۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

بهار خانوم

از صبح چشم که باز کردم واژگون بودم و نمی‌تونستم خودم رو از بین ملافه‌های رنگی پیدا کنم.
این باد بی‌مزه هم دیگه داره زیادی و لوس می‌شه و من از صدای در و پنجره‌هایی که برای صدمین بار به هم می‌خورن خسته شدم

وقتی پشت شیشه‌های بلند قدی چرخ می‌زنه و از درز شیشه زوزه می‌کشه، پی به دشمنی سابقه دارش می‌برم

الان که انگار چار ستون خونه رو گرفته تا مثل رومیزی از زیر طبقه ششم بکشه بیرون و من اصلا حال خوبی ندارم. انگشتام سرد و یخ‌کرده است
انگار چیزی از انرژی تهی‌م کرده!
و من از صدای باد بیزارم

تمام فیوزهای عاطفیم تحریک شده و آزرده‌ام
از مادری تا دلبری یک بند انگشت
خسته و بغض آلوده و تنها
باز این بهار خانم تشریف‌شون رو دارن می‌آرن خورده حسابای سال پیش، زده بیرون
عشق‌هایی که اگر پیدا می‌شد، زندگی مفهوم زیباتری می‌یافت و من این همه دل‌نازکی نمی‌کردم
تشکرهای ساده و خالص که خستگی راه از تنم می‌گرفت و می‌رفتم به سمت فرداها
علیک‌هایی که هرگز شنیده نشد و کاش شنیده می‌شد
همینا دیگه
جدی نگیر که مثل همیشه، در مرز سونامی قرار گرفتم

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

اهل حرم

اون قدیما یه عزیزی می‌گفت: این زن لاکردار یه جوریه که هر طور می‌شه؛ تو مجبوری دوباره امتحانش کنی
می‌بینی خوب در می‌آد مزه می‌کنه، مجبوری و چارة دیگه‌ای نداری جز اینکه، بری یکی دیگه بگیری تا تموم نشده
یا بد در می‌آد، باز مجبوری انقدر بگیری و امتحان کنی تا بالاخره یه خوبش رو پیدا کنی
اما پناه می‌برم به خدا
آخه بی‌خود نبوده این پادشاهان قاجار حرمسرا داشتن، چون اینها فقط یکبار اونم در تاریک می‌تونن مصرف داشته باشن بی‌شک همة حرم از همین یه ورژن بودن
پس دیگه کلکسیون کردن اینا، یعنی چی؟

گوپس گوپس

خب دیگه چیزی از آدم نمی‌مونه که بخواد نیشش باز باشه که بشه بهش گفت خوش‌اخلاق
همین لحظه که من در مرز جنون هستم یه چیزی مثل این مته‌های حفاری با یه نظم خاص یه جایی می‌کوبه و انعکاسش به مغز من برخورد می‌کنه
از ساعت هفت تا حالا آمار گرفتم، عین میدون جنگ، همین‌طور آمبولانس و ماشین آتش‌نشانی بوده که نصف روح منو با خودش برده
از صدای گوش‌خراش گوپس‌گوپس این ورپریده‌ها که نگو. تا از اول خیابون به ما برسه که وسطای خیابونیم برسه یه دو سه ریشتری پیش و پس لرزه داره تا ما چشم‌مون چارتا. جوونامون همه از آزار مردم شاد می‌شن
خب بشن. مگه چیه؟
خودت هیچ‌وقت جوون نبودی؟
خب همین‌طوریا بچه می‌ره عقده‌ای می‌شه و بعد باید دم ترمینال جنس بفروشه و الی آخر
خلاصه که من همین لاتاالاتی هم که می‌تونم سرهم کنم، کم از وحی و معجز نداره
مثلا می‌بینی دود از سرم بلند شده و صورتم سرخ و با تمام سوخت ذخیره دارم می‌گم: دیگه شوخی بسه
بیا یه بازی دیگه

تحریم سیاسی

می‌دونم چمه. اما نمی‌خوام خیلی حالیم بشه چمه؟
یعنی همین‌که حالم‌رو گرفته بس نیست؟
خب چه دردی‌ست؟
من باقیش رو ایگنور می‌کنم

یادش بخیر، بچگی که خیلی از دست خانم والده به تنگ می‌اومدم، آرزو می‌کردم یه جوری ریز ریز بشم که این خانم والده تا آخر عمر خودش رو نبخشه و یادش باشه که منم هستم. خب همین‌طور احمق اومدم بالا که تونستم این‌همه در خلق شاه‌کارهای بدیع بلاهت چیره دست بشم!

