۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه

خبر اول


خب برای اینکه من آزادی‌های گلی پشت همین کلمات به‌قول شما واژگون شده را دوست دارم
گلی در بند ما و منی نیست. از چیزی خبر نداره که بخواد بترسه. پس آزادانه با پای برهنه روی چمن‌های خیس کودکی می‌دود و و من نفس عمیق می‌کشم
بر خلاف نظر شما هرگز اعتقاد نداشتم، بچه‌ها نمی‌فهمن. خیلی هم خوب می‌فهمند. فقط مورد استفاده‌های آنها را نمی‌شناسن
و اگر در هر سنی گذاشتی کودک درونت لب باز کنه و حرف بزنه، با خود جدیدی روبرو می‌شی
بر خلاف شما معتقدم، چون سن روح تغییر نمی‌کنه، همیشه مسیری در جریانی کودکانه و ثابت را تجربه می‌کنه
فقط ارقام چهره و شناسنامه است که بالا می‌ره نه سن روح
روحی که زمانی کودک بوده، همچنان هم کودک است
خبر اول، کودک است

alternative


وقتی هیچ‌کاری نمی‌شه کرد. هیچ راهی برای رفتن نیست و مجبور به پذیرش شرایط شدیم، تنها کار ممکن همانی است که برابر ماقرار گرفته
شاید اسمش هیچی یا بی‌عملی باشه. اما با وجود اون نمی‌تونی بگی هیچی نیست
شاید شرایط موجود همه چیزی است که داریم و امکانش هست. اما، چشم‌ها را باید شست
وقتی ماجرایی حالمون را بهم می‌ریزه. فکر می‌کنیم به آخر دنیا رسیدیم و همه چیز تمام شده. باور روزهای خوب را از دست می‌دیم و حتی باور تغییر شرایط فعلی
از زندگی و خدا نا امید و قهر می‌کنیم
فقط چون اون‌طور که ما فکر می‌کردیم نشده. اما این شده‌ها در مسیر همان نشده‌های ما قرار داره که راه را برای شدن‌ها باز می‌کنه
هر حرکتی نیاز به نیرو و عمل از جانب ما داره. گاهی حتی دردناک خواهد بود و ناامید کننده. اما تا عامل فشار نباشه حرکت جریان پیدا نمی‌کنه
شاید باید از دل هیچی موجود، همه‌چی را در بیاریم
من که همچنان به رویاها و آرزوهام وفادار و مومنم. حتی با این حال بد همچنان چشم به در منتظر اون معجزه‌ام
معمولا که جواب داده. یعنی من که فقط این جوری بلدم زندگی کنم
خالی ماندن را برای پر شدن دوباره می‌پذیرم. همین هیچی
کائنات نگاه به دست ما می‌کنه
وقتی تو به هر ناقص و بی‌نتیجه‌ای دل ببندی اون برای تکمیل شرایط تو اقدامی نمی‌کنه. اما طبق قانون کیهانی خالی معنا نداره و زود مورد تازه جایگزین می‌کنه
هدایایی بصورت آلترناتیو در هستی داریم. کافی یاد بگیریم چطور به جریانش بندازیم و قوانین را پیدا کنیم. که جز با تجربه راهی نداره

۱۳۸۶ شهریور ۲, جمعه

یاهوچه



وای به تردید که مرا کشت. از سر دل‌نازکی و بی‌تابی غروب جمعه رفتم سراغ صندوقچه آبنوس خاطرات آخرین عشق. این کاغذهای پاپیروس یاهو را می‌خواندم و جزم درآمده بود
وای فکر کن! چه چرت و پرت‌هایی که ننوشته بودم. وای بر "منه ، من" که هنوز چقدر بزرگ بود و اینطور پس رفته بود
برگه‌هایی سراسر انکار. سراسر دروغ. حتی به خودم! وقتی این منه چنین عزیزه خب لیاقتت هم همین تنهایی پشت کبر و غرورت باشد
داشتم برای طرف بال‌بال می‌زدم وپس می‌افتادم
نوشتم، من‌که به زندگی تنها عادت دارم و برای کسی جا ندارم
وای حالم بهم خورد. چی را برای کی بزرگ کنی؟ اگر اویی نباشه بزرگی تو در خفا می‌گنده
براش می‌مردم. قبل از اینکه بره، خودم زودتر رفتم که اون نگه بدرود. وقتی در جوابم گفت بدرود. شوک شدم. انتظارش هم نداشتم این گند دماغ را ول کنه. حالا به هر بهانه‌ای
خدایا این آینه فریبکار را از من بگیر تا خود واقعی را ببینم. دارم گندش را در می‌آرم و از تنهایی می‌میرم

