۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

قوقولی قوقو


خدا جون قربونت برم من در بست
فکر کن
آقا خروسه داره می‌خونه! بلبل جنگلی و پرنده‌های دیگه که افتخار آشنایی باهاشون را نداشتم هم می‌خونن و من اینجام
آزاده ، بانو جان. چقدر از این گفتیم که آدم بره یه‌جا که صبحش با صدای خروس آغاز بشه
من در همان نقطه استجابتم و این مدت هنوز راز را نشندیده بودم
خروس می‌خواند و من
در می‌یابم که آرزوهایم را زندگی می‌کنم
شاید باید در طرح آرزوها هم تجدید نظر کرد؟

صبح بخیر


چای احمد عطری تازه، موزیک خوب . من و سیگار، پشت پنجره رو به جنگل. امروز چنین آغاز شد
یک روز عجیب
نمی‌دونم چطور عجیبه. اما از ساعت شش بیدارم کرد و دیگه نذاشت بخوابم. نمی‌دونم روز عجیب بیدارم کرد یا خوابی که دیده بودم؟
یک خواب عجیب. خوابی که با همه خواب‌های زندگیم تفاوت داشت. خوابی سرشار از خاطرات گنگ و فراموش شده. نمی‌دونم از تعجب خاطرات بیدار شدم یا از حسی که از خواب با من آمده؟
شاید در خواب عاشق بودم. عاشق تویی که نمی‌دانم کیستی و کدامین سو، رخ نهان کردی. یا شاید هنوز هم عاشقت باشم؟ اما، چون نمی‌دانم کیستی فکر می‌کنم رویایی بیش نبودی
شاید خاطر عشقی از هزاران سال پیش در این کوه دفن شده؟
شاید اینجا دروازه‌ای به گذشته‌ از خاطر رفته‌ای است
که این‌چنین دوستش دارم؟
حتما باید چیزی باشه که اینچنین اینجا آرام می‌شوم. البته نه آرام تر از راه‌چناری باغ خاطرات کودکی که در سینة میدان"فم تفرش" جای داشت
شاید در زندگی‌های خیلی دور اینجا عاشق تو بودم؟
شاید اینجا با تو بودم؟
شاید اینجا عاشقت شدم؟
شاید اینجا گمت کرده باشم؟
شاید اینجا با هم بوده باشیم؟
مثل همان خواب عجیبی که من و تو با هم جفت بودیم؟
حتما خاطراتی محکم‌تر از حقایق اینک
اولین بار که به اینجا آمدم، حسی گفت: خودشه
و من ماندگار شدم

اکنون


من چه سبز بیخودی‌ام




حرف خاصی ندارم. در واقع از زبون رفتم. به‌قول بچه‌ها مغزم چت کرده
چیزایی که تو نمی‌تونی ندیده بگیری. حتی اگر نیمه شب با صدای وحشتناک رعد و برق که می‌پیچید تو کوه از خواب پریده باشی
خیلی نمی‌شود زیر باران رفت. در نتیجه گفتم اصلا امروز تعطیل هیچ کاری ندارم جز تماشای طبیعت
حالا کمی پنجره را باز می‌کنم تا با هم تماشا کنیم

