۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

دیدی حالا ؟


یادم باشه ازت بپرسم
وقتی اراده به خلقتم کردی، چرا منو تنها دیدی؟
این تجسم شما ناقص نبود؟ مگر هستی محصول ضدین نیست!
به من با این اوضاع گفتی باش؟
در گیر ذهن مکار؟ تنها ؟ من که اینو دوست نداشتم. پس اختیار من کجا بود؟
من که قراره اونی باشم که تو اراده به موجودیتش کردی با شیطانی که باز تو اراده کردی باشه، عاشقت بشه، اون‌همه عبادت و نیایش و ستایش تو را بکند که در آخر با خلقت ما و امر به سجده حالش را بگیری که تازه بشه هوو و بلای جون ما؟ شما با همه محبوبین اینچنین جفا کاری؟
بهتر نیست خطا کنم یا با شما قهر باشم و مسطوره بفرستم که چنین و چنان. شاید شما جهت برگرداند نم به راه راست به زحمت بیفتی
ببین این از ذات الهی با ماست
دنبال چیزی می‌ریم که نیست یا دشواره
پس جرم این سیب نکبتی که گاز زده شد چرا افتاد گردن ما که هنوز تاوانش را بدیم؟
نکنه شما هم درگیر توجیح؟ فکر می‌کردم توجیح از اختراعات انسانی است
کی‌ بود کی بود دستم بود تقصیر آستینم بود؟

هذیان

ای خدا دعا کن فقط قیامت نشه که من تنها کسی که دارم سر پل صراط یقه‌اش را بگیرم خودتی
ببین ساعت چنده؟
تا نیمساعت پیش از تب نشد بخوابم و همه‌اش هذیان گفتم. هذیان‌های تلخ که هزار سال در من پنهان شده

هذیان‌های چت بازار که جای جماعت جوان خالی بود کلی بهم بخندن
حالا که تبم رفته، لرز اومده. تنم یخ و با هیچی گرم نمی‌شم
و بعد از عمری که فکر می‌کردم انسان خوبی هستم. در این لحظات تمام عمر به زیر سوال می‌ره که چرا این چند یکی نبود حتی یک لیوان آب به دستم بده؟
از قرار سه عظیمی فرموده‌ام و عمری به بطالت و اوهام گذشته
خدا کنه اینم از اوهام تب باشه و فردا بگم الهی شکر هر دو تونستن مستقل باشن و این موفقیت به هر شکل از جانب من بوده
اما اینم هذیان جدی نگیر
همة عمر دیر رسیدیم
شاید هم کمی زود یا بی‌وقت؟

گل گلدون من

باید این امثال و حکم رابا آب طلا نوشت
مثل: نازکش داری ناز کن
نداری دست و پات و دراز کن
البته این یکی از آن دست موضوعات بسیار مهم فلسفی می‌باشد
1- تو به کدامین سمت قرار است دست و پا را دراز کنی؟
عین چند روزی که دارم از شدت تب بال بال می‌زنم. دور تا دور خونه پتویی به‌دوش چرخیدم
وقت شدت تب فقط مونده بود برم تو خوده شومینه بخوابم
2- شاید منظور حکیم این بوده که تو می‌توانی رو به قبله دراز به دراز بخوابی تا جناب مرگ با تو رقص کنان بگرده
3- شاید منظور این است که، در نا امیدی بسی امید است. دراز به دراز بیفت و به خدا توکل کن و غم بعدش را نخور؟
امروز به حکمت وابستگی به این چهار گلدان ایوان را هم کشف کردم
ریه‌ام عفونت کرده و دیر فهمیدم. امروز بعد از سه آمپول بی‌پدر و مادر وچند قرص خفن بالاخره الاناین تب نوبر قطع شد می‌فهمم که این گلدان‌ها حافظ من بودن.
فکر کن! من که همین‌طوری بی‌کس و با پای خودم و یه خروار تب رسیدم دکتر، اگر نوشهر بودم. پای اون کوه. همین چهارتا دارو هم که این چند روز خوردم نبود. کسی هم نمی‌فهمید چه به سرم اومده
خدایا شکر بابت مسئولیت گلدان‌هایی که به عهده‌ام گذاشتی که پاگیرم کنه

