۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

هراسیده




از دم سه کردم
فقط یه کوچولو يادم رفت، راجع به گرگ داستان هم فکر کنم و کمي باورش داشته باشم
انقدر سرگرم دلسوزي براي بزغاله‌ها شدم. که زيبايي و معصوميت شنگول و منگول من را با خودش برد و نشد زشتی گرگ را هم ببینم و باور کنم
کشفياتي از اين دست که نوشهر از خودم و ترس‌هایم داشتم. باعث شد ناگهان وحشتی گریبان گیرم کنه. وحشت از حماقت‌ها و ساده لوحی‌های جناب من
فکر مي‌کردم
نزديکم
نگو بيخ گوشم قايم شده بود و نمي‌ديدم
در نتيجه اعتماد بنفسم را از دست دادم
فعلا خيلي خسته‌ام
وا دادم
نمي‌کشم
حس غربت داره خفه‌ام مي‌کنه و پر از مرگم
و
پير
تا دلت بخواهد پير
يک شب، نوشهر خيلي ترسيدم
رفتم توی اتاق و تا چشمم افتاد به آينه
پدرم را ديدم که من بود
پيرپير
مثل و شکل او شده بودم
ولي خودم بودم
گاهي آينه شصت ساله نشونم مي‌ده. کمتر ده ساله یا بیست ساله
حزن افسردگی تیله‌ای چشم‌هامو کدر کرده و سوسو نمی‌زنه


مداد را بردار



چند روزه بغض در حال خفه کردن من و من در حال قایم باشک
بغض رشد می‌کنه و انکار منو آب
نمی‌خوام رفتار احمقانه داشته باشم.باید مواظب حرف‌های که به دیگران می‌زنیم باشیم که خیلی زود به آزمون می‌رسه
به همه گفتم: بچه‌ها از ما آمدن. ولی نه برای ما. اون‌ها از ما برای فردا و دنیای فردای خودشون آمدن
خب منم تسلیم. خوبه دیگه. بچه هم که نیست و از پس خودش بر میاد. بذار مستقل باشه. شاید من مانع رشدش بشم. این دلسوزی های مدل مامانم اینا و اینا خیلی وقته از سرم افتاده. اما به هر حال مامانم
حالا می‌تونم با خیال آسوده در حضور دوست به خدا بسپارمش و از یاور مهر بخوام که لحظه‌ای دلش خالی از محبت نمونه
می‌تونم براش آرزو کنم در این مسیر جدید بتونه بهترین شکلی که در خودش وجود داره پیدا و تجربه کنه
آنچه که باید یاد می‌دادم دادم. شاید نتیجة همان آموزه‌ها این بود که اینها هر دو آزادی طلب کردند و رفتند
شاید خودم لب بوم پرشون داده باشم؟
حالا تو مدادت را بردار و دنیا آنگونه که خودت می‌یابی نقاشی کن
راه راه تو
سبز
سبز خوش رنگ
آسمان امن تو
آبی فیروزه‌ای رنگ
زمین مام تو در راه رسیدن
خدا پناه تو
به هر
دم و بازدم

علی مونده و حوضش



قابل توجه مادران گرام نمونه
دلم می‌خواد حسابی زار بزنم
یک عمره خاک خونة پدری پاگیرم شده و هنوز بعد از هزار سال تجرد و تاهل نتونستم چهارتا کوچه اون‌ور تر برم
یعنی جرات ندارم. اینجا هزارساله محل منه. خیابان بهار شمالی نازنین با درخت‌های چنار معروفش که صبح تا شب دارن دم گوش هم غیبت اهل محل را می‌کنند
کسبه اضافه شدن که عوض نشدن. هنوز ماست در تصاویر من داخل کاسة گلی و نان تافتون همان نان لطیف قدیمی است. با یک خرید کوچیک آمار همه اهل محل دستت میاد و نمی‌فهمی چقدر تنهایی. مثل یک خانوادة خیلی بزرگ
اما این بچه‌های این‌ دوره. چه شهامت‌ها که ندارند
خب این‌هم از دومی که به‌سلامتی خونه دار و مستقل شد. پدرسوخته‌ها زودتر که ما هنوز آب و رنگی داشتیم به‌فکر این استقلال طلبی نبودند و دایم ازما آویزان بودند. حالا که معنای استقلال + خونة خالی را دریافتند. وقتش شده من برم دنبال آرزوهام بگردم. ولی دیگه کدام آرزو؟
چه وقت؟
من حتی وقتم به تهییه لیست آرزوهام نمی‌رسه. چه به اینکه تجربه بشه
شانزده سال عمری که
در آرزوی مادر نمونه شدن، به تنهایی گذشت
این تاج و رخت از آن شما باد
که مرا همین بی‌نامی خویش کافی است
ما
را
بس