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

سرمونی




از قرار به شهادت این دخترها، سرمونی تولد، خیلی هم داستان در باغ فیل‌هوا کنی نیست. شاید اینهم الگویی شبیه ازدواج دختر های شمسی خانم اینا باشه که واقعا معنای دقیق و واضحی نداره
یا اصلا لازمه آمدن به قالبی تنگ با جشن و شادی یادآوری بشه؟
شاید حتی مثل عشق یا تعریف خدا، حروفی بسیار اختصاصی و فردی داشته باشه. شاید حتی این سیرک تولد بازی واقعا فقط مال بچگی است. نه می‌دونی کی اومده کی رفته. در نتیجه فکر می‌کردیم باید ورودمان با ساز و دهل جشن گرفته بشه. معلوم دیگه هیچ خرس گنده‌ای دلش برای اتوپیای تولد غش نمی‌ره ولی باز به وقتش ازدنیا توقع داریم
من‌که بعد از ظهر زدم به باغچه تا وقت افطار کمی لب و لوچه‌ام جمع شد. البته فقط کمی. چون بعضی از اون ده پایینی‌ها به نوعی به طرف برجکم تیر انداختن و من مورمورم شد و مجبوری از دیشب چراغ خاموش نفس کشیدم
اون‌وقت این یعنی بودن؟
نه از اون
از این
که
چرا نمی‌تونن عشق بدن؟
چرا اینهمه محبت و دوست داشتن خطرناک شده؟
ببین
من الان اینطوری، لبام به طرز کنجکاوانه متمایل به مشکوک جمع شده و کم مونده این پوستة خشک و بی‌روح حوا
بشکنه. وای به وقتی که توش پوچ باشه و چیزی که به حساب خودت بیاد درش نباشه
از خودم بیرون می‌آم. بالا و بالاتر و من کوچک و کوچکتر می‌شوم
محله و شهر و زمین هم کوچک می‌شود
من چرخ می‌خورم. چرخ می‌خورم تا هیچ
عدد من ناپیدا است. از فرط ترس، لب برمی‌چینم و تنهایی‌ام را درک می‌کنم
و از وحشت
می‌لرزم

میلاد من


هیچ‌گاه فاصله‌ها حریف خاطره‌ها نیستند
آسمان ابری و کدر جانم از دیشب بی‌وقفه باریده و هیچ‌ راهی برای توقفش دم دست نیست
بله اینجا آسمان همچنان زیبا و جنگل باشکوه. کوه باعظمت و پاییز رنگ می‌زند بهار یاد و خاطره‌هایی را که در اینجا دارم
نمی‌دونم کی، چه وقت این باور انسان خدایی را در من بیدار کرد که همچنان زندگی را می‌بازم و به شوق انسان خدایی در تنهایی می‌پژمرم
دلم بس گریه دارد و بغض راه نفس می‌بندد.سر بالا می‌برم، بغضم را قورت می‌دهم تا راه نفس باز شود
چشم می‌بندم تا خالی اطرافم یا تهیای جانم را نبینم
خود را می‌فریبم تا نفهمم زندگی نکردم
ذات من هر چه که باشد، باشد. من برای زندگی به زمین آمدم. زندگی در اوج زنانگی و مادر بودن
شاید تلخی‌ها و نامرادی‌های راه، نگاهم را از زمین به آسمان برگردانده؟ شاید این‌همه، معصومیت بی‌انکاری باشد از برای تمام حقوقی که زندگی از من دریغ داشت
بعضی چیزها واقعا در دست ما نیست. مثل چنان زود رفتن پدر که تا امروز همه چیزم را تحت شعاع خودش خراب کرد. احساس بی‌پناهی و جستجو برای یافتن آغوش امنی که بالاخره سر بر آن نهم. پدری که تصویری بسیار گنگ و مبهم در دور دست زندگی من بود. خاطرات کودکی نه بیش
تنهایی امانم را بریده و بغض گلویم را تنگ
تهی از جهان و وابستگی
تهی از عشق و محبت
من برای تجربه زمین آمده‌ام.
نباید این را هرگز فراموش می‌کردم. و گرنه چرا آمدم؟
ترسم از روزی است که درک کنم همه عمر را در پی خاطره‌ای کوچک یا نبود شانه‌ای پر مهر به تخیل وام دادم
چرا تکه سنگی نیست تا خود را از آن بیاویزم

