مالی برای گفتن دارم که هی باید بنویسم؟
من توی همین خونه هم گوشی برای گفتن ندارم
چه جسارت‌ها برای خلق گفتن
اینم نوعی توهم فانتزی همه آدم هاست که فکر می‌کنیم باید یه فیلی چیزی هوا کنیم
خوش‌بحال انوشه انصاری که خودش و به هوا فرستاد

ما خدا


بیرون زتو نیست هرچه در عالم هست
در خود بنگر، هر آنچه خواهی در تواست
شمس

از بچگی با هزار و یک چیز ترسوندن‌ مون تا از خود واقعی دور بمانیم
دیشب تا صبح دنبال خدا می‌گشتم. شاید حتی به باورهای خودم شک کردم . تا می‌شد تصویر را دور و دورتر بردم
خدایی هر چه می‌شد بزرگ‌تر؛ از بچگی انقدر تمرین کردم که در ساختن این تصاویر " دکتری" گرفتم. در نهایت همیشه باید یکی را پیدا می‌کردم که خالق خدا باشه و باز یکی که خالق اون باشه
انقدر دور رفتم تا خودمم گم کردم
وقتی برگشتم خدا را دیدم که چطور مضطرب و غمگین روی تخت دراز کشیده بود
شما هم می‌تونی مثل جناب توسری فکر کنی، بترسی و خدا را غیر قابل تصور بدونی. اما خدای من همین نزدیکی است. نزدیک تر از رگ گردن. در وجود من، روح من
این همان خدای قرآن است که همیشه با وحشت ازش یاد شده. واقعا که چه موجودات بزدل! اگر همیشه زور بالای سرمون بوده، حقمونه. چون خودمون خواستیم از تعاریف دیگران دنیا را بشناسیم و کوچکترین زحمتی نکشیدیم و از ترس دست به سمت هیچ کتاب مقدس و نیمه مقدسی نبردیم تا بفهمیم این خدا چیه؟ " دستت ناپاک نباشه. فقط عربی بخون. اشتباه بخونی پدرت دراومده" در نتیجه همیشه جاش لای مخمل معطر بی‌بی بالای رف بود
قرآن من با مال همه فرق داره. صفحاتش رنگ‌به رنگ های‌لایت و هزار خط جور واجور دورش علامت یا نکته نوشتم. خانم والده هر بار می‌گه : باید این قرآن و بکشی هم‌وزنش نمک بدی. تا شرش گردنت و نگیره" خدای من می‌گه برای هر قوم و ملتی به زبان خودش نبی فرستاده تا فردا کسی دبه نکنه
بارها یادآوری کرده، خدا هستم و بهشت و دوزخ از ترس‌ها و تصورات خودخواهانه‌ام شکل گرفته
خدایی که منو جانشین خودش در زمین خوانده و جز خودش برایم ولی قرار نداده
جرمم را به هیچ پسرش نبخشیده و یا دنبال این نیست من چه می‌کنم تا حالم و بگیره
حالا اگر از ترس جهنم و .......... جرات نمی‌کنیم طرفش بریم. پرده را کنار بزنیم؛ می‌تونیم تا قیامت وابسته به غیر و بیرون از خودی باشیم که از بچگی برایمان ساختن
یا بکل منکر او
و در واقع خودت بشی
این از همه راحت تره. بالاخره منتظر چیزی بیرون خودت نمی‌شینی بیاد و معجزه کنه تا مشکلاتت حل بشه


۱۳۸۶ مرداد ۹, سه‌شنبه

این همه‌اش غر می‌زنه


دیدی چی شد؟ 
پاک یادم رفته بود
با تشکر و سپاس فراوان از عطارد نارنین،

من باب تذکر از برای تشویق و قدردانی
بدین وسیله از همه رفقا و نارفقا که این سوتی ها و نقد‌های گران‌مایه‌ شان باعث افزایش الهامات و سوژه‌های بدیع و بی‌ترمز من گشته
عمیقا. قلبا. جانن. عمرا. فداتون‌ شم ........................... سپاس‌گزار هستم
بابا من همه چیز و به خودم می‌گیم
آی مردم!

