۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

کوکبی


اومدم فقط بگم: آزاده
وقت نماز مغرب حسابی یادت بودم. انگار همه جنگل تو بودی و تو خود جنگل شده بودی
خدایا ما چرا روزهای بد ایام خوب پیش رو را باور نداریم؟
چنان مودمون به قهقرا می‌ره که یک بلدوزر می‌خواد تا از اون تو درت بیاره
اما با یک جابجایی
یا حتی یک جمله کوتاه عاشقانه، همه چیز عوض می‌شه. از جمله تمام باورهای ما. دنیای اطراف و تعاریف زشت، زیبا. زندگی و
مرگ
سبز چرک‌مردة لجنی، تبدیل به سبز روشن فسفری و نور ماه، حقیقتا سیم‌گون است
و من می‌تونم بگم: تک تک شماها رو دوست دارم، چون کنارتون زندگی می‌کنم. دردها و شادی‌هام رو برای شما می‌گم
و پی‌گیر ماجراهاتون هستم
این یعنی زندگی

adsl


خطوط پر سرعت، کم سرعت و انواع گول‌زنک را جمع کردیم که از حجم یاوه‌گویی های ذهنی برهیم و هر لحظه در جهانی آن‌لاین باشیم که درش یک هم‌ صحبت و مونس نداریم
تهران مثل آنتی‌بیوتیک دقه‌ای یبار میام وبلاگ باز می‌کنم. کانتر وجب می‌زنم تا ببینم برای کی مهم هستم؟
کی می‌خواد از اراجیف ذهنی‌ام باخبر بشه؟ و الی آخر
حتی آمد و رفت از ما بهترونی از آنسوی خلیج داغ که به خودم قول دادم دیگه اسمشو اینجا نبرم
شاید حتی وحشت دارم که آیا هنوز دوست داشتنی‌ام یا نه؟ و هزار مرض دیگه
اما اینجا نه نیاز به این نوع خطوط هست نه برق و ماهواره. می‌شه به سبک سرخپوست‌ها با دود علامت داد و مش حسن را خبر کرد
می‌شه درخت را بغل کرد و باهاش گپ زد. از انرژی منفی دوستداران خبری نیست و حتما کسی برام سینه نمی‌کوبه که الهی جز جیگر بگیرم
یا احیانا گوش شیطون کرد چیز والدینم کنه
تا چشم کار می‌کنه، طبیعت و سبزی که به ذهن اجازه پرسه گردی در پیچ و خم زوایای تنگ و تاریک پایتخت نمی‌ده
بالاخره همه یه روز رجوع به اصلشون می‌کنن
غلط نکنم اصلیت من به همین مورو ملخ‌ها می‌ره یا به همون تارزان جون



از دیشب بگم که چقدر با طبیعت حال کردم. احساس خوب و فوق‌العاده‌ای که کمتر می‌شه اینجا با حضور در جماعت تجربه کرد. به‌قول سهراب روزگارم بد نیست
تکه نانی سر سوزن ذوقی
باور کن حس می‌کردم تک‌تک گیاهان باهام ارتباطی نرم و لطیف دارن. مهتاب روی کوه پهن بود و همه‌چیز درخششی خاص داشت
صدای جیرجیرک‌ها. یا بلبل جنگلی که از نیمه شب می‌خونه
همه و همه به‌من یادآوری می‌کرد هنوز زنده‌ام و این دنیا را دوست دارم. البته" بدونه خرمگس معرکه" به هر حال اگر اون‌ها نبود، من این‌موقع از سال اینجا نبودم
یک جمعه متبرک و روح‌نواز برخلاف جمعه‌های چرک و بوی نا گرفته تهران
خدایا شکر که اگر درد را می‌دی، مرحم درد هم هست
تقصیر زیر سر جمعه‌ها نیست. تقصیر از آدم‌ها یا اماکنی است که در آن قرار گرفتیم
وگرنه جمعه همچنان جمعه است