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

اشق




دروغ چرا؟
امروز هیچ حال خوبی ندارم. بیشتر جسمی است اما از آن فقره امراضی است که نمی‌توان با کس گفت تا بهت مهر جنون نزنند
صبح یکی می‌گفت: خانم خدا در قرانش گفته: زمین مرد و زن مجرد را نفرین می‌کنه
گفتم: نگفته که کی زمین را نفرین می‌کنه که یک آدم نیم بند با مرام سر راهم نذاشت؟
از دیشب حال جسمانیم حسابی زیر و رو شده. ما بهش می‌گیم: تخلیه کامل انرژی. مطمئنم از چیزی نترسیدم که باعثش شده باشه. اما از دیشب اینجا یه
چیزی جور نیست
تا صبح این غیر ارگانیک‌های دردیوونه کوه رو سرشون گرفته بودن و در محوطه جولان می‌دادن. حتم دارم شرایطم برای حضور در اینجا مساعده ودر وضعیتم سوتی، موجود نیست که چیزی بخواد آزارم بده. یا حتی لمسم کنه
غلط نکنم حق با آقای امینی باشه و گرفتار نفرین زمین باشم؟
خب به‌من چه مواد اولیه‌اش نیست و کسی نمی‌دونه عشق رو چطور می‌نویسن یا کسی منو فقط به‌خاطر خود خودم نمی‌خواد. حتی دخترا
حالا برم خودم و خودکشی بدم خوبه آقای امینی. همین یه‌ذره روحیه‌ام را هم سوزوندی رفت پی کارش

شهر رمضان


می‌گن ایام الله است و ماه، ماه میهمانی خدا
الله و اکبر مگر خدا وجه و زمان داره؟ همه سو سوی خدا و همه لحظه، لحظه خدا
خب البته بد هم نیست. بقول گلی: می‌شه لطفا روزای خدا رو تو دفتر قرمز بزنی تا باقیش رو زندگی خودم را بکنم؟
من که نه جهت و سمت و سو بلدم نه زمان و مکان
همه هستی و از جمله منو تو همه ازآن خدا و ماست که خداییم. البته اگر این خدا را واقعا به زندگی وارد کنیم. نه اینکه یازده ماه کلاه خلق را برداریم و یک‌ماه توبه کنیم
خدا اهل هیچ بده و بستونی نیست. همه این‌ها از محصولات جانبی ذهن است. هرچه بکاری همان را برمی‌داری
ماه خدا اینا مبارک

۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه

تولد چندباره


اینجوری است که باید خودش بیاد. با قصد و اراده نمی‌شه. یا من بلد نیستم. از روزی که اومدم چهار خطم کار نکرده بودم و دلم‌ می‌خواست همه‌اش پایین باشم و باغبونی کنم
اما یکهو امشب دلم کار خواست. اما نه اون فایل سابق. یک کاغذ سفید
برای کلماتی که پشت در منتظر بودند من از این قالب قدیم داستانم دل بکنم. تا بیان و پشت هم سرجای خودشون بشینند. دلم خواست همه‌چیز رو تغییر بدم
دلم خواست از اول بنویسم. این آدم آزاد در اینجا بنویسه بجای محبوسی که در پایتخت مثل ماهی بیرون افتاده از آب داشت بال بال می‌زد
حالا فهمیدم برنامه چیه. روزها باغبونی و شب‌ها کار
غلط نکنم این میسیو جبرئیل شبها میاد اینورها

جاتون خالی . یک صدایی اومد از روی شیرونی. انگار یکی بپره جفت پا روش. البته ممکنه به شرط اینکه بال داشته باشه
خدایا خودم و می‌سپارم به تو. رفتم همه‌جا رو دیدم. ولی چه می‌دونم بیرون خونه چه خبره؟
نگهبانی هم تا اینجا فکرش را از سر بیرون کن
امشب منم و هیچکاک. بیا وقتی قصه جن و پری بنویسی باید وارد ماجرا هم بشی. اگه ندیدمتون حلالم کنید که آخر این دار و دسته لیلیت آره و اینا. اصلا از سر شب صداهای دوگانه‌ای از کوه میاد. شاید عروسی نوه اکوان اینا باشه؟

