۱۳۸۶ مهر ۷, شنبه

من، آمد


من و عالم نشانه‌ها باهم، نشد این دو روز پست تازه بذارم. وقتی مسیری بسته‌ است و راه نمی‌ده، مثل همیشه عقب نشینی می‌کنم تا زمانی که راه باز بشه
خب، نمردیم و سوار بر طیاره تیز رو پای به پایتخت کند رو گذاشتیم
تهران همانی است که بود. همین هم خواهد ماند. مثل دنیا. ما می‌آییم و می‌رویم. اماکن باقی و ما راهی. سفر بسیار خوبی بود. خیلی خیلی بیشتر خودم را شناختم
دیروز یکی می‌گفت چقدر می‌گی من؟
گفتم« تازه می‌گم من و اینهمه تشویقی می‌گیرم. وای به‌روزی که بگم تو » از کی می‌تونم بگم جز خودم؛ که تازه هنوز نشناختمش؟
ازخودم می‌گم که کسی اعتراض نکنه

بدرود

۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

گنج‌نامه


این سی روز هم گذشت. با همه زیبایی های بی‌نقصش
بد، خوب، غمگنانه، پرامید، ناامید، انواع گوناگون خودم را در تنهایی بی‌نقاب دیدم. خودی که از من نیز پنهان بود
کشف بزرگ این سفرم این بود که، من زیادی نگران منم. و این هیچ خوب نیست. شرایط همیشه
باید بدان سان باشد که من را آزرده نکند
کشف دیگرم این بود که، هنوز لوس و دردانه‌ام. ناز بی نازکش
به‌قدری نگران از تنهایی و زمانم که ترجیحا هیچی ندارم
همه‌اش دنبال مهمم. مهم جدی می‌خواهم. بسکه خودم را جدی گرفتم. خودی که این چند روز دیدم چقدر ناآشنا و گنگ است
خدایا پناه می‌برم به تو. تا من خودم را پیدا کنم، عمر تمام شده و من ناتمام
بدرود ای جنگل عظیم
بدرود تخم مرغ محلی و نان دهاتی. که به عمری خاطراتش می‌ارزد. خاطره سفر من تا من
شاید هنوز از پستوی خانم گلی خارج نشده باشم و به خاطر شکستن ظرف خاطره در خفا می‌لرزم
خدایا دستم را بگیر تا از پستو بیرون بیام

دیدنیها



میهمانی




دروغ چرا از اینکه فردا اینموقع دیگه اینجا نیستم کمی دلتنگم. اما جای شکرش باقی است که یکی از دوستان قراره به دیدنم بیاد
کسی که وقتی تهران بودم، گفت: هروقت آمدم یک‌سر بهت می‌زنم. در دل گفتم خدا نکنه. شاید هم اگر الان تهران زنگ می‌زد که بیام؟ می‌شنید: نه. اما از بسکه آدم ندیدم خوشحالم به سور و ساط یک چای عصرانه در بالکنی رو به کوه
وقتی می‌گم هیچی نمی‌دونیم اینه. یکی رو که خوشمون نمی‌آد در شرایط دیگری حتی می‌تونیم از دیدنش خوشحال باشیم
و شاید عاشقش بشیم
البته اینکه غلط کرده. کلا گفتم
همچنان از دیشب هوا طوفانی و کمی زیادی خنک و از دم صبح بخاری براه بود. خونة امن و گرم اونم وسط جنگ نعمتی است که واقعا شکرانه داره. اما، نمی‌شد حالا که فرستادی یکی را می‌فرستادی که دل منم خوش بشه؟ آدم قحط بود؟
وقاحت را
می‌بینی ؟
الله و اکبر از این
انسان طمع کار و بی‌چشم رو
راستی دیشب دستم با آتیش سوخت. حالا فکر می‌کنی زنده بمونم؟
اون قدیم‌ها یکی با آتیش سیگار سوخت سه روزه مرد. حالا این چون هیزم بوده فکر می‌کنی به تناسب اندازه‌اش تا شب زنده بمونم؟

