۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

دومادون

یه مودم نفتی، داشتم که بیچاره اینجا نم کشیده بود و دادم با نفت تمیز شستنش تا کار افتاد. فقط چون باد می‌آد هی برق‌ها قطع و وصل می‌شه و صداهای عجیب و غریبی که توی کوه می‌پیچه همه مزید بر علت شد تا بیام و بنویسم قبل از اینکه مجبور بشم، با خودم حرف بزنم
قرار نبود اینجا باشم، ولی هستم.
پس یعنی قرار بود که باشم ولی صبح برمی‌گردم. دیگه بدجور قفس تنگم آمده بود
راستش رسیدم تاریک شده بود و هنوز موفق به رویت خدا نشدم. ولی روح کوه به‌خوبی حس می‌شه و من اصلا آرامش ندارم
دلم نمی‌خواد اصلا هیچ‌جا باشم. غلط نکنم دیوسفید اینام امشب مهمونی دارن. صدای کوبس‌کوبس شون تا اینجا می‌آد.
خوش‌بحالشون، حتما یه ماده دیو رو به یه دیو نر انداختن.
والله هل‌هله چیه! بوق و کرنا داره
دیگه تو این زمونه حتی دیوها‌م زیر بار آقای شوهر شدن نمی‌رن
چه عروس خوشبختی! ایشالله به پای هم پیر بشین مادر
حالا اگر من یادآوری کنم طبق اطلاعات دکتر واشقانی دیو به معنی کاکا سیاهی می‌باشد که قوم آریایی از این سرزمین بیرون کرد و فاتح شد، فردا برام دست نگیرید که وای، گفت....... ولی با این حساب تکلیف دیو سفید جناب فردوسی چی می‌شه، دکتر؟

من، هیچ


نمی‌دونم این چندمین باری‌ست که این‌طور خسته و گریخته به اینجا پناه آوردم؟
نمی‌دونم تا کی این قایم موشک ادامه داره؟ کوله‌ای از گذشته پشتم نیست. اما در اکنون خیلی خسته‌ام
کاش می‌شد خودم رو به دریا بدم و دوباره مطهر پس بگیرم، سرحال پر انرژی و تازه نفس
مرده شور این آینه‌ها رو ببره با هم که مال اینجا هم خراب شد. که، البته قابل پیش بینی بود که به دلیل رطوبت بالا زودتر از وقت معمول آینه‌های اینجا هم خراب بشه
این‌که چیزی نیست، در یک روز تمام ساعت‌ها من از کار افتاد. از ماشین گرفته تا دیواری و شب‌خواب
این مواقع بهترین برداشت و توجیح، عالم نشانه‌ست
خلاصه که نه انتظار سخنرانی داشته باش از من نه عقل و درایت.
از گلی یادگرفتم، هروقت می‌ترسم بلند با خودم حرف بزنم ولی اگر اینجا اینکار رو بکنم صدا می‌پیچه و بی‌شک، سکتة ناقص رو زدم
پس بهتره بی‌صدا بنویسم ولی از ترس قالب تهی نکنم



مچاله


دوباره مدتی‌ست دنبال بهونه می‌گردم از میز فرار کنم
وسطش یادم می‌افته رز پیوندی رو امتحان کنم یا کبوتر چرا پرید و خودم رو بندازم توی بالکنی و در نهایت، ازخونه بیرون
حالا این چه اصراریه که حتما باید یه کاری انجام بشه، نمی‌دون
اما می‌فهمم کم می‌آرم و حوصله کار ندارم.
اما، اگر کار نکنم دیگه کی، منه مهم باشه؟
ای داد بیداد چقدر تنگمه



جمعه بازار



همشهری، سلام
عصر دیروز در جمعه‌ای صمیمانه و ایرانی کنار بانو حسابی یاد تو کردیم ( تا دلت بخواد غیبتت رو کردیم و از انواع صفحه دریغ نداشتیم. ) و جایت هم سبز و هم خالی که، خالی بندی‌ست.
یاد " من می‌دونم‌های" سه‌ گاه و چهارگاهت با ما بود وروز جمعه در وطن و سودای درخت گردوی تو
بخند
نمی‌دونیم فردا قراره چی پیش بیاد و حقیقت همین اکنونه


۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

داوینچی کد


الهی شکر که از ما بهتر فقط از ما بهترونه
فکر کن واتیکان با اون عظمت با داوینچی کد کنار آمد، ولی ما کاسة همیشه داغ‌تر از آش‌ها به یک نامة اسقف کجا، تمام کتاب‌ها رو از بازار جمع می‌کنیم
چه خوش خیال من‌که هنوز می‌نویسم
تا بوده، همین بوده. این اختراع بزرگ بشری برای نابودی ادیان و پیام آزادی‌ست.
البته نه همه‌جور بشر که فقط نوعی که نان از جهالت ما می‌خورن.
در این جمعة خنک بهاری یاد بی‌بی‌جهان بخیر که می‌گفت: روله‌ام با دست کثیف قران رو لمس نکن.
بزرگتر که شدم باز گفت: روله‌ام قرآن رو فقط باید به عربی بخونی، وگرنه فایده نداره
منم که از بیخ عرب بودم ترجیح دادم پا روی دم هستی نذارم و بی‌خود برای خودم شر نسازم
اما، بعد‌ها که دوباره برگشتم و هرچه کتاب مقدس بود، از سر طاقچه برداشتم و دور از چشم بی‌بی و خانم‌والده، صفحات یک به یک ورق خورد و کتاب‌ها و اسرار مگو یک‌به‌یک برملا شد
باورم نمی‌شد که تنها پیام این کتاب عربی، آزادی از وابستگی به بیرون و غیر از خود برای انسان خدایی‌ست که حامل روح الهی ( نفخة فیحه من الروحی) بود.
همانی که تنها برابر خدایش صغیر و غیر از او نیازی به ولی نداره و تنها راه ارتباط با او برجسته سازی صفات حسنه، و بازگشت به درون و آزادی از ضغارت بود.
تا ما هستیم و برابر یک‌به‌یک بت‌ها سجده می‌کنیم و دخیل می‌بندیم وضعی بهتر از این نداریم.
اسقف می‌آد دیگری می‌ره و ما همچنان با تمام وحشت‌های هزاره برجا ماندیم و منتظر آتش دوزخیم که روزی بر سرمان به جرم‌های ناکرده فوران کند
تازه این‌هاکه چیزی نیست به مقبره‌ای فکر کن در یهودیة کشمیر هند، که عیسی ناصری را در خود جای داده
حالا من به باقیش کار ندارم که تولید سوء تفاهم نکرده باشم

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

خونه خالی

باید بگیم خوش‌شانسی؟
یا بگیم، این‌هم از سهم ما؟
یادم می‌آد تا وقتی اسم مجرد رو یدک می‌کشیدم، بی نظر و تائید خانم والده آب نمی‌تونستم بخورم.
اگر قرار به روئیت دوستان بیرون از دبیرستان بود، همیشه در خانة ما برای پذیرایی باز بود و منم دل خوش فکر می‌کردم، چه مامان مهربونی دارم
غافل از اینکه این سیاست مرحوم پدر بود که بچة گلش از راه به در نشه و هر غلطی قراره بکنه، جلوی چشم باشه
اما حالا در عصر ای دورت @ بگردم، بچه‌ها در نت، آشنا می‌شن، گروهی ملاقات می‌کنند تازه حالشم می‌برن. حالا بعدش هم با خداست
به‌قول فرهاد، ما همیشه درد خونة خالی داشتیم. تا خونه پدرکه تکلیف معلوم و حالا هم که از دست بچه‌ها خونه خالی نداریم. خلاصه که نسل ما از هیچی سهم نبرد
نسخ خانم والده که معکوس جواب داد و گمان نبرم این یکی روش هم به جایی برسه.
اما توکل می‌کنم به‌خدا




tagged عصر


دیشب به‌قدری انرژی ناب و بالای جوانی در این خانه پخش شد، تا خود صبح خوابم نبرد. یک فرند لیست محصول اینترنت که من ازش خیری ندیدم ولی خب چون من اصولا مورد دارم. تقصیر نسل هسته‌ای چیه؟
دیشب اینجا با خاک یکسان شد و من الان از پشت خاکریز خودی پست تازه می‌نویسم و از فرط خستگی هنوز نمی‌تونم از تخت جدا بشم. یکساعت که فقط چشمم به سقف بود ومتحیر زمان را مقایسه می‌کرد و بعد هم که تونستم از جا بکنم، با لیوان‌چای تازه دم احمد عطری به سنگر برگشتم و گمان نبرم تا عصر از این حیرت، شعف و خستگی بیرون بیام
نوش جون همه‌شون ما که سن جوانی را به جنگ و انقلاب دیگران باختیم؛ ولی قد کشیدیم
به هر شکل اون‌هایی که جا برای رشد داشتن، رشد کردن و آن‌ها هم که ماندن و جای رشد را ندیدن، چپ کردن به یک جهتی و ما بقی هم که یا معتاد و درمانده و یا خدا داند
من‌که از فرط بی‌دست‌و پایی تا همین حالا؛ با کسی آبم به یک جوب نریخت و رخت‌هامون زیر یک آفتاب خشک نشده . بخصوص با بانوان گرام
دکتر جان معتقده الگوی تو پدر بوده و برای همین طلبة رفاقت با اولاد ذکور آدمی نه بانوان گرام. مام گفتیم دکتر راست می‌گه. بهتر از اسم بدنومی که هست؟
چی‌بگم ؟ این دیگه تخصص من نیست راجع بهش نظر بدم. شاید دکتر جون راست می‌گه؟
ولی دکتر جون باید از این باب دست خط می‌داد که خدمت اولاد ذکور آدم، ارائه کنم که نداد
نیمی از مهمان‌های دیشب را نه من و نه حتی پریا هم نمی‌شناخت و دیداری به سبک هسته‌ای برابر چشم‌های من و بانو مریم شکل می‌گرفت و البته ما جای دوستان اونوره آبی را هم خالی کردیم.
یکی یکی از در می‌آمدن و هم دیگه را حدس می‌زدند و یا از روی عکس‌ها می‌شناختن
خدایا به نظر شما ما هم آدم بودیم؟ ولی زمان ما هیچ‌یک از این خبرها نبودها. یه‌خورده فکر کن ببین اصلا یادت بود که نسل ما را هم آفریدی؟

