۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

پری‌زاد







این‌هارو قبلا هم گذاشتم
دوباره می‌ذارم که اگر کسی می‌دونه چیه؟


لطفا به منه بیسوادم بگه که ذهنم دائم باهاش درگیره
فکر کن همه چیز داره از مو تا لگن و دندون الی آخر


ممکنه این همون پری معروف باشه که می‌گن در جنگل‌های دور افتاده زندگی می‌کنه؟



دلم می‌خواد ازش یه داستان بسازم ولی باید بدونم چه جونوری‌ست یا نه؟
حداقل لال از دنیا نریم

جفت کیهانی


«یا ایها الناس اتقوا ربکم الذى خلقکم من نفس واحده و خلق منها زوجها و بث منهما رجالاً کثیراً و نسأ»(نسأ، 4. 1) اى مردم، از پروردگارتان که شما را از نفس«نفس واحدى» آفرید و جفتش را [نیز] از او آفرید
«هو الذى خلقکم من نفس واحدْ و جعل منها زوجها لیسکن الیها»(اعراف، 7. 179)
اوست آن کس که شما را از نفس واحدى آفرید، و جفت وى را از آن پدید آورد تا بدان آرام گیرد.
«خلقکم من نفس واحدْ ثم جعل منها زوجها»(زمر، 39. 6)
شما را از نفسى واحد آفرید، سپس جفتش را از آن قرار داد.

با توجه به آیات یاد شده، قرآن مجید سه بار خطاب به آدمیان فرموده است که: «خدا شما را از نفسى واحد آفرید، و همسرش را از وى پدید آورد»، بدون اینکه از چگونگى خلقت وى به طور صریح خبر دهد.

اول شاهد آوردم که دوباره بانوان گرام لب نگزند که وای تو چقدر بی‌شرم و حیایی. این که دیگه مشیه و مشیانه نیست
حکایت حضرت ابوی جانم آدمه و قرآن خدا

الهی تر از زجه موره‌های من سراغ داری؟
واقعا که هیچ کدوم اندازه من مسلمون از آب در نیومدین
من هی‌میگم جفت کیهانی
نیمة گمشده
بخش دیگر
هزار کوفت و زهر مار اما هی بهم خندیدید
حالا فردای قیامت که همگی با لب و لوچة آویزون جفت خودتون رو دیدید که چه لعبتی بوده و از کفتون رفته و به جاش یک عمر در تلاق خاموش سر کردید. می‌بینمتون. بخصوص بانوان گرامی که فکر می‌کنند با جنابان شوهرشون چشم فلک رو کور کردن
بیچاره‌ها پیر می‌شن و از نا می‌رن ولی هنوز خانم فکر می‌کنه سوپر استارش بیرون هنوز می‌پره
حالا تازه نگفتم افلاطون دراین باره چی می‌گه که پیش فلاسفه هم شرمنده نشین


آمین



همسایه


این‌جا پنجرة اتاق کارم، همون پنجره‌ای که از صبح درش دنیا را نظاره می‌کنم
دنیای کبوترها
دنیای نباتات و عصرها هم پرستوها
اون روبرو ساختمان سفید رنگی که پنجرة طبقة وسط سمت چپ که پرده‌اش نیمه بازه هم بخشی از دنیای منه
یه خانم خیلی پیر و تنها اونجا زندگی می‌کنه
مثل ننه دریا، کوتاه و تپلی و موهای مثل پنبه
هر روز پیش از ظهر دوش می‌گیره و حوله‌اش رو می‌اندازه روی نرده تا خشک بشه
هر روز یک رنگ ست می‌کنه
معمولا زرد یا آبی می‌پوشه
اما، از روزی که نباشه
یا
چراغش تا صبح روشن بمونه
یا دم ظهر حوله‌اش را پهن نکنه
من دلتنگ و حتی گاهی نگرانش می‌شم
البته آخر هفته‌ها معمولا پسرش می‌برش. ولی شب رو برمی‌گرده
و این بخشی از دنیای منه که برام مهم شده
اونجا پنجره زیاد هست
اما، هیچ پنجره‌ای مثل او تنها نیست و شاید نوعی همزاد پنداری می‌کنم
من‌که ترجیح می‌دم هرگز به این سن نرسم
که تا همین‌جا هم بریدم