 من مسئولیت هر چی سه‌کاری و سوتی و چیزهای دیگری که هر لحظه، حال یکی را گرفته، قراره، بگیره و خواهد گرفت را، شخصا می‌پذیرم
 تقصیر من چیه تو باور نداری دهاتی هستم.

می‌گی نه از همشهریم بپرس. اونم چه دهاتی خالص و اساسی هم
از نوع چند آتیشه



عزیز دلم مگه نمی‌دونی که
دور از جون پسران بانو حوا. تیره دوم که اولاد بانو لیلیت باشن. قلبشون مثل موتور انژکتوری دوبله کار می‌کنه گاه هم سوبله
یعنی می‌تونن درآن واحد توی دل‌شون، چند نفر را به دلایل مختلف که فقط خودشون درک می‌کنند روی هم تلمبار یا حتی گاهی بچپونن
فکر کن! ما یکی رو هم بزور پیدا می‌کنیم که بتونیم دوستش داشته باشیم. این لاکردارا به همه می‌گن
قلب من خونه تواست، خانومی
عین یونیفورم نظامی شده. تا یکی بهم میگه: چطوری خانومی؟ تا ته داستان و می‌خونم
اونی هم که باوجود اهل و عیال دمُی می‌جنبونه که دیگه انرژی حروم کردن نداره؛ آزموده را آزمودن خطاست
اون‌هایی هم که دایم خالی‌های مرکب و هفت رنگ اموراتشون رو می‌گذرونه؛ باز دوست داشتن نداره
همین‌طور بخواهیم حساب کنیم به جواب تو می‌رسیم
اما
می‌گم، اگه تو حقیقتی؟ حتما حقیقت دیگری هم منتظر تواست

خدا منو بکشه


می‌گه:« این عکسی که اونجا گذاشتی، هیچ مناسب نیست» گفتم: چرا؟
گفت« آخه اونها اسم الله و ایناست
گفتم: وای خاک‌به‌سرم شد. حالا سوسکم می‌کنه
خوب شد گفتی. وگرنه من که تازه از ولایت اومدم و هنوز سر از این‌چیزها در نمیارم. یادش بخیر وقتی رسیدم تهرون کفشام و درآوردم. چون آسفالت و با موکت اشتباه گرفته بودم
از اون بدتر وقتی بود باجه تلفن عمومی رو که دیدم زودی، تعظیم کردم. به کسی نگی، فکر کردم " امام‌زاده" است
ولی
اما
حالا کاری نداریم این خانمه لخته و عیبه
ولی برای نام خدا بهتر از ظرفش سراغ داری؟
وقتی " نفخه فیه من الروحی" حتی در این و اون بدترهاشم، فقط روح خداست. مگر اینکه بخوای منکر کلام خدا بشی؟
چشم‌ها رو باید آبکشی و کُر داد

من نه منم



عاصی و شاکی می‌شیم. به زمین و زمان فحش می‌دیم حتی به خود خدا با همه مخلوقات ناقصش
همیشه مورد ستم و مظلوم ماییم
اصولا همه دنیا کمرها را محکم بستن تا فقط از شکست‌های ما لذت ببرن. از این‌هم حتی مهمتر. همه کاروزندگی را گذاشتن کنار و ما را زیر نظر دارن تا یه‌جوری حالمون و بگیرن و گاه گروهی نقشه می‌کشن
این از اهمیت فوق‌العاده ما میاد
انقدر در خودمون غرق شدیم که مرکزیت هستی قرار گرفتیم. البته شک نکن که حتما تو مرکز جهانی. این‌که چیزی نیست جهان از تو آغاز می‌شه
باورش درون تو تعریف و شکل می‌گیره. اما اگه من اشتباه می‌رسم یا می‌بینم.......... معنیش زشتی جهان و آدم‌هاش نیست
زشت، زیبا، خوب ..... دو قطب هستی، از راهی که بلدن سعی می‌کنند بهترین باشن
اگر نقصانی هست تو به ضعف‌هامان ببخش

