۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

بی‌مزگی


راستش چی بگم؟ زندگی داستان‌هایی است از همین دست. داستان‌های تکراری
آنقدر تکرار تا تو در آخر بپزیری از اول درست ماجرا همین بوده است. می‌تونی حسرت بخوری چرا بیهوده گشتی. می‌تونی پشیمان باشی از این‌که بیشتر نگشتی
روزی خنده‌ناک و شبی ملال آور. گاه خنده و گاه اخم
گاه رضایت و گاه.... همین‌ها که تا حالا گفتیم و شنیدیم. فکر می‌کنم داریم هی با رنگ و لعاب متفاوت تجربه‌اش می‌کنیم
درست ترش شده مثل زنگی که بچگی، سر ظهر می‌زدیم و در می‌رفتیم
خلاصه دیگه حتی از خودمم روم نمی‌شه اینهمه تکرار مکررات بگم. شاید هم مدتی است از کنار یک زاویه جم نخوردم و دارم تو گل عادت و تسلیم فرو می‌رم. اما اگر به نقطه‌ای برسم که در نهایت و تهش خالی است
همه راه‌ها تهش خالی است
نگاه کن. ببین برج‌هایی که چطور سر به فلک کشیده
ببین میسیو های آلامد را که سوار ماشین‌های خداد میلیونی می‌شن. چشم ببند، بو بکش . همه و همه اسباب شکاره. اسباب بهترین بودن تو برای جلب توجه دیگران
نوعی گفتن« آهای ، یارو، ببین، من هستم» منو تنها نذارید لطفا؛ شروع می‌شه تا اجازه می‌دی خونت را بمی‌کم؟
مهم نیست تهش کجاست
انسان تنها شاد نیست. و انسان تا همیشه، تنهاست. تنها آمدیم. تنها هستیم. تنها می‌رویم
مهم اینه الان کجاییم؟

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

دایه جان نیستی؟



دایه نگفته بودی. در این دنیا تنهایی هست، درد هست، رنج هست
دایه چرا نگفتی پشت این دیوارهای هشتی و پنج دری جهان اینچنین رنگ به رنگ و زیبا نیست؟
دایه مگر ندیده بودی تنهایی‌های اتاق زاویه را؟ چرا با قصه‌هات شلوغش کردی
دایه سردی حوضخانه کافی نبود، چرا به آب‌انبار مزینش کردی؟
دایه فکر نمی‌کردم تو هم برای دوست داشتنم پول می‌گرفتی
عیبی نداره خجالت نکش. ربابه خانم هم برای خواندن قران خدا پول می‌گیره
بعدها خیلی دیر فهمیدم، حتی بچه‌های آدم‌هم برای دوست داشتن، پول می‌گیرند
دایه، یعنی بی‌بی جهان هم پول می‌گرفت؟ توبه، توبه. عشق بوی بی‌بی جهان را می‌دهد
یا خان دایی جان‌ها که مرا به باغ گلستان می‌بردند؟
وای دایه بیچاره پدر که این همه پول لازم داشت تا مرا دوست داشته باشند
چرا نه؟
شمسی خانم هم اکبر آقا را از بچه‌های دیگرش بیشتر دوست داشت؛ چون او را به زیارت حضرت عبدالعظیم می‌برد و سوار درشکه‌اش می‌کرد. برایش چادر نماز نو می‌خرید. کباب داغ و ریحان می‌خوردند و شمسی خانم خوشبخت بود ‌

بهشت دور نیست. پشت نقطه ضعف هاست


مبنا بر نبود نقطه ضعف و من همچنان خام
همیشه می‌گفتم: خدایا منو با هرچه امتحان می‌کنی بکن، با این یک قلم نکن. بعد قلم را با قلم درشت می‌نوشتم و قاب می‌کردم به دیوار
اونم که الطافش همیشه شامل حالم هست، هر بار میاد و صاف دستش را می‌ذاره روی نقطه ضعف مربوطه
باز من زار می‌زنم که : چه دنیا و چه روزگاری. خدا هم بود خداهای قدیم. باز کمی حرف گوش می‌کردن
حالایی ها نه. بردن به نسل جدید و خود سرانه عمل می‌کنه تا حسابی حالت را بگیره
تا دست از نقاط ضعف بردارم
اصلاح کنم. از بین ببرم یا منطقی باهاش برخورد کنم
که دیگه مجبود نشم با رنگ قرمز دورش علامت بذارم که کسی باهاش کاری نداشته باشه
می‌گه من شما را به نزدیک ترین راه می‌آزمایم و صید می‌کنم
نزدیکتر از نقاط ضعف آدرسی هست
مامور مستقیم جهنم
آتش بیار جهنم