همیشه


همیشه
یکی بوده
یکی
نبوده
و
همیشه
زود دیر شده

چت الدوله



کلی نفس عمیق کشیدم
کلی عطر کودکی رو نفس کشیدم
کلی باهاش حال کردم و دیدم حیف تنهایی حالش رو ببرم.
به همین خاطر گفتم نصف این حال رو که به وصف العیش، نصف العیش معروفه با اونور آبی‌ها که مدتی‌ست امین‌الدوله ندیدن تقسیم کنم
اینم نونم به این روغن
بازم مرام من که می‌دونم یه دیوار هست که مرام داره و می‌شه بهش تکیه کرد

بانو که تازه رفته و پر از عطر امین‌الدوله‌ست
یا به علیرضا که هنوز آلمانی نازی نشده و پر از مهربانی‌ست
یا آزاده و کامن که نمی‌دونم در اروپا اوضاع چطوره و امین الدوله گیر می‌آد یا نه
خلاصه اینی‌که گه‌گاه می‌شنوی طرف چت کرده، یعنی همینی که داری می‌بینی


تلخ چت

حالا با این حال کن بلکه صدقه سر عطر امین‌الدوله من همت کنم و خودم را به دوش برسونم شاید عقلم برگرده جای اول


به‌قول آقا مجید ظروفچیه جوبچی اداره‌چی، ساعت زنگ زده، دیگه زنگ نمی‌زنه

چون
زنگ‌هاش رو زده

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

کنسر


خدایا این منو از ما بگیر
بعضی رو می بینم که چنان در تکبر و نخوت غوطه ور شدن که یکی نیست بپرسه تکبر از باب چی؟
چه خلقتی در جهت منفعت بشری داری؟
بدون تو کجای دنیا لنگ می شه؟
اینهمه طلب ارث پدر از خدا و دنیا و آدم هاش بابت کدوم برتری توست نسبت به دیگران؟
تنها موجود قابل تکبر خداونده که تا حالا تکبری از او ندیدیم و ادعای انسان خدایی مون دنیا داره می ترکونه
ما فقط می خواهیم. مصرف کننده‌های مفت خواه. نه احترام بلدیم و نه پرداخت عشق
می‌دونی کنسر از چی به‌وجود می‌آد؟
خشم
کنسر یکی از بیماری‌های اختراعی ذهن بشری‌ست. ذهن درگیر تو رو با خودش به سمت خودخواهی می‌بره و از عشق دور می‌شی
خشم و کینه‌های درونی ، عدم بخشش خود ، دیگران و حتی خداوند
موجودات خودخواهی که گمان می‌برند مهم‌ترین اجزاء هستی را تشکیل دادن و همه بنوعی دشمن و یا بدخواهشون هستند
تنها درمان کنسر، عشق است
نه عشقی که من دائم براش سینه می‌کوبم. عشقی که بتونه همه هستی رو در بر بگیره
پرداخت بی منت. عشق ورزی، بی کلک. تا وقتی خود را دوست نداشته باشی، امکان نداره بتونی دیگری رو دوست داشته باشی
اگر می‌خوای از کنسر مسون باشی و یا حتی درمان گردی
راهی جز عشق بی‌واسطه و دلیل به هستی نداریم
ما بلد نیستیم دیگران را دوست بداریم، بی خودخواهی. هریک از متعلقات ما به دلیلی شخصی عزیزند
پچة من. مادر من. همسر من. خانوادة و دوست یا همسایة من
ما در نهایت عاشق من‌یم نه حتی خود الهی و حقیقی
برای انسان خدایی راهی جز پروردن صفات الهی در خود نداریم و شعارهای مفت بسیار داریم
امروز کمی به خود بیاندیشیم و .............. به دیگران که در نهایت یک کل را تشکیل داده‌ایم
دوست داری رابین هود وار بخشش کنی؟ یا انسان وار بی هیچ حس قدرتی که منت رو بپروره؟
نپرس زندگی به من چه داده
بپرس: من به این زندگی چه بخشیدم؟

