۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه
نگفتم
هزارهها، قرنها، چمیدونم ماهها تا ثانیهها رو تنها پشت سر گذاشتم تا یه ذره از اینی که هستم کم نشم
نیشت رو ببند. من میگم من، شما نخند. نگفتم ما که بهت برنخوره. همة ما اینطور زندگی میکنیم
یا حداقل ماهایی که یه بار از دام جستیم. هر حرکت هر اشاره میتونه همون چیزی باشه که باعث دردسر و آزاره. باید یکی باشه که لازم نشه من بگم
خودش بفهمه
حالا یکی نمیپرسه: شما از اینی که هستی چه خیری دیدی؟ چقدر باهاش خندیدی؟
چقدر رقصیدی و شادی رو از اعماق وجودت تجربه کردی؟
حالا تازه باید یکی رو پیدا کنم تا این منه چند هزار من رو هم دوست داشته باشه. هم خودش دوست داشتنی باشه. و یا شاید همون انسان کامل
به هر حال هر کی که هست منو ناراحت نکنه
در نتیجه هزارههای بعدی هم چشمم در بیاد وقتی هزار بار هزاربار دلم خواسته بگم: دوستت دارم و نگفتم
دستم رفت که بنویسم و کشیدم
خب معلومه پس من چی؟
نیشت رو ببند. من میگم من، شما نخند. نگفتم ما که بهت برنخوره. همة ما اینطور زندگی میکنیم
یا حداقل ماهایی که یه بار از دام جستیم. هر حرکت هر اشاره میتونه همون چیزی باشه که باعث دردسر و آزاره. باید یکی باشه که لازم نشه من بگم
خودش بفهمه
حالا یکی نمیپرسه: شما از اینی که هستی چه خیری دیدی؟ چقدر باهاش خندیدی؟
چقدر رقصیدی و شادی رو از اعماق وجودت تجربه کردی؟
حالا تازه باید یکی رو پیدا کنم تا این منه چند هزار من رو هم دوست داشته باشه. هم خودش دوست داشتنی باشه. و یا شاید همون انسان کامل
به هر حال هر کی که هست منو ناراحت نکنه
در نتیجه هزارههای بعدی هم چشمم در بیاد وقتی هزار بار هزاربار دلم خواسته بگم: دوستت دارم و نگفتم
دستم رفت که بنویسم و کشیدم
خب معلومه پس من چی؟
تهی
انسان هرچه از عشق خالي تر باشد، ذهنيت جنسي بيشتري دارد
انسان هرچه بيشتر از عشق تهي باشد، نفرت بيشتري دارد
انسان هرچه از عشق خالي تر باشد، زندگي اش بيشتر سرشار از كينه ورزي خواهد بود.
و انسان هرچه بيشتر از عشق خالي باشد، حسادت، رقابت، نگراني، و بدبختي بيشتري در زندگي خواهد داشت.
فرد هرچه با تشويش، حسادت، نفرت و رنجش بيشتري احاطه شده باشد،
انرژي بيشتري در درونش راكد مي ماند و آنگاه تنها راه براي تخليهي آن، سكس است
osho
۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه
ایمان بیاوریم
زندگی چیزی است غیرممکن; نبایستی باشد، ولی هست.
بودن ما، درختان، پرندگان، اینها همه معجزه است.
واقعا معجزه است، برای اینکه کل کائنات بی جان است. میلیونها و میلیونها ستاره و میلیونها و میلیونها منظومه ی شمسی همگی فاقد حیات هستند.
فقط بر روی زمین، این سیاره ی ناچیز
که در مقایسه با کا کائنات ذره ای غبار بیش نیست
حیات و زندگی به وجود آمده است. زمین خوش اقبال ترین مکان در کل هستی است; چرا که در آن پرنده ها می خوانند، درختان رشد می کنند و شکوفه می دهند، انسانها عشق می ورزند، آواز می خوانند، می رقصند. واقعا اتفاقی غیرقابل باور رخ داده است
بودن ما، درختان، پرندگان، اینها همه معجزه است.
واقعا معجزه است، برای اینکه کل کائنات بی جان است. میلیونها و میلیونها ستاره و میلیونها و میلیونها منظومه ی شمسی همگی فاقد حیات هستند.