رویای زمین

د
وای فکرش و بکن یه روز صبح همه مردم دنیا چشم باز کنند، ببینن عاشق هستن دروغ‌هاشون گم شده و ماسک‌ها پاره
چی می‌شد! یعنی می‌شه؟
مگر اینکه این موسیو جبرئیل به جای این‌همه وحی نیمه یه چیزی می‌ریخت به سر خلق‌الله و یادشون می‌اومد عشق چیه؟
یا برای چی به تجربه زمین اومدن؟
یا اصلا حرف خودشون را به‌خاطر می‌آ‌‌وردند. حرفی که شاید برای گفتنش آمدن
نه حرف‌های پشت سر و نه مال دیگران نه اوهام سیاره زمین نه تصورات بی‌بی گلاب که از تی‌وی رو می‌گرفت
زمین زیبا می‌شد

لب‌ها به خنده باز و نگاه‌ها به هم خیره می‌شد و تصور دوزخ
بین‌شان نمی‌نشست
اگر خدا همه فقط رحمان رحیم بود
من با همه رنگ‌های جعبه مداد، نقشی نو از حیات می‌کشیدم
و عشق را
می‌دیدم


مزارع زیره


همشهری
ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمی‌زنه چون زنگاش و قبلا زده
این جهانی که اینط‌ور همگی از دم گشت، جدی گرفتیم. حدیث مزرعه زیره است
زیره را می‌کارن. زارع هر روز میاد سر زمین سر و صدا راه می‌اندازه. که
اوی، آب بنداز
اوی بسه حالا اونور، حالا اینور
بیچاره زیره بی‌آب رشد می‌کنه
من با آب و بی‌آب محصول این دنیا رو برداشت کردم. همه چیز با زمان میره و محو می‌شه
به‌قول مترلینگ اگر در دو خونه کنار هم بطور همزمان دواتفاق بیفته. یکی ریختن لیوان آب و دیگری قتل پدر و مادری به دست فرزند
زمان هر دو را از ذهن همه پاک می‌کنه
حضور ما هم کم از این حکایت نیست
دوست دارم یا بی‌عملی کنم. یا چنان فریادی بزنم که نسل ها بعد از من انعکاس صدا باقی باشه
کاری که به حساب خودم اومده باشه. زندگی عادی را که همه در حال گذرانیم و هنر نیست
اما عشق
این تنها تجربه خیالی است که نمی‌خوام زندگی های بعدی همچنان دنبالش بگردم. باور کن تنها انگیزه من برای بازگشت همین عدم تجربه عشق ناب و حقیقی بود که خدا به‌خاطرش انسان را خلق کرد
شاید می‌خواست این‌طور معنای عشق را بفهمه؟

۱۳۸۶ مرداد ۸, دوشنبه

مرگ؟


چیز نگران کننده‌ای نگفتم نازنین که تو نگران شدی؟
تو یا اونهای دیگه هیچ‌وقت شده حتی حوصله خودتون در آینه را هم نداشته باشی؟
منم یکی مثل همه آدم‌ها با این تفاوت که زمان و مرگ را خیلی جدی تر از شماها می‌شناسم
تو همیشه می‌گی همه یه روز می‌میریم. اما هیچ‌کدوم باور نداریم که واقعا این مرگ به سراغ ما هم خواهد آمد
گفت: فلانی مرد
گفتم: اه! آخی
یه‌جوری میگیم که انگار فقط قراره دیگران بمیرن. نه ما
گشاد میاییم، گشاد می‌ریم و گشاد هم زندگی می‌کنیم. انگار تا قیامت وقت باقی است
اما برای امثال من که یکبار با این جناب اجل رقصیدیم و ملاقاتی حضوری داشتیم معنای همه زندگی تغییر می‌کنه
می‌دونم در راهه و هر لحظه ممکنه دوباره بیاد سراغم. زمانی که به پشت سر نگاه می‌کنم متوجه می‌شم طی این ده‌سال کاری نکردم که به‌حسابم اومده باشه
حتی شوقی که به خاطرش خواستم که برگردم
شاید خدا خواست پوزم و بزنه و نشونم بده چه‌طور دلبسته اوهام زمینی شدم بلکه چنان دل بکنم که بار دیگه میل زمین نکنم