۱۳۸۶ مهر ۴, چهارشنبه

ابر و باد و مه و باران


باد تندی وزیدن داره. بادی خنک و زنده. خونه رو دور می‌زنه و صدای سوتش درز پنجره‌ها را شکاف می‌ده و موزیانه سُر می‌خوره توی اتاق
صدای گیس درخت‌ها که در هم می‌پیچه و ناله‌هایی که از کوه به گوش می‌رسه و احتمال هر لحظه قطع برق اگر یک جا باشه، می‌تونی منتظر یک شب رمانتیک بود؟
فقط خواستم چیزی گفته باشم تا توجهم از باد بره و به مانیتور بشینه
البته خودمم یه چیم می‌شه
کافیه موزیکی یا تی‌وی. صداها گم می‌شه. شاید دچار خودآزاری شده باشم. شاید هم از ترس چت کرده باشم. من می‌نویسم و تو حال خراب تر از من که داری این هذیان‌های یک شب فول‌مون در دل‌جنگل‌های طبرستان. زیر خونه دیو سفید اینای یک زن دری‌دیوونه رو می‌خونی
که اگر کمی عقل داشت ، الان در پایتخت نشسته و بود و یک نفس این‌همه چرندوپرند نمی‌بافت
قول می‌دم این‌دفعه راس‌راستی ترسیده باشم. نه . یعنی همین حالا هم به کفایت ترسیدم. از قرار امشب فول مون پارتی است و تاصبح از خواب خبری نیست
نمی‌دونم چه اصراری است به این شیک بازی ؟.

تنهاسرا


اینم شد زندگی؟ نه در شادی‌ها کسی هست که باهاش بخندیم. نه در اندوه یاوری هست تا اشک‌ها رو پاک کنه
اینجا هیچکی نیست خودم رو براش لوس کنم. نیمه شب پریشب از سرما از خواب پریدم. اول دست دراز کردم پنجره بالای سر را بستم. ولی سرما سرما بود لاکردار
پتو هم فایده نداشت و با لرز خودم را رسواندم به بخاری و روشنش کردم
در نتیجه از دیروز تب دارم و حالم خیلی بد شده و کلی دچار دل‌سوزی به حال خود شدم
چرا هیچکی را ندارم نازم کنه، ماجرای بغل گرم و مهربون که می‌گم اینجا نمودار می‌شه. بغلی پر از امنیت و مهربانی که هر دردی از یاد بره
خدایا چرا این منو انقدر مهم آفریدی؟ دایم باید نگرانش باشم
مواظب باشم کسی حالش رو نگیره
سردش نشه، گرمش نشه
وای فکر کن منی که همیشه شعار می‌دم« هیچ چیز این دنیا برام مهم نیست»هنوز نرفته تهران امراض من حمله ور شدن. با این‌که می‌دونم همه‌اش ذهنی است. ولی باز گرفتارش می‌شم

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

کلک


این سفر یکماهه خیلی چیزها یادم داد. شاید چون تنها بودم و مجبور شدم دائم خودم را زیر ذره‌بین بذارم
از صبح چقدر آروم گرفتم و از هر لحظه لذت می‌برم. چون می‌دونم از جمعه غروب دیگه هیچ‌یک از اینها نیست
اما چیزی که ندونم آخرش قرار چی بشه، اعصابم را می‌ریزه به‌هم. یاحداقل اکنونش بدونم چه غلطی انجام می‌دهم؟
به ساده‌ترین شکل ممکن از نوک انگشتی تر کردن در دریای وجود پسران آدم دوری می‌کنم.
شاید از ترس و نگرانی از بابت وسط یا آخرش.می‌دونم غلطه. می‌دونم حتی در شعارهای من نیست.
این همان فاجعه‌ای است که هر بار از پشت، کمه، دوره،..... حالا که اینطور شد نمی‌خوام سر بیرون میاره
بذار تنها بمونم تا دیگه یادم نره، شادی‌های زندگی همین پنج دقیقه‌ای‌هاست
همیشه منتظر یک معجزه بودم. یک شادی عظیم که با آمدنش همه چیز را عوض کنه
وقتی فهمیدم شادی مجموع همین شادی‌های کوچک و گذراست که، دیگه حوصله شادی نداشم. چه کوچیک. چه بزرگ. ممکنه اگر بخندم گونه‌هام درد بگیره. یادم نیست آخرین بار کی بیش از تبسمی خندیدم؟
شاید هرچیزی را تا وقتی دوست دارم که ندارمش. خدا وکیلی شما با خودتون انقدر صادق هستید؟
مچ خودتون را می‌گیرید؟
سهم خودت را گردن می‌گیری؟

مراسم گردو چینی




نه عزیزم اشتباه کردی. این‌که تارزان نیست
این عکس از یکسری عملیات آکرباتیک توسط آقای امینی در مراسم گردو چینی گرفته شده
به این می‌گن شانس
وقتی
آقای امینی ولایت این باشه؛ همان به که تارزانشم گم و گورباشه
البته به دلایل اخلاقی ا
ز چاپ عکس بانو امینی که برشاخه دیگر گردوی بخت برگشته را شخصا چوب می‌زدن( لباس گل منگلی که بانو امینی بتن داشت) معذورم