فقط بر روی زمین، این سیاره ی ناچیز
که در مقایسه با کا کائنات ذره ای غبار بیش نیست
حیات و زندگی به وجود آمده است. زمین خوش اقبال ترین مکان در کل هستی است; چرا که در آن پرنده ها می خوانند، درختان رشد می کنند و شکوفه می دهند، انسانها عشق می ورزند، آواز می خوانند، می رقصند. واقعا اتفاقی غیرقابل باور رخ داده است
حرف آخر
میدونی چیه؟
نبایدم بدونی، من که هنوز چیزی نگفتم که تو بدونی
حرف آخر نقاشی یک بوم بزرگ به رنگ زرد است. حرف اول که
کلام خداست که
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
و تنها حرفی که هرگز فهمیده نخواهد شد، حرف آخر است
حرفی بسیار شخصی و انفرادی. شاید همه معنای خدا و تعبیر زندگی
فکر میکنی رازی بزرگتر است حرف آخر هم هست؟
انقدر در آخرین لحظه ادراک میشه که زمانی برای بازگویی آن نیست
حالا از اول چرایی عالم که خدا بود و آفرینش انسان تا آخر چرایی عالم، که در لحظة بیش از آخرین نفسست؛ پلی است به وسعت همه صراط
وای که همه وحشت من از این است که مبادا در آخرین نفس، همه زندگی را به خودم بدهکار باشم و همه را خطا رفته باشم
نبایدم بدونی، من که هنوز چیزی نگفتم که تو بدونی
حرف آخر نقاشی یک بوم بزرگ به رنگ زرد است. حرف اول که
کلام خداست که
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
و تنها حرفی که هرگز فهمیده نخواهد شد، حرف آخر است
حرفی بسیار شخصی و انفرادی. شاید همه معنای خدا و تعبیر زندگی
فکر میکنی رازی بزرگتر است حرف آخر هم هست؟
انقدر در آخرین لحظه ادراک میشه که زمانی برای بازگویی آن نیست
حالا از اول چرایی عالم که خدا بود و آفرینش انسان تا آخر چرایی عالم، که در لحظة بیش از آخرین نفسست؛ پلی است به وسعت همه صراط
وای که همه وحشت من از این است که مبادا در آخرین نفس، همه زندگی را به خودم بدهکار باشم و همه را خطا رفته باشم
۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه
صف آخرت
همة عمر زندگی من به خواب غفلت گذشت. یا در رویای ذخیرة عشق و یا در فراق محبوب دست نیافتنی
نگو همین بغل گوشمون داشتن با بزرگان عهد و میثاق میبستند و نامه من به چاه نرسید
دیدی هرچی میکشم از این نبود شانس و خواب بیموقع است. وقتی که باید هوشیار باشم خوابم
وقتی بهتره کمی خودم رو بهخواب بزنم صد تا خانم مارپلم
شنیدی آقایان عهد و پیمانها را بستند و بیخبر به چاه انداختن
اینجاهم که قرار بود شانس تقسیم کنند و با امام زمان میثاقی ببندیم باز جای ما آخر صف که هیچ تو رختخواب بود
بیبیجهان دیدی آخر به صف نرسیدم
خدا عاقبت امسال را بخیر کنه که ما جزو پیمان بندان نبودیم
نگو همین بغل گوشمون داشتن با بزرگان عهد و میثاق میبستند و نامه من به چاه نرسید
دیدی هرچی میکشم از این نبود شانس و خواب بیموقع است. وقتی که باید هوشیار باشم خوابم
وقتی بهتره کمی خودم رو بهخواب بزنم صد تا خانم مارپلم
شنیدی آقایان عهد و پیمانها را بستند و بیخبر به چاه انداختن
اینجاهم که قرار بود شانس تقسیم کنند و با امام زمان میثاقی ببندیم باز جای ما آخر صف که هیچ تو رختخواب بود
بیبیجهان دیدی آخر به صف نرسیدم
خدا عاقبت امسال را بخیر کنه که ما جزو پیمان بندان نبودیم
زندگی
دروغ چرا نوشتنم نمیاد. یعنی شعورم ازکار افتاده و ترجیح میدم نه فکر کنم و نه بنویسم. تازه به انسان خدایی هم گیر نمیدم
به عبارتی کرکرهها نیمه باز پایین و زندگی نیمه تعطیل جریان داره
از دیدن هر چه آدم بود که بیزار و پشیمون تر شدم و دلم میخواست چشم میبستم و در چلک باز میکردم
گرفتاری. کار زهر مار همه اون چیزهایی که اسمش شده زندگی و دست و پای منو بین شهر آهن و فولاد بسته
بین نگاههای سرد و یخزدهای که دنبال شکافی در تو تا چنان رسوخی کنند تا هزار جدت بهخاطر نیاره که بود و قرار بود چه بکنه
دکون عشق و عاشقی هم تعطیل کردیم و سنگ مزارشم صورتی گذاشتم که به فضای خونه بیاد
دل خوش سیری چند. یادش بخیر یه وقت شبها با جبرئیل میرفتیم سر بند و انتظار وحی میکشیدیم
خدا را چه دیدی؟ کی به کیه؟ شاید جبرئیلش هم از همین کلاهبردارهای باب روز بود و به این هوا مدتی با ما آره.. سر بند و جناغ و فالوده
اینم از شب تعطیل مون
به عبارتی کرکرهها نیمه باز پایین و زندگی نیمه تعطیل جریان داره
از دیدن هر چه آدم بود که بیزار و پشیمون تر شدم و دلم میخواست چشم میبستم و در چلک باز میکردم
گرفتاری. کار زهر مار همه اون چیزهایی که اسمش شده زندگی و دست و پای منو بین شهر آهن و فولاد بسته
بین نگاههای سرد و یخزدهای که دنبال شکافی در تو تا چنان رسوخی کنند تا هزار جدت بهخاطر نیاره که بود و قرار بود چه بکنه
دکون عشق و عاشقی هم تعطیل کردیم و سنگ مزارشم صورتی گذاشتم که به فضای خونه بیاد
دل خوش سیری چند. یادش بخیر یه وقت شبها با جبرئیل میرفتیم سر بند و انتظار وحی میکشیدیم
خدا را چه دیدی؟ کی به کیه؟ شاید جبرئیلش هم از همین کلاهبردارهای باب روز بود و به این هوا مدتی با ما آره.. سر بند و جناغ و فالوده
اینم از شب تعطیل مون
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...