۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

صبح بخیر

سلام
صبح زیبا و پر خیر و روزی اول هفتة سرشار از موفقیتت بخیر
وای چه حالی داره این صبح بخیر گفتن‌ها و این‌که یکی باشه که با روی خوش بهت جواب بده
اون‌موقع است که تو می‌تونی تا آخر شب کوه جابه‌جا کنی. یک جوابی که مهر داشته باشه و ازنگاه صاحبش عشق بباره
اون‌موقع است که تو می‌تونی بگی خوشبختی. باور کن
حالا مونده تا به این نقطه که درش ایستادم برسی
نقطة پادشاه بی‌ملت. امام بی‌امت و خداوند بی‌بنده. نمی‌شه که بگیی هستم ولی فقط سایه‌ای باشی رونده که نه روح عشق در او حضور دارد و نه گرمای صمیمیت
مشکل ما اینه که کسی در کنار بابا آب داد، بهمون این چیزها رو یاد ندادن. نگفتن که صبح را اگر خوب شروع کنی تا آخر شب، روز مال تو می‌شه
یاد ندادن که تک‌تکمون چقدر به این صفا و صمیمیت و اینا نیاز مندیم. هی کله رو پر کردن به نیت بانک کار گشایی
تازه می‌خوای اشکت در نیاد از این‌همه نامرادی و تنهایی.
هی گفتن: بنویس: « علم بهتر است یا ثروت» از وقتی یک‌وجب داشتیم ما را تقسیم به دو کردن و این وسط جا برای. انسانیت، محبت، صفا، خلوص، مروت و الی آخر. خلاصه جنس جور نذاشتن
من‌که یاد ندارم در مدرسه یادم داده باشند که با این فیزیک نکبت چطور به جغرافیای وحدت وجود برسم و با جمع و تقسیم عشق به آرامش درون و با مشق انسانیت تمرین برای زیستن در جامعه‌ای برخوردار از دیکتة محبت
که در تاریخ ما، کم جنایت نبود
سلام
صبح سبزت بخیر
روز گرم و پر خیر و برکتت بخیر

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

شاهرخ کبیر

چیه؟ نون بگیرم؟
ماست بگیرم؟ خب نگا نداره!!! خوابم نمی‌بره
یعنی از فکر کلاهی که یک عمر سرم رفته، جرات خوابیدن ندارم. همینه دیگه زندگی در سرور هر لحظه. مثل هندی‌ها
راستش امشب یه مهمونی داشتیم از بلاد خارجه. البته نه خیلی دور نه زیاد نزدیک. همین بغلا. هندوستان

تازه فهمیدم، چقدر خنگم و این جناب پدر چه انتظارهای بیجایی که از ما نداشت. چشمم کف پام که تا همین الف، ب رو هم بلد شدم کلی هنر کردم

یک عمره هی فیلم هندی نگاه می‌کنیم. و از رو نمی‌ریم و باز نگاه می‌کنیم.


نگو اصلا شعور و درک اینکه چه چیز را نگاه می‌کنیم نداشتیم و هی الکی پشت مردم صفحه گذاشتیم وبرای خودم کارما خریدم. که، اینم شد فیلم؟

از اول تا آخر بدبختی!

غافل از اینکه اینها تکلیف شب زندگانی است . که بسیار هم عمیق و فلسفی است که من آن‌ همه سال از درکش عاجز بودم.
از شما خبر ندارم. من‌که بیلمیرم

امروز کاردار فرهنگی بلاد فرنگی، رَنگی رِنگی هند؛ برای ما جا انداخت که چقدر نفهمیم و این جماعت را چطور کم گرفتیم
حالا می‌خواهی از غافلة شخصیت و تجدد عقب نمونی یکبار می‌گم خوب گوش کن

گفتم: آخه بابا دل غشه می‌گیره آدم. از اول تا آخر فیلم می‌بینی یارو همه کس و کارش رو از دست داد. مادره می‌میره .