کیک زرد



بچه‌های عصر اورانیوم چه غنی شده باشه چه نشده باشه، همه از دم هسته‌ای عمل می‌کنند
کلی طول می‌کشه یخشون باز بشه، کلی هم زمان می‌بره تا یخشون بگیره و رضایت به رفتن بدن
حالا باز جای سپاس و قدردانی از پدر و مادرهایی داره که به زور ایمیل نشد، اس‌ام‌اس. نشد با غیض و غضب ساعت دو نیمه شب این‌ها را به لونه برگردوندن
ولی خب، هربار بعد از چنین جمعی من زمین را می‌بوسم که بخیر گذشت
یکی از دوستانم هم کمکی آمده بود تا مواظب مواضع خالی باشیم که باب اتاق‌خالی اینجا گشوده نشه
خداوندا، تا گوساله گاو بشه، دل صاحبش آب بشه

بهار دل انگیز

بالاخره یکی‌دو ساعت باغبونی در بالکنی می‌تونه نوعی تراپی باشه. چرا که نه؟
در عصر آگاهی یاد می‌گیریم که چطور شاد یا سرحال باشیم، بی دوپینگ و برای کشف یکی یکی راه‌ها اقدام می‌کنیم
یکی از راه‌های مکشوفة برای من، رجوع به طبیعته. حالا اگر نشد از خونه برم بیرون هم مهم نیست چون طبیعت همیشه بخشی از زندگی من و همان بالکنی معروف در طبقة پنجم بهارشمالی‌ست.
دیدی دارم بی‌پرده می‌شم!
چون دیگه اون‌چیزهایی که زمانی دو دستی به اون‌ها چسبیده بودم و برام اعتبار درست و صحیح داشت، دیگه وجود نداره
این رو وقتی فهمیدم که پریشب در حالی‌که کلید ساز داشت خودش رو چنگ می‌زد تا برای سوییچ شکسته من راهی پیدا کنه، اون‌هم خیلی دورتر از خونه‌ام و جای پر تردد بهار که برای خرید رفته بودم باید گیر بیفتم
با شنیدن اذان، ناخودآگاه دو قدو به پیاده رفتم و کنار خیابونی که سی‌و چند سال طاووسانه در آن رفتم و آمدم و کلی فیس به دماغ انداخت؛ بی توجه به هیچ نام و نشان ایستادم، نماز خواندم.
بی‌آنکه حتی لحظه‌ای براش طرحی ریخته باشم یا به کسی جز من و آن لحظه، حقیقت داده باشم
مسجد رضا در چند قدمی و من با حال موذن و چراغ‌های سبزش کنار خیابون بهار نماز نابی خوندم
وای که چه حالی کردم، فقط چون در لحظه عمل کرده بودم
و همه من‌ها و گذشته‌ها و پدربزرگوار و آبروی همشهری‌ها در باورم نبود
چه بلند مرتبه هستی آزادی

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

گذشتگان


کمی احساس کسالت و شاید حزن به وجودم رخنه کرده که کمی حالم رو گرفته و نه نوشتنم می‌آد و نه حرفی اصلا برای گفتن دارم
طبق معمول سنوات گذشته کم آوردم ولی به روی خودم نمی‌آرم.
نوشهر نمی‌شه برم چون امشب اندازه مژه‌هام مهمان دارم
مهمانی که نه ربطی به من داره و نه جاذبه‌ای ولی به نام مادر چشمم کور و دندم نرم باید حضور داشته باشم، سرویس بدم و بگم هستم
نمی‌دونم چرا در تمام عمر کسی مسئولم نبود و من مسئول کلی آدم هستم
همة اینها خسته کننده است. البته در این شب جمعه بد نیست که یادی و سپاسی از حضور مرحوم پدر داشته باشم که با غیبت حدود سی ساله، همیشه حمایتم کرده و خواهد کرد و طفلی حتی آبی نمی‌تونه بخواد که من به دستش بدم
اما او همیشه کنارم بوده و نذاشته کم بیارم
خلاصه که آخر این پست ختم می‌شه به قدردانی مفصل از کسانی که چیزی نخواستن و دادن

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

با تبریک حضور شعرا

اوه چشم شیطون کور،گوشش کر
داره بارون می‌زنه. آخ، اگه بارون بزنه
خب تقصیر من چیه که آنتن‌ها به سمت اوضاع و احوال جوی نوسان داره و با بارون دلم عشق می‌خواد
با گرمی، یه سایه‌بون خنک. تا هوا گرم می‌شه به درون با سردی هوا پشت هیچستانم
مثل حدیث همزیستی من با سیگارست که بعد از هر حالت یک سیگار. خوشحالی، یکی. ناراحتی، یکی. بیکاری، هر چندتا
بیا هنوز چهارخط نشده بارون تموم شد. حالا من موندم و یه کارواش بیخود به گردنم
بازم شکر، مثل اشک ابر بهار بود
شاید خدا عاشق شده؟
اوه یک قطره اشک شاعرانه بود؟
خدایا تو هم فهمیدی؟
فکر کن!

