۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

من تو او


نماز مغرب را زیر آسمون آبی پهناور؛ در دامن جنگل خواندم
بسیار زیبا بود
نه من بودم، نه آسمون
هم آسمون، من بود
هم من، آسمون
گیس موهایم را گشودم تا باد با تارهای بلند و مجعدش بازی کنه
حس می‌کردم در گوشم به نجوا چیزی می‌گه
و یادم افتاد من، یک زنم
گونه‌هایم داغ شد ، پوستم تب کرد
موج عشق پوستم را قلقلک می‌داد
من همه عشق بودم
و
عشق همه من




gift



و خداوند انسان را آفرید
آدم سیب را خورد
و حوا طمع را زائید
یک چیزی دوباره منو به‌یاد گذشته انداخته. شاید خودمم که شفاف شدم و راحتتر خودم رو می‌بینم. آینه صاف و تمام قدی که هر لحظه من درش نشسته‌ام
قدیم‌ها یک‌سر غر می‌زدم و از زمین و زمان گله داشتم. بزرگترها می‌گفتن: برو خدا رو شکر کن تنت سالمه و الی آخر داشته‌های انسانیم را می‌شمردن و من با وقاحت تمام می‌گفتم: اینها رو خیلی ها دارن و سلامتی هم که خب

سلامتم که چی؟ من تنهام چرا نمی‌فهمین؟
تا تجربه تصادفم
تصادفی که با فاصله زمانی یکساعت بعداز وقوع تصادف من در حالی‌که داشتم در بیمارستان نوشهر با مرگ می‌رقصیدم در صحنه تصادف من اتفاق افتاد. از عجیب‌ترین تجربه‌هایی است که مفاهیم جهانم را واژگون کرد
تمام لحظاتی که روی تخت نمی‌تونستم جم بخورم و ناله می‌کردم باز، از خدا مرگ می‌خواستم و تحمل عذاب بستر را نداشتم
خیلی ساده می‌تونست هر بلایی سرم آمده باشه.
یا وقتی اواسط سال دوم وقتی همه ترکم کردن و تنها موندم. از شدت عفونت وارد کما شدم و کسی خبر نداشت. بعد از سه روز جسم عفونیم در انزوا و در حال مرگم پیدا شد
بیست روز در کما جهانی را تجربه کردم که به وصف ناید و کلمه از توصیفش عاجز. عفونت به مغزم رسیده بود و فقط چهاردرصد با قلبم فاصله داشت تا بشه صد درصد
حتی می‌شد در حادثه تصادف، فلج، معلول یا نابینا شده باشم. اما حالا هستم در واقع دوبار با مرگ رقصیدم
و من‌که باز یادم می‌ره، دیگه باور نداشتم حتی بتونم دنیای بیرون از چهاردیواری اتاق را ببینم
بعد از ده سال هنوز نق می‌زنم، چرا تنهام؟ چه ذهن کله خری دارم
اینهمه بلا سرم‌آورده و دست بردار نیست

۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

هستم



همچنان جمعه خوبی است. هوا خنک و باد موافق درجریان. در حال حاضر هم، کسی اینجا نیست جز، منو جنگل و خدا
زندگی همچنان زیباست و من همچنان تنها
اما شناور در آرامشی ناب
شناور در این لحظه نایاب
شناور در طول و عرض زمان
من همچنان با صدای بلبل جنگلی مست می‌شوم و با پیرهن باد بر فراز دریا می‌رقصم
هنوز پیرهن آبی رنگ چهارده‌سالگی به تن دارم و کودکانه تو را نگاه می‌کنم
همچنان
خروسو بی‌وقت می‌خواند و من همچنان
هستم