مدینه فاضله


خداوند می‌گه: من بهشت را چنان به شما نزدیک آفریدم که کافی است دست دراز کنید و بردارید
در میوه فروشی داشت میوه‌ها را زیر و رو می‌کرد که میوه فروش شاکی شد و گفت: آخه این چه تیریپیه آبجی؟
ما هر چی میوه خوشکل و درشته می‌چینیم روی کیسه که شما ها رو جذب کنه. اما شما همه چیز و بهم می‌ریزید تا حتما از زیر یه چیز دربیارید؟
عین حکایت جمیع خلایق
همیشه آنچه را می‌خواهیم که به دشواری پیدا بشه. آنچه در دسترس هست را یا نمی‌بینیم
یا دوست نداریم

پشت هیچستان جایی است


چرا نمی‌شه؟ خوبم می‌شه
حالا تا من حرف بزنم می‌شه پرونده.
 اما صبح تا شب عالم و آدم با و بی مجوز این همه حرف می‌زنند،
بی کانتر و مالیات.
 هیچ معلوم نیست که واقعا چقدر به کلماتی که با باد می‌ره و در جریان سیال فضا گم می‌شه اعتقاد دارن
من گفتم انسان خداست؟ 
هنوزم می‌گم خداست
چرا که نه؟
 در جایی که اول چرایی عالم هم او بوده.
 کی گفتم من نباید باشم؟
با علم به همین خدایی منم می‌خوام از ترفند همان خدا استفاده کنم
خسته‌ام.
از مامان بودن یا دختر خوب و محبوب خانم‌والده یا حتی ابوی گرام که خداد ساله رفته و هنوز سایه و تاریخچه‌اش را باید یدک بکشم
خسته‌ام از نا امیدی ها و امیدهای زود گذر.
از این‌که همیشه کنف چشم‌های انتظار به‌دور بپیچیه و یک‌جا نگهم دارن
مگه خود خدا چقدر قابل دسترس یا رویته که منی که بنا بود نیم‌چه خدا باشم، باشم؟
دلم می‌خواد برم و گم بشم. 
یا چنان دچار فراموشی که حتی اسمم یادم نیاد
خود خداشم اگه قرار بود دائم با همه بکش بکش داشته باشه می‌برید. که برید
من که خیلی وقته ازش بی‌خبرم
ما که هم خدای غایب و هم امام‌زمان غایب داریم
منم روش

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

شیرین گت ـ شیرین گل


عزیز دلم
تا حالا کدوم داستان عاشقانه‌ای به وصال ختم شده که اسمش عشق شده باشه؟
همه ماجرا به همین فراق و آه و ناله‌هاست که می‌شه عشق. حالا اگه شانس پیدا کنیم و عاشق کسی بشیم که
خودخواه نباشه. آدم حسابی هم باشه . یعنی به عبارتی همون مراد دلی باشه که بی عشوه ... وغمزه... نذار بره و این باقی مونده عمر حس تنهایی نکنیم و بغل گرم و حضوری مطمئن در کنار ماباشه و همه اونها که منجر به حدیث تعلق‌خاطر می‌شه
بی‌شک ما از نادر انسان‌های خوشبخت خواهیم بود
وگرنه عشق همین بدبختی‌هاست که نوشتی
اول شایدفکر کنیم آره و اینا. شاید حتی اونم آره
اما وقتی وسط راه به هر دلیل دل می‌کنیم، خب یعنی عشق همین‌قدر بوده
مثل پنیرخامه‌ای که تاریخ مصرفش تموم می‌شه. اونم می‌ره راست کارش یا ما می‌ریم
چنین موجودی بمونه هم مالی از آب در نمیاد. چیزی که سهم من باشه هیچ‌کس نمی‌تونه اونو ازم بگیره
و اگر رفت
حتما سهم من نبوده و هر چه زودتر
خوش‌گل