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

بالاخره


وای چه سکوت و چه آرامشی
الهی شکر، نمردیم و این پنجشنبه هم رسید و دیگه تهران نیستم. از وقتی رسیدم با این‌که کلی کار سرم ریخت و شلوغ شد ولی خوشحال بودم
از وقتی هم که بالاخره خودم و خودم شدم عمیق‌ترین نفس چند دهه اخیر را کشید
حالا دیگه نه انرژی منفی اهالی ساختمان رومه نه صداهایی که از بیرون می‌آد به من مربوطه و تنم و می‌لرزونه. خود خود تنهام
خدا رو شکر با این‌همه عواطف رنگین کمونی که توی زندگیم هست. با همه آدم‌هایی که دوستشون دارم و چشم دیدنم را ندارن و قلبهای نامهربونی که از ذره‌ای محبت دریغ دارن
اینجا را دارم که بهش پنها بیارم و بعد بگم
گور پدر همه

رفتم


دلم گرفته است
دلم عجیب و غربت زده گرفته است
بالاخره پنجشنبه موعود رسید و تا دوساعت دیگه باید فرودگاه باشم. از دیشب خوابم نبره. سفری که این مدت از فکرش مورمورم می‌شد و از خوشحالی قند در دلم آب، محزونم کرده
مسیر همان مسیر همیشگی و خونه خانه خودم
همیشه به شادی می‌رفتم و حتی جاده را هم دوست داشتم. اما اینک چنان به قهر که حوصله جاده سبز را هم ندارم
خونه‌ای که برای نوه و نتیجه هم درش جایی تعیین شده بود. « البته نه به تصور جاودانگی.تنها برای خوشحالی دیگران. با و بعد از من» شاید تداعی باغ کودکی امن پدر. اما من توانایی و درایت پدر را نداشتم و به زندگیم گند زدم. » همیشه از آنجا تصورم خانه‌ای شلوغ بود. حالا از دست همه به خالیای خنکش پناه می‌برم.
خدایا پناه می‌برم به تو. دستم و ول نکن و لحظه‌ای تنهام نذار. حالا که زمان آسایش و امنه منه. باید از خونه و زندگیم بگریزم. از آنچه هستم و بودم
کمک کن لااقل بتونم خود گم‌گشته‌ام را پیدا کنم. خود جدید. آدمی که همه برنامه‌های کهنش باطل شد و باید از نو خودی بسازه درخور تنهایی جدید
یک منه تنهای تنها. برسم، می‌گم چی شد. البته اگر به میمنت و مبارکی خطوط مخابراتی نوشهر لنگ نزنه
برو بچ خیلی غمگینم. برام دعا کنید

۱۳۸۶ شهریور ۷, چهارشنبه

ایوب وار




خانم والده همیشه می‌گفت: خدایا می‌شه بیام خونه‌ات؟ دلم می‌خواد تو قسمت کنی و من باپای پیاده به حج بیام
می‌گفتم: آخه مادر من. تا وقتی خطوط پرسرعت هوایی هست، چه نیازی به سفر با الاغ و شتر یه چیزی بگو که بعد حال خودت گرفته نشه
از زمانی که اسمش درآمد برای سفر حج تا زمانی که پاش به فرودگاه جده رسید، یکسال طول کشید. بی‌تاب و بی‌قرار و هی می‌گفت: خدا هم سفر حج را از من دریغ داره. حتما انقدر روسیاهم که قبولم نداره
این موسیو جبرئیل دست خط فرستاد
آخه به کدوم ساز شما برقصیم ما؟ یک عمر نگفتی یکسال در راه باشم؟ این همون آرزوی تو بود دیگه
حالا اگر به قید چهارپنج فوریت تشریف آورده بودی هم که باز این حج ابراهیمی به دلت نمی‌نشت. ما به کدام ساز شما آدم‌های دوپا برقصیم؟
وقتی هم که جزش درمیاد و از زمین و زمان شاکی می‌شه. به خودش دلداری می‌ده که، « خدا دوست داره ما همه‌اش به سمت او بریم و باهاش حرف بزنیم. خودش گفته: بنده‌هایی که خیلی دوست دارم؛ همه رقم آزمایش می‌کنم و بعد خودم به دلجویی از آن‌ها برمی‌آیم» همه اینها همون حدیث ایوب بود
او هم باورهایی شبیه خانم والده داشت و زجری که می‌کشید موهبتی می‌شد برای باور عشق خداوند به او
تا وقتی که می‌گفت، شاکرم خواست همان خواست تواست. بلایا از زمین و آسمان می‌بارید. تا لحظه‌ای که برید و نعره زد که، آخه چرا همه‌اش من؟ هر چه گرفته بود هزار هزار پسش داد. اون نیازی به آزمایش مخلوقاتش نداره. طفلی فقط داره حال می‌ده
حالا یکی باید می‌اومد ایوب را جمع کنه. اگر این حدوث واقع نمی‌شدهم باز گمان می‌کرد خدا دوستش نداره. خدا به هرکه از راهی که در باورش هست حال می‌ده. فقط ما فراموش‌کاریم
اما من این مدلی نمی‌خوام