منو شیشه



از بخت‌یاری ماست شاید، آنچه که می‌خواهیم
یا به دست نمی‌آید
یا از دست می‌گریزد
چه آرامشی! از وقتی تکلیفم مشخص شد و این وجدان وامونده وا داد و از کولم آمد پایین. زندگی زیبا شد. و من دوباره به آرامش رسیدم. دیگه درگیر درست و غلطی جایی که ایستادم، نیستم. درگیر " چرا" ول‌گشتن در باغ نیستم
. مجبور نیستم فکر کنم، باید چه کنم؟
کار درست کدام و من کجا ایستادم. واقعا که برتری آدم تفکر چه گندی زد به زندگیش و رفت پی کارش. فکر کنیم که چی؟ درستیم یا غلط
می‌دونستم کار از همین‌جا لنگ می‌زنه. من همه‌اش درگیر مسئولیت درست بودنم. حالا که قرار نیست پای محکمه باشم و تکلیف مشخص شده، حس می‌کنم سبک شدم. امیدوارم بزودی بتونم با آرامشی بیشتر برگردم
ببین اینجا رو انقدر دوست دارم که نرفته براش دلتنگ می‌شم. معلومه جام اینجاست. نباید نیمه تمام بود
امروز این بلبل سیندرلا اینا زیباتر از دیروز می‌خواند و من تا می‌تونم گوش می‌کنم. حتی ذخیره هم می‌کنم.
سبکم
نفس می‌کشم
پیداس
از وقتی یادم می‌آد و خودم را شناختم، همیشه مسئول بودم
مسئول خودم. داستان‌هام و هر چه در مسیرم مال منه. از این حس مسئولیت خسته‌ام
حسی که نمی‌ذاره خودم باشم و این بخاری و صدای کتری
پشت شیشة جنگل ابری


۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

عاقبت


خلاصه که دیگه طاقت ندارم
همین حالا برای جمعه عصربلیط برگشت را اوکی کردم. باید برم هرچه تلخ. باید برگردم تهران و با هرچه که ازش فرار کردم مواجه بشم
همه آن چیزهایی که این چند وقت انقدر عذابم داده
برم کمی اسباب و ماشینم را بردارم و دوباره برگردم. باید فکری برای گلدان‌های بالکنی کرد. باید رفت دنبال گلی. مدت‌هاست ناشر ازم بی‌خبر و من بی‌خبر از ناشر. برم ببینم چه به سر بچه‌ام آوردن
بالاخره این آقای توسری با یک متر و دوسه وجب قد که از ترس به گناه افتادن، بی‌شاهد با من ملاقات نمی‌کنه بالاخره دست از این گیس بافته نبافته گلی برداشته یا نه
هرچه می‌کشم از این وزارت فخیمة ازما بهترون می‌کشم
جدا که بعضی از شما پسران لیلیت آفتی هستید. از جمله جناب توسری که فکر می‌کنه تعریفی برای خدا داره. خدایی که نمی‌تونه از شر وسوسه‌های شیطان او را در امان بداره و به گلی می‌گه تو چمی‌دونی خدا چیه که بخوای ازش حرف بزنی
باید وقتی ناگهانی وارد اتاقش شدم بودی. شاید ده بار دور میزش چرخید و از در سرک کشید تا آخر یک نفرسوم جور کرد تا من بتونم چهار کلام حرف اداری بزنم
نمردیم و معنای ایمان و تقدس را فهمیدیم. گو اینکه در مذهب بیش از این خبری نیست
خلاصه که عاقبت باید رفت. اینجا هم که نه خانی آمد و نه خانی رفت. تهران هم که سرجای خودشه و من هنوز همان آدمی هستم که روز اول رسید. اما با کلی شناخت بیشتر از من