البته من که گفتم: توکلت علی الله. ولی خودم از حالا فهمیدم که شمشیرم رو از رو بسته‌ام تا حال خودم رو بگیرم بلکه حالی از این خدا گرفته شه

بالاخره نفخة فیه‌ من الروحی هم دلش سفر شمال و عید می‌خواد؟
منم امسال می‌شینم خونه صبح تا شب کار می‌کنم، ولی بهش اصلا حالی نمی‌دم. بلکه جوهرة خلاقش فعال بشه و به‌خاطر خودشم که شده
یه حالی به منم بده
خب پس چی؟ هی ما همه‌جا پزش رو می‌دیم. اونم کجا؟ یکیش تو همین تکنوآلرژی اینترنت. آخر با کلاسی
مثل این‌که بنز داشته باشی با مترو بری و بیای
بالاخره باید یه دوری باهاش تو جادة صفا سی‌تیه سبز عشق زد یا نه؟

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

پیشنهاد ازدواج

خانم محترم؛سلام من شاهین هستم دوست دارم باهاتون آشنا بشم هدف من از آشنایی
ازدواج هست؛من لیسانس مدیریت؛کارمندرسمی19 سال سابقه؛هستم متولد1341 اگه تمایل داشتید پیام بگذارید خوشحال می شوم؛
قصددارم با دختر کم سن وسالتر ازدواج کنم.ممنون



واقعا که
خدا شما اولاد بانو لیلیت رو جمیعا از دم گشت شفا بده
یه اس‌ام‌اس بود که می‌گفت: دختری هستم بیست ساله. متمول، زیبا، دانشجو، با کلاس، خوش هیکل، خوش پوش که قصد ازدواج با کسی رو ندارم
فقط خواستم بگم دلت بسوزه



اینم ترسیده لال از دنیا بره
بچگی یادش بخیر زنگ خونه مردم رو می‌زدیم و در می‌رفتیم. ما همچنان که می‌دویدیم هنوز صدای زن صاحب‌خونه می‌اومد که داشت فحش می‌داد
ببین من‌که لال می‌شم و چیزی نمی‌گم. بعضی نمی‌ذارن
من اگه کسی رو بخوام، جایی پیغام نمی‌ذارم. می‌رم یقه‌اش رو می‌گیرم
منتظر اجازه اونم نمی‌شینم. این دنیا هر چقدر حقه اونه. مال منم هست

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

موسیقی زیر زمینی




در روزگار جوانی، چنان‌که افتد و دانی. ما یه حکیم‌افلاطونی داشتیم به‌نام قاطبه. این حکیم بزرگوار گاه بیاناتی می‌فرمود که دیگه الان باید با آب طلا نوشت
مثلا بنا به فرمول ایشان برای خوانندگی، آقا اصلا مهم نیست صدات خوب نیست.
با میکسر و اکو و ادیت و کوفت و زهر مار برات درستش می‌کنم
از چندتا چیز غافل نمون
اولی انگشته.



باید صبح تا شب این انگشتان مبارک را تمرین بدی گاه برای افه اومدن و گاه به حوالت دادن
قلم بعد چشم و ابرو است گاهی چپ گاهی راست. بده بالا. بیا پایین
حالا اون‌ور .... به تمام جهات اربعه

ولی آقا از این انگشت غافل مباش







قدم بعدی مد هپلی‌ست.
هرچی چرک و کثیف تر زیرزمینی تر.
بالاخره باید یه شباهتی به موجودات زیرزمینی داشته باشی؟
موهات و ژولی وولی کن و یادت نره همیشه شلوارت در حال افتادن از پات باشه تا نیمه از زیر پیراهن یا زیر شلواریت رو همه ببینن

چی فکر کردی؟
این شهرام شب‌پره. چهارتا خط شعر و داره چهل ساله به چهل مدل تحویل مردم می‌ده هنوز خیلی‌ها نفهمیدن. کی به کیه؟
هرکی هر کیه
تا می‌تونی تو شعرات فحش بده و نفرین کن و سینه بکوب
تونستی از درآوردن چشماش و رفتن زیر ماشین هم غافل نشو
سعی کن یه جوری بخونی که کسی نفهمه چی می‌گی. این‌طوری شیک تری
قیافه طلبکاری یادت نره
ناراضی و
فرار مغزها و صدای امریکا