تهیا


می‌تونی بهش بگی: اه از این شانس گند من. یا اینطور نگاه کنی که، هرجا می‌ری دردسر دنبالت میاد
یا اول نگاه کنی ببینی جای این تکة پازل کجا می‌تونسه باشه؟
این از همه‌اش بهتره. چون در هستی هیچی حرکتی بی دلیل نیست. در وقاع هستی بلد نیست چیزی زائد خلق کنه و جهت رشدش فقط بسوی کماله
مثل این حکایت من
همه دارو دسته از ما بهترون تهران مطلقه شده بود جز این یک قلم که اون‌موقع غایب بود. پاشد خر کش کرد اومد اینجا تا اتفاقات باعث بشه از ته دل داد بزنم: ولم کنید بابا. چی از جونم می‌خواهید؟ کوهم راحتم نمی‌ذارید؟
این کره خرها، فقط ما رو برای آرزوهاشون می‌خوان. غافل از اینکه، ما خودمون یه عمریه یه پا آرزوییم
اینهم وقتی برگرده تهران از مدار من خارج می‌شه. دو شبه به خودم دلداری می‌دم که: تحمل کن. چند روزه و برمی‌گرده تهران
این جایی است که بودا فهمید، تا وقتی وابستگی و تعلق خاطر هست، رنج، بیماری ، پیری و مرگ هم هست
وگرنه خداوند که با هزار سند؛ به‌ما برای تجربه زمین هزار سال زمان داد. تند و تند پیر می‌شیم. تجربه نیمه می‌مونه مجبوریم انقدر بیاییم و بریم تا هزارسال تموم بشه
به چه زبون بگم: این دنیا همراه این مناسبات حقیرش از شیر مادر بتو حلال تر ما رو ول کن بذار بریم. نخواستیم

۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه

اکوان دیو





عکس داغ روز
امروز این دخترکان نیمه ماهرو بالاخره به هر ترفندی که بود. دو بلد راه پیدا کردن که اون‌ها رو برای دیدن غار دیو سفید که گفته بودم این بالای خونه است ببرند
بعد از بازگشت. عکس‌ها رو که ریختیم اینجا عکسی پیدا کردم تاریخی
عکس بالا را یکی از دخترها از اون بلدها انداختن که بر حسب اتفاق هم اون‌ها و هم دختری که جلوی همه‌است، به‌نوعی تعادل‌شون رو از دست دادن. ولی کله‌ای اون وسط زل زده به دوربین که اون لحظه حضور واقعی نداشت و دخترها از عصر از زبون افتادن
تصویر مرد ریشو که بین دو بلد قرار گرفته. یحتمل از دارودسته جن و پری‌ها
شنیده بودم عکسشون نمی‌افته. این یکی در عکس خودش را نشان داده
دیدی آخر و عاقبت سر و کله این دارو دسته دیو سفید اینا پیدا شد

۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

مدیتیشن




زمانی که تازه افتادم دنبال شیک بازی، اولین قلم از مراتب تجدد و فی‌الفور سر از این کلاس‌ها یا بهتره بگم« باندهای عرفانی» درآوردم
از شیکی زیاده رفتم کلاس تی‌ام. از لحظه ورود تا زمان مراقبه. در حال رصد انواع عطر و امواج بیگانة حاضر در کلاس می‌شدم. در نتیجه تنها کاری که نمی‌کرد فرو رفتن در خود بود.
همه بلندبلند فکر می‌کردن و هر یک درگیر ماجرایی و من خسته تر از همیشه با بار انرژی‌های معمولا منفی بیگانه برمی‌گشتم خونه
همین شد که دور انواع کلاس خودیابی و خود سازی را برای همیشه خط کشیدم
طی دوسالی که بعد از تجربه مرگ اجبارا دائما بستری بودم؛ یکی یکی اعضای خانواده از خستگی فراموشم کردن. از شدت تنهایی مجبور بودم دائم مزخرفات ذهنم را تماشا کنم. تا حدی که گاه از فرط خشم و نفرتی که درم ایجاد می‌کرد. شیشه‌ قدی خونه رو می‌آوردم پایین و پرستار بیچاره می‌رفت پشت سنگر تا هنگام آتش بس
این منه خودخواهی بود که همیشه پشت من پنهان بود و در تنهایی بیرون می‌زد. پایان دوسال تازه پی بردم، هر چه می‌کشم فقط از خودم بوده و هیچ نقطه‌ای نیست که بشه گردن دیگران بندازم و برای آرامش خودم براش سینه بکوبم و ناله ونفرین کنم. من مونده بودم برهنه برابر من
آغاز سال چهارم بود که فهمیدم ، اول باید از سر راه خودم برم کنار و بیشتر مواظب تصمیماتم باشم
تا زمانی که ذهن درگیره، مدیتیشن بی‌معناست
تا خودت را نشناسی مدی‌تیشن بیهوده است
از پس خودم و ذهنم برنمی‌اومدم. می‌خواستم دنیا را متوقف کنم. ذهی خیال باطل
جا خالی کن که شاه به ناگاه آید
چون خالی شد، شه به خرگاه آید
تا تمام مکر و حیله‌های ذهن شناسایی و اصلاح نشه. مراقبه کاری صرفا دهن پر کن و شیک خواهد بود
و ذهن همان سیب تلخی است که آدم گاز زد و از بهشت آرامش و بهشت به جهنم خودخواهی و بیم و هراس‌های ذهن افتاد
حالا فقط خفت خودم رو می‌گیرم. تا وقتی من معیوبم، چه مجال قضاوت غیر؟