 الهی صدهزارمرتبه شکر که به من ذوق شاعری ندادی و گرنه با این احوالات و نبود ترمز ،
 چه گندی زده بودم به شعر پارسی و بی‌شک و فی‌الحال از طرف انجمن شعرای ولایت خونم مباح شده بود
البته خوبتر که فکر می‌کنم،

می‌بینم بدهم نیست یک امتحانی بکنم.
  اما از سر رفاقت مرام مایه می‌ذارم و به‌نفع بعضی‌ها کنار می‌نشینم و بیش از این دردسر نمی‌سازم


بودن یا بودن؟

مهم نیست کی از کجا آمده.
بالاخره همه از یه جایی بارها آمدیم و و دوباره می‌ریم. اما مهمه که در این لحظه کجا ایستادیم؟
ادیان مکاتب و فلاسفه آمدند و از فراسویی گفتند ادراک ناشدنی که در تجربه ناید و بشر در بند اثبات و دلیل
حالا من در خواب خدا بودم یا خدا در خواب من حکایتی‌ست که در تجربه نشاید و به وصف ناید
من تصور قدیم من؟
یا من تصور قدیم او؟
در جهان وحدت وجود
چه تفاوت داره و ما به هر طریق در بهترین شکلی که از خود بلدیم از بهشت آرامش سهم می‌بریم. وقتی حتی با معنای آرامش بیگانه‌ایم. چه جا برای تعریف تجسمات خدا برای ما مونده؟
من شبی خواب دیدم که تجسم مرا از من دزدیدن و دیگر نمی‌توانم بیرون برزخ زندگی کنم، ذهن بلاتکلیف و لاابالی بین من و تجسمم پرسه می‌زند و خدا خواب می‌بیند که
روزی اراده به خلقتم نموده و گفته
کن فه یکون
و من هم شدم

من که بی‌عشق نمی‌تونم یک خط راست بکشم. چه به " اراده شیئا " البته به گمانم خدا هم خیلی زودتر فهمید که بی درک عشق، دنیا بی‌معناست و برای تجربة عشق در ما نشست.
حتی ممکنه شبی ابلیس این رابه گوش او خوانده باشد؟

شاید این تنها راه نجات خلاقیت و خداوندی بود و چاه تجسمش به تدریج داشت خشک می‌شد و باید خودش را هرطور که بود به عشق می‌رسوند
بزرگیه زیاده هم کار دستت می‌ده و لاجرم تنها می‌مونی و او پذیرفت
ذره شد. نیم من شد هیچ شد تا عشق را شناخت
در عجبم که عشق را به خدا نسبت می‌دهند در حالیکه او تایی نداشت تا عشق را بشناسد
عشق یعنی، فقط عشق
باقی فسانه‌ست

من که از بابت تجسم سر صبری که برام مایه گذاشتی ، بی‌حد سپاس‌گذارم
از دیگری خبر ندارم
ولی واقعا دم خدایی‌ت گرم که چه هنرمند و خالقی
احسنت
همین‌جا نبود فرمودی: تبارک الله احسن الخالقین؟




چی فکر می‌کردیم چی شد؟


چی فکر می‌کردیم چی شد؟ یادش بخیر بچة هنوز در اسارتم می‌گفت‌ها، من باورم نمی‌شد
می‌گفت:
ایی خاله فهیمه می‌گه باهاس چیشات و ایی‌جوری ببندی و هی پیش خودت فکر نکنی و ساکت باشی تا صیدای خدان و بیشنوی.
خب پس اگه یهویی خدانم اومد و گفت: آهای گلی. من که دیگه از ترس مردم که
بعدم اون آقای توسری گفت:
ایی گلی زیادی حرف می‌زنه فعلا ایی یه خط و پاک کن تا بعد بگم، فوتینا. اصلا گلی بیخود کرده حرف می‌زنه و همه حرفانشم غلطه‌ها ، همون
بچه هی گفت و من مثل همیشه حرفاش رو باور نکردم
دل خوش به سکنجبین و خیار با جبرئیل بودم؛ صاحبش پیدا شد
هنوز داره دست و پام می‌لرزه از این خدا.
گو این‌که کلی امتیاز داد و گرین کارت متعدد اما،به این فکر نکرد اگه قرار باشه من این‌جوری حرف بزنم نه سر برام می‌مونه و نه همین یه چوکه حق قلم
تازه خیلی هم بداخلاق بود و کلی منو دعوا کرد. به‌من چه تا صدای من به شما برسه کلی طول داره تا من بشنوم که هی منو دعوا می‌کنی؟ هان
می‌خواستی خودت همون‌ موقع باشی تا دیگه من باقیاش رو ننویسم