چارچنگولی


همیشه غر می‌زنم. اما وقتی جملاتی مشابه از دیگری شنیده می‌شه انگار مفاهیم هم واژگون می‌شه
مثل همین چار چنگولی
اما ما به چی چارچنگولی چسبیدیم؟
به زندگی؟
خب ولش کنیم که چه کنیم؟
بیا من، آه. الان صاف ایستادم اما
باید صبر کینم تا جناب اجل مرگ سروکله‌اش پیدا بشه؟ یا زندگی را رها کینم و نفس در سینه حبس؟
تا نفس می‌کشیم زندگی هم هست و ما چارچنگولی می‌مونیم. برای همینه که اینگونه بیقرار عشیقم
با عشق کمی صاف می‌شم و به جای چرخه خود به چرخه دیگری نگاه می‌کنم و انرژی عشق می‌گیرم
شاید با عشق یادم بره چارچنگولی به چیزی چسبیدم؟ وقتی عشق هست، تو نیستی؛ چون همه او شدی. شاید حتی این منه من هم کمرنگ می‌شه و کمتر درد می‌کشیم
وای همشهری! پس چه کنیم؟
سینه تنگ شد و نفس سخت. حس باور توهم زمین به وجودم چنگ کشید و نیمه جونم کرد. چه کردی عامو؟

۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

شدیم، سیندرلا



عجب روزهای بی نام غریبی است نازنینم
از صبح تا شب دور خودم می‌چرخم و هی وصله پینه می‌کنم، هی وصله پینه می‌کنم. شدم عین قوری چینی عهد قجری خانوم جون که همه‌جاش بند خورده بود و زینت اسباب چای روسی بود که در باغ صمیمی و پر خاطرة پدری داشت
فقط اون لاکی بود و من بی‌رنگ
آواره جهان رویا. وقتی زندگی خالی می‌شه، کله هم از تب و تاب می‌افته و تو مجبوری در جهانی زندگی کنی که درش هنوز هیجان و حیات هست
رویاهامم همه از جنس گلی کودکانه است. دوباره به کودکی بازگشتم. دیشب یک اسب سفید بالدار دیدم که تمام روز ذهنم و درگیر زیبای‌ خودش کرده بود
البته خیلی بهتر از تفکر به نداشته هاست. فقط می‌ترسم چنان در جهان موازی حیرون بشم که دیگه بازگشت را یا فراموش کنم یا گم؟ اما بعد از مدت‌ها چیزی هست که با یادآوریش قند در دلم آب کنن. فکر سفر و دوری از اینجا. حس اینکه دیگه هر صدایی وجودم را نمی‌لرزونه یا توقعی که پایین میاد و دیگه وسط جنگل منتظر کسی نیست. مگر جناب تارزان که از شانس ما در جنگل‌های افریقا گم شده بود. گو اینکه اگر در طبرستان قدیم و مازندارن فعلی گم شده بود، چنان نم می‌کشید که نای نعره زدن هم براش نمی‌موند
چه به عشق و عاشقی


هزار



این هزارمین متنی است که در این وبلاگ می‌نویسم. شاید اگر بشینم و آرشیو رو بخونم، تغییرات مسیر روحی و زندگیم و حتی نوع انتخاب کلمات و جمله بندی ها دگرگون شده باشه؟
مثل یک سابقه پزشکی که نشون می‌ده طی دوسال از چی به چی رسیدم؟
چی بودم چی شدم؟
دنیام چقدر کوچکتر یا بزرگتر بود. ولی حتی فکرش هم برام مسخره است. برگشت به سه کاری ها یا شادی‌های کوچک بچگانه‌ای که تا اینجا زندگیم را آورده به قدری کوچک و اندک خواهد بود که بی‌شک و قطعا از خودم لجم خواهد گرفت
وامصیبتی به نامه اعمال هزاره‌های پشت سر و پیش رو. بیچاره خدا که مجبوره روز قیامت همه اینها رو بخونه
علائم که می‌گه وقتش شده. شاید از فکر خواندن این نامه‌ها رفته تو چرت بلکه ما خودمون آدم شیم ؟
به هر حال شکر که هزارمین صفحه این دفتر را هم نوشت و هنوز زنده‌ام
ببین چارچنگولی چسبیدیم به این زندگی. وقتش از هیچی راضی نیستیم. اما اهل دل کندن از این دنیا هم نیستیم
شاید همچنان منتظر معجزه در دقیقة نود باشم؟
از مرگ می‌ترسیم. ولی این زندگی است که داشته‌ها یمان را می‌گیره و باز دوستش داریم