پسر کدخدا



اگر بیخود این آدم دو پا دنبا ل این تکنو آلرژی راه نیفتاده بود، الان این وضع ما نبود. کماکان کشاورزی می‌کردیم و از سلامت روح برخوردار بودیم
از وقتی رفتیم دنبال سرعت،
گند زدیم به همه چیز رفت پی کارش
سرعت در روابط
تعلق خاطر
مهرورزی و ناورزی و الی آخر
شب‌ها خسته‌ سُر می‌خورم به رختخواب و صبح، انگار که تازه روز اوله
مثل اجدادمون خروس‌خون بیدار و وقت زوزه گرگ و شغال‌ها خوابم. اما در طی روز روحم سلامته. یک فقره کمبود عشق هست که همه‌جا با منه
خدا رو چه دیدی شاید چند وقت دیگه وقتی سبد رخت‌ها رو برای شستن می‌برم لب چشمه چشمم بیفته تو چشم پسر بزرگه کدخدا و یک دل نه صد دل عاشقش بشم
ما که همه‌جور عشق دیدیم. عشق رمانتیک از این‌ور جوب به اونورش هم روش
وای چه رمانتیک فکر کن. تلخ ، سوسول بابا و پسر کدخدا
بهم می‌گه چه روزی، چه آفتابی! اگه گفتی تو این آفتاب چی می‌چسبه؟
منم بگم: جون می‌ده برای رخت شستن
بعد اون میاد بالای کوه
برام نی می‌نوازه و منم تنگ غروب عربت زده می‌شم و به یاد قدیم که این مواقع با صدای داریوش زار می‌زدم
زار بزنم
درست زمانی که در دل طبیعت هیچ‌کی نیست جز من و اونو خدا
خدام که با عاشقیت نرو نیست
بلا روزگاریه عاشقیت

۱۳۸۶ شهریور ۱۳, سه‌شنبه

عادت می‌کنیم


اینه که می‌گم: عادت می‌کنیم. هر چند سخت ولی باز عادت می‌کنیم
همه چیز دنیا از عادت شکل می‌گیره. حتی مادری و فرزندی
وقتی فکر می‌کردم اگه زنی یه هفته بچه‌اش را نبینه. بی‌شک خل می‌شه
یه مدت لازم شد به ماهی یکبار بسنده کنم. اون‌هم شد عادت
در طی زمان یاد گرفتم، بچه‌ها گاه هستند و گاه نه
به این هم عادت کردیم
بعد از اینهمه تعلیم و تربیت تازه شنیدم گفتند، طرف چه بی‌عاطفه است
البته من‌که در این قسم علوم بی‌جنبه و آماده برای فراگیری. کمی هم رگ کینه تفرشی هم که دارم. تمام این مواد لازم کافی است برای اینکه، بتونم به راحتی بدرود بشنوم و به سختی سلامی دوباره
درنتیجه من نون و ماست خودم و می‌خورم و جوان‌ها هم از سفر شمال لذت می‌برند. نه خانی اومده. نه خانی رفته
البته که حوصله و تحمل این‌همه دختر زیر یک سقف را نه هرگز در زندگی داشتم. نه ندارم و نه خواهم داشت