پشتش پدر خودش رو حلق آویز می‌کنه. پسره می‌ره خون‌خواهی می‌زنه بیستا رو می‌اندازه.( البته گو اینکه مثل کارتون‌ها دو دقیقه بعد یارو صحیح و سالم داره بز می‌چرونه) .... همین‌طور الی‌آخر


با ژستی متفکرانه گفت: این نمادی مستقل از زندگی است. اروپایی‌ها در علم و صنعت پیش رفتند. ما در عرفان و مکاتب. از بچگی یاد می‌گیریم. در فیلم‌ها یادآوری می‌کنیم. که، زندگی رنج لحظه به لحظه است
وای َچنی خنگم من!
دلم می‌خواست آب بشم و در زمین فرو برم. چطور مطلب به این همهی رو نفهمیده بودم؟

همین موقع خانم‌ آرتیست نمی‌دونم از کدوم در یا دیوار وارد شده، درست در دقیقه نود می‌پره جلو و دست پسره رو می‌گیره که، وای َسرِ جدت بنداز اسلحه رو. من نه برای شادی‌های زندگی تو. که برای غم‌های تو آمدم
الله و اکبر. زندگی بعدی مرد می‌آم می‌رم یکی از این دختر هندی‌ها می‌گیرم .

تا نگاهش کردم گفت: بیا این نشان از تاریک ترین لحظة شب، لحظة پیش از سپیده است

دو دقیقه بعد پسره بی‌مقدمه می‌فهمه خانم‌والده مکرمه، سرکار علیه مادر نبوده و آقا تازه عقده‌های هزار ساله‌اش می‌ریزه بیرون که چرا بچه سر راهی بوده؟

آخه پدر بیامرز. تو که تا حالا نمی‌دونستی این مادرت نیست؟

فرمودن: این کنایت از آن‌جا دارد که در واقع ما به هیچ نقطه‌ای بند و وابسته نیستیم و همگی بی‌کسیم
او. فلانی ..بی‌کس اون........... به دلایل عرفانی حرف را قورت دادم

اونی که اول فیلم نداره. به قید دو فوریت معجزه می‌شه و معلوم نیست گنجش معمولا از کدام استودیو سر باز می‌کنه و مهاراجه می‌شه!
اونی هم که خودش همه چیز داشت آخر فیلم با گردن کج و دست دراز ایستاده کنار مهاراجه

گفت: این همه اشارت به بی‌وفایی دنیا و ثروت‌های آن است. این یعنی، روزگاری است که گه عزت دهد گه خوار دارد چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها و اینا
اون آدم حتما در زندگی پیشین مال این مرد را خورده. در این زندگی و این لحظه تلافی شده. این اشاره به قانون کارماست
رقص‌ها همه برگرفته از اساطیر باستانی و ............................ ُکشت منو.

یعنی، خاله خانوم بدری و دختراش که صبح تا شب غیر از تخمه شکستن و فیلم هندی دیدن کاری ندارن. تمام عمر در غور فلسفی شناور بودن؟
بی‌خود نیست این گلی ذلیل مرده هم خاطرخواه این شاهرخ خان، فیلسوف کبیر هندی شده. نگو این گلی هم یه‌پا فیلسوف بود و من کشفش نکرده بودم
خب حالا فکر می‌کنی ارشاد با من پدر کشتگی داره کتاب‌هام رو نگه‌داشته؟

1 - خب اون بدبختا خودشون فهمیده بودن من صلاحیت نشر این ..... را ندارم.
2- حتما من در زندگی قبل، یک‌حالی از این ارشادیا گرفته بودم و دارم کارما پس می‌دم

تاحالا که یادم نیست یک فیلم هندی غیر از شعله را یک‌ضرب و بی‌وقفه تا ته دیده باشم. که خودش نشان دهنده ضعف در سیستم .....................الی آخر
دیدی چه رسوا شد دلم؟