999


نهصد و نود و نه بار من این صفحه را باز کردم و از دل‌نامشغولی‌ها یا مشغولی‌ها گفتم
گاهی تلخ، گاهی شیرین گفتم
اما فقط داستان اینه که گفتم. نمی‌دونم چند تا از این گفتنی‌ها طی تاریخ زیر لب یا بر کاغذی بی‌مخاطب نشست و در دل زمان محو شد
حروفی که به‌هم چسبید و خوانده نشد
بچه که بودیم انشاء بود، علم بهتر است یا ثروت؟
ماهم که دیگه از ترس جرئت نداشتیم بگیم ثروت، همه بچه‌ها علم می‌خواستن. پر واضحه که بیشترشون هیچی نشدن. این هم نسلی‌های طفلی من هم که یا در تب انقلاب شهید شدن یا در میدان جنگ. اونایی هم که موندن یه جورایی موج گرفته شدن
حتی من که ایام موشک باران با کلی آدم در تفرش ول می‌گشتم و صبح تا شب مهمون بازی بود. از وحشت درونی همه خط خطی بودیم و به جون هم می‌افتادیم. اوه ه ه ه؛ چه کسانی که اومدن و رفتن و ما مثل دنیا شاهد این عبور و مرور بودیم
مثل روز آخر دنیا انتظار مرگ را پشت نقاب گریز می‌شمردن
در نتیجه همگی یه جورایی موجی شدیم
خلاصه اینکه این علم و ثروت به بعضی نرسید و به برخی زیادی رسید
و این‌ها بر دفتری ثبت نشد. جز بر یادها
من اینجا هرگز تنها نبودم. هر موقع از بیست و چهارساعت وقتی دلم خواست بگم گفتم، و با کمی تاخیر دیگری شنید
خدا پدر و مادر این قرن جدید و پدیده اینترنت را که شاهکار قرن بود بیامرزه
این ماکروسافت این شب‌جمعه یه خدا بیامرزی می‌خواست

پنج شنبه بازار


یه پنجشنبه دیگه شد و من فکر می‌کنم، شاید این پنجشنبه از خیلی از پنجشنبه‌ها بدتره. در حالیکه همون مسیر تکراری این مدت طی شده. من در جا کار می‌کنم. الکی هی باید برم بیرون و آدم‌های متفاوت ببینم چون می‌خوام از حق نفس کشیدن و بودنم دفاع کنم
اما یک قدم از قبلی‌ها جلوترم چون می‌دونم پنجشنبه دیگه اینجا نیستم
خودش حس خوبی داره. خونه پر از موج منفی و من از رمق رفته
فکر به کوه و جنگل حالم و جا میاره. ولی باید این چند روز را تحمل کنم. باید حق بازی درآرم و اینا
این حق و داد و گرفتنش از اون مشکلات بیخود انرژی حروم کنه که قلبا ازش بیزارم. اما خب من‌که نمی‌تونم مثل منقلی‌ها بشینم تا هر انسان‌خدایی برسه و حقم و بخوره. پس تکلیف این انسان خدا چی می‌شه. من اول برابر این خدا مسئولم. دیگران هم با خدای خودشون امورشون می‌گذره
خلاصه فکر به نبودن در این نقطه که همیشه فکر می‌کنم، حریم و حرم امن منه خوشحالم می‌کنه. این مدت فشار زیادی را تحمل کردم. ممکنه یه روز پوستم خورد بشه و بریزه
خدایا کمک کن طوری زندگی کنم که مجبور نباشم چیزیم رو از کسی بگیرم