بی‌نام


وای چشمام کف پای جمیع اولاد ذکور آدم
یه‌ساعت شد که من پست آخر و نوشتم؟
چقدر شماها از خود متشکرید به خدا. من‌که پیش همه‌تون لنگ و قشنگ و صاف و صوف پهن کردم
آه آه
فقط خدا کنه لال از دنیا نرم. وگرنه تقصیر شما اولاد آدمه
یکی از رفقا که پست قبلی رو خوانده بود. باتمام شوکت و حشمت و جاه و جلال پرسید
پس هر وقت قرص‌هات تموم شد، شاید بشه یک قرار ملاقات گذاشت
آخه عامو
من که یه هفته‌است قرص می‌خورم. چقدر اعتماد به نفس دارید شماها. پناه می‌برم به خدا
تاقبلش چم بود؟ من‌که همیشه دارم بال‌بال عشق می‌زنم
خداوندگار عالمیانا. ایزدپاکانا کمی از این اعتماد بنفس این‌ها کم کن به امید من بی‌افزا

sertrabaiol


هر از چندی که هوای دلم به شوره‌زار نزدیک و آسمون چشمام ابری می‌شه. زود خودم و به دکی جون می‌رسونم. بعد از یه‌ساعت گریه و زاری که در نتیجه‌اش نصف مطب را دستمال‌کاغذی فین کرده من برمی‌داره
دکی جون، خونسردانه قلم به دست می‌گیره و هر بار یه تحفه‌ای می‌اندازه در کاسه من. البته غلط نکنم شدم، لابراتوار؟
ببین تورو خدا یعنی یه آدم حسابی دیگه پیدا نمی‌شه تا من عاشقش بشم؟
متاع این‌بار جناب دکتر آب فرنگ خورده قرصی بود که اگر به جای هرگونه سلاح‌های شیمیایی و اتمی و هسته‌ای کاربردی خاموش و بی خونریزی داره
یعنی چنان اخته تخته‌ات می‌کنه که تو حتی خودت را هم از یاد می‌بری. نه نیازی و نه هوسی
اما خود قرص می‌شه عینه فریضه واجب نماز
اگر عالم و آدم را به قرص ببندن. دیگه نه کسی مثل من درد عشق می‌گیره
نه حوصله داره فکر کنه، دنیا چه می‌شه؟
نه دلش می‌خواد از خونه بره بیرون، حتی شمال نازنین، ترکت می‌شه
نه مهمه کی با کی قهره کی آشتی
نه عصبی می‌شی نه کسی می‌تونه حرصت و در بیاره
نه حتی حاضری به یک دیدار شاید کمی تا قسمتی مشکوکی بری که ممکنه همه ماجرات و عوض کنه
فکر کن هر شب قبل از خواب یکی می‌اندازی بالا. تموم
با این حساب جنگ و حرص و طمعی هم نمی‌مونه
البته یحتمل به دوّل مقتر باید شبی یک برگه قرص داد. اما بهتره از جنگ و بکش بکش هسته‌ای نیست؟
این خواهرای طفلک هم مجبور نمی‌شن از صبح دنبال شکار بدحجاب باشن
دیگه سهمیه بندی بنزین هم از اهمیت خودش می‌افته. چون کسی حالش و نداره از خونه خارج بشه

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...