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

warning

پان پراگ، ماده مخدري است كه جديدا در غالب آدامس وارد ايران شده است .
پان پراگ، راجا، تايتانيك، ناس خارجي، پان پاكستان، پان عربي، ويتامين، ملوان زبل، پان اسفناج وگوتكا.

هنوز داستان مصيبت و بدبختيهاي اكستازي كه هزاران معتاد مفنگي روي دست خانواده ها گذاشت، به آخر نرسيده بود كه چند ماه قبل، سر و كله يك مخدر توهم زاي ديگر در بازار ايران و خصوصا در مناطق شرقي پيدا شد؛ مخدري كه اين بار در بسته هاي شكيل با عكسهاي هنرپيشه هاي خوشتيپ هندي و پاكستاني به عنوان آدامس، پاستيل و پودرهايي با طعم نعنا و خوشبوكننده دهان وارد شده است .
اين آدامسهاي مخدر را خيلي راحت مي‌شود مثل سيگار از مغازه ها خريد

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

to live or to die


to be or not to be
مسئله این است. اول مرغ بود یا تخم مرغ؟
از برکت این سرماخوردگی طلایی بی‌موقع شد چند سریال پشت هم بینم و آخرش بزنم دنده هوایی
واقعا که
دریا در غربت
بابا مثل سوپر من از وسط درگیری عراق و امریکا رفته بعد از بیست سال دخترش را پیدا کرده
حالا گور بابای اون ننه مرده که خانم را بزرگ کرده. آخه مادر خوانده که از دست بعثی‌ها دختر را هزار سوراخ قایم کرده تا زنده بمونه عراقی است و نتیجة پیشینه .... لقش
فکرم رفت پی این‌که، واقعا مادر واقعی کیست؟
اونی که زحمت می‌کشه بزرگ می‌کنه؟
اونی که به دنیا آورده؟
اونی که هر دو؟
یا اصلا هیچ‌یک چون مادر و پدر به تاریخ پیوست
اونی که نداره حرص می‌زنه و فکر می‌کنه الان یه تاج روی سرش کم داره
اونی هم که داره معمولا می‌ترسه به جای تاج کلاه سرش رفته باشه؟
حالا با این حساب مرغ اول بوده؟
یا تخم مرغ؟

بشتابید، بشتابید



بسیار نکات آموزنده‌ای در این سریال بود که نمی‌شه به یک پست ختمش کرد
نه اینکه این اولاد آدم خیلی با جنبه تشریف دارن، این صدا و سیما دست به‌کار فرهنگ سازی نیمه مدرن شدن
سرکار خانم‌که یک‌ساعت پشت میز ریاست برای دادن مرخصی به آقا چونه می‌زنه. یهو بی‌خیال جبهه و جنگ از آقا خواستگاری می‌کنه
چه شود
حالا بیا خر و آقا و باقالی رو با هم بغل کن
کی دیگه از پسه این جناب داماد برمی‌آد
حالا هی بانوان گرام به من نق بزنید که آبروی جماعت نسوان را بردی
اینکه دیگه اظهر من‌الشمس. خود دولت متوجه بحران شدید بی‌شوهری و وحشت آقایان از اختیار کردن زوجه شده
لطفا بانوان گرام آستین‌ها بالا زده و از فردا رابراه می‌ریم خواستگاری. چرا که نه؟
یه عمر ما عطر و گلاب کردیم اومدن خوردن و رفتن
حالا نوبتی هم که باشه نوبت ماست. از بی‌کاری و کسالت جمعه هم خلاص می‌شیم
جمعه‌ها عصر ساعت برای رفتن منزل داماد میمون و مبارک است. دو سه ساعتی از مزنه نخود لوبیا گرفته تا بورس اوراق بهادار و حملة امریکا گپ می‌زنیم. غروب که رد شد. تشریف می‌برید منزل
یک روز از صبح هم انشالله برای گرفتن نتیجه به منزل داماد زنگ خواهیم زد
تبصره« بانوان گرام فراموش نکنند " گل که خودش گل است و گل جایی نمی‌بره» از فردا مد نشه سبد گل بغل کنید که مخارج خواستگاری‌ها بالا می‌گیره
وای فکر کن! آقای داماد با سینی چای می‌آد تو اتاق
ایششششششششششششششششش چندش