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

ملکوت ناب


بچه راست می‌گه. گاهی گرفتار این تردید می‌شم که چرا بازی راه انداخت؟ چه نیازی داشت به حسادت ابلیس؟
چرا ابلیس بهش می‌گه« تو منو فریب دادی» ؟
خالق چه نیاز به فریب مخلوقش داشت
مگر نه اینکه حکم آنچه تو گویی؟
باهم سر ما شرط می‌بندن. فکر کن! اشرف مخلوقات وسط میز قمار؟ با کی؟
ابلیس. استخفراله


در روز ششم زمین کامل شد و اراده به خلقت آدم کرد. اگر به زمین گفت باش که ما درش زندگی کنیم، دیگه بیرون اندختنمون از بهشت چه حکایتی بود؟
ما که از اول قرار نبود در بهشت بمونیم؟
شاید هم بهشت همین زمین زیبا باشه؟
پس مفهوم رانده شدن و سیب گاز زدن چی می‌شه؟
بالاخره ما گناه‌کاریم یا نه؟

شاید فکر کرده آسایش و سعادت باعث بی‌عاری‌مون می‌شه، گفت یه کاری به دست‌شون بدم که اون پایین ول نگردن؟

هیچ چیز هم که بی‌اراده او نمی‌شه. حتی افتادن برگ از درخت. پس بازخواست و قیامت چه حدیثیه؟
اشتباه نکنی و بگی کافر شدم. هرگز
دارم آدرس ملکوت و بهشت رو به تو نزدیک می‌کنم و گرنه کمی فکر کنی، همه‌اش جواب داره

پسر نوح


ببخشید خدا داشتم کتاب قصه‌هاتون رو می‌خوندم یه چیزایی یادم اومده. اگه گوشم و نمی‌پیچونی بگم؟
اون پسر کی بود که کشتی ساخت و بعد پسرش از اراذل اوباش بود و افتاد تو آب تو گفتی خفه شد هان. الانی رئیسه و حرفای گنده گنده می‌زنه
اون پسره بود که هی باباش اینا شام گشنه پلو باقالی می‌خوردن. بعد هی خواب می‌دید تو می‌گی بندازشون تو بیابونا بذار سگ بخودردشون هان. بعدش یه بار دیگه گفتی سر پسرش و پخ یپخ ببره ها
هنوز تو سری خوره اون یکی پسره است که مامانش پیر بود و هر روز هی پدرش رو در میاره
تازه اینم که چیزی نیست. اون شیطونه بود که بی ادبی کرد تو انداختیش بیرون. الان خدای دنیا شده
اون شاهه که بود رو تاجش عسک مار داشت. اون‌وقت اسمش فرعون بود ها، الان که دیگه شاه مد نیست رئیس دنیا شده
تو مطمئنی حواست به مام هس یا الکی گفتی یه کارایی بکنیم تا همیشه، بیچاره، بدبخت، حیونی و اینا باشیم تا ما رئیس نشیم
بیا بیبین ایی پسر اون آقاهه کشتی سازه الان یه عالمه برج داره و بنز می‌شینه
تازشم شبا رو تخت طلا می‌خوابه لباساشم خارجگینیه آقا

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

جدا سری


همینه که عشق می‌شه افسانه
امشب شام رو با یکی از دوستان قدیمی قرار داشتم. هر کی به ما می‌رسه خودش از دنیا ور پریده. شانس یعنی این. چون هر بار فکر می‌کنم انگار هنوز اون آدم خوشبخته خودمم؟
از عشق نوزده سالگیش حرف می‌زد و از زنی که بیست و چند ساله مادر بچه‌هاشه. با تمام قوا سعی می‌کرد ثابت کنه، هنوز دوستش داره
اما پشت دردی که گونه‌هاش رو پشت یه خنده زوری بالا می‌برد می‌خواست درکش کنم
مجبوره جدا بشه چون، خسته شده
خیلی صادقانه می‌گفت: مادر بچه‌هام. زن نمونه و ایده‌آل اما از اینکه تا پام می‌رسه خونه داره ازم ایراد می‌گیره و سعی داره اثبات کنه من بدم بیزارم کرده. حتی از خودم. برام رمق قدم گذاشتن به خونه رو نذاشت
حالا خانمش تلاق خواسته. اون‌هم که از چشماش معلوم بود خدا براش خواسته
وای!!!!!!! چرا بعضی وقتها می‌تونیم اونی که وقتی با همه وجود می‌خواستیمش دیگه نخواهیم؟
بچه یا مادری که با همه حس و توان بهشون وصل می‌مونیمم. دیگه حتی نخواهیم شکلشون رو ببینیم
وقتی کسی رو دوست داریم کنارش بقدری بزرگ و بخشنده هستیم که به راحتی از همه چیز می‌گذریم. اما از نقطه‌ای که مثل میکروب زیر میکروسکوب یکی می‌ریم که دائم می‌خواد تو رو نفی کنه . از اون فراری می‌شیم
عشق همه‌اش بده و بستونه
نه کش مکش