عشق همیشه در مراجعه است



بقدری این سابقه مبارزاتی من در ایجاد انواع سه و خرابکاری زیاده که حاضر نیستم از خدا بخوام کاری را بکنه
کسی را بیاره یا هر تفکری که فقط می‌تونه نیاز ذهن الکن من باشه
هزار هزار هزاربار چیزهایی را با تمام وجود ازش خواستم و او نداده که در زمان تازه دیدم چه چیز خطرناکی! خوب شد محل عقل ناقص من نذاشت و بهم نداد
اذانه برم نماز بر می‌گردم باقیش و می‌گم
چه نمازی! سهراب یادش رفت بگه نماز را هم زیر باران باید خواند
خدایی این نمازهای مغرب با همه‌اش فرق می‌کنه و حال دیگه‌ای داره. آره. داشتم می‌گفتم که، حال و روزم یه‌جوری است که حس می‌کنم اینجا دارن استجابت پخش می‌کنند و من ترجیح می‌دم فقط بگم: خدایا
قسم به دم
قسم به آن
قسم به‌راه
قسم به آه
قسم به زبان
قسم به زمان
که تو شایسته‌ای، بی‌نظیری
( قرار بود بنویسم" خدایا عشق را بر من حادث کن" اما ببین) روزی صد بار داد می‌زنم: قربونت برم ! بی‌اختیار زمین رو می‌بوسم . اینجا به‌قدری زیبایی هست که نتونی جز به خالقش فکر کنی
هر لحظه غافلگیری یک تجره تازه از خودم. یک هیجان یا تجربه‌ای که بی‌سابقه‌است

حوا و لیلیت




خداوند آدم را کامل و از هر دوجنس خلق کرد.
 نمونه‌ای در کمال خرد و شبیه به خود الوهیم ( عهد عتیق) .
 یک اسطوره کیهانی در عین تعادل که تنها بود. 
خداوند از دنده چپ آدم برای او لیلیت را خلق کرد. لیلیت خودش را با آدم برابر می‌دونست و حاضر نبود تسلیم آدم بشه. 
در نتیجه جنگ و جدال شروع شد تا امروز
خدا لیلیت را به زمین و در حاشیه دریای سرخ تبعید کرد و او هم از چشم کوری آدم با ابلیس ریخت روی هم و تند و تند بچه زائید و می‌گن همچنان هم ادامه داره. هوو؛ همه جورش هوو است
با خلقت لیلیت آدم از مقام کیهانی خارج و زمینی شد. 

بعد از رفتن لیلیت حوا را آفرید که حاضر به تسلیم در برابر آدم بود
حالا بگردیم در این قحط الرجال حوا را از لیلیت تمیز دهیم
من‌که دارم آدم دو جنسی اول می‌شم، البته منظورم فقط جنسیتش بود. باز فردا نگید لاف زدم
اگه این تنهایی ادامه پیدا کنه، غلط نکنم آدم از یادم می‌ره و خودم در خودم آدم می‌شم. فقط خدا کنه خاطر خواه خودم
نشم که باز اول بدبختی است

۱۳۸۶ شهریور ۲۰, سه‌شنبه

گناه





چه کسی اولین سنگ را پرتاب خواهد کرد ؟
تو؟ من؟ چه کسی
ناکرده گناه بین ما کیست؟ البته غیر از مونگولا که حتما اونها وبلاگ نمی‌خوانند
همیشه از بچگی ذهنم درگیر گناه بود. خط قرمزهای خانم‌والده، مذهب، اخلاقیات، مزنه قیمت روز ترشی و به‌قدری که گاهی نسبت به خودم دچار عذاب وجدان می‌شدم و ه نمی‌دونستم دیگه چه‌کارهایی ممکنه ناپاک و آلوده باشه؟
وقتی در عفونت غوطه می‌خوردم و طعفن دنیایم شده بود به معنای گناه رسیدم
وقتی درحال مرگی واژه و نگاه محدود و انسانی دگرگون و برای تو هیچ چیز خیر و شر نیست. که جمع ضدین ساختار کل هستی است و تو برای واژه گناه هرگز معنی دقیق و مشخصی نمی‌تونی داشته باشی چون، در ملل متفاوت این گناه ممکنه حتی به عشق هم تعبیر بشه برای مثال می‌شه، تانترا یا همان "ال‌ الا" یا ازدواج مقدس را با فحشا یکی دانست
چه کسی سنگ اول را پرتاب خواهد کرد؟
عرصة سخن بس تنگ است. به معنی درا تا فراخی ببینی