عید اومد و ما لختیم

چه قیامتیه تو شهر! همه هول عید دارن
داشتم آخر شبی تقویم رو نگاه می‌کردم، دیدم هفتة دیگه عیده و من اصلا خبر نداشتم. امسال یه جورایی حالم خوش نیست. البته تنهایی که برنامه همیشه است. اما دخترها می‌رن سفر و من دوست ندارم عید رو تنهایی نوشهر باشم
در نتیجه چشمم چارتا می‌خوام تنها بمونم خونه. تا ببینم این دل خدا خنک می‌شه ؟
واقعا از خودت خجالت نمی‌کشی عید و اومد و ما لختیم؟
هر سال عید می‌گم، خب حکمتی بوده ولی داره به دقیقه نود می‌رسه و من حکمت دونم دراومد.
تو حکمتات تموم نشد؟
مردم شلوغ، پلوغ. برو، بیا و من همچنان مات جونه‌های نسترن و یاس‌های توی بالکنی‌ام که بهشون دل دادم و باور کردم این آخر بهشت خداست
البته تا وقتی اینجام. نوشهر که نه
اما ما دنیا رو هم همین‌طوری ریز ریزه قبول کردیم و عادت کردیم هر روز از یک پنجره، یک مسیر شاهدش باشیم و ازش سهم ببریم

حکمت روح

راستش دروغ چرا؟ روزی چند نوبت قبل از غذا و قبل از خواب وارد مدیریت می‌شم. صفحة سفید هم باز می‌کنم، اما نمی‌آد
خب بالاخره هستی هم نظم خودش رو داره و پارتی بردار نیست. درسته من قهوة سیاه تنهایی نیمة شب رو با جبرئیل می‌خورم. اما داستان باید سر وقتش و خودش بیاد و تو حاضر و هوشیار باشی برای این‌که بگیریش
اون که رسول گرامی اسلام بود نشد سر خود وعده بگیره
بذار اصلا از این شروع کنم
یهود برای پوز زنی می‌رن خدمت رسول و از ایشان حکمت روح را سوال می‌کنند
نبی‌اکرم هم می‌فرمایند: برید فردا بایید
فردا چیه قربونت؟
وقتی این سیستم بخواد حالت رو بگیره با طول و عرض جغرافیای فن و مهارت‌های خودش می‌گیره که حال کنی، حال
یک، دو، ده، پانزدة الی بیا تا روز چهلم که دیگه حسابی همه چیز سه شده بود و یهود برای خاتم‌النبیین دست گرفته بودن ، ندا آمد
چیه؟ خیلی جو گیر شدی که ما دم دست تو ایستادیم. یا فکر کردی این‌ها رو در تنهایی فکر می‌کنی و می‌فهمی؟
نکنه یادت رفته وحی رو ما هر وقت دل ما خواست ما می‌فرستیم
تازه برو بگو این فضولی‌ها به شماها که هیچی. به من پیغمبر هم نیومده که از دو چیز سوال کنم. روح و قیامت
القصه این‌که، باید یه فیزیوتراپ ماهر بیاد منو از این آتروپی مغزی نجات بده
حالا من هی می‌گم بی‌عشق فطیره، کو گوش شنوایی که باور کنه و از سر جوانمردی آستین همت بالا بزن و نفس گرمش و به عرش برسونه و بگه : یا حق؛ بشنو حرف این آبجی ما رو
بلکه خدا معجزه کنه

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

@ دورت بگردم


چی‌می‌شه که ما نمی‌تونم آدم خوبة داستان باشیم. در حالی‌که می‌دونیم نیستیم
نمونه‌اش همین جهان مجازی. اینجا همه بالای لیسانس و همه مجردن
همه فهیم و متمولند. از ماه اومدن و خاکش‌ون از یه جنس دیگه‌است. هیچ‌کس اهل دروغ نیست و همه از ریا بیزارن و دنبال یه نفر صادق می‌گردن
همه تشنة عشق و بی‌قرار یافتن معشوق‌اند
این‌همه و هزاران همه دیگه که من هنوز یادش نگرفتم مجموع انسان‌هایی را تشکیل داده که در دهکدة جهانی پشت نقاب منتظرن
ولی منتظر کی یا چی؟
ما خودمون به بدی‌ها‌مون آگاهیم. به نقص‌ها یا کاستی‌هایی که شاید فقط در خواب ببینیم
یاد فیلم شوخی بخیر.
پسر فیلم باید سی رو رد کرده باشه و یک‌دل نه صددل به دختر همسای‌ای داده که از خودشون بیچاره‌ترن. بعد به رفیقش می‌گه: می‌دونی اگه فاطی رو به من بدن چی می‌شه؟ می‌رم درس می‌خون، دکتر می‌شم و الی آخر
لابد بعد از یافتن لبتکان اینترنتی این‌ها هم قراره همه یکباره متحول بشن؟
نمی‌دونم والله ما که اینجا از آدم دوپاش عاجزیم وای به بی‌پای اینترنتی

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...