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

از دست شما




ببخشیدا، شما وقتی فهمیدی خدا هستی، چکار کردی؟
یعنی کی به شما گفت که خدا هستی؟
ببخشیدا ولی من شب‌ها خوابم نمی‌بره و همه‌اش دارم به شما فکر می‌کنم و آتیش جهندم
خیلی لازم بود همه رو هی بترسونی، یا شما اینا رو نگفتی؟
اگه خودت می‌گی که ما خدا هستیم، پس چطور روت می‌شه یواشکی ببینی ما داریم چکار می‌کنیم.
راسته شیطونم شما ساختی؟
راسته خودت خواستی به آدم اینا بگه برن سیب بخورن؟
راسته که خواستی اینا لج کنن و برن مثل من یواشکی گوشة بهشت سیب بخورن؟
وقتی همه چیزا رو خودت می‌خوای په واسه چی ما باهاس دعوا بشیم؟ هان؟
به نظر شما این بد نیست که ما حتی یواشکی نمی‌تونیم فکر کنیم؛ ولی شما ما رو بخاطر عوضی فهمیدن، می‌اندازی جهندم؟
راسته که گفتی منم خدام؟
یعنی همة، همة آدما که ساختی، خدان؟
پس واسه چی آتیش گذاشتی بندازی توش کباب بشیم؟ مگه خدا هم می‌سوزه؟
اوه! نکنه خودت یبار سوختی که فهمیدی سوختن چیز بدیه؟ مگه شما دست و پا هم داری؟
وای این‌طوری چه‌جوری خودت و قایم می‌کنی که هیشکی نمی‌بینه. حتما انقده گنده‌ای که ما این‌هایی که فکر می‌کنیم اسمش دنیاس داریم از تو ی یه چشمت می‌بینیم؟
خب پس چرا شما که انقده بزرگی همه چیزا رو سختش کردی؟
حالا اگه یه‌بار بابک اعظم خانوم اینا با من عروس دوماد بازی کرد، چه اشکالی داشت؟
فقطم یه‌بارم یواشکی از توی انباری گردو برداشتم بی‌خبر ته حیاط شکوندم و خوردم. ولی هر شب خواب می‌بینم تو داری منو بخاطر چند تا گردو آتیش می‌زنی
خب تو که خدایی نباید این گردوها به چشت بیاد. چرا انقدر گردو نساختی که همه داشته باشن و کسی یواشکی گردو نخوره؟
هان؟ ها؟ حالا منم باهاس برم جهندم؟

مرگ واره

یادمه از بچگی به هر کسی وابسته شدم، مرد
درواقع هرکسی را در تنهایی خدای خودم پنداشتم، مرد. اولینش پدر بود که در شانزده سالگی ترکم کرد.همین‌طور حساب رو داشته باش که تا وقت تجربة مرگم هی وابسته شدم، طرف هی مرد
دیگه ترسیده بودم که وای چه نحوستی!
یعنی زودترش فهمیده بودم چه نحوستی و برای همین وقتی قرار شد بچه‌ها نباشن از ته دل پذیرفتم. چون می‌ترسیدم مبادا وابستگی از این دست هم جزو همان وابستگی‌ها قرار بگیره
اما همشهری، تنها پیام اینها برای من زندگی بود. پیامی که انقدر نفهمیدم تا با زور توسری حالیم کردن
من باید زندگی دوست داشتن را یادمی‌گرفتم.
در لحظه زندگی کردن و بودن در اکنون و بی وابستگی به بیرون. نه اینکه فکر کنی من باعث مرگ کسی بودم
نه
مقدر بود وابستة کسانی بشم که قرار بود بمیرن. پدر ، پدر همسر، برادر و خواهر. این‌ها به همین ترتیب جایگزین می‌شدند و به همین ترتیب هم رفتن
من کاره‌ای نیستم جز تقدیر. این یعنی هوش و امکانات بی‌حدی که هستی در اختیار ما گذاشته
چند وقت یکبار در صفحه شما چشمم به متن‌های مشابه متن اخیر می‌افته. مرگ دوستی، نازنینی که تو را سخت آزرده و بسیار طبیعی‌ست
اما، امثال فرهاد رفتن تا با مرگشون به تو امثال تو بیاموزند که تا هستید زندگی کنید و کم توجه‌تون رو به بخش تاریک زندگی بدهید. کم به دنیا غر بزن و مدتی طول موجت رو به سمت زیبایی‌ها و امکانات خدای‌گونه‌ای بده که در اختیار داری و فراموشش کردی
حداقلش اینه که با یادآوردن من باور کنی موجوداتی هم هستند که برعکس تو فکر می‌کنند و در همین جهنمی که تو ازش فرار کردی بهشت گونه زیست می‌کنند
من که با کسی فرق ندارم مگر در باورها و این همان بخشی‌ست که ما در این جهان تجربه می‌کنیم
شاید برای همینه که دیگه نه با سیاست کار دارم و نه باخبر

جهنمی‌ها

عشق موهبتيست الهي كه خداوند متعال به انسانها هديه داده است تا انسانهاي مختلف از جنس جفت يكديگر را بيابند و بدينوسيله در صراط المستقيم حضرت محمد قرار گرفته و بسوي معبود خود حركت خواهند كرد و پاداش آنها زندگي دربهشت است
كه در آن از نعمات بيكران الله استفاده خواهند برد ( اين نعمات يا با وجود انسان عجين هستند مثل وجود لذت ويا قابل كشف توسط انسان است مثل كشف روشنايي از الكتريسيته توسط اديسون) و قطعاً در زمان حيات خود اثري جاوداني براي نسل بشرايجاد خواهند كرد،(بل تؤثرون الحيوة الدنيا والاخرة خيرو ابقي آيات 17 و18 سوره الاعلي ) ، عشق در ميان انسانها
رابطه اي الوهيت ايجاد مي نمايد و زوجين را به يك بلوغ عقلي مي رساند وآنها عشق را با نگاه و اعمال خود به نسلهاي بعدي خود منتقل خواهند نمود . چون اگر جفت يكديگر باشند علاوه بر اينكه شاداب و سرحال هستند، نبايد در شكل ظاهري آنها هم تغييري حاصل گردد يعني نه چاق مي شوند ونه لاغر زيرا حكم آيه هفتم سوره الغاشيه است (لا يسمن و لا يغني من جوع) و در پي عقبه خود خواهند رفت و به آنها نيز عشق خواهند ورزيد.
بیا نگفتم. دیدی من از همه شما مومن تر بودم و شماها نذاشتین من مومن بمونم
حالا من چیه. جای همه وسط جهندمه. نه این‌که همگی خیلی به احکام الهی عمل کردیم، چشمامون چهارتا دمه مدنی خاص صف ببندیم
آقا همینه دیگه، ما عشق نداریم. پس بیا گندش رو در بیاریم
ولی فکر کن، چی می‌شه. تو هیچ‌وقت پیر نشی. خب همین‌طوری‌ها بهشت رو گم کردیم و حالا باید براش کنکور بدیم دیگه
و من طلبنی وجدنیه ها خدام اهل دله ولی کیه که باور کنه. یه جهنم براش ساختن که کسی جرات نکنه حتی بهش فکر کنه
چه به باور حضور روحش در جان

