۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

عطر سبز

امشب یه دفعه دوباره یه جوریم شد. از اون‌جورها که گاهی می‌شم
انگار روحم یه‌دفعه بیدار شد.
نفس کشید.
خنک شد.
یه چیزی یه چیز نامعلوم. یه حسی، یه حس گنگ
دوباره به یادم اومد
این مدت به‌قدری زندگی بهم فشار آورده، یه لایه پوست برداشته و هنوز پوست تازه در نیو‌مده و تنم داغه و می‌سوزه
دارم از خواب می‌می‌رم و به سختی پلک‌هام باز می‌شه. ولی چه کنم که این مثل خون به رگهامه
این عطش نه طعم شهوت داره، نه بوی عادت نه خواست ذهن.
یک نیاز آشنا شاید یاد تجربه‌ای پشت سر؟
و شاید امید مسیری پیش رو
دوباره چرخیدم به خودم و عطر سبز عشق
خدایا عشق را به من حادث کن

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

افتخار آباد تفرش

یک عمر پسر، دایی‌جان محمد و خاله جانم اینا و دیگران را توی سرم زدن که قراره همه از دم پرفسور بشن و من هیچ غلطی نکردم
گو اینکه من‌هم همچین آدم غیوری نبودم که بهم بر بخوره، اما عقده‌ای که می‌شم. حالا
بشنو از اینور داستان. این جناب ابوی جانم از وقتی که پنج انگشت در دست کشف کردم گفت تو از خاک بزرگی هستی که همه فابریک درش نابغه به دنیا می‌آن.

تا چقدر وقت که گمان می‌کردم، این خاک مقدس رو شاید از کرات دیگر آوردن که انقدر با بقیه جغرافیای زمین تفاوت داره؟
امروز با یک همشهری برخورد کردم تازه دو ریالی‌ام افتاد. که چطور با این افتخار افتخار همگی از بچگی یاد گرفتیم هی همین‌طوری فابریک همه‌جا افتخار کنیم که ،مال همون یه وجب خاک مخصوص خداییم
اگه از اول همین‌طور افتخار افتخار بارمون کرده بودن که موجودات خاص خداییم. شاگرد اول که هیچی . خدا رو چه دیدی؟ مالیات که نداره. شاید من در بیست سالگی دکتری می‌گرفتم؟
اصلا خانم انصاری کیه؟
من خودم ماه می‌خریدم.
اما این لاکردارا خانواده‌های ایرونی. فقط از نوع سرکوفت آدم رو هول می‌دن
ابوی جان با اولین سه فرمودن: ولش کن خانوم. یه چارقد گلی بده سرش ببنده، بره از صبح تو آشپزخونه
خانم والده هم که ولش کن نگم کمتر این وقت شب تنم می‌لرزه
همین شد که ما از قنداق یاد گرفتیم به تفرش افتخار کنیم ولی از خودمون شرمنده باشیم

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

rain















کشف العظم

انقدر که همیشه لاف نترسی و شیر دلی زدم، معنای ترس و ترسیدن را از یاد بردم. فکر می‌کردم من، اونی‌ام که تک و تنها شب‌های بسیار در دل اون جنگل رستم و دیو سفید اینا می‌خوابم و از هیچی نمی‌ترسم. جز، ترسناک دوپا
همین‌طور این راه را گرفتم و رفتم بالا. غافل از این‌که ترس اشکال مختلفی داره که می‌تونم به جرات بگم: بیشترینش را امشب در خودم کشف کردم
ابوی جان سرت بالا که بالاخره نمردم و یک چیزی کشف کردم
حالا مهم نیست که مصرف همگانی نداره و در جهت جامعة بشری نمی‌ره.
حالا مگر کشف جناب پاستور تا کجا به خیر انجامید یا جناب رازی که از صدقه سر کشف بزرگش اینهمه فتنه و فساد در عالم شد
برای خودم یکی که مفید هست؟
یکی به نفع بشریت. پس پدر قبول کن بالاخره سری تو سرا شدم
فیلم آفرینش بت‌من. امروز من یه تکونه نیمچه خماری داد. به ترس‌های انسانی اشاره داشت که انسان را به خواری کشونده
ترس از جهنمی که بهشت را از یاد برده. یه نگاه دزدکی به خودم انداختم، یواشکی. دیدم یه چیزی توی سینه‌ام تیر کشید. محل جراحت پیدا شد.
دفتر آوردم و یکی یکی حس‌هایی که نگرانم می‌کنه رو نوشتم. موندم تو مرام بازی و رو دروایسی با خودم. هر چی یادم اومد، نوشتم
ترس از دوست داشتن، ترس از زحمت و رنج. ترس از درد. و...... ک آغاز همه رو با حادثة تصادفم دیدم.
من انقدر درد کشیدم که دیگه تحمل کوچکترین رنجی را ندارم
شاید برای همین مجبور شدم. آدم شم؟