یک سوال

متشکررررررررررررم


تمام برگ‌های خاطرات پشت سر را در روبانی پیچیدم و به آب دادم. آب برای روشنایی
روشنایی در مسیر تمام آنها که با من در ساختن این خاطرات مشارکت داشتند
خاطرات سرد، تلخ، سیاه، سفید، عشقولانه. خلاصه که هر چه به دستم رسید
با قدردانی و سپاس از همه آنها که یادم دادند. تنها هستم و باید فقط ، فقط دست روی زانوی خودم بذارم
با قدردانی فراوان از همه آنها که نشانم دادن، بیرون از من خبری نیست و مفاهیم هستی از تجربه و ادراک من آغاز شده
با سپاس از پدرم که هر چند زود رفت ولی، امکان شدن را به‌من داد. امکان بودن و امکان رشد
با قدردانی از آنها که حرمت عشق لکه دار نکردند و من تنها موندم تا خودم را ببینم
و با تشکر از همة هزاره‌های پیشین و پسینی که به وقت خلقتم برای شناخت هستی اراده کرد
با قدردانی از تو که شوق اینجا رسیدنی
با تشکر از تو که شریک تنهایی منی
با تشکر از تنهایی که اجازه داد، هستی را ببینم
و با تشکر از خدای درون که می‌شنوه
دیگه تنهایی، بس

بلدی؟


می‌دونی عشق چیه؟
در وجودت هست؟ بی‌واسطه. بی‌معامله
بلدی کسی را دوست بداری که کاری برای تو نمی‌کنه؟
بلدی، عاشق اونی باشی که از همه بیشتر آزارت می‌ده ؟
می‌تونی تو چشم مردم نگاه کنی و بی پیشینه و سابقه با محبت بگی سلام. خوبی؟
بلدی حسادت و جنجال را از زندگیت دور کنی؟
می‌تونی از شادی و خندة دیگری حتی با غیر شاد بشی؟
بلدی بی‌آنکه چیزی بخواهی، عشق بدی؟
هرچیز
خرج خونه. لباس تازه. گوشی موبایل نو. ماشین. حتی عشق. هر آرزویی که ممکنه به اندازة حجم ذهنت جا بشه؟
بلدی بی سمی کردن دیگری زندگی کنی؟
بلدی بدون بستن راه دیگری زندگی کنی؟
بلدی دل نشکنی و خنده جانشین غم کنی؟
بلدی راه برای دیگری باز کنی، بعد راه خودت را بری؟
بلدی بی طمع صبح چشم باز کنی؟
بلدی از صبح تا شب عشق بدی؟
بلدی از شادی من بی واسطه، شاد بشی؟ بی‌شناخت، همین که حس کنی یک ذره از ذرات هستی شاد شد که به شادی هستی و تو می‌رسه؟
اگر همة اینها را بلد باشی تو تا خدایی فاصلة چندانی نداری