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

هی من اینجام



هی سلام. منم. کمی پایین تر رو نگاه کن. شاید منو دیدی
راستش خیلی نگرانم از اینکه یادت رفته باشه منم آفریدی. همه‌اش به این فکرم که اگه یادت رفته باشه، تکلیف من چی‌می‌شه؟
نگام کن. خوب نگام کن. اینجور نه. با مهربانی نگام کن
کمی مهربون‌تر. البته اگر زحمتت نمی‌شه
اگر به چشمام نگاه کنی، که دیگه معرکه می‌شه
ببین تو حتی یک قلب مهربون کنارم نذاشتی. تو حتی چهارخط کلام عاشقانه را ازم دریغ داشتی
دستی با محبت یا شونه‌ای که بشه سر روی آن بگذارم و کمی از خفقان تنهایی در بیام
تو راست راستی خدایی؟
پس چرا همه مردمت این‌همه غمگین هستند و تو کاری براشون نمی‌کنی؟
یعنی تو این بساط خدایی تو یه ذره عشق هم پیدا نشد که به زندگی خالی و سرد من امید بدی؟
حتی انقده. خیلی کوچولو؟
یخورده دیگه فکر کن ببین تو مطمئنی خدایی. یا همه این‌ها رو شبی در خواب دیدی؟

تبعید



هر جا می‌رم، همه دارن یه جوری ساک می‌بندن. تا حالا فکر می‌کردم این منه تنهاست که می‌گریزه. اما نه انگار داستان تا قسمتی جدی است
ولی هیچ‌یک نمی‌دونیم از کجا به کجا در حرکتیم
یحتمل، از من به من؟ درد غربت ما یکی دوتا نیست. ما رو خیلی قبل تر سرویس کردن
درواقع همه یه‌جورایی گم شدیم. وامصیبتا.چه دنیایی ساختن برامون
انقدر الگوهای درپیت و مستحجن از خوشبختی هست که خودمون نمی‌دونیم کدوم مال ما بود. در نتیجه تنها و اندوهگین در اتاق زاویه گوشه گرفتیم
کوله‌باری پر از حزن و د‌لمردگی در پیچ و تاب روزمرگی پشتموم گذاشتیم و همه‌جا می‌بریم به عبارتی جهنم را همه‌جا حمل می‌کنیم
کاش از بچگی هیچ قالبی نمی‌ساختن که در نبودش دلمرده نشیم
کاش خوشبختی را با ماژیک به سبک خودشون های‌لایت نمی‌‌کردن تا ما بیهوده به کوچه‌های بن‌بست وارد نشیم
کاش می‌ذاشتن خوشبختی را بر اساس نیازهای خودمون تعریف کنیم
چقدر این قفس دنیا تنگ و پر از دل‌های بی مهر مرده است
همه ناراضی. کسی لبخند بر لب نداره
خدایا به‌تو پناه می‌برم. اینطوری نمی‌دونم سفر کی تمام خواهد شد؟ یا اینکه دوباره برخواهم گشت؟
نکنه اونجا بدتر جو گیر این تنهایی بشم بزنم به کوه و جنگل و کلا خل بشم؟
یا ..؟ دو دستی به چه زندگی مزخرفی چسبیدیم؟

توهمجاودانگی


میگه: خره، کار می‌کنی که بگی هستی. این‌ها چیه نوشتی؟
گفتم: آدم به این گنده‌ای با 175 سانت قد رو کسی ندیده. می‌خوای از وسط مشتی کاغذ بفهمن که هستم؟ می‌خوام نباشم. من‌که از سر بی‌کسی راهی جنگلم و خونه و زندگی را گذاشتم برای جن و پری‌ها
می‌گه: به این فکر کن با این نوشته‌ها حتی بعد از مرگ هم جاودانه می‌شی
از خنده دلم و گرفته بودم و از اندوه اشک در چشمام حلقه بسته بود. که این میان گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه
این‌همه سال چه خیری از دنیا دیدم که بخوام بعد از مرگ ببینم. مهم نیست چه می‌کنم یا چه کردم. مهم اینه که این دنیا انقدر جاذبه نداشت که بخوام حتی سال دیگرش را ببینم. تو بفکر بعد از مرگی؟
بعد از تجربه مرگ مدت‌ها خودم را مدیون هستی و نیستی می‌دونستم و فکر می‌کردم چون دوباره پسم فرستاد حالا چه تاجی به سرم زده که باید در جوابش به دیگران خدمت کنم تا دینم را بپردازم
زمان زیادی برد تا فهمیدم. کسی که اینجاست. اینجاست. کسی که می‌ره اونجا و برمی‌گرده دیگه به درد اینجا نمی‌خوره. چون دیگه کلام یا دیدگاه مشترکی با دیگران نداره و هر روز تنها تر می‌شه. این کجاش دین داره؟
اینکه بی‌قرار رفتنم؟
اینکه پایتخت پر زرق و برق را سه طلاقه و به جنگل پناه می‌برم؟
سهم من از دنیا چی؟
به‌قول قدیمی ها« دیگی که برای من نجوشه، سر سگ توش بجوشه» نونم به این روغن. که چی؟

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

بچه تارزان



داشتیم گپ چای قهوه گاهی می‌زدیم که گفت
حالا می‌ری اونجا تنهایی بی‌قرارت می‌کنه
گفتم: من همین‌جا هم تنها موندم. تو دعا کن بلکه تارزان بالاخره سروکله‌اش پیدا بشه و نعره ازنان از بالای کوه بیاد وسط حیاط خونه
گفت
کاش می‌شد منم باهات می‌اومدم شاید یه بچه تارزان هم گیر من می‌اومد؟
خندیدم. ما که به طمع رستم و دیو سفیدش روانه کوه و جنگل شدیم، کارمون کشید به انتظار یه تارزان نم کشیده. وای به تو که از اول به تیت بچه تارزان می‌خوای بیای
یک غار اساسی و هوی بالای خونه هست؛ معروف به " غار دیو سفید" چمی‌دونم اهالی دیار طبرستان می‌گن کتاب داره که رستم اونجا دیو سفید را کشته؟
که البته، عاقلان دانند

تجارت زرشک


مکزیکیه کلاه بزرگش را تا بینی آورده بود پایین و زیر درخت چرت می‌زد. بازرگان امریکایی که از اونجا گذر می‌کرد، کنارش نشست و پرسید: چکار می‌بنی
می‌بینی زیر آفتاب چرت می‌زنم
بلند شو برای خودت کاری دست و پا کن. پولی، کسبی، تجارتی. مدتی بچسب به کار. می‌بینی در زمان کم صاحب مال و ثروت زیادی می‌شی
که چی بشه؟
که بتونی در سن پیری روی قایق تفریحیت زیر آفتاب با خیال راحت لم بدی و از زندگیت لذت ببری
پدرآمرزیده. من که از حالا دارم زیر آفتاب چرت می‌زنم و لذت می‌برم. فکر زیان و تجارت و مالیاتش هم ندارم. چه لزومی به این‌همه دردسر؟