دردانه


یادم میاد وقتی تهران بودم آزاده گفت می‌ری اونجاهم باز حوصله‌ات سر میره برمی‌گردی
سرنرفته. مطمئنم آرامشی که اینجا دارم تهران هرگز نخواهم داشت. ولی آخه ببین هنوز هوا تاریک بود که بیدار شدم. دیگه خوابم نمی‌بره.اولین اتفاق فکر و خیاله که یقه‌ام را گرفته و ول نمی‌کنه. صبح‌ها تا چشم باز می‌کنم بفکر رفتنم. اگر ساعت کار هواپیمایی بود، تا حالا تهران بودم. اما تا زمان به دوش و هوای سرصبح می‌رسه. می‌گم: باید دیوانه باشم که برگردم
مگر می‌شه اینطور تعادل روحی آدم بهم بریزه؟ آخه به چیه این دنیا دو دستی چسبیدیم؟
دیشب خودم را که در آینه دیدم بیشتر شبیه یک روح رنگ و رو پریده بودم تا یک زن
هیچ ارتعاش انسانی یا زنانه‌ای از تصویرم نمی‌رسید. به‌خدا از خودم ترسیدم. یک جفت چشم بی روح که نگاهم می‌کرد و ازم می‌پرسید« به کجا تعلق دارم؟ به کی وابسته هستم؟ به چی دلخوش دارم» هیچ
از این بلاتکلیفی خسته و بیزارم
آهای تارزان بیا منو ببر تا خل نشدم یک کاری دست خودم بدم
دیشب نشستم منتظر ترس. گفتم بذار چنان بترسم که نفهمم چطور برمی‌گردم
اما حتی ترس هم ازم می‌گریخت. الان رفتم چراغ‌های محوطه را خاموش کنم. متوجه شدم دیشب نه حفاظ قفل کردم نه در خونه. اگر دیشب خبر داشتم تا صبح نمی‌خوابیدم
من از جهان پیچیده خودم سر در نمیارم. بعد از عمری هنوز نتوانستم دست خودم را بخوانم. اما همه فکر می‌کنند از همه‌چیز خبر دارن حتی احوال درونی دیگران و به‌خودشون به سادگی اجازه قضاوت هم را می‌دهند. احکام صادر می‌کنند. انتخاب و تلاق در کار است

بلبل سیندرلا


امروز بین صداهای مرغان جنگلی پدیده‌ای تازه کشف کردم
بلبل سیندرلا اینا. از سپیده داره یک‌نفس می‌خونه تا غروب. شاید این زیبا ترین آواز پرنده‌ در جهان من باشد. شایدهم در تمام دنیا. من نه تنها مثل اون نمی‌خونم. بلکه اگر بزنم زیرآواز به قید دو فوریت شیشه‌های خونه رو می‌شکنن و الی آخر
اما بلدم به جای آواز دائم از دنیا طلبکار ارثیه ابوی گرام باشم و شاکی از خواب بپرم
از بودن یا نبودنم نه تنها کسی شاد نمی‌شه. بلکه اصلا کسی خبر نمی‌شه
من با این صدا تا مرز کودکی می‌روم و پرواز می‌کنم
میگن این بلبله ذکر خدا را می‌خونه. طفلی نمی‌دونه
ماشین نداره، خونه و زندگی نداره. موبایل و ماهواره نداره. خیلی چیزهای دیگری که به حساب شکرانه‌های ما نیست را ندارد و باز از صبح به این زیبایی آواز می‌خونه
نه مثل من که به هر بهانه ذوق هفت پدرجدم کور می‌شه
یعنی من لوسم؟
از شر وسوسه‌های شیطان پناه می‌برم به خدا
امروز بد مدل دل تنگم


آب دزدک

می‌فهمم درگیر مبارزه‌ام. مبارزة من با من
مبارزه راه‌های رفته و نرفته. شخصیت‌های بیهوده‌ای که پشت سر حمل می‌کنم و منی درش هویدا نیست
فکر نکن به همین سادگی. این یک ماه اینجا پوست انداختم تا به این نقطه رسیدم. هزارهزار بار درآینه از خودم و تصمیماتم ترسیدم
از کارهایی که تا حالا کردم و هنوز می‌کنم به اعتبار صحت و در نهایت می‌رسه به ذلت
با قدرت تمام تهران را ترک کردم. بعد فهمیدم در عین درماندگی به اینجا پناه آوردم
فکر کردم فرماندهی جابجا کردم، دیدم قایم شدم
از تو از اون از من حتی از خدا
طفلی خدا که همیشه تنها مونسم بوده. حتی گاهی او را هم به سه طلاق آزاد کردم
هر صبح بیدار می‌شم و شاکی از اینکه چرا اینجام. شب‌ها وحشت زده و تنهام. نیم‌روزی نگهم داشته که می‌دونه در حال حاضر بهترین جا همین نقطه دنیاست
خدایا من با خودم درگیرم. خودی که نمی‌دونه آمده برای مانور و من ستایی، شهرت، یا فقط نوشتن را دوست داره؟
حتی می‌ترسم کار کنم، در برزخ تاریکی افتادم که هر آن ازم می‌پرسه« برای چی بنویسی» نفس نوشتن؟
پیغام مهمی داری؟
حرف مهمی برای گفتن داری؟
خب دیگران بفهمن که تو دنیاد را چطور می‌بینی. که چی بشه؟
از این‌که تو فهمیدی اون‌های دیگه دنیا را چطور می‌بینند، تو چه تغییری کردی؟
می‌بینی همه عمر به زیر سوال می‌رود

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...