۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

منه، من

این ذات بشری‌ست که حتی در عشق هم رسوخ کرده و ما همیشه طلبة کسی هستیم که نیست
وقتی هست تو نیستی چون در پیه کسی هستی که نباشه
وقتی می‌ره تو پیدا می‌شی و در رودرویی با آنچه که داشتی و از دست دادی تا دوباره عزیز بشود و این داستان آنقدر تکرار و تکرار که در زمان از یکی آویزان ماندیم که به درد هیچ چیز زندگی و تنهایی ما نمی‌خوره
فقط دنبالش راه افتادیم چون حاضر نشده مثل آدم باشه تا تو به تمام او را شناسایی و بعد رها کنی.
این کشف رمز و اصرار برای نداشته‌ها همان عامل بیچارگی و ابزار منیتی است که همواره موجب بدبختی و اندوه انسان بوده. چه چیزهایی که حتی نیاز حقیقی‌مان نبود و همه عمر را برایش گذاشتیم
مثل نیمة کیهانی که با عدم باور هرگز ملاقات نمی‌شود و گاه می‌آید و می‌رود و ما نمی‌فهمیم چون در انحنای ذهن درگیریم
و آن‌که می‌رود باز همانی‌ست که وقت نکردی بفهمی می‌توان دوستش داشت و روزی به خود می‌آیی که او رفته و تو او را با همه وجود خواستاری و نداری
این‌هم بازنشئات گرفته از منییتی است که همواره فریاد می‌زند، پس "من " چی؟ چرا" من" ؟ "من‌" که انقدر ماه‌ هستم؟
و او رفته و تو هنوز نفهمیده بودی چقدر می‌توانی دوستش داشته باشی
و تو منتظر می‌مانی چون " من" باور نداره کسی او را رها کند

نقشة گنج

نه این‌که عشقی در دل‌ها نباشه عزیزم. موضوع برسر فراموشی عشق است. همانند خوشبختی که همه کوچه به کوچه ، یم‌به‌یم دنبالش هستیم بی‌آنکه نشان درستی از آن داشته باشیم
خوشبختی‌هایی با تعاریف متفاوت که گاه اصلا برای ذات ما نیست؛ ولی هزاره‌هاست در پی این خوشبختی خانه به خانه، کلاب به کلاب روانیم
کلاب! خب بذار چارتا کلمه هم حرف شیک بزنیم تاکلاسمون بره بالا مذهب که نیست در هزار و چهارصد سال پیش بمونیم. در عصر اینترنت هم دیگه لازم نیست کسی به خودش زحمت بده و کلی تیپ بزنه ماشین جور کنه که می‌خواد کسی برای خودش پیدا کنه
کافیه یک عکس مکش مرگ ما داشته باشی با همان شعارهای پوچ و متداول همیشگی که مشتی آدم بیکار و دو دره باز از حفظ کردن را بلد باشی تا هر روز با یکی ناهار یا شام بخوری
اصلا هم مهم نیست که تو متاهل باشی. چون این بانوان گرام با این قسمت کاری ندارن فقط به وقتش از تنت شلوار در می‌آرن
خلایق هر چه لایق. تا وقتی به شناخت خود اقدام نکنیم چطور ممکنه بدونیم چه چیز اسباب خوشبختی ماست؟
یک نسخة سردرد داریم که برای انواع مرض ازش استفاده می‌کنیم. مثل حکایت کامپیوتری که ویروس کش داره و ما دوباره آنتی ویروس نصب می‌کنیم که خودش باعث تولید انواع ویروس خواهد بود
سری که درد نمی‌کنه چرا دستمال می‌بندیم. بهتر نیست مدتی تهی از غیر باشیم تا با خود حقیقی و نیازهای ذاتی‌ش آشنا بشیم. البته برای من و امثال من که کمی تا قسمتی زیاد دیر شد
اما با شما دختر و پسرهای جوان پای ثابت اینجا هستم مثلا، حمیدرضا. حتی آزاده خانم شما که فکر می‌کنی هرچه هادی قد می‌کشه تو پیر تر می‌شی
این خاصیت بچه‌هاست، آنقدر انرژی می‌گیرن که جون برای باور آدم نمی‌مونه که ما هنوز هستیم
نفس می‌کشیم و سن روح با بالا رفتن سن جسم ربطی نداره
پیری یعنی گیر کردن در عادت‌های کهنه و پذیرش مرگ

