۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

باز سازی


نفرات خانواده در سه نسل کنار هم در تناسبی زیبا قرار داره و من احساس تنهایی نمی‌کنم
واقعا من این موج را به سمت زندگیم کشیدم؟
یادت هست؛ شب‌هایی که از هراس صبح بی‌تکلیف می‌ترسیدم به بستر برم؟
حالا کمتر می‌شه خوابید. ساعات دارو مانع از خواب ممتد و من از پرستاری و عشق خسته نمی‌شوم
از صبح مهمان‌ها در آمد و شد و من میزبان این گروه گروه مهمان
یادت هست؛ سفر چلک. آمدم که دوباره خیلی زود برگردم. این معنای واقعی زندگی است
ما هیچی نمی‌دانیم
چی فکر می‌کردم، چی شد
دیدی چه ساده دیگران را قضاوت می‌کنیم. حکم می‌دیم و اجرا می‌کنیم؟ در جهانی که ما از هیچ چیز آگاه نیستیم. حتی از حقیقت خود و این سفر مجهول. چه جای داوری مردم
نمی‌خواستم خانواده‌ام این‌گونه با هم باشند


۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

happy new year

از هر چه بگذریم، سخن عید خوش‌تر است. مهم نیست چه عیدی باشه. همه روزها می‌تونه عید باشه
فقط عیدی که در تقویم قرمز مشخص شده رسمیتی داره که باقی روزها نداره. عید یعنی همین
جشن و سرور در هر لحظه
چه بهتر که این جشن و سرور جمعی باشه. مثل دعای گروهی بیشتر جواب می‌ده
حالا که انقدر انرژی عید، جشن و سرور در زمین هست با هم دعا کنیم
با آرزوی سالی سراسر لبریز از عشق. هر نوع هر مدل که باشه

بودنش از نبودنش بهتره
برای اون‌وره آبی‌ها، سالی سراسر" یورو" مارک" فرانک" یا دلار. تومان‌ش هم جهنم برای ما

سالی سبز، پر آرامش، زیبا ، جاری روان و پر نشاط و سراسر رنگین کمونی
ولی مانا

با آرزوی سیصد و شصت و چند روز عید
سال نو میلادی مبارک

مامان


چند روز اول وحشتزده بودم. از خودم و تمام احساسات منفی که این مدت در وجودم از رفتن پریا گردآورده بودم
گاهی زیرکانه باورها یا بهتره بگم همه ایمانم به زیر سوال می‌رفت
منه بیچاره قلمبه شده بود و زار می‌زد. یعنی همه باورهای « من» خطا بود؟
این خدا فقط از راه حال گیری بهت خودش نشون می‌ده؟ چرا بین این همه آدم «من» باید دچار بشم؟
من‌که انقدر خوبم و تو رو دوست دارم؟ «منی» که همه جا فقط تو رو می‌بینم و الی آخر
به عبارتی دنبال بیمه نامه عشق می‌گشتم
به دو شب نکشید که دوباره باورش کردم. چون یادم اومد شبی که من از همه جا بی‌خبر تو خونه نشسته بودم او بین زمین و هوا از چهار طبقه پریا رو گرفته بود
کافی بود دوباره باورش کنم
روزها جسور و مقتدر می‌تاختم. شب وقت خواب مادر بیچاره ازم سر در می‌آورد و وحشتزده کنج اتاق خلوت و تاریکی اشک می‌ریخت و می‌لرزید
فاصله‌ای به نازکی یک مو
شک و ایمان
من اصلا برای ابراهیمی زیستن آفریده نشدم. خداوندا باورم کن
همه فکر می‌کنن شوکه‌ام که چیزی نمی‌گم. ولی واقعا چیزی برای گفتن به لب نداشتم و مات و مسخ انتظار بودم

شاکی


قدیم‌تر هم همین‌طور بودم و چه عجب که باور داشتم عوض شده‌ام. یادمه قدیما بازار ناله نوله‌ام داغ بود و از خودخواهی مفرط رنج می‌بردم در جواب اعتراضات اطرافیان می‌گفتم: دارم که دارم
مگه فقط من دارم؟ همه سالم هستند و این هنر نیست که من سالم و مشکلی ندارم پس سهم دیگری ندارم
تا تجربة تصادف و مرگ
بعد از دوسال همزیستی مسالمت آمیز با بستر بیماری. معنی حرف‌های اطرافیان را فهمیدم
سلامتی موهبتی است که گاه هست و گاه نیست
چند پست پایین تر دوباره ناشکری کردم. هزاربار ناشکری کردم، زیر لب
تا در راهروی بیمارستان و پشت اتاق عمل. به یاد آوردم فراموش کردم، از مرگ جستم
پریا بعد از چهار طبقه از مرگ جست و من هنوز هستم و مادر دخترم هستم و دخترم، دختر من
هزاربار در دلم قسم یاد کردم، دیگه ناله نمی‌کنم
دیگه عشق نمی‌خوام. من اصلا غلط کردم هر چه نق زدم. همه چیز خوب و جور بود و من مثل همیشه در اوج ناله نوله
حالا چی فکر می‌کنی؟ یعنی ادب شدم؟
یواشکی در گوشت بگم که، فهمیدم انقدر عشق‌های تلمبار شده در وجود دارم که نمی‌دونم چطور بارش را تحمل کنم
انسان همینه. موجودی در هر شرایط شاکی

۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

باز آمدم


اومدم
ولی، خسته و سربلند. راضی از خودم و شعارهای هر روزه که دوباره تائید و به باور نشست
یک بلای منحوس از سر زندگیم گذشت
نباید کلام منفی، حکم منفی یا باور منفی را به زندگیم راه می‌دادم. به همة انرژی و توانم نیاز داشتم تا باورهام رو یک‌بار دیگه باور کنم
نباید راجع به مشکل پیش آمده حرفی می‌زدم. مبادا نائید و باز هم تائید بشه
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
گفتند پریا سرطان داره! از نوع بدخیم
رفت اتاق عمل و این مدت یک‌بار دیگه همراه با خدا و ایمانم قدم به قدم با پریا رفتم
بعد از چهارده روز نتایج پاتولوژی همه حدس و گمان‌ها رو برهم زد و دوباره نور امید به زندگی و روحم تابید
البته مشکل اول تمام نشده. اما از مرگ و ادامه ماجرا جست
الان تو بهشتم. نفسم خنک و باز شده. الهی شکر که خدا دوباره این پریا رو به من پس داد
خدا را شکر که تو حقیقتا هستی !
یک جراحی ، نشست با کسانی که همیشه از روبرویی با آنها حذر داشتم یا فرار کردم
این‌بارپذیرفتم و باهاشون
نشستم. با خاطرات تلخ قدیم.همسر سابق و همسر، همسر سابق. خانواده‌ای که زمانی خانوادة من بودند و حالا هیچ نسبتی در خودم نسبت به اون‌ها نمی‌بینم جز این دخترها
باید همه این‌ها را یاد می‌گرفتم
خیلی چیزها رو یاد گرفتم
مهمترینش ترس از مرگ
گاهی مالخولیای سرطان گریبان‌ گیرم می‌شد. وقتی حاضر بودم هرچه هست به جای پریا به من بشینه فهمیدم. وقتی برای دلت باشه حتی مرگ هم شیرین می‌شه
لحظاتی که در نیمه شب از خدا خواستم جای من را با پریا عوض کنه. فهمیدم همه ارزش زندگی همین بس که تو دلیلی برای رفتن داشته باشی که به رفتنش ارزیده باشه
خدا را شکرت که باز خجالت زده‌ات نشدم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...