شب چره


راستش اینجا اوضاع و احوال خونه کمی تا قسمتی ابری متمایل به طوفانی و گاه وجود گردبادی کوبنده و گذرا
من‌که نمی‌دونم راست و دروغش گردن چینی‌ها که
گفتن« دو ببر زیر یک سقف جا نمی‌گیرن. چون هر یک قصد فرمانروایی داره. حتی تولة ببر »خلاصه
ساعت یازده زدم خیابون. بی‌هدف می‌چرخیدم. ولی چرخ‌های ماشین تمایلی به بازگشت نداشت و دلش پارک مهر می‌خواست
یه حس ناخودآگاهی و بی‌ربط چون "سیم‌پاتی " خاصی به اون پارک ندارم. اما از اون‌جا که ماییم و عالم نشانه‌ها رفتیم پارک مهر و در یک انزوای خلوت و دنج پارک کردم و سیگاری هم خودم رو دعوت کردم
به مردم نگاه می‌کردم. همه یه‌جورایی حال بهتری از من داشتن
چون اون وقت شب که دیگه حدود دوازده شده بود من فقط تنها بودم. بالاخره یکی با یکی بود از هر نوع
بخاطر عبور تریلی بی‌وقته که نمی‌دونم از کجا سروکله‌اش پیدا شد، باید ماشین جابجا می‌کردم و باز نشانه‌ای منو بلند کرد
خلاصه که سر دو راهی نیاوران، پاسداران وسط ترافیک چشمم افتاد به پسرکی که به انتظار کنار خیابون ایستاده بود
ابروهای مثل نخ و نگاه شکارچی و عرضه گرش تا ته ماجرا رو به دستم داد
خب این بد بخت‌ها چه گناهی دارن؟
هیچی
اما من از هر نگاه هرزه‌ای بیزارم و این یکی از شش فرسخی تابلو بود. اونی که دو جنسی‌ست و مو بلند می‌کنه و رسما این روسری تحمیلی رو دوست داره و به سر می‌کنه بیشتر دوست دارم تا........ خدایا مرا ببخش
اینم از احوال چت وضع امشب انسان جایزالخطا

کمدی الهی


وای نه به‌خدا!
منظورم اون اصل کاری نیست.
اون همه جوره راه رو برای همه باز گذاشته و امکاناتش رو هم داده همون وقت معروف، نفخة فیه من الروحی که دمید در ما
منظورم این یکی خدای دم دستی و درونی‌ست که مورد قهر واقع شده. انگاری که از این یله دادن خیلی حال کرده و ما هم صبح تا شب مناجات و دعا به درگاه ربانی و طرف عین خیالش هم نیست
خب منم رفتم قهر و بهش انرژی کیهانی نمی‌رسونم بلکه یه تکونی به خودش بده و یاد مرکز بیفته و بلکه اندکی خدایی کنه و ما از این برزخ، چه کنم خارج بشیم
بد جوری گرفتار برزخ تا دوزخ ذهن شدم و نمی‌تونم ازش خارج بشم

دلنازکی


ای زمانه که اگر می‌تونستم
چنگ می‌انداختم و یک جا قفلت می‌کردم. نه اول می‌رفتم عقب. خیلی عقب شاید به سن کودکی، نه حتی بلوغ و بعد یک جا محکم می‌بستمت و می‌رفتم توش
خیلی‌، خیلی، خیلی پر از حس تنهایی و بی‌همزبونی‌ام
پر از حس بی‌کسی و انزوا
بیا درگوشت بگم« سه روز و چهارساعت و بیست و پنج دقیقه و چند ثانیه‌است با محبوب قهر کردم
نفی نه. قهر
آره
از اون قهرهایی که دلتنگ می‌شم. بغض می‌کنم. آه می‌کشم و سر به زیر می‌اندازم و وقت غروب چت می‌کنم و می‌زنم زیر گریه
عبادت و مناجات عادتی دوست ندارم. عشق ورزی ایوب وار هم که اصلا به گروه خونیم نمی‌خوره
من از بچگی هم به خانم والده وقتی دائم می‌گفت: برو سر درست همین رو می‌گفتم
آخه مگه من چکاره قراره بشم انقدر مشق بنویسم که بعد برم سراغ کاری که یواشکی به‌جای درس خوندن انجام می‌دادم« نقاشی» یا نمی‌دونم این جناب خالق عالم چی فکر کرده؟
چه توقع‌های زیادی که از من نداره. به‌خدا هر بار به جبرئیل هم گفتم بهش بگه من نه تنها به فکر پیغمبری نیستم که بخوام براش کنکور بدم. بلکه اصلا دیگه طالب زمین هم نیستم
می‌شه لطفا با من مثل بنده‌های دیگه مهربونتر تا کنی و با این تنهایی و مسئولیت‌های بیخودی زندگی رو به من جهنم نفرمایید
ایوب خودش جنابعالی رو این‌گونه می‌پسندید. مثل خانم والده
خدایی که سخت می‌گیره که یه روز حال بده و تو باور کنی دوستت داره
من فقط سهم نون و ماست خودم رو خواستم. چرا باید بیش از نیم عمر را در تنهایی سپری کنم؟ البته خودم می‌ گم بیشتر عمرم
مگه خودت خیلی حال می‌کنی از تنهایی که برای منم لقمه گرفتی عزیز دل؟
من دلتنگ نمازم
دلتنگ تو
اشتب نکنی‌ها. این بغض و ناله‌ها رو عاشقانه نمی‌دونم که فردای قیامت بهم بگی، خودم بودم
عشق یعنی
تاچ، ماچ، شوق، انتظار و تنها نبودن
و من سخت تنها موندم و دیگه نمی‌پسندم