وهم

یادمه بچه که بودم چقدر چیزهای عجیب غریب اتفاق می‌افتاد و ما هر لحظه به خدا نزدیک‌تر می‌شدیم
مثلا، نزدیکی‌های محلی که به دنیا آمدم. درختی بود معروف به هفت‌چنار. بی‌بی جهان می‌گفت. اینجا سر هفت برادر رو چال کردن و به‌جاش این درخت دراومده. اگر شاخه‌ای از درخت قطع بشه، به‌جاش خون می‌آد
یه باغی هم بود اون دوردورا که می‌گفتن یه دختری درش هست که نصف تنه‌اش عقربه( همین‌جوری‌ها عکس بعضی‌ها از تو ماه سردرآورد)
جل‌الخالق
همسایه بغلی تو خونه‌اش جن داشت که شب‌ها آدم می‌شد و روز گربه و اسمش‌هم هوشنگ بود
مام که بچه و هالو پشندی، همه این‌ها رو باور می‌کردیم
تازه این‌که چیزی نیست. می‌گفتن: تو خونة ولایت یک جفت مار سفید زندگی می‌کنه. کسی اجازه نداشت طرف گلخونه پیداش بشه
خدا می‌دونه چی اون‌جا چال بود که سر ما رو زیر آب می‌کردن
حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌فهمم که چطور با خرافه همه جرات و اعتماد به نفسم را ازم گرفته بودن و هنوز که هنوزه این دُم لاکردارم به خانم والده بند مونده
اما از آغاز بشریت تا اکنون بی‌گمان همه همین‌گونه قالب خوردیم و شکل گرفتیم
حالا کی این وسط‌ها یا کی متوجه خدا شد؟
یا کی به‌فکر خلقت خدا افتاد؟
یا خداوند چطور حالی این آدم بدبخت کرد که مخلوقی بیش نیست؟
یا کی گشت دنبال خدا که هنوز پیدا نشده؟
همه از همین دست مایه‌های راه بند بیار
ما که همه عمر نه جلو رفتیم نه به عقب. نه فهمیدیم چرا اومدیم. نه این‌که حالا چرا باید کجا بریم؟
همیشه این من بودم و زندگی و یکی از این جن و پری‌ها که از ترسش جرات نکردم قدم به جهان بذارم.
یک پنجره
یک دریچه
یک روزن
همة سهم ماست از آنچه در دنیا هست

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

باور کن


هی تو می‌خندی. منم می‌خندم
بعد من گریه‌ام می‌گیره، تو باز می‌خندی.
البته گو اینکه روزی هزاربار سجدة شکر می‌کنم که به رویای پیامبری به زمین نیامده بودم. چون، اون طفلی‌ها همه سرتو چاه می‌کردن و فریاد می‌زدن که پشتشون حرف درست نشه. بگن: آقا رو! پیغمبر کم آورده
منم که جار جاری. خفه خون می‌گرفتم و خودم قبل از همه بتو کافر می‌شدم
و الان نمی‌تونستم انقدر ساده و کودکانه بنالم و بگم
آخه ، با مرام
این وقت شب
تو دل این پایتخت کثیف
چندتا مثل منو کاشتی و به همه داری، باز می‌خندی؟
منو باش تا حالا فکر می‌کردم. چون در قامت خدایی شما همتایی نبود برای مهرورزیدن. ما را آفریدی
ذره کردی، تا تو بتونی در ما عشق رو تجربه و درک کنی
من تا حالا فکر می‌کردم عنصر ارادة تو به خلقت ما بیش از چهار عنصر معروف، عشق بوده!
در عجبم که این عشق به قاموس شما چه قامت ناموزونی راست که ما جز به محنتش ندیدیم
از شانس ما تحریم اقتصادی باب شد و همین نکبتش را هم ما ندیدیم. همة اینها از اول در برنامه بود؟
تو می‌دونی، یک بغله، امن، گرم، مهربون و دوست داشتنی که تنهایی حزینت رو از یادت ببره. یعنی چی؟
خب نمی‌دونی دیگه، نوکرتم
هرچی‌هم که ریز شده باشی. باز تو خدایی و درد و بدبختیش رو منه انسانه بی‌گناهه حیوونی می‌کشم.
بذار یه چیز در گوشت بگم. پدر جان همه چیز خوب. ولی تو که نمی‌تونستی بدونی عشق چه رنگی داره
یعنی راهی برای تجربه‌اش نداشتی که الان بفهمی این وقت شب این تلخه حیوونی چطور کم آورده
به‌قول حسن که به خانم حنا می‌گه: بچه‌های دیگه که جدول ضرب یاد می‌گیرن. مجبور نیستن
که مثل من‌ همه‌اش مواظب باشن. کسی گاوشون رو نخره
هان؟
ما در این قحط الرجالی قراره انسان کامل بشیم؟
من‌که تا دیدار با حضرت عزرائیل هنوز گیج این تجربة عشق رو می‌زنم. نه وقت می‌کنم دنبال خودم بگردم نه انسان کامل
اون‌موقع دیگه انسان خدایی پیشکش
بهتر نیست شما در عشق خدایی کنی و ما را بنجاتی؟