تخم جن ، سالاری

بچه که بودیم رسم بر این بود که سالار خانه هر دم به فراخور حال به‌نامی خوانده می‌شد. نزدیک ترین نسخة این سالار سازی ایرانی در زندگی من خانم دایی جان بود و مراتب عرض ارادت خدمت خان دایی خان
در جمع به‌نام خانوادگی خطاب می‌شد و پسوند آقا مثلا : آقای کرامتی
در جمع‌های خودمونی تر که ما را هم شامل می‌شد. می‌گفت حشمت الله خان و اگر جمع کمی خلوتر بود، می‌شد، حشمت آقا
اما من یکبار با گوش خودم از دم پنجره شنیدم که می‌گفت: حشلی
خب اون زمان منظور از بازی رو درک نمی‌کردم. اما حالا می‌فهمم که خانم دایی جان چطور با حفظ سمت سالیان درازی‌ست حکومت وی را پذیرفته و بچه‌ها هم از این قاعده مستثنی نخواهند بود
کما اینکه هنوز برای من، وای! دایی اومده
اما حالا با زور تزریق باید برای خودمون احترام کسب کنیم. چون گیر مشتی ورپریدة بی‌قانون افتادیم که صد رحمت به حکومت پدر سالاری
این‌هم قسمت ما نسل سوختة دهة چهل و سی شد
وقت بچگی ، پدر سالاری
و وقت زندگی، جنگ ، غربت یا شهادت
اگر زنده موندیم
فرزند سالاری
به خدا ما هنوز در شوک جنگ موندیم و نمی‌فهمیم چی به چیه؟ چه بسا مردیم و هنوز گرمیم حالیمون نیست
منکه به قاعدة ارث مرحوم پدر به این اولاد عصر موسیو زمان بدهکارم

دچار باید شد



به‌قول سهراب: دچار باید بود
وقتی دچاری به چون و چرا نمی‌اندیشی و بی وقفه می‌روی. می‌روی تا جایی که عشق را برهنه برابرت ببینی
عشقی که معنای تمام فاصله‌هاست و پذیرش آن نشست پای همه مرز‌هاست
چطورماهی کوچک دچار آبیه دریا شد؟
همان گونه که ما دچار حزن غریب تنهایی شدیم؟
تنهایی یعنی، تو کسی را نداشته باشی تا به وقت اندوه کنارش زار بزنی همان‌گونه که در خلوت
با او بخندی، همان‌طور که در آینه
و با او یکی شوی
و برایش
عشق بخواهی
شور بخواهی
نور بخواهی
بپذیریم که عشق، جرم غلیظ فاصله‌هاست
لذت نابه دوری‌هاست
عاشق باید بود و دچار که عشق لذت زیبای دوری‌ها و نداشته‌ها و تنها راه تحمل زمین حقیر و کوچک
خدا هم می‌دانست آدم بدونه حوا روی زمین نمی‌ماند

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

زیستن سهم من

عجب تحویل بازاری شد امروز همشهری!
به سنت دیرینة آبا اجدادی کلی امروز خودمون رو تحویل گرفتیم. یادش بخیر روشن‌فکر فقید ما فریدون فرخ‌زاد "که یادمان داد چطور ببالیم به هم
از شوخی گذشته من امروز از شما هدیه‌ای گرفتم که بسیار ارزشمند بود و به من واجب شد از شما سپاس‌گذاری کنم