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

خدایا پناه می‌برم به تو


از بچگی هزار باز قصة شنگول و منگول را شنیدم. اما بی فکر به گرگ جهان بزغاله‌ها را باور کردیم
بی باور روباه زاغ را دیدیم
بیچاره کسی که خبر نداره به کجا یا چه مجموعه و چه محیطی تعلق داره. وقتی می‌رفتم قهرآلوده بودم. وقتی برگشتم پر از انرژی و می‌دونستم چه باید بکنم
اما اینک
نمی‌دونم جام کجاست؟ نه مایل به بازگشت به نوشهر و نه تاب ماندگاری در پایتخت. و آزاری که این مدت از جناح دشمن دیدم. همه حس و جانم را گرفته
خیلی خسته‌ام. از وقتی برگشتم از صبح زود رفتم بیرون تا غروب. بالاخره دیروز کار تمام و من خسته تر از قبل سرجایی هستم که نمی‌دونم کجاست. این‌همه تاوان برای چی؟
برای آدم‌هایی که خدای‌گونه زیستن را از یاد برده و بغض حسد چنان گریبان از ایشان گرفته که باقی نمی‌دانند به کجا از این قوم نابکار پناه ببرند.
مردم بیمار و من درمانده
کاش هنوز بچه بودم و از زشتی دنیا خبر نداشتم.
کاش هنوز در سن بلوغ بودم و از صبح تا شام با جهالت در رویای عشق پرسه می‌زدم
کاش نمی‌فهمیدم
نگاه‌های آلوده. بخیل. دزد. دست‌هایی که بسوی تو دراز می‌شوند برای بردن نیمی از وجودت با خود
همه این‌سال‌ها برنامه ریزی کردم برای امروزها. حالا نه برنامه‌ای و نه صبح و شامی معلوم. کاش می‌شد به اراده خود دنیا را ترک کرد
نمی‌دونم به چیه این دنیا دو دستی چسبیدیم در حالی‌که هیچ یک راضی نیستیم

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

می‌خورد بر بام خانه


سردمه. نه! یخ کردم
از درون می‌لرزم با صدای آبی که از زیر لاستیک ماشین‌ها از روی آسفالت بلند می‌کنند
از صدای عجله
از صدای رفتن
از بارون که امشب انقدر غمگنانه است
فکر آسفالت خیس
فکر آبی که از برخورد چرخ‌ها بی تفکر به اطراف می‌پاشه
از تنهایی و حزن آب که از ابر جدا شده
از مادر دور و بر خیابان رها شده

اغما


از قرار جامعة محترم پزشکان گرام را خواب برده
گو اینکه در زمان افطار جمیعا در حال ویزیت بیمار هستن. این سریال کمدی کلاسیک اغما هم که دیگه آخر خنده و گاگول بازی قشر زحمت کش و نون حلال در بیار اطبا است
نمی‌دونم چرا جامعه پزشکی به این سریال آخر حماقت اعتراض نمی‌کنه؟
چهارتا دکتر عقب موندة ذهنی از صبح تا شب خود شون و در گیر یه بیمارستان چهار تختة زپرتی کردن
اونم این دکترایی که باب دخل و خرج اگر راه داشت در خواب هم ویزیت می‌کردن
خانم دکتر که سر همة جراحی‌ها هست و مثل آب نبات قیچی تو این بیمارستان وول می‌خوره و بساط فضولی و غیبتش همه جا پهن
دکتر پژوهان که نمی‌دونم چطور دیپلم گرفته آی‌کیویی که به خرج می‌ده در سطح ذکریای بدبخت هم نیست که من نمرة نزدیک هوش نئاندرتال بهش دادم
از خرافه پرستی و عقب افتادگی هم که صد رحمت به خدجه خانم مادر بزرگ خانم آقا. نمونه کامل خنگولیت آغشته به منیت مزمن
دکتر جودت هم که یه چشم و گوش بستة زن ندیده احمق که آبروی همه پزشکان محترم را خرید و نشان داد اینهمه حرف و سخن راجع به پاویون شایعه‌ای بیش نیست
حالا یا واقعا قصد سریال خرید آبروی خاندان پزشکی بوده یا
برعکس؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...