در ولایت ما هر بچهای که پا به دنیا میگذاره تکلیفش پیداست و مادرها به فراخور حال و آی کیو کنار گهوارهها چنین میخوانند: لالا، وزیرم. لالا، امیرم. لالا، پروفسورم. لالا، دکترم و الی آخر
از بس این پدر بزرگوار زیر گوش ما از حدیث این لالاییها گفت که
ده دوازده ساله بودم دلم بدجور هوایی شد که اسمی در کنم و سری در میان سرها بشم فراتر از این لالاییها
البته سنم به دکتر حسابی قد نمیداد. وگرنه میخواستم از او هم بزنم بالاتر
بهقول بیبی جهان: بچه که اییطور سربزرگ نمیشه رولِم
شاید باید کار بزرگی انجام میشد تا این نام آوازه و نشانی پیدا کنه؟
ه روزی در راه مدرسه نبوغم فوران کرد و تصمیم گرفتم دست به یک اختراع بزرگ بزنم
وقت مراجعت به خونه همه فکر و ذهنم پیش اختراع جدید بود که باید سر من را در سرها بالا میبرد. تا عصر هر چی فکر کردم که باید چه چیزی اختراع کنم؟به نتیجهای نرسیدم که،در انباری خانه چشم به گرام قدیمی خانم والده افتاد.
در کمال حماقت تصمیم گرفتم گرامی اختراع کنم که با تمام گرامهای دنیا فرق داشته باشه
با همفکری پسر دایی جان کامران، که دو سال هم از من کوچکتر بود؛ دل و رودة گرام بخت برگشته تخلیه شد و برابرم روی زمین ولو بود
مثل خنگها نگاهش میکردم و نمیفهمیدم اینهمه پیچ و مهره یهو از کجا اومد؟! که اصلا هم به نظر نمیرسید به در هیچ کاری بخوره و یحتمل کارخانه اضافه در جعبه چپانده بود
چارهای جز بازیافت گرام قدیمی نداشتم و مثل والا مقام " خر " توی گل درجا میزدم . در فکر چاره که چطور همة تقصیر را بندازم به گردن کامران و خودم را نجات بدم
القصه که تا عمر دارم اون شب را فراموش نمیکنم.
مادر که از رفتار مشکوکم پی به رازی نهانم برده بود. به قید دو فوریت جنازة گرام بخت برگشته را کشف و من و کامران فلکزده بی شام روانه بستر شدیم و داغ خوراک خوشمزة ماهیچة اون شب که بیشک عطرش تا چند خانه آنور تر و حتی شاید تا میدان هفت حوض رفته بود را، تا امروز بر دل سوختهام حمل کنم
و یکبار دیگه نام بزرگ خانم والده در ردیف مکتشفین ثبت شود
از بس این پدر بزرگوار زیر گوش ما از حدیث این لالاییها گفت که
ده دوازده ساله بودم دلم بدجور هوایی شد که اسمی در کنم و سری در میان سرها بشم فراتر از این لالاییها
البته سنم به دکتر حسابی قد نمیداد. وگرنه میخواستم از او هم بزنم بالاتر
بهقول بیبی جهان: بچه که اییطور سربزرگ نمیشه رولِم
شاید باید کار بزرگی انجام میشد تا این نام آوازه و نشانی پیدا کنه؟
ه روزی در راه مدرسه نبوغم فوران کرد و تصمیم گرفتم دست به یک اختراع بزرگ بزنم
وقت مراجعت به خونه همه فکر و ذهنم پیش اختراع جدید بود که باید سر من را در سرها بالا میبرد. تا عصر هر چی فکر کردم که باید چه چیزی اختراع کنم؟به نتیجهای نرسیدم که،در انباری خانه چشم به گرام قدیمی خانم والده افتاد.
در کمال حماقت تصمیم گرفتم گرامی اختراع کنم که با تمام گرامهای دنیا فرق داشته باشه
با همفکری پسر دایی جان کامران، که دو سال هم از من کوچکتر بود؛ دل و رودة گرام بخت برگشته تخلیه شد و برابرم روی زمین ولو بود
مثل خنگها نگاهش میکردم و نمیفهمیدم اینهمه پیچ و مهره یهو از کجا اومد؟! که اصلا هم به نظر نمیرسید به در هیچ کاری بخوره و یحتمل کارخانه اضافه در جعبه چپانده بود
چارهای جز بازیافت گرام قدیمی نداشتم و مثل والا مقام " خر " توی گل درجا میزدم . در فکر چاره که چطور همة تقصیر را بندازم به گردن کامران و خودم را نجات بدم
القصه که تا عمر دارم اون شب را فراموش نمیکنم.
مادر که از رفتار مشکوکم پی به رازی نهانم برده بود. به قید دو فوریت جنازة گرام بخت برگشته را کشف و من و کامران فلکزده بی شام روانه بستر شدیم و داغ خوراک خوشمزة ماهیچة اون شب که بیشک عطرش تا چند خانه آنور تر و حتی شاید تا میدان هفت حوض رفته بود را، تا امروز بر دل سوختهام حمل کنم
و یکبار دیگه نام بزرگ خانم والده در ردیف مکتشفین ثبت شود