۱۳۸۶ دی ۲۲, شنبه

نباید


گاهی لازم می‌بینم کاری رو به طرف مقابل بگم نکن تا حتما انجامش بده
مثلا وقتی می‌گم تا ده از شام خبری نیست. از هشت یکی‌یکی گرسنه می‌شن. البته یادت باشه که این بیماری در اکثرما آدم‌ها وجود داره و از جد بزرگوار به ارث رسیده
همان وقت که سیب را خورد
وقتی کانال‌های ماهواره رو قفل می‌کنی، حتم داشته باش بزودی نبوغی در خانه منور می‌شه و رمز را باز می‌کنه
با علم به این فکر می‌کنی ما این سایت‌های فیلتر شده را نباید واقعا ببینیم یا قراره از نبوغ همشهری‌ها خود کفا بشیم؟
البته صدهزار مرتبه شکر خدای عزوجل را که ما را لجباز و نکن بدتر کن آفریده. هر کشف مهمی که انجام شد از باب خواستی بود که نمی‌شه و نباید و نمی‌تونیم و بتوچه و اینا نمی‌شناخته

صراط مستقیم


وقتی خدا دردی را می‌ده که درمان داره، یعنی فقط قصد امتحان داره
تو می‌تونی وا بدی خودت را ببازی و با نفی و انکار همه زیبایی‌های زندگی دل و دیده از خواست بودن و جهان پاک کنی
می‌تونی بر عکس دنده مبارزه رو بگیری و راهی جاده زندگی بشی
می‌تونی در طی راه از زیبایی‌های مسیر آهسته آهسته لذت ببری؛ می‌تونی گازش رو بگیری و بی‌توجه به محیط اطراف یکسره بری. رفتنی که بالاخره می‌رسی و بعدش کاری برای انجام نداری
از لذت سفر محروم. از یافتن همسفر محروم
از گرفتن پیام و نشانه‌ها محروم و خلاصه از زندگی محروم خواهی ماند
گاهی به فکر میانبرها می‌افتیم و رسیدن زودتر
کائنات بر اساس نظم و قوانین مسیر تو رو امن و نشانه گذاری کرده بود. اما در این راه میانبر خاکی نه از نشانه اثری می‌توان یافت و نه از امداد خودرو و نه از پلیس راهنمایی
حتی اگر بین راه گیر کنی احتمال رسیدن کمک به مراتب کمتر از مسیر اتوبان و همواری است که از پیش برایت در نظر گرفته شده
کم عاشق راه و جاده و سفر نیستم
اما آهسته و پر اقتدار
طبق قوانین هستی با بهترین قصدی که در زندگی‌ام شناختم

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

اشاره


آنکس است اهل بشارت که اشارت داند
گاهی باید برای ادای ساده ترین حرف‌ها از مجموع دائره‌المعارف‌های جهان استفاده کنی و آخر طرف هنوز مات و مبهوت داره برو بر نگات می‌کنه و منتظره هنوز که بفهمه تو قراره چی بهش بگی؟
تو دهنت کف کرده و فک پایینت می‌چسبه به کف اتاق
اما
اما از زمانی که تو قصد گفتن چیزی نداری و یکی طرفت تواست که کوچکترین اشاره و نگاه را به هزار و یک تعبیر برداشت می‌کنه
این‌دیگه اول بسم‌الله است. چون تو باید کم‌کم یاد بگیری مثل مجسمه‌ها حاضر باشی
بی کلام و نگاهی و تکانی
اما
اما خوشا به روزی که تو مجبور نباشی اصلا حرفی بزنی. چون طرفت از هر نگاه درک می‌کنه که تو کجای باغ قدم می‌زنی
اما
اما زندگی مجموعی از اشارات و پیام‌های زیر زبانی و سر انگشتی است که کافیه فقط از پنجره. خیلی اتفاقی بشنوی
یا بر تکه روزنامه ساده‌ای که باد به شیشه ماشین در حال حرکتت می‌چسبونه، ببینی

راز انگشت


یه روز انگشتام رو برای اولین بار دیدم، نمی‌دونستم چی هستند یا اینکه تک تک این‌ها مجموعة من هستند
خیلی سال گذشت تا فهمیدم همه دست‌ها و انگشت‌ها مثل هم نیستند
چه به اثراتی که از خود به جا می‌گذارن چه از قد و شکل و اندازه
گاه شیش انگشتی و چار چنگولی. گاهی تنها با اشاره یک انگشت می‌شه دنیا را زیرورو کرد
اما موضوع مهم تر از کشف یک انگشت است. کشف رازی که هر یک از ما درون خود حمل می‌کنیم. رازی به وسعت همه طول و عرض زندگی
رازی که از بزرگی در باورمان نیست که در درون باشه و همیشه در بیرون جستجو می‌کنیم
رازی به نام خدا
زندگی
دلیل آمدن، شدن، بودن، رفتن
راز من. راز تو. راز هر یک از ما که سخت دور افتاده و بس نزدیک است. رازی که ارزش جان سپردن داشته باشه
رازی که حسابی راز باشه