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

وابستگی


خیلی مثل آدم زندگی می‌کردم، از وقت بازگشت از جنگل به کل زندگیم غیرآدمیزادی هم شد
راستش علت سکوتم اینه که مغزم یه جورایی در هنگ بسر می‌برد و در واقع می‌شه گفت، خودم را گم کردم
نمی‌دونم کی هستم. قراره چه کنم؟ دلم می‌خواد برگردم نوشهر. ولی جماعت دسیسه کردن هیچ کس آبیاری گلدان‌ها را به عهده نمی‌گیرد و حال همان بالکنی پر گل و با صفا بدل به بندی شده به دست و پای من
حالا کی قراره واقعا پاییز بشه و من آزاد الله و اعلم
همینه ما همیشه بند و لنگ یه چیزهایی هستیم که یک گوشه نگهمون داره. وابستگی ها. مسئولیت و الی آخر
من نمی‌دونم منی که انقدر ماهم و به همه وظایفم مثل یک درزا گوش واقعی تا حالا عمل کردم باز چرا زندگی ندارم. راستش این دنیا و همه مشخصه خوشبختی ها و آرزوهاش از پیش تعریف شده بود. از نسل‌های خیلی دور
خیلی نزدیک
مشخصه‌ای که از ما نپرسیدند و تعریفش کردن
از اولش می‌دونستم خیلی هم مدلم مدل مامانم اینا نیست. اما این حس مسئولیت پذیری، جوانی بر باد داد و مادری هم رفت
حالا علی مونده و حوضش
کاش اخلاقیات برای این گونه موارد هم چاره‌ای اندیشیده بود
برای همان مادرهای نمونه‌ای که عمرشان را برای چیزی دادن که در آخر سراسر غلط بود. ولی نه کسی تاجی به سرم زد و نه بابتش یه گوشه از بهشت را دیدیم

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

سلامی قدیمی

نبود عشق خبر از عدم حیات نمی‌ده؟
آهای!
سلام همه پسرهایی که در نوجوانی بانگاه‌تون تنم رو لرزوندین
سلام به همه اون‌ها که ازخجالت نگاهم نکردند که بلرزم
سلام به همه اون‌ها که قدم به قدم عشق را به من آموختن
سلام به همه اون‌ها که به اشتباه گمان کردم ، دوستشون دارم. یا، دوستم دارند

سلام به همه اون‌ها که به‌خاطرشون صد بار کنار پنجره رفتم
سلام به اون‌ها که پشت پنجره منتظر موندن و من نفهمیدم
سلام به اون‌هایی که گمان می‌کردم، دوستشون دارم؛ فکر می‌کردم دوستم دارند
سلام به عشق اول بچگی و سلام به عشق آخر دیروزم
سلام به همه اون حقه بازهایی که دوستم نداشتن و الکی ادای عاشق‌ها رو درآوردن
و خر خودشون بودن
سلام به همه اون‌ها که با تن لرزه منتظر شنیدن صداشون بودم
سلام به همه اون‌ها که یه‌روزی با یه نگاه دزدکی
غافلگیرم کردن، دلم را بردن
سلام به همه عشق‌های این زندگیم
سلام به هر کسی در تمام زندگی های قبلی و بعدی دلم را لرزاندن و خواهند لرزانید
سلام به اون‌ها که وارد جهان هم نشدیم؛ ولی ممکن بود دیوانه وار عاشق هم بشیم
سلام به اون‌ها که می‌دونم دوستم داشتن. من، دوست‌شان داشتم
سلام به اون‌ها که نمی‌دونستن دوستشون دارم
یا من هرگز نفهمیدم دوستم داشتند

سلام به عشق آخر این زندگیم که نمی‌دونم کیست
سلام به همه اوج و پروازهای عاشقانه
سلام به اونی که اگر پیداش شده بود، من این‌چنین تنها نمی‌ماندم
سلام به نیمه گمشده‌ای که شاید باید همیشه گم شده باشه
سلام به نفر بعدی که قراره عاشقش بشم و الان نیست
سلام به اون‌هایی که اولی نبودن و آخری هم نشدند
سلام به هر کی که عاشقه و عشق را خوب بلده

هنوز هستم



پارک لاله

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...