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

یک نفس عمیق

پناه می‌برم به خدا در فاصلة شک و ایمان
آخ. دو سه روزه گذشته مجالی شد تا من فارق از سرویس و هیاهو کمی با خودم مواجه بشم
واوووو
خدا رحم کرد امروز معجزه اتفاق افتاد
تاریک ترین لحظة شب. لحظة قبل از سپیده است. ترس‌های انسانیم ورم کرد. دیروز و امروز که منهای نکبت بودم. یه چیزی تو مایه‌های سگ درمونده که از درد تو خودش مچاله شده بود و زوزة تاریک می‌کشید.
با آغاز صبح، همون‌طور یه چشی به دنیا نگاه کرد
حالا که از بالا نگاه می‌کنم، در تاریکی صراط معلق بودم. گاهی ایمانی نسیمی، نوری می‌رسید. کمی نفس می‌گرفتم
و به دقیقه‌ای نمی‌رسید که تردیدها و ترس‌ها و حتی خشم از خدا برمی‌گشت. هزاربار گفتم من منه حیونیه بی‌گناهم.
نکنه چشمات ضعیف بشه و با ایوب اشتباه بگیری. من مال این مدلا نیستم. یعنی خودت ظرفیتش رو درم قرار ندادی
هزار نقشه کشیدم. سیاه، سیاه
الان می‌دونم اگه یکیش رو کرده بودم. یا خشمی که باید کنترل می‌شد. اگر هاری می‌شد و می‌افتاد تو همه؟
زار می‌زدم و به عالم و آدم ناسزا می‌گفتم که انقدر در رنج،
بین
شک و ایمان بودم
آه ه ه
چه لحظة شیرینی بود درست یک‌ربع بعد از آخرین عبور

معجزه اینه؟

خدا می‌دونه این‌ چند وقت چقدر از کس و ناکس زخمه زبون و کنایه شنیدم
چقدر درخودم نالیدم و باورت را از جونم جدا نکردم
چقدر خواستن توی دلم رو خالی کنن. اون‌هایی که به ایمانم
به پروردگارم خندیدن
به همة زندگیم که بر اصول قوانین او تنظیم شده
چقدر ریشخند شدم که، بابا این چه خداییه که دائم فقط حال تو رو می‌گیره؟ نگاه کن دورت ببین چندتا از ما خودمون تو جاده یبار سقط شدیم. بچه‌مون از چهار طبقه افتاده و حالا هم که سرطان
آره. گفتند سرطانه. از نوع بدخیم
تازه این‌هم چیزی نیست. دو نوع سرطانه. گفتند کپسولش توی شکم ترکیده و مثانه، روده، لگن و تخمدان‌ها همه درگیر شدن
گفتند باید کل سیستمش خارج بشه
گفتند شاید شیمی درمانی جواب بده. اما قولی نیست
خیلی چیزها. خیلی کس‌ها گفتند و رفتند و من به‌جا ماندم. فقط می‌دونستم روی صراط ایستادم. یه سوتی ممکنه همه چیز را ویران کنه
باورم. ایمانم. تزلزلم.
چقدر خوبه همیشه توی صف ایستاده باشیم. چقدر خنکه رو داشته باشی از خدا معجزه بخواهی
من داشتم. نه رو بلکه باورم نبود قراره همه اینها که گفتند و شنیدم واقع بشه
حالا من می‌خندم. از ته دل. بعد از یک نماز سجدة شکر
از درگاه بی‌ریای پادشاه مهر پرور
پریا شفا گرفت
هیچ اثری از سرطان در هیچ آزمایشی یافته نشده. قرار بود پنجشنبه جواب نهایی بیاد. گفتند: نه خانم، اشتباه شده. باید دوباره انجام بدیم
یکشنبه بیاید
یکشنبه گفتند: هنوز حاضر نیست فردا بیاید
آخه اون بیچاره‌هام باور نداشتن یهو همه چیز صفر بشه
به همین می‌گن، معجزه؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...