کمبود شکارچی


طبق بررسی پزشکان متخصص شکار برای افرادی که دچار نارسایی‌های قلبی هستند خطر مرگ را به همراه دارد
لذا
از پسران بانو حوا از ده ساله تا نود ساله؛ عاجزانه تمنا و خواهش و اینا دارم
لطفا برای خاطر قلب مبارک از اونواع شکار چه در بیشه و جنگل یا در خیابان‌های شهر شدیدا پرهیز کنند
بنا به نظر گروهی از حکما با انجام برخی ورزش‌های عصر و شبگاهی از جمله
گردش و نرمش چشم و ابرو
تمرین در ایما و اشاره
پرهیز از دویدن‌های بی‌مورد و خانه خراب کن در کوچه و خیابان در پی شکار
و یا با آموزش چگونگی انواع روش‌های مخ‌زنی دختران حوا از طریق این دهکدة بدبخت جهانی که به یمن این تکنوآلرژی نوین در انواع گوناگون و ورژن‌های تازه به تازه و به‌روز وجود دارد، آمار حملات قلبی را به حداقل رسانده تا این بانوان گرام بیش از بیش در این بحران کمبود آقای شوهر گرفتارتر نشوند

we are the world



از دنیا راضی نیستیم. ازدواج می‌کنیم
بعد از مدتی باز حوصله سر می‌ره، بچه دار می‌شیم
وقتی بچه دار شدیم، می‌فهمیم که دنیا از دست به در شده
می‌آییم دنیا را نجات بدیم، سعی می‌کنیم اون را شکل آرزوها و نکرده‌های خودمون کنیم
غافل از اینکه، بچه‌ها فقط از ما وارد جهان می‌شن. ولی برای خودشون. نه برای ما
ما نمی‌پذیریم
مگه می‌شه؟ عمری قالب غلط به‌ما زدن. باید یه جایی ما قالب درست و نشون بدیم. در حالی‌که
بچه‌ها برای آرزوها و توانایی های خودشون به دنیا میان
کاش از روز اول قلم آرزوهای خودم را به دست می‌گرفتم و دنیا را چنان می‌کشیدم که می‌دیدم
شاید آسمان من هرگز آبی نبود. شاید ارغوانی یا سبز بود
اما گفتند: آسمان آبی است. خدا و بهشت و جهنمش آن بالاست.
گفتیم چشم

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

یاوه جات



نمی‌دونم کی بود که فکر کردم منم باید قاطی تیپ ادبا و نویسنده‌ها بشم؟ اما خوب یادمه که همیشه پز می‌دادم که
من، همیشه دلم می‌خواد حرف بزنم. « خودمم فکر می‌کردم حالا چه حرف‌های شیر گاو پلنگی مونده نوک زبونم که فقط دنبال راهه تا بپره بیرون» برای همین
نقاشی رو دوست داشتم وقتی با اون یکی آشنا شدم، دیدم هیجان و تحرک داره
گفتم من از اول هم باید همین کار رو می‌کردم.
« بانوجان یادت بخیر که اولین تکه گل را تو به دستم دادی.» این چند روز که حسابی خرابم و ذهنم برای انجام هیچ‌کار و تصمیم گیری تمرکز نداره،یا به عبارتی ، ترمز نداره
تنها چیزی که آرومم می‌کنه، رویا بینی و نقاشی است
رنگ روی کاغذ متولد می‌شه. رشد می‌کنه و به خواسته تو، همان شکل که به تو آرامش می‌ده پهن و باریک می‌شه تا تصویری از درون در بیرون متولد بشه
این لحظه است که حس می‌کنم، ناخدای کشتی وجود منم
این لحظه بود که فهمیدم، حرف مفت زیاد می‌زنم
تنها زبان حال من رنگه نه وراجی

