این ذات بشریست که حتی در عشق هم رسوخ کرده و ما همیشه طلبة کسی هستیم که نیست
وقتی هست تو نیستی چون در پیه کسی هستی که نباشه
وقتی میره تو پیدا میشی و در رودرویی با آنچه که داشتی و از دست دادی تا دوباره عزیز بشود و این داستان آنقدر تکرار و تکرار که در زمان از یکی آویزان ماندیم که به درد هیچ چیز زندگی و تنهایی ما نمیخوره
فقط دنبالش راه افتادیم چون حاضر نشده مثل آدم باشه تا تو به تمام او را شناسایی و بعد رها کنی.
این کشف رمز و اصرار برای نداشتهها همان عامل بیچارگی و ابزار منیتی است که همواره موجب بدبختی و اندوه انسان بوده. چه چیزهایی که حتی نیاز حقیقیمان نبود و همه عمر را برایش گذاشتیم
مثل نیمة کیهانی که با عدم باور هرگز ملاقات نمیشود و گاه میآید و میرود و ما نمیفهمیم چون در انحنای ذهن درگیریم
و آنکه میرود باز همانیست که وقت نکردی بفهمی میتوان دوستش داشت و روزی به خود میآیی که او رفته و تو او را با همه وجود خواستاری و نداری
اینهم بازنشئات گرفته از منییتی است که همواره فریاد میزند، پس "من " چی؟ چرا" من" ؟ "من" که انقدر ماه هستم؟
و او رفته و تو هنوز نفهمیده بودی چقدر میتوانی دوستش داشته باشی
و تو منتظر میمانی چون " من" باور نداره کسی او را رها کند
وقتی هست تو نیستی چون در پیه کسی هستی که نباشه
وقتی میره تو پیدا میشی و در رودرویی با آنچه که داشتی و از دست دادی تا دوباره عزیز بشود و این داستان آنقدر تکرار و تکرار که در زمان از یکی آویزان ماندیم که به درد هیچ چیز زندگی و تنهایی ما نمیخوره
فقط دنبالش راه افتادیم چون حاضر نشده مثل آدم باشه تا تو به تمام او را شناسایی و بعد رها کنی.
این کشف رمز و اصرار برای نداشتهها همان عامل بیچارگی و ابزار منیتی است که همواره موجب بدبختی و اندوه انسان بوده. چه چیزهایی که حتی نیاز حقیقیمان نبود و همه عمر را برایش گذاشتیم
مثل نیمة کیهانی که با عدم باور هرگز ملاقات نمیشود و گاه میآید و میرود و ما نمیفهمیم چون در انحنای ذهن درگیریم
و آنکه میرود باز همانیست که وقت نکردی بفهمی میتوان دوستش داشت و روزی به خود میآیی که او رفته و تو او را با همه وجود خواستاری و نداری
اینهم بازنشئات گرفته از منییتی است که همواره فریاد میزند، پس "من " چی؟ چرا" من" ؟ "من" که انقدر ماه هستم؟
و او رفته و تو هنوز نفهمیده بودی چقدر میتوانی دوستش داشته باشی
و تو منتظر میمانی چون " من" باور نداره کسی او را رها کند