بعد از ظهر تا حالا رو بیرون از خونه بودم.
اولش برای مطلبی و بعد
حتی مطلب فراموش شد و من در مسیرهایی که به‌هم وصل می‌شد و امتداد می‌یافت، بی‌آنکه خواسته باشم مسیرها تاریخچة کهنه‌ای را ورق می‌زد که روزی صاحبش من بودم و حتی چه بسا خود من بودم با همین جدیت که اکنون هستم
وقتی قرار باشه تو حسابی حال کنی، پسرک زوری توی کارواش یه سی‌دی جدید می‌ده و تو با اون و مسیر راهی بشی. عین حرکت در بی‌وزنی بود. فارغ و آزاد
و اینکه، خود من بودم
بی تعلق بی گله بی دغدغه از کوچه‌های پشت هم می‌گذشتم. حتی کوچه‌هایی که در جغرافیای ذهن من خط قرمز خورده بودن، همه پاک و یک‌دست امروزبرابرم بود.
بارها به یاد تو افتادم و از تو تشکر کردم که امروز، من را به دیروز ربط دادی و من چه سبکبال آزادانه از آن‌ها می‌گذشتم
پشت چراغ فرمانیه مرد آکاردئون نواز شادی می‌فروخت و
مردم در گیر هم بودند
و من فارغ از همه بخشی از کل؛ دیدم که همه یک عشقی حتی اگر کوچک
حتی اگر بزرگ، در سینه دارن
برای خاطرش صبح چشم باز می‌کنند دیدم همه رفتند و عشق موند
من در برابرش حقیر بودم
و جهان چه زیبا بود
من تو را هم دیدم.
من آزاده یا همه آن‌ها را که در دلم جا دارند، با هم و در هم؛ به یک‌جا دیدم
دستت درد نکنه همشهری

بهشت و جهنم در من


همیشه توی صندوق عقب یه تخته شاسی و کیف ابزار و نوارهای مورد علاقه، کتاب‌هایی که امکان داشت یه کاری باهاشون داشته باشم و لازمم بشه، و خلاصه هر آنچه که از گذشته اعتبار آرامش کسب کرده بود دنبالم همه‌جا می‌بردم به‌علاوةیک دسته کلید حدود نیم‌کیلو گرم
کلید درهای مختلفی که هر بار در جنگل خدا قفل و باز می‌شد و فکر می‌کردم پناهگاهم امنه
این رو داشته باش همشهری تا باقیش رو بگم.
فقط به من فکر می‌کردم، منی که در مرگ دلم نخواست لحظه‌ای برگردم و حتی نگاهش کنم.
نمی‌دونم در این یازده سال که از آن زمان می‌گذره چقدر تغییر کرده‌ام اما می‌فهمم سبک قدم برمی‌دارم. حتی اگر گاه با کمک عصای چوبی
از این عصا بگم که بزرگترین موهبت هستی شد.
به‌قول موسی، باهاش راه می‌رم، بهش تکیه می‌کنم و ........... اما همیشه به یاد خواهم داشت تلخ پیش از حادثه که هیچ میلی به رجعتش نداشتم
همیشه سرگردان بود. دوستانم همگی در کرج ساکن و من بین این چند راهی در رفت و آمد مدام . اما لحظه‌ای.
نرسیده هنوز یک چای نخورده، پشیمان و دوباره راه رفته را برمی‌گشتم. شمال هم همین وضع بود. وسط خیابون فکر می‌کردم پایتخت تنگ آمده و باید برم و همان لحظه مسیر تازه را می‌گرفتم مسیری که در نهایت تولد یا مرگم را در خود جای داده بود
تمام این جاده طی می‌شد تا در لحظة رسیدن بفهمم بیخود آمدم و تا سپیده برای بازگشت لحظه شماری می‌کردم

چیزی برای فرار وجود نداشت. من کوله باری از گذشته را بر پشت خود همسان با لوازم مورد نیاز حمل می‌کردم که مبادا لحظه‌ای آزرده گردم
اما، آرامش را باید از درون جستجو می‌کردم و برای این‌کار راهی جز عبور از کولة مذبور نداشتم. کوله‌ای که هر لحظه فقط یادآوری می‌کرد، چقدر تنهام. چقدر زندگی بیخود و زشت بوده
کوله‌ای که سراسر خطاهای انسانی ، قضاوت‌ها و گذشته‌ای بود که حتی لحظه‌ای امکان بازگشت و تصحیح آن وجود نداشت
روزی کوله را شکافتم و با هر آنچه که از آن می‌گریختم نشستم. چیزی درون کوله جز " من " و تعاریف کهنه‌اش نبود
از خود به کجا پناه می‌بردم؟
تنها چاره پذیرش من بود که باید از سر راه خود کنار می‌رفتم و اجازه می‌دادم شیرین از پسه تلخ سخن بگوید و من هرگز شیرین را ندیده بودم
آره، همشهری کافی‌ست کوله را زمین بگذاری و با گذشتن از خود و همة پشت سر غیر قابل جبران، به لحظة اکنون بنگری
هیچ کس در قبال ما مقصر نیست. که ما از او هستیم و با اختیار کامل آمدیم تا به زندگی بهشتی، گندی جهنمی بکشیم
کوله رو بذار زمین، در دشت‌های فراهان بدو و کودکی کن
دکتر می‌گه اینک هوای فراهان بهشتی است و مشتی آد م باحال کم داره. چشم ببند و سر به موطن بزن
نفسی تازه کن و دوباره بخند