مامانم اینا



به میمنت و مبارکی بالاخره افتادم
نه از بوم نه از اصل نه از تخت که از خودم. ته باطریم تا صبح امروز و باغبانی و چند صفحه کار بیشتر نکشید و از ظهر دیگه به رحمت ایزدی پیوستم
در اینجا باید از سرکار علیه خانم والده قدردانی و سپاس بی‌حد داشته باشم که از من یک موتوردیزلی ساخت که خودشم در ذهنش جا نمی‌گیره
از بچگی راه رفتیم گفت، یه خانم ول نمی‌گرده
نشستیم گفت: مگه مردی یا معلولی که صبح تا شب نشستی پای تی‌وی؟
خواستیم بریم: فرمودند، یه خانم توی خیابون ول نمی‌گرده
خواستیم بخوابیم امریه صادر کردند: یه خانم تا لنگ ظهر نمی‌خوابه
حالا بماند که خود ایشان از صدقه سری خدم و حشم تا حالا صبح سحر را رویت نفرمودن و اریکة سلطنت‌شون از کنار تلفن و تی‌ؤی با خداد کانال خبری یک متر اون‌ور تر نمی‌‌ره
اما تراکتوری از من ساخته شد که هنوز بعد از هزار سال و دور از چشم ایشان همچنان زوزه کشان مشغول خدمته
همیشه پدران و مادرها از ما رویاهاشون رو توقع دارند و به قتل رویاهای شخصی‌مان برخاستن
و ندیدم کودکی در دل کینة این آرزوهای بیگانه را نداشته باشه
ابوی جانم که مرا پزشک می‌خواست و خانم والده هم که براش مهم نبود چی قراره بشم. هر چی شدم باشه، فقط دکتر یا وکیل بشم
منم که چشم فلک رو کور کردم هیچی نشدم

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

مواظب زبونت باش



چی فکر می‌کردیم، چی شد
الان دیگه سینه خیز خودم رو به میز رسوندم. البته نه از پشت خاک‌ریز که از در ورودی
همة زندگی همینه و ما فکر می‌کنیم خیلی حالیمونه و اینا. در حالی که من یکی که ایمان دارم هیچی نمی‌دونم
البته قصور از من هم هست
مثلا می‌گم فردا خونه می‌مونم و بیرون نمی‌رم
فردا نه تنها مجبور می‌شم برم بیرون، بلکه نمی‌تونم برم بیرون
اینجا دست و پا بستة شونصد داستان محاسبه نشده‌ای که نمی‌دونم با کدوم ساعقه فرود می‌آن
بعد تلفن زنگ می‌خوره و یکی که از وسط بهشت باهات حرف می‌زنه تو رو به شام دعوت می‌کنه و مجبوری اول توی دلت بگی: اووووووم! چه حیف شدها! مرده شورت و ببرم نمی‌شد یه روز دیگه یادم می‌افتادی؟
کی یاد می‌گیرم جلوی زبونم رو بگیرم، فقط جبرئیل می‌دونه و خدا
قدیم‌ها وقتی می‌خواستم حال یکی رو بگیرم و به جاش به خودم حال بدم، از شب قصد می‌کردم: فردا گم می‌شم و خودش رو بکشه هم صدام رو نخواهد شنید
فردا از صبح یارو دم پرم نمی‌اومد؛ غروب که می‌شد، شاکی شده بودم که چرا زنگ نزد تا بفهمه گم شدم
شب دیگه خونش حلال شده بود
مرده شور ریختش رو ببرم. احمق بی‌ادب نفهم، چرا دنبال من نگشت؟
حالا فهمیدم