اجازه؟



حالا من هیچ
اصلا اگه دلت خنک می‌شه، هیچ، هیچ، هیچ
تازه به روت هم نمی‌آرم که چرا من هیچ؟
اما تو که خدایی و تازه به یمن نفخته فیه من الروحی در منی و از همه بهتر می‌دونی چی کم دارم .......واینا
خجالت نمی‌کشی؟
این‌همه بار و مسئولیت رو یک‌طرفه رو دوشم گذاشتی که چاهم باشه، یکطرفه خشک می‌شه.
آخه
آخه شما که خدایی از خودت نمی‌پرسی « این تلخه حیوونیه بی‌گناه باید عشق بگیره که داشته باشه به جاش بده؟»
شما فکر نمی‌کنید احیانا، زبونم لال رحمن رحیمت به زیر سوال بره؟
البته که جسارته و زبونم لال. من سهم خدای درون خودم رو می‌گم که از حال و نا رفته و .................خلاصه ، اینا

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

بی تربیت‌ها

نه. قبول ندارم. این‌طوری فایده نداره
باید بزنی فکش و بیاری پایین و دکور دندوناش رو عوض کنی
اصلا، دونه دونه موها و سیبل‌هاش رو بکن. فحشش بده. هر چی بلدی هدیه به روح امواتش کن
مادر و خواهرش یادت نره
تا اون باشه از سر راه مردم کنار بره.
یه مشت بزن تو گیجگاش تا ضربه فتیش کرده باشی و یک لگد تو شکمش کار رو تموم می‌کنه
آقایون پشت سری هم دست‌ها را از بوق بردارن و منتظر بمونید تا این دو خدمت هم‌دیگه رو برسن
معلومه مگه شهر هرته؟
واسه چی آقا رو پشت سرش کاشته؟
مگه ندید مهم‌ترین منه دنیا پشت سر معطل اونه. گور بابای جلویی‌ها بزن همه رو داغون کن تا این شخصیت مهم عالم، به کار و زندگیش برسه. حتما همه بیکارید که نمی‌زنید جلویی رو داغون کنید. به اون چه؟
این شخصیت مهم که نباید تاوان بی‌حالی دیگران را بده. جلویی که راه بده، خودش بلده چطور از بعدی راه بگیره. مگه همه مثل شما دست و پا چلفتی‌اند؟
یکساعت هم دیگرو خونین و مالین کردن و من از پشت شیشه حیرون این‌همه منیت غالب بر انسان نمی‌تونستم پلک هم بزنم
خدایا از خودخواهی بدتر، مرضی آفریدی؟ که خودخواهی ام‌الامراض همة بشریت شده

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

خانومی

سلام، سلام
هنوز احوال‌پرسی تموم نشده.

می‌گه: اوه. خانومی، از خودت بگو.
از اون چیزهایی که من بتونم همه وجودت را بشناسم
جانم!؟ من هنوز خودم، خودم را نشناختم.

 تو چطور قراره با چهارتا تعریف منو شناسایی کنی؟
می‌گه:خانومی، سخت نگیر، عزیزم. نازی، بخند
تا ته خط را خوندم. اونی که تا وقت رفتنش نفهمیدم بالاخره ما عزیز دلش بودیم، یا نه؟
چه تاجی به‌سرم زد. که تو با این آرسن‌لوپن بازی اول بسم‌الله بزنی؟
دیگه در این‌ نقطه است که دست من داره دنبال گرز رستم می‌گرده که بکوبم تو سرش.
می‌گم: چطور من در این فاصلة کم عزیز دل تو شدم؟ خب همینه دیگه گندش رو درآوردید
واژه‌هایی که در روابط و در بهترین زمان برای گذر از ناکجا، نقش " سسامی " علی بابا را ایفا می‌کنه تبدیل به ابزاری شده برای اول بسم‌الله
می‌گم: به من نگو خانومی. در ضمن من عزیز دل کسی نیستم و ناز هم خانم‌والده‌اته
می‌گه: عادت شده عزیز دلم. سخت نگیر دیگه
می‌گم: د، آخه پدر ....ها همین جوری گند زدید و روابط را تبدیل به چاراه حوادث کردید. حالا، وقتی کارت لنگ باشه و طرف ازت قهر باشه و اینا . چی داری بگی؟
می‌گه: می‌گم. خانومم. عزیزم. بخند دنیا دو روزه
خب حالا فکر می‌کنید این اصوات تکراری و بی‌خاصیت راه کدوم قبرستونی را باز می‌کنه، که دل خانمی را نرم کنه؟
همه‌اش تقصیر این بانوان گرامه که هزار ساله با چهارتا قربونت برم و عمر منی از راه به در می‌شن و فریب زبان چرب و نرم این اولاد ذکور آدم را می‌خورند. که یک میلیون چاقو بسازن، همه‌اش بی‌دسته است

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...