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

آه ، زندگی




اگه امروزم مثل یک هفته پیش باشه، یا به امروز خیانت کردم. یا هفتة پیش به خودم
این که دیگه صفحه بلاگه همشهری
ما هر لحظه تغییر می‌کنیم و هر وقت به پشت سر نگاه می‌کنم، جز سایة کمرنگی از گذشته به یاد ندارم.

 و امروز برای فردا هیچ نقش و تصوری ندارم. 
یاد گرفتم در حالا باشم. 
حالا دیگه نه تو نخ سایه‌ها می‌رم نه سایه نردبوم. 
حالا هی دور خودم می‌چرخم و گاهی ساعت‌ها مات گل‌دان‌های بالکنی بی تفکری فقط نگاه می‌کنم
به رشد، به تغییر به زندگی. 

برگ پیر می‌ریزه و جا برای جوان باز می‌کنه و همین‌طور تا آخر
شاید این دارو درخت باعث می‌شه رجوع به اصلم بکنم که در نهایت کشاورز زاده بوده و در طبیعت بیشتر احساس آرامش می‌کنه تا در قفس
یک روز اوشو، روزی خلیفه ناصر و دیگر تا شیخ صنعان همه آمدند و رفتند 

تا یاد بگیرم در لحظة اکنون روی دو پا و بر زمین زندگی کنم.
 این یعنی مراقبه.
هر لحظه در مراقبه بودن و در نتیجه هر لحظه بهشت را در کنار جهنم  تجربه کردن
نه در افسوس از گذشته و نه در هراس آینده. 

باور کردم، آنچه که هستم را
انسان خدایی که، همانی‌ست، که می‌اندیشد و تجسم 

هنرمندم زیبایی رویاگونه را می‌پسندد
چه اونجا باشی چه بالای درخت گردو، هر دو یک معنی رو می‌ده. 

تو ، من، ما، همه دنبال زندگی یا نقشی هستیم که برای تجربه‌اش به این سفر آمدیم
ولی آخر زیر آب" مستر اوشو " رو فقط یه تفرشی می‌تونست بزنه






۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

رجعت به کیومرث

و ما هیچ رسولی در میان قومی نفرستادیم مگر بزبان آن قوم " سوره ابراهیم آیه 4"ا
ما میان هیچ یک از پیغمبران فرق نگذاریم" س بقره آ 285"ا
ما که هر چه داشتیم و نداشتیم برباد رفت و بالاخره بعد از مدتی چت بازار به این نتیجه رسیدم که، از آنجا که من خیلی مسلمان هستم و

وجب که نه، میلی به میلی با نظر قرآن راه می‌رم تصمیم گرفتم حکم خالق را اطاعت کنم و سراغ آیینی برم به زبان مادری


گو اینکه، اینی‌هم که هست چندان هم زبان مادری نیست و هزار هزار آنقدر گذشته که خواندنش از قرآن عربی دشوار تر شده اما اصلا اینها مهم نیست
مهم اینه که باید کاری کرد که، نه سیخ بسوزه نه کباب
خلاصه که دکتر واشقانی هر چی دلش می‌خواد بگه. چه سیاه و چه سفید هم‌چنان به آریایی بودن ببالم و رجوع به اصلم کنم
به جد اکبرم ریواس
چیه؟ کتاب خدا رو مسخره می‌کنی؟
کیومرث افتاد، تیکه‌هاش در جهان پخش شد و نطفه‌اش در زمین فرو رفت و روزی ریواسی برآمد
آقا این خیلی بهتره.