۱۳۸۶ مرداد ۲۸, یکشنبه

وحشت


از صبح سیگار چای قهوه پشت هم
مات پشت این صفحه می‌شینم و مغزم کار نمی‌کنه. انگار زخم‌هایی درونم دیدم که افتادم به‌جونش و انگولک می‌کنم. دردم می‌گیره. روحم جمع می‌شه اما جایی برای پنهان شدن جز پشت خودم نمی‌بینم
تازه یک کشف بزرگ هم کردم. دوهفته‌است با صدای کتاب گویا می‌خوابم. فکر می‌کردم بازی جدید پیدا شده. اما الان تازه فهمیدم، صدا باعث می‌شه حس کنم یکی غیر از خودم اینجا هست
از تنهایی که عمرا بترسم. در خونه شمال "مردش" جرئت نداره اونجا تنها بمونه. پای کوه و جنگل. اما من آرامشی که اونجا دارم. هیچ‌کجای عالم ندارم
پس نمی‌ترسم
چه چیز تنها بودن نگران کننده یا خسته کننده می‌شه
تکرار من برای من؟
وای کی بود می‌گفت انسان خدا. حالا مثل خر تو گل کیر کردم. میمنت می‌گه: خاله اینها چیه می‌نویسی؟ من دلم می‌گیره
وقتی احساس بیچارگی داشتم می‌اومدم اینجا از تو انرژی می‌گرفتم
خب عزیزم کی گفته بود من غیر از شماها هستم. ببین سطل لبریز شده. چطور می‌شه جلوی ریختن آب را گرفت؟
شاید دارم یه جورایی می‌میرم تا دوباره متولد بشم و بلند شم
اما چرا من از تنهایی می‌ترسم. مثل بچگی که بیدار می‌شدم و دایه تو اتاق نبود
دایه کجایی ببینی که ترسیدم؟

بی‌بی



ما را غافلگیر کردند. همه غافگیر شده هستیم. از بچگی داستان‌های شیرینی برای‌مان بافتند و گفتند که راز زمین از دستانمان بدر شد
تعاریف، مفاهیم خیال‌انگیز سیندرلا گونه‌ای که ما را واداشت به یمن قدم شاهزاده‌ای که با اسب شفیدش به‌سوی ما می‌تازد؛ رنج‌ها را تحمل کنیم
مثل خیال بهشت
الگوهایی که به ما تعلق نداره ولی با خود حمل می‌کنیم. انسان عصر سرعت می‌داند حتی باید پا بر خانواده گذارد تا از داستان زندگی عقب نماند
رویاهای خانوادگی بی‌هویت که فقط برای دوران هشتی و اتاق زاویه خوب بود
زن‌های اندرونی و مردان بیرونی که امروز زنان و مردان مریخی و ونوسی شدن با داستان‌های کهن مناسبتی ندارند
حرمت، خانواده یا محبت دستمایه‌هایی بودکه دیگر محلی برای نمودشان نمانده
همچون دروغ‌های عاشقانه‌ای که بر اساس اصول رمان نویسی باید به قهقرا می‌کشیدت و هر قدم به تو تنش می‌داد و عشق را چنان بزرگ نمایی می‌کرد که تو جذب خواندن کتاب تا انتها باشی
و من که هنوز در انتظار دای‌دای مهربان قصه‌های بی‌بی جهان و مادر فداکار کتاب قصه‌ها و عشق آسمانی در راه و فرزندان پاک و عاشق مادر و مادر فداکار، جا مانده از خود زندگی را باختم
بی‌بی کجایی که من باخته‌ام
زندگی را آرزوهایی که بذرش را در جانم کاشتی
بی‌بی ببین چطور تنهایم و هیچ‌یک از افراد قصه‌هایت واقعی نبود تا زندگی من معنا بگیرد
بی‌بی تو چطور عاشق شدی؟ من حتی عشق را هنوز ندیده‌ام
حتی عشق فرزندی
بی‌بی تو از کدام جهان آمده بودی که مرا با رویای جهانت پروردی
بی‌بی ببین چقدر تنهام
چقدر خسته و نا امید رها شده در ناکجای خشم و حسرت

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...