سلسبیل

همه دل‌ها توی بچگی‌ها جا مونده. نه؟
هرکی دنبال یه‌جای امن می‌گرده، چشم می‌بنده و به آن روزها فکر می‌کنه. امشب کشف کردم، وقتی در یاد کودکی می‌رم، همان یادی که حتی عطر و دمای اون همیشه جاویده، منم به همون اندازه کودک می‌شم.
و این حس فارغ بالی از ذهن که همه چیز را زیبا و بهشتی می‌دید و چه درست هم می‌دید.
دوباره در من احیا می‌شه
فکر کنم بد نباشه اگه بشه ذهنم و همون‌جاها جا بذارم تا دیگه با دیدن درخت گردو زود تعریف نکنه: گردو همان درختی‌ست که گاز.... یا شب زیرش نباید... شروع می‌کنه به ارائة گزینه‌های تلخ و من یک قدم عقب می‌کشم و تدریجا از یاد می‌برم عطر زندة گردو را
بهش می‌گم: خره. من هرچقدر حال کنم، باهم کردیم. بیا از کول من پایین کم پارازیت بفرست
اما گوشش بدهکار نیست و خوراکش اوهام منفیه
باز دلم می‌خواد بچه بشم. برم باغ گلستان که اندازة تمام دنیا بود و اون قایق‌های حلبی قرمز و سفیدش کم از تایتانیک نداشت
برم با بی‌بی‌جهان نانوایی و عطر تازة نان را دوباره با تمام وجود حس کنم
وقت عصر که بی‌بی به حیاط نم می‌زنه خوب وایسم و از دیدنش لذت ببرم
شب‌های زیر پشه بند روی پشت‌بوم و قصة درخت هفت گردوی بی‌بی‌جهان که تمام دنیای من بود و چهار انگشتی رب‌انار دزدیدن بزرگترین جسارت
خدایا کاش همیشه در بهشت می‌ماندیم و ظهر جمعه با قصه‌های حمید عاملی تا تو سفر می‌کردیم
و دایی‌جان که تازه از کویت آمده با هیجان تمام ام‌کلثوم گوش می‌داد و کسی ودا نمی‌خواند
حتی کسی قرآن هم نمی‌خواند. بی‌بی شاهنامه از حفظ می‌خواند

دیوار من


به پیر به پیغمبر من صد مدل از این ژانگولر بازی‌ها رو درآوردم و ماتش شدم و بیرون اومدم
تازه اینکه چیزی نیست،
مدتی به‌کل منکر خدا که هیچ حتی منکر خودم شدم. مثل بچه ننه‌های بی‌مسئولیت و بی‌درد دنیا تنگم اومده بود و دلم خودکشی می‌خواست
واقعا خلایق هر چه لایق
غافل از اینکه شاید حقیقتا مرگ را نبینم اما تجربه‌اش به همان شکل که اردر صادر کرده بودم، انجام شد
خیلی احمقانه فکر می‌کردم، آدم باید حتی مردنش هم شیک باشه. یعنی چی تو رختخواب.
من یه روز تو جاده می‌میرم. مرگ نه می پرم. که البته بی تاثیر از این بپر بپر از ورطة دوستان کلاغ‌ها نبود و حس پریدن همة وجودم رو پر کرده بود
بارها چشم بستم و فکر کردم، اگر سر این پیچ که می‌پیچه من نپیچم چطور می‌شه و مثل کارتون جک و ساقة لوبیا من در آسمان شناور و این لاکردار ماشین برخلاف فیلم‌ها پایین نمی‌اومد
خدا منو بکشه که مردنم هم به سبک فیلم هندی شده بود. همه‌اش زیر سر این خانم والده بود و دوشیزه ویجنتی‌مالا. خدا کنه اسمش رو درست نوشته باشم.
خلاصه همون بانوی مکرمة فیلم سنگام
خلاصه که دیواری به عظمت دیوار چین برابرم بود و می‌خواستم با نادیده گرفتن ازش رد بشم و شاید باز، بپرم؟