 آدم باید خودش عاقل باشه
چون دوباره برمی‌گردم بهشت
ریواس که سیب و گندم نمی‌خوره که، مشیه و مشیانه؛ اولاد همزاد و جفت اساطیری کیومرث خورده باشن
اون‌ها آب می‌خورن. باور کن. نشون به اون نشونی که مرد بعد از خلقت بلافاصله جیش کرد
من، فردای قیامت چی جواب خدا رو بدم؟
بگم به حرفت گوش نکردم و دین قومم رو زمین گذاشتم؟ خب نمی‌شه دیگه
من آخه خیلی مسلمونم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

ویروس شیخ

ماشالله! چشمم کف پای همه‌تون از دم گشت. منتظرید من یک چیزی از دهنم در بیاد تا پشتش رو بگیرید
نه عزیزم این خبرها نیست
ما انقدر اینجا منصور و شمس و مولانا داریم که دلت رو بزنه
تازه اینم چیزی نیست، این اولاد کیومرث، فریدون یا آدم و حتی جمشید، شبها با از مابهترون حشر و نشر و سحر با جناب جبرئیل کله پاچه می‌زنن تو رگ ولی نمی‌دونم چرا شهوت از چشم‌هاشون بیرون می‌زنه که می‌تونه بخاطر بالا رفتن اسید اوریک از باب کله و پاچه باشه
همه از دم مراد و برای هدایتت سرکله‌اشون پیدا می‌شه. حالا تو هی لپت رو بکن که، عامو دیگه در این سن و سال لابد یک غلطی کردم حتی اگر به مبعثم نرسیده باشم.
شما انقدر خودش روبه‌خاطر فردای قیامت من تیکه پاره نکن

تازه، قیامت که برای من نیست.
 برای اهل حساب، اهل کتاب.
 من که از اول بیلمیرم و دنبال بهشت و جهنم نبودم.
ولم کن
در جلسات بعدی، خودش خسته می‌شه و می‌ره تو مایه ابعاد بدن
بوسه کمر، قد، بخند
چرا نمی‌خندی؟ سخت نگیر. بابا زیادی دیگه جدی گرفتی
بعد من با چشم‌های گرد نگاهش می‌کنم می‌گم: با اجازه بزرگترها، خواب دیدی خیره.تازه پدر بیامرزها همه مرادان متاهل هم هستن. من نمی‌دونم دیگه این چه عرفان جدیدی است به کشور راه پیدا کرده و من دارم شاخ در می‌آرم
خب همینه دیگه، اگه سخت نبود که همه الان عارف بودن عامو
هر وقت تونستی پایین و بالا رو جمع و در قلبت متمرکز بشی شاید بفهمی چه خبره
عجب دکون‌هایی دارید شما مردها. پناه می‌برم به خدا





۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

کارلوس

گروهی گفتند، برعرش است و نیمی بر فرش
بی‌قرار گشته‌ایم تو کجایی آخر؟
همشهری، این تفرشی بازی دنیا دنیاست هرجا که باشی تو خون ماهاست. بیست ساله می‌خوام یه اسمی یه خطی به ربط برای خودم پیدا کنم. نه گمانم اسمش بشه هویت. اما به گمانم بیش از آنچه که رایجه به من به‌نام یک زن شخصیت می‌داد
قبل از همه با این شمن سرخپوست که اسمش رو نبرم سنگین تره آشنا شدم. به‌قدری دستورات سخت بود و من از زندگی ناامید شدم که بی‌خیال هویتمم شدم
بعد از مدتی سر از خانقاه درآوردم و بعد از سنندج و قادری ها
نه فکر کنی الکی. وسط حلقة مردها تنها زنی که اجازه حضور داشت من بودم
بعد تق اینم با شیخ صنعان و دختر ترسا دراومد
تا حادثة مرگ و کمایی بیست روزه که خودشون خط و ربطم و باطل و فهمیدم راهی نیست به‌جز شناخت خودم که ام‌ال دردهاست
بسکه خر و یه دنده بودم دوسال انداختنم در بستر و چیزی برابرم نبود جز من
با من دشمن شدم باز کلی طول کشید که اوشو نشونم داد. تمام آنچه که به‌نام " من " خفه کردم سرکوب‌هایی‌ست که هر لحظه انفجار می‌کند
تعادل تنها راه نجات بود. بعد از چهار ، پنج سال خودم رو دوباره دیدم که، بی‌آنکه سعی کرده باشم بیست ساله شاگردی کلاغ‌ها رو می‌کنم و تعادل اوشو در کنارش
حالا اگر قرار تو هم مثل هم‌ولایتیت دکتر واشقانی این یه‌ذره آبرو و باور ما رو بگیری بگو تا من قبل از "خودم" علیه زاد و بومم قد علم کنم
جان حضرت عباس بذار اوشو نون و ماستش رو بخوره
خب؟
باشه؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...