ای داد بیداد


یک ترانه یک رایحه یک مکان. می‌بره تورو به یک خاطره
خاطره‌ای که نمی‌دونی باید از بابت تجربه‌اش سپاس‌گذار باشی یا شاکی
سپاس از باب چیزی که بالاخره تو فهمیدی چه طعم و رنگی داره
شاکی از باب اینکه تموم شد؟
این حس مالکیت نیست. احساسی است که توقع را بالا برده و تو فقط دنبال اون شکل تجربه‌ای
تجربه‌ای در عین آزادی. بی‌مالکیت
ممکنه دیگه پیش نیاد و در نتیجه تنها بمونی

هزار و سیصد آفرین


اول گفتم یه اسفند مشتی برای این خطوط زپرتی نوشهر دود کنم که داره از سرعت عمل قیامت می‌کنه امروز
حال شک کردم. نکنه دیشب جبرئیل اشتباهی به جای من رفته سراغ این؟
کار از چشم و اسفند گذشته. برخلاف این چند روز داره تند و تند معجزه می‌کنه
این چند روز
اشکم و درآورده بود. یکساعت برای هر پست! از حال و نای پست تازه رفته بودم
ولی الان به شوق اومدم تا مراتب سپاس و قدردانی خود را از این اینترنت زپرتی اعلام دارم
ولی چه بندة پر رویی هستیم من
همین که وسط جنگل وبلاگ می‌نویسم، پنجاه سال پیش حتما توهمی فانتزی بوده

آپاچی‌ها


بنا به گزارش مش غلوم علی، که امروز توسط دود ارسال شد، تنی چند از ایادی آپاچی به رهبری "بلند بالا با، جیغ " صبح امروز سوار بر اسبان تیز پای قیبله " عمر حرام کن‌ها" ا راهی دیار رستم شده‌ و اکنون بیش از یکساعت با اینجا فاصله ندارند
اند. چند دختر جوان .
وقتی نمی‌خواهی و داری نون و ماست خودت را می‌خوری، میان. وقتی می‌خواهی و دنبال‌شونی، باید بری. بری تا قیامت که راهی جز این نیست
همه. حتی عشقت
یاد عشقی که روزی اینجا نطفه‌اش بسته شد بخیر
نمی‌دونم شاید به تجربه همة اینها احتیاج دارم؟ گرنه در مسیرم قرار نمی‌گرفت
به هر حال که من پشت سنگر چشم به جاده دوختم تا کی غبار سم اسبان که بر هوا برمی‌خیزه هویدا بشه. امروز هوا گرمه. شاید هم حرارت منه؟
ولی نه گرمه

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

بازم؟







این قدیمیها گاهی مثل‌های پر معنایی می‌زدند
مثل .... شب درازه
جوجه رو آخر پاییز و شاهنامه آخرش خوشه و اینا
حالا اینکه ارتباط این امثال حکم با من چیه، را الان می‌گمامروز این کوه و جنگل و اینها کمی آب رفته بود و کمی جا برای دلتنگی باز شد. خب چیه؟ این مشخصات آب‌و هوایی و محیطی به جایی نمیاد مگر به بهشت. بهشت هم که از اول مکانی برای صفا سیتی و بود و دل و دلبر
حالا خدا رو خوش میاد یه حوا اینجا تنهایی ول بگرده، مثل چیز کار کنه و آخر شب از خستگی نفهمه کجا غش ‌کنه
خب باز که همون حکایت خر زدن در تهران شد. اونجا می‌خواستم نبوغم و آشکار کنم. اینجا هم ... ؟ نمی‌دونم
به نظر شما اینجا چیه آدم می‌تونه شکوفا بشه؟از صبح چنان کار احمقانه و بیخود میکنم که شب جنازه‌ام خودش را می‌اندازه روی تخت
با این سهمیه بندی های نو به نو موتورم که دوبله کار نیفتاده. باید دید از چه به چی در می‌رم
خدایا باز باید راه بیفتم دنبال خودم و پیدا کنم کجا گندش دراومده؟
معلوم نیست خدا وقت خلقت من تحت تاثیر کدوم اسپید یا روانگردانی بوده که سراسر زندگیم توهمه فانتزیه