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

تجربه


آخی نازی
این فقط اسمش بد در رفته. ولی شما چرا ترسیدی؟
مگر شما بیمار شدی؟
یا نکنه ترسیدی از اینجا واگیر داشته باشه؟
نامادری من طفلی از سال 72 رو به قبله بود و آب ترتبت در دهانش ریخته بودن. اما در این فاصله دختر بزرگش زودتر از او رفت و این بی‌نوا هنوز بعد از شش سال رو به قبله بود ک بالاخره سال هفتادنه رفت
ما از مرگ خودمون می‌ترسیم. چون در زندگی باورش نکردیم و با خواب جاودانگی و یه روز از صبح رفتیم
هیچ قدرتی در هستی نمی‌تونه به ما تضمین بده تا ده دقیقه دیگه حتما زنده باشیم. در جهانی که مرگ از بستر تا زلزله یا بمب و جاده در کمین ماست کی می‌دونه فردا کجا می‌مونه؟
تو هم نترس من باور ندارم خدای من اینطوری با من بازی کنه. چون " من " الهی من این را باور نداره. درست زندگی می‌کنم که این وقت‌ها دلهره نداشته باشم و تکیه بر دل خدا کنم
گروهی در گیر این تجربه شدن که هر یک به نوعی به آن نیاز داشتد که در حال تجربه‌اش هستند. شاید حتی خود پریا
ما در جهانی زیست می‌کنیم که باورش داریم. جهان من امن و کامل و زیباست. خدا هر لحظه در من و با من حضور دارد و من از چیزی نمی‌ترسم. جز،ناامیدی و یاس که فقط محصول ذهن مایوس شیطان است
نه آدم لایق سجود

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

اسکیمو


فکر کن، یه روز صبح چشم باز کنی و بفهمی، این گربة نازنازی ایران که عمری است مثل گربه مرتضی علی چارچنگولی مونده.
همچی یواشی از رو نقشه جهان سر خورده رفته مثلا قطب جنوب یا شمال
بگیم شمال که قابل دسترسه. از فردا صبح همگی اسکیمو می‌شدیم
چی می‌موند از این کشور گل و بلبل؟
دو روز برف کل کشور را فلج می‌کنه و همه‌جا تعطیل می‌شه. یه روز رئیس نیست
یه روز عزای ملی و روز دیگه جمعه تلخ یا محُرم و شب قدر یا نوروز و عید غدیر
در واقع این کشور بیش از هر چیز در حال رخوت و سستی داره روی کره زمین سُر می‌خوره و هنوز نفهمیدیم
دو روز تعطیلی همگی حالش و ببرید پشت پنجره‌های برفی و شاکر سقف گرمی باشیم که روی سر داریم که بیرون منفی نه درجه است

در پناه خدا باش


جمعه همیشه با صدای حمید عاملی جمعه بود
یادش بخیر ظهر جمعه که پدر با ما بود و کنار بساط خانواده پناه بردن به اتاق آبی رنگ دختری و گوش دل سپردن به قصه‌های جن و پری با صدای عاملی
صدایی که هنوز بوی تازه و صمیمی بلاهت و باور رویاهای ناب آن زمانی را با خود حمل می‌کرد
صدایی که یادآور امن پدر و مهر مادر و کودکی بی غل و قش برادر
صدایی که تو را با خود تا کوچه‌های طویل و عریض کودکی می‌برد بی آنکه عطر نان کهنه شده باشد
یا خواب دختر شاه پری باطل شود من دنیا را باور کردم. دنیایی که درش سندباد بود و ماه پیشونی که تا شهر طلایی رویا مرا می‌کشاند و از یاد می‌بردم چقدر دلم تنگ است
دل تنگی‌ام برای ستاره‌هایی که شبی در خواب گم کردم
دل تنگی برای عروسکی که در رویاها جا ماند
دل تنگ خاطرة ظهر جمعه
دلتنگ برای کودکی‌های از دست رفته

برف مثل زندگی


به این می‌گن زندگی
چه برف خوشگلی! خیلی سال بود که دیگه تهران در برف به نظزم زیبا نمی‌رسید. برف پاکن‌های در انتظار و چراغ‌های گرم زرد و قرمز بین دونه‌های سفید برف؛ حسابی حال و روز روحم رو جا آورد
سال‌ها بود از ترس سرما جرات بیرون رفتن در برف را نداشتم
دو روزه از توفیق اجباری شانس لمس و تجربة از سرما و وحشت افتادن زمین رو بار دیگه تجربه کردم. پنجره‌های قدی خونه رو به سپیدی برف و دل من خنک و تازه شده
نه تنها دل خودم، که حتی دل روحمم خنک شده. تازه مثل کودکی. یادش بخیر سال‌های دوره مدرسه‌های اجباری و رنگارنگ، گاهی برف تا نزدیکی زانو می‌آمد. برف و زمستون‌ هم یادگار قدیم
کرسی بی‌بی جهان و قصه‌های شب چره دور کرسی و قصه درخت هفت گردو یا نارنج و ترنج. ظرف داغ لبو کنار پاتیل بزرگ باقالا با سرکه خونگی و گلپر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...