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

بی‌خیال


تا خیال را به چه بگویی؟
این فلسفة باخیال و بی‌خیال یکی از ابزار توانمند و راه گشای حیات آدمی است. باور نداری امتحان کن
وقتی ناراحتی، عصبی، شکست خورده یا هر احساس ناگوار دیگری هستی، کافیه بگی بی‌خیال. بعد خودش راه باز می‌کنه و می‌ره پی کار خودش
می‌تونی هم نگی بی‌خیال. با تو می‌مونه. درونت رشد می‌کنه و یه‌روز می‌بینی چیزی از تو نمونده جز تصاویر خیالی که بر چهره‌ات نقش بسته
بزرگترین ثروت انسان همین خیال یا تجسم خلاق ایست که مواهب ، خدای‌گونه زیستن یا کفر را تعریف می‌کنه. تو با خیال تا خود آرزوها می‌ری. اما رها می‌کنی
تو در خیال تا ناکجا می‌ری، اما رها می‌کنی
تو با خیال تا جهنم می‌ری. اما، دو دستی چسبیدیش
کافیه مثل آنها که تمام عمر بهشت را با جهنم عوض کردند و بر زمین در جهنم زیست می‌کنند. همت کنی. همتی وارو
باید یک‌باره جهنم ترس‌ها. ناامیدی های آینده. بیم‌های گذشته را رها کنی
خدا تنها در لحظة اکنون حضور دارد و تو خداوندی این را فراموش نکن


۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

باز من و باران با ترانه


بعضی چیزها اصولا برای ذات من نیست. اول از همه غمبرک ساختن
خب حوصله‌ام سر می‌ره برای چیزی که اصولا در قوانین من قرار نیست جایی داشته باشه. پس مجبورم زنده باشم، نه اینکه فقط زندگی کنم. آدم زنده یعنی بتونی آزادانه شادبودن را در زندگی تجربه کنی
من هستم چون روزی خواستم به دلیل اهدافی اینجا باشم و این همان نقطة پرشی است که من برای صحنة زمین انتخاب کردم. هدف می‌گه
زندگی در شادمانگی در عین انسان خدایی
همان قانون اول یا همان تجربة بهشت که به خاطرش به زمین آمدیم
آمدم دوباره نفس بکشم و در میان نفس‌ها بوی محبوب شب را حس کنم
نوازش نسیم را که در این فصل پوستم را حال میاره
برگشتم تا دوباره عاشق باشم
آنقدر عاشق تا عشق خودش با این نشونی پیدام کنه
من هستم
نفس می‌کشم
من در بهشت
برای انسان خدایی خواهم زیست با تو
با او با همه
در عشق

زبان بند


اینهمه رفتند و آمدن تا به کل از زبون رفتم. البته طبق آخرین نظریة کارشناسانة سرکار خانم والده، مگر کسی هم هست که بتونه اون زبون تو را بچینه؟
نه نیست
هم
هست
وقتی یکی که باید بود ولی نیست، نیست خب من خود بخود از زبون و جون می‌رم
چیزی نه هست برای گفتن. نه حسی که جوشش تو را به شوق گفتن بیاره. و نه عشقی که برای دادن
گو اینکه همیشه نیست. اما یه چیزهای دیگری خیلی نمی‌گذاشت نبودش را احساس کنم( خوبه تا حالا تحت کنترل بوده. وگرنه که چه‌ها نمی‌کرد) اما حالا که حسابی بی‌کس و کار و به سبک جودی آبت که اونم یک شهریوری است به انتظار بابا لنگ دراز نشسنتم
صبح با آزار دهنده ترین تصویر از تهیای واقعی زندگیم از تخت جدا می‌شم. تا برسم به گاز و کتری ته انرژی هم که هست هدر می‌ره و با احساس بدبختی روز را شروع می‌کنم
حالا
اگر عشق بود
معلوم نمی‌شد با فکر او بیار می‌شم. یا فکر او بیدارمم می‌کنه. یا هرچی که هر لحظه انرژیم بالا و بالاتر می‌ره و رسما بی‌خیال
فرش
بیاتو با کفش

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...