باز باران



بعد از سه ماه بالاخره این طناز دلربا بانو ابر دامنی تکاند و ما تازه شدیم
بانوجان جایت خالی. جایت خیلی خیلی خالی است. در این اوضاع و احوال تنها کسی که می‌تونست سر از خل بازی های من دربیاره، شمایید
یاد جنگل نور بخیر و یاد سبز تو تازه و پرطراوتخلاصه اینکه جای همه‌تون اینجا سبز. من، بانو جنگل، جناب آسمان و الهه مونث ابرنمی دونم کی چی فکر می‌کنه. نمی‌خوام هم بدونم چون فکر هر شخص مال خودشه. اما من از فرط هیجانتا جنون فاصله‌ای ندارم
با گلی رفتیم زیر بارون و حسابی خیس شدیم. الان مثل موش آبکشیده پیچت و پیچت عطسه می‌کنه. اما چشماش برق می‌زنه و لپش گل انداخته
این یعنی هستی و من‌ هم که ذره‌ای از هستی و زندگی هستم
و بی من، هستی ، یک " تلخ" کم داره
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
اما، عشق نیست
با گلی رفتیم زیر بارون و حسابی خیس شدیم. الان مثل موش آبکشیده پیچت و پیچت عطسه می‌کنه. اما چشماش برق می‌زنه و لپش گل انداختهاین یعنی هستی و من‌ هم که ذره‌ای از هستی و زندگی هستمو بی من، هستی ، یک " تلخ" کم دارهچترها را باید بستزیر باران باید رفتاما، عشق نیستبا گلی رفتیم زیر بارون و حسابی خیس شدیم. الان مثل موش آبکشیده پیچت و پیچت عطسه می‌کنه. اما چشماش برق می‌زنه و لپش گل انداختهاین یعنی هستی و من‌ هم که ذره‌ای از هستی و زندگی هستمو بی من، هستی ، یک " تلخ" کم دارهچترها را باید بستزیر باران باید رفتاما، عشق نیستx
 

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

تقویم


هر سال این‌موقع‌ها که می‌شه.
سرم سنگین می‌شه و تا روز موعود قطعا به قعر چاه برزخ رسیدم. 
همیشه از وحشت اون‌هایی که تولدم را به خاطر ندارن از چند روز پیش نگران حالم بودم که قراره گرفته بشه
امسال که حمد خدا تکلیفم با زندگی و آدم‌هاش معلوم شده. تا صبح که چشم باز کردم حتی بهش فکر نکرده بودم. چرا ما انقدر از دوست داشته نشدن‌ها وحشت داریم؟
حالا می‌دونم بقول ترک‌ها" بودور که وار" در نتیجه آزادانه انتظار روز موعود رو می‌کشم. اینم روزی مثل همه روزها
سالگرد ورود من به جهان بی‌کسی، جشن و سرور نداره. تازه ارقام سنه و سال هم که بالاتر می‌ره. کاش می‌شد از روی این تاریخ پرید و سال‌ها بی روز میلاد می‌گذشتن. سن سربالایی می‌ره و امید سر پایینی
انقدر که دنیا یا خودمون را جدی گرفتیم که از زندگی لذت نمی‌بریم. چون سرشار از انتظاریم. می‌خوام ببینم زندگی و جنگل در آن روز مرا چه هدیه خواهد داد؟