عامو

چقدر بعضی از شما نامردین به‌خدا
به من می‌آد این‌ حرف‌ها؟ تازه منه حیوونی بی‌گناه که خیلی هم مظلومم
یخورده نگام کن، نه خوبتر و بهتر. این‌همه چیز دوست داشتنی در وجودم هست. من اگر اینجا می‌گم مثل دور از جون همه سگ؛ یا تلخم برای اینه که بعد شما بگید: نه این چه حرفیه. تو خیلی هم ماه و خانوم و اینایی. نه این‌که بدتر بزنید توی خال و حالم
حالا فرض کن، حال منو گرفتی. چی تو جیب تو رفت؟ دلت خنک شد؟ ای ناقلا
پس تو هم که بد تر از من یه چیزت می‌شه. گرنه چطور ممکنه آدم از آزردن یکی دیگه خوش‌بحالش بشه؟
اگر بخوای همه رو بد ببینی، بد قضاوت کنی؛ زندگی برات مثل جهنم می‌شه
از ف برای فرحزاد آزارت می‌ده تا نگاه اضافه نفر بغلی
باور کن همه سعی داریم بهترین نقشی که یاد گرفتیم ایفا کنیم، حالا اگه سه می‌کنیم واقعا قصد سه نبوده. شده دیگه انسان هم که جایز الخطاست
عامو من به همه الطاف شماها می‌خندم، یکی دیگه شاید یکی محکم بخوابونه توی گوشت

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

هجرت


صبح مثل وحشی‌ها چشم باز کردم. بعد فهمیدم من وحشی نشدم بلکه وحشتزده‌ام
از آدم‌ها، از فرداهای تنهایی، از نقاط ضعفی که پشت آدم‌ها پنهان می‌کنم تا به‌یاد نیارم مثل سگ پاچة مردم رو می‌گیرم و هرگز خودم بد نیستم و فقط دیگران بدن
حالا چه من بد و چه عالم حالم خوش نیست و با چشم بسته بوی جنگل روحس می‌کنم
از قرار باید برم ریکاوری و توقفم در این پایتخت کثیف زیادی به درازا کشیده. البته پریا را هم نمی‌شه دوباره تنها گذاشت و من اگر یک هفتة دیگه بمونم چه بسا یا سر از شورآباد در بیارم یا امین آباد
باز جای شکرش باقی‌ست که هر دو آباد هستن

اگر دوباره مفقودالاثر شدم، برام حرف در نیارید و بدونید زدم به جنگل. اگر برم مدتی تمام ارتباط‌های انسانی را قطع می‌کنم بلکه رجوع به اصل کردم
خب آخه چرا به اسم معنویت گند می‌زنید به باورهای شفاف و بلوری آدم . من‌که با زور لودر هم از جام تکون نمی‌خورم و از باورهام یه ذره هم کنار نمی‌کشم
ولی باید بپذیرم که، هیچ همزبانی در دنیای اطرافم ندارم. خب اینم بغله که دندونش رو بکنم؟
گو اینکه از اول این عرفان بازی صراطی برای انسان شد که یا می‌تونست ازش بگذره یا در اوهام شیوخ گیر می‌کرد. من دیگه به هیچ‌کس اعتماد ندارم و خدا منو بکشه که منو باترس‌هاش از دنیا جدا کرد

بغل بازار


از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است
راست، راسته، راستش رو بخواهی، انگاری در کهکشان شناورم و چیزی نیست این پایین نگهم داره
کهکشانم که مالی نیست. یعنی تهیا
حالم گرفته‌. انگار یه‌جورایی دارم باور و امیدم رو نسبت به فردا و حتی هر لحظة اکنون از دست می‌دم. از قبل مسئولیتش رو گردن بگیرم فردا دوباره حرف نشه. این ضعف از منه که ناخودآگاه موضوعات مورد دار رو به خودم جذب می‌کنم. ذهنم پالایش می‌خواد و فعلا که مقدور نیست
اون‌هم این وقت شب که مثل گنجشک زیر بارون مونده از تنهایی می‌لرزم
آخی، یادش بخیر
من هی گفتم دلم بغل می‌خواد. این بانوان گرام شب‌نامه روزنامه صادر کردن که بابا عیبه
ببین حتی دیگه روم نمی‌شه به خودم بگم چه به اینکه اینجا طبق معمول جار بزنم که وای
چقدر دلم یک بغل پر از مهربونی می‌خواد
امن و گرم و شفاف
بغلی که ذهنت درگیر هیچ چیزش نباشه و تو در حصارش باور کنی ، هستی. قابل دوست داشتن، عزیز، زنده، تپنده، گرم، زن
تازه خدا رو شکر کنید که دیگه قرار نیست از این حرف‌ها بزنم که به نانجیبی متهم نشم. فکر کن اگر می‌گفتم، اوووو تا فردا حرف داشتم
داستان به همین سادگی‌ست. البته اگه فردا پیغام نمی‌دین این‌ها یعنی کمبود خودباوری
فراموشش کن، این یعنی بالانس وجود هر آدم که به تعادل می‌رسه
هر حسی در وجودت هست، مال توست که برای تجربه‌اش آمدی. با رد و تکذیبش نفی خودت را کردی