آرامش چهار بعدی



آزاده گفت: خاله کمی دراز بکش یا اصلا کمی بخواب. حتی اگر شده با چشم باز
یک‌خروار کار یادم اومد که اجازه نمی‌ده طی روز بخوابم
بعد چند روز بهش فکر کردم. دیدم وای چه گندی خورده به من و خبر ندارم
کارهای احمقانه‌ای که همچنان احساس اهمیت بهت بده. حتی نوشتن مسخره این کتاب‌ها
شاید به خودم یا دیگران می‌خوام ثابت کنم، خیلی بزرگ یا چمی‌دونم یه چیزی هستم
در واقع در شرایط فعلی نه به عشق کار که فقط به‌خاطر وظیفه‌ای که فکر می‌کنم باید تحت هر شرایط انجام بشه. که حتی شدن یا نشدنش کوچکترین تاثیری در مسیر زندگی من نخواهد داشت
من استراحت و تفریح را به خودم حرام کردم، به امید فردایی که هیچ معلوم نیست دیده بشه یا نه که نمی‌دونم چی بشه؟
شاید هم در ایفای نقش مادر نمونه یا زن در مسیر کمال چپکی افتادم؟
حالا کمی استراحت می‌کنم. صبح‌ها وقتی از تخت جدا می‌شم که دلم می‌خواد. وسط روز پای تی‌وی لم می‌دم و در شرایط فعلی که سرم شبیه بازار مسگرهاست از خودم توقع بی‌جا و بیهوده ندارم که کار من فقط در ذهن ساکت انجام می‌شه و بخاطر عدم توانایی برای انجامش دائم با خودم دست به یقه نمی‌شم
خودم را به‌خاطر ضعف یا خستگی‌های در حین مبارزه به دار نمی‌کشم و پذیرفتم، اینک زمان کار نیست و راحت شدم

توهم زندگی



مرد کاسه گلی استاد به دست به سمت لانجین می‌رفت . کنار ظرف نشست. نگاهش بر کف لاجوردی لانجین رفت و همانجا نشست
کسی از پشت سر هولم داد و برآب افتادم. رودخانه‌ای جوشان و آسیمه سر که مرا با خود می‌برد. وحشت وجودم را گرفته بود و
برای نجات چ دست‌آویزی نبود.
لحظه پیش از سقوط از آبشار، نیرویی بلندم کرد و بر علفزار کنار رود پریشان به زمین افتادم
برهنه و درمانده در فکر نجات بی‌وقفه می‌دویدم . با رسیدن شب چاره‌ای جز ماندگاری نبود. پیش از عشوة سپیده با صدای مرغ سحر بیدار شدم. باید می‌رفتم. یک‌نفس و بی‌وقفه فقط می‌رفتم.
نزدیک غروب بود که از دور خانه روستایی را دیدم . آهسته از بین درختان به حیاط رسیدم و از بند رخت‌های شسته لباسی برداشته و دوباره دویدم. شب وارد ده شدم و مردی غذا و جای خوابم داد. از فردای آنروز در کارگاه نجاری مرد مشغول شدم. گاهی خاطراتی به‌یادم می‌آمد گنگ و بی‌معنا
با دختر مرد
ازدواج کردم. روزی با دوپسر و همسرم برای هوا خوری از ده بیرون شده بودیم. زیر سایه درختی کنار رود یله انداخته بودم که، پسر بزرگم که حالا دوازده سال داشت، در آب افتاد و من با وحشت خود را به رود زدم تا فرزندم را نجات بدهم. که
دوباره عکس خود را بر آب زلال لانجین استاد یافتم. سربالا بردم و من کاسه گلی بردست و دل بی‌قرار فرزند در حال غرق