من باد




وای که جای هرچی آدم باحاله خالی . چه هوایی. ماه!!کیف می‌کنم
بادخنک از غرب به شرق با شدت تمام در جریان و پرده‌ها در رقص. از بین درختها صداش رو می‌شنوم که میاد تا از من عبور می‌کنه. رفتم بالکنی و خودم را به باد سپردم. چه تجربه‌ای. انگار باد منو برد
باد شدم و لحظه‌ای به عرض یک عمر من نبود و فقط باد بود
ابرها با سرعت زیادی از سمت دریا به اینجا می‌رسن و با کوه دیواری‌ای مواجه و در نتیجه فکر کنم تا صبح ابرها یا به عبارتی مه تا پنجره‌های اتاق برسه
وای خدا نوکرتم.فکر کن. مه و منو پنجره
بارها دلم خواسته از این بالا شیرجه بزنم تو مه شاید در جهانی دیگه چشم باز کن
اما عقل سلیم هر بار می‌گه: مگه چشم در جهان آخرت باز کنی. خدا را چه دیدی، اگر ایمان داشته باشم که در جهانی جز آخرت چشم باز می‌کنم. بی‌شک؛ چشم باز خواهم کرد

آی آدم کجایی؟



بالاخره موتورم کم آورد و به ریپ افتاد. تا اذان مغرب این ماجرای آبیاری ادامه داشت و با ته مانده جانی که برام باقی بود، خودم را کشوندم اینجا
الان به عبارتی چارچنگولی موندم و نمی‌دونم چه کنم
اما، اما بگم که درست وقت نماز یادم افتاده بود که، اگر این آدم گم‌و گور شده کنارم بود. تازه می‌تونستم یک شام مفصل هم بپزم و به عشق فکر کنم
دروغ چرا شاید حتی زیر لب این را از خدا خواسته باشم
درست موقع تشهد سربالا کردم و ستاره زردی چشمک زد
یک لحظه احساس کردم داره میاد پایین. اما بی‌شک در اون لحظه این تنها ستاره‌ای بود که با چشمکش منو تا دیار عشق برد
دلم خواست مثل شوق بلوغ ذوق کنم و در تخیل باور کنم، کسی در راه است
کسی که مثل هیچ‌کس جز من نیست
اما چه تلخه باور اینکه در این راه کسی منتظر من نیست

کشاورز نمونه



نمی‌دونم شاید ذاتم یا ژنم کشاورز باشه؟ هر چه هست که حالم خیلی خوبه
مشکل همه ما اینه که هیچ یک سر جایی که باید نیستیم. دیگه با تراکتور مگه منو برگردونن پایتخت. حتی فکرشم مورمورم می‌کنه. اونجا از صبح حالم خوب نیست
اینجا از صبح شزمم. نمی‌دونم شاید کانون ادراکم در زمان چرخیده و این باغ منو به باغ کودکی و پدر برده باشه؟ هر جا هستم باشم. این جنگل این کوه و این باغ درحال حاضر بهشت من. و من حوای بی آدم باشم
دیروز سم پاشی درخت‌های مرکبات بود. باید از صبح درخت‌ها آبیاری می‌شد. چه لذتی داره پای هر کدوم ایستادن و سیرآب شدن درختها رو حس کردن.
انگار خودم سیرآب می‌شم. فکر نکن کار آسونیه.علف‌های هرز را کندن و خار و خاشاک اطراف را جمع کردن
نه که فکر کنی کار به سبک مامانم اینا. از صبح تا حالا چهل و چهار درخت آبیاری کردم هنوز ده تا دیگه مونده. غلط نکنم امسال کشاورز نمونه مازندران باشم، بی‌آنکه ذره‌ای احساس خستگی کنم
ولی تهران برای رفتن حتی به بانک که زیر خونه‌ است عزا می‌گیرم. یا حتی خرید لباس که سال‌هاست نرفتم و دختر‌ها به‌جای من اینکار را می‌کنند
باید همه رجوع به اصلی کنیم که ازش دور ماندیم. به عوض دنبال هم راه افتادیم و نشانه‌های تمدن و پیشرفتی رو طی می‌کنیم که از آن ما نیست. تنها یک الگوی تعریف شده توسط دیگران است

۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه

آینه




از وقتی این قوای مهاجم راهی دیار پایتخت شدن، دو روزه باز می‌تونم نفس عمیق بی بدهکاری بکشم
وقتی تهرانم صبح نمی‌دونم با کدوم مشکل یا درد باید از تخت جدابشم. شاید به همین دلیل بی‌تابیم برای عشق بیش از اینجاست. عشق مثل داروی آرام‌بخشی است که صبح همراه با پلکم حضورش را می‌بینم و مانع از رویت باقی داستان‌ها می‌شه
اینجا هم دلم عشق می‌خواد. شاید از دیشب بیشتر. اما بی‌قرارم نکردهبه‌قدری زیبایی برای دیدن هست که جایی برای خودنمایی‌های ذهنم نمی‌ذاره
البته اینم بگم که مرور عجیبی دارم. مرور خودم و تصمیماتی که هر یک به نقطه‌ای عجیب منو رسانده. مرور همان دردهایی که در تهران عذابم می‌ده اما اینجا تصاویری است که به‌وضوح درش نقش‌های من پیدا است
مرور همیشه یکی از دردناک ترین اعمالی است که از آن می‌گریزم. اما اینجا میاد، معنی می‌شه و میره. این یک موهبت الهی است
اما احساسم می‌گه: تو رو بی‌عاطفه کردن
نبودی. تو سرشار از محبتی. اما، دیگه حاضر نیستی جایی بیهوده خرجش کنی
می‌گه: تاحالا هرچه که می‌شد و می‌بایست به‌نام وظیفه انجام بدی، دادی. مابقی بی‌حرمتی به ذات الهی یا منش طبیعی انسان آزاد خواهد بود


I AM


نه از ایزد بانویی متولد شدم
نه بی‌مرد بچه‌ای زادم
نه مقدس بودم و نه مقدس هستم که نقش مریم باکره را ایفا کنم. که البته آنهم برایم به زیر سوال است
نه عزیز دل. هنوز مادرم. اما این اسم به معنای زنده بگوری من نیست
سن اینها که بودم، ه را از ب تمیز نمی‌دادم. اما بچه بغلم بود و نمی‌دونستم چه غلطی کردم
دیگه کسی به لالایی و جیش پوف مامان احتیاج نداره. اون‌ها برای زندگی خودشون به این جهان قدم گذاشتن و من هم برای خودم. شاید فردا دیگه نباشم. بی من چه می‌کنند؟ از حالا بکنند که من در حاشیه هستم تا در اصلاح خراب کاری‌ها کمک کنم
من زنم
یک انسان آزاد. مادر به‌دنیا نیامدم. دختربچه‌ای بودم که روزی مادر می‌شود. تا قیامت قرار نیست مادر بمونیم؟ این رویاها را مردان عهد عتیق ساختن تا جای ممکن استثمارمون کنند
داستان اسطوره‌ای مادر فداکار را کنار قاب اتوپیای عشق‌های لیلی و مجنونی باید جا داد که اکنون زمان انسان آزاد است
همان‌طور که بچه‌هایی که برابر والدین پا دراز نمی‌کردن و سر بالا نمی‌آوردن برای گفتن نه. فقط تا نسل ما بود نه بچه‌های عصر وحشی انقلاب
نه عزیزم. هنوز مادرم. اما احمق نیستم که وقت مرگ زندگی را به خودم بدهکار باشم
بچه‌ها از طریق ما میان. اما برای زندگی خودشان نه برای ما
همان‌طور که ما آمدیم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...