نجابتش منو کشته


از وقتی فهمیدم اسم جنسم دختره، یادم دادن به چشم کسی نگاه نکنم که، بی شرمی‌ست
جواب بلند ندم، که وقاحته
با مردها حرف نزنم، که، آتیش جهنم برم واجبه
الی آخر به اسم دختر باید نجیب باشه، همه چیزم رو گرفتند. همون‌طور که تا سال‌ها از دینم می‌ترسیدم
شاید اونها هم بیش از این یاد نگرفته بودن ولی من یکی که می‌دونم تاوان زیادی دادم. چمی‌دونم شاید بارها نیمه‌ام از کنارم گذشته، تنم لرزیده ولی برنگشتم وقاحت و بی‌شرمی را گردن بگیرم
شاید آدم‌های زیادی از زندگی‌های چمی‌دونم موازی یا پیشین و حتی پسین رو ببینم و به‌یاد نیارم. چون نگاه کردن در چشم مردم، بی‌شرمی است
انقدر گفتن تا خودشون هم باور کردن
هربار هیجان‌زده به اتاق دویدم تا از یک شاهکار تازه حرف بزنم، با اخم خانم والده روبرو شدم که معناش این بود: یک خانم باید لیدی باشه و این‌طوری مثل چارپا وارد اتاق نشه و آرامش خانه را برهم نزنه
از همون‌جا یادگرفتم باید هیجاناتم را پنهان کنم « چگالی عشق » مهمترینش بود و خانم والده هرگز نفهمید که من اصلا اصراری بر لیدی بودن ندارم و خانمی هم برازندة من نیست.
بذار از درختم برم بالا و زندگی را خوش است. آنچه که تو نباید بگویی تابو می‌شه و از درون رشد می‌کنه و
شاید برای همه این هیجانات بود که یکباره در هجده سالگی به خانم‌والده گفتم: من ازدواج کردم

قضاوت الممالک

دیدی؟ حتما دیدی. می‌شه ایرانی باشی و اینو ندیده باشی؛ پناه می‌برم به خدا.
البته یک مشکل عمده رواول اشاره کنم بعد برم سر اصل مطلب، ذهن این اولاد" فریدون، یا کی‌آرش " یا چمی‌دونم هرکی مثل ضبط‌صوت عمل می‌کنه و به‌خاطر هوش بالا از بقال تا چقال همه‌گونه تخصصی دارن
تو کافی ده دقیقه در سوپر محل توقف کنی و بعد از یک تراپی مفصل با کمک مرد فروشنده تو تخلیه بیرون می‌آی
حرف از قانون باشه، همه حقوق‌دان و الی آخر
اما
اما بدترین آفت این قلم همان قسمی است که قضاوت نام گرفته
این دیگه کاملا عمومیت داره و ما اگر دائم هم رو قضاوت نکنیم ممکنه لال از دنیا بریم یا خدا نکرده مردم فکر می‌کنند تو بی‌شعوری، خدایی ناکرده
برای همین تنها فرمول رایج، گوش نکن، جمله تمام نشده جواب رو آماده کن و تصمیم بگیر
خود من قضاوت الممالک هستم
طرف هنوز دهنش رو باز نکرده، دارم شخصیت، ذهنیت و تمام پیشینة موجودی به حقیقت خودم را برآورد می‌کنم
بی‌آنکه لحظه‌ای به این توجه داشته باشیم، من هنوز خودم رو نمی‌شناسم. هنوز گاه اتفاقاتی می‌افته که واکنش آنی نشون می‌دم و بعد خودم واووو
باورم نمی‌شه، اگه لازم باشه اینم می‌شه
چه به این‌که نفر دومی هم مقابلت باشه که تو برای اولین باره اون رو می‌بینی و هیچ تجربه یا شناختی از این موجود نداشتی
بذار خودش رو تعریف کنه. البته اگر دلش خواست
تو تعریفش نکن

عشق اول

یه وقتی بالای کوه جد بزرگوار من با دود و پتو علامت می‌داد و حتی تصور ماهوارة سنگی چه به ماهواره فرنگی برای ذهنش سنگین بود
حالا از تلفن ناهمراه تا اینترنت همراه تو رو به خودش چنان وابسته می‌کنه که اصلا نتونی باور کنی نسل‌های پیش هم زندگی کرده باشن

امشب میدان هفت‌حوض نارمک بودم.

سن بلوغ من همون اطراف شکل می‌گرفت و حمید رضا مشفقی هم، آن‌جا بود.
با سپاس مجدد از اولین عشق زندگیم که به‌قدری آقا بود، با اینکه از محتویات کلة من خبر نداشت، بهترین الگوی مرد شد برای ذهن من و دیگه ه از هر جوجه فکلی خوشم نیومد
خب یادش بخیر این‌هم برای چندمین بار مراسم سپاس و قدردانی از عشق
فکر کنم همه‌اش زیر سر این ماه‌پاره فرنگی‌ها بود که محبت از بین‌مون رفت و با امکانات جدید رفتیم که ته بدی‌مون رو در بیاریم
ماسک‌های رنگارنگ، از هر نقش قشنگ
مییلونر، فقیر که البته کم پیش می‌آد ولی خب، من خودم شخصا به علت فقر،
هر شب از تلفن عمومی سر کوچه آن لاین می‌شم و این شاگردای نونوایی‌بربری کنار باجه هم این مدت بهم می‌رسن و آب یخی و چای تازه دمی از این حرفها
به‌خدا همینا هنوز رفقان. چون بدبختا شبها همون‌جا می‌خوابن و نمی‌دونن اینترنت و ای‌دی‌اس‌ال و ای دورت @ بگردم چه معجوناتی‌ست و در نتیجه هنوز به نیم نگاهی از پسه چادر دل خوش می‌شوند و ماه‌ها با یک خیال زندگی می‌کنند
خدایا نمی‌شد منو عصر ماهواره سنگی به‌دنیا می‌آوردی؟
بالاخره فامیل، دوست، از همه مهمتر عشق حرمت داشت و من مجبور نمی‌شدم تنها بمونم

.

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...