خاطره


از صبح راه می‌رم. فقط راه می‌رم و ذهنم را می‌جوم. تردید گریبانم را گرفته و دست بردار نیست
گاهی فکر می‌کنم، چقدر حقیقت داره؟
زندگی را می‌گم. واقعا همه این‌ها که می‌بینیم و یا تجربه می‌کنیم، در کدام جهان ما حقیقت داره؟
آیا هم‌اکنون من حقیقتا هستم؟ کسی من را به خاطر دارد؟ من روزی مادر شدم. آیا واقعا شدم؟
کو این مولود؟
روزی دختر عزیز دوردونه و ته تاقاری پدر بود. پدری که تنها در بخشی از خاطرات کودکیم خط و نشانش هست
حتی یک‌روز خانم همسر شدم. هزاران سال گذشته و حتی خاطره‌ای اندک را حمل نمی‌کنم و مردی که می‌شناختم، هرگز نبود و نیست
خیلی جاها کنار اسامی متفاوتی حضور داشتم که حتی چهره‌هاشان در خاطرم نیست
شاید هر یک از این خاطرات یا تصاویر را زمانی ساختم که با همه وجود نیاز داشتم؟
بارها گمان کردم عاشق شدم. اما جریانی که منو سرپا نگهداره وجود داره؟ پس چرا اینهمه ولع برای تجربه عشق دارم؟ من‌که هزاران بار فکر کردم، شدم
پس چرا هنوز تشنه لبم؟
هزار هزارتا خاطره در پشت سر هست که نمی‌دونم واقعا تجربه شد یا ذهن من آنها را ساخت؟
من همیشه تنها بودم
تنها آمدم. تنها هستم و تنها می‌روم. بی هیچ نشان و رد پایی. مانند همه آنها که رفتند بی هیچ صدای پایی؟
من چه روز از سال متولد شدم؟ آیا شدم. یا شایدی هستم در جهان موازی انسان‌ها که فقط نظاره می‌کنم و برای خودم خاطره می‌سازم
خدایا در کدامین بخش خاطره واقع شدم؟

۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

زندگی



دل هیچستان


نمی‌فهمم دنیا از حرکت ایستاده یا من دیشب ذهنم را جایی گم کردم؟
صداها را می‌شنوم. ازدحام همیشگی کوچه خوش‌بخت. اما انگار از دور دست. میام اینجا بروبر به صفحه نگاه می‌کنم و دوباره می‌رم. انگار همه چیز با ذهنم رفته. حتی واژه‌ها
الان هم می‌بینم انگشت‌هام اینجا بازی می‌کنه ولی فقط گزارش این لحظه است. نمی‌تونم بنویسم انگار که اصلا بلد نیستم. صددفعه ورد را باز کردم و بستم. همه کارهای بی‌هوده و احمقانه
گزارش دنیایی را می‌نویسم که خودم چیزی ازش نمی‌دونم. مشتم خالی و نگاهم به جاده‌
حوصله جاده هم ندارم و بی‌ماشین می‌رم. مسیر هر چه کوتاه تر بهتر. انگار می‌خوام از این خونه به خونه دیگه پناه ببرم و شاید هم گم بشم. هیچ چیز نیش‌ام رو باز نمی‌کنه و هوا در خالیه سرم ‌چرخ
می‌زنه
حتی حوصله شنیدن موسیقی هم ندارم. یا حتی خوردن قهوه
نمی‌فهمم باید چکار کنم. دیگه عود هم چاره حالم نیست
همه‌اش در پنجشنبه هستم که دیگه اینجا نباشم. یکشنبه در پنجشنبه زندگی می‌کنم
چنانبدنم خورد و لهیده است که انگار دیشب کوه کندم. دنیا، بی‌ریخت و بدقواره است و حس خاصی بهش ندارم. دنیا فقط هست
اگر قرار نبود طبق عادت حتما حتما کاری انجام بدم که در ندادنش وجدان درد بگیرم، شاید همین وضعیت بی‌عملی بهترین حالت ممکن برای شرایط موجود بود
نه فکر شمسی و پری و زری
اما، نه
مچاله‌ام
خوب نیستم
گمشدم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...