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

هوش زنده


روز که هوا روشنه، زیبایی جنگل اجازه نمی‌ده به چیزی جز جنگل و خدا فکر کنی. تو هی زیبایی می‌بینی. هی دلت می‌خواد زانو بزنی و زمین را ببوسی
شب عظمت و صدای جنگل باز رهات نمی‌کنه تا الکی پلکی دور نشخوارهای ذهنی بگردی
هی دلت می‌خواد یه‌جوری گوش بدی تا بفهمی داره چی می‌گه؟ البته خیلی هم مهم نیست. چون اونم نمی‌فهمه من چی‌می‌گم
وای خدا بخیر کنه که همین الان چندتا سگ و گرگ شروع به زوزه کشیدن کردن
لابد دلیلی داشت که با هم شروع کردن؟
اگر آدم ترسویی بودم همین دلیل کافی بود که تا صبح از ترس نخوابم. ولی من حس می‌کنم اینجا، حتی ستاره‌ها هم با هم پچ‌پچ می‌کنند. بعضی هم با من قایم‌موشک بازی
صدای کامیون‌هایی که از جاده پایین دست عبور می‌کنند تا به اینجا برسه شبیه صدای دیویی می‌شه که خونه‌اش اون بالا دسته.
و به یاد من میاره، چند روزه صدای آژیر و ماشین. بخصوص " فحش، مادر اینای" کسبة محل به‌گوشم نخورده
وای این چه نعمتی است. درست همان نقطه‌ای که بارها از خدا پرسیده بودم، تا کی باید این‌ها رو ذخیرة آخرتم کنم؟
روزی که وارد فرودگاه نوشهر شدم، بغض بی‌کسی داشتم. مثل گنجشکی زیر بارون مونده وجودم می‌لرزید

الان که تصویرم رو مرور می‌کنم، می‌بینم که با چه حال پریشونی اومده بودم وبابت حالی که الان دارم شاکرم
اما حالا. دوباره منم
تلخه تلخ
این سگه یه زنجه موره‌ای می‌کنه انگار یکی داره همین‌طور گوشش رو می‌کشه. طفلی
حالا باید غصة سگه‌ رو هم بخوریم
راستی، امشب هوا معرکه است. نسیم خنکی که تو اتاق‌ها گرگم به هوا بازی می‌کنه و من کیف می‌کنم

من چه سبزم


خدا خودش خوب می‌دونست آدم در هیچ بهشتی بی حوا موندگار نیست
خدا می‌دونست آدم و حوا بی عشق کنار هم ماندگار نیستند
قصه عشق را سرود تا به هوای اون کنار هم بمونیم و هی خودمون رو گول بمالیم که،این همون عشقه
بعد که عادات و تضادها میاد و عشق می‌ره، باز می‌گیم: نه این‌که عشق نبود
حتما نفر بعدی
گاهی می‌گیم: خدا که دروغ نمی‌گه. پس منظور عشق الهی یا چمی‌دونم عشق به فرزند بوده
همینطور نفر به نفر تا مرگ می‌ریم و همین‌طور منتظر عشقیم

اندر حکایات این سفر


خطوط اینترنتی نوشهر بیل به کمرش خورده و دیروز اصلا نشد وارد بلاگر بشم

سلام
سلامی با عطر جنگل‌
با یاد دوست
جای هر چی آدم باحال خالی. از بعد از ظهر تا وقت نماز مغرب، دور از جون خر مثل الاغ کار کردم. اگر این دیوونه بازی‌ها رو در زندگیم نداشتم، شاید جهان برام جایی تنگ بود. پس تو هم جدی نگیر
تمام مدت در خاک چنگ می‌زدم و علف‌های هرز را می‌کندم. یه بده بستون انرژی.
علف‌های بی‌ارزش و هرز باید .خوراک گیاهان برتر بشن. گل‌های پژمرده و پلاسیده از شاخه جدا می‌شن تا جا برای نسل سالم و جوان باز کنه
شاخه‌های بریده شده توت برای نگهداری زیر شاخه‌های ختمی ژاپنی ستون می‌زنندهستی همین‌طور به حیاتش ادامه می‌ده و امکاناتش را برای نسل برتر بکار می‌بره
فکر برتر. هرچه که در جهت رشد کائنات در حرکت باشه
اگر بدونی چه حالی هستم. در پوست نمی‌گنجم. دلم می‌خواست پرواز می‌کردم و بالای دریا خودم را به آسمان می‌سپردم و می‌رفتم
این بالاها چرخ می‌زدم و جنگل را فرورفته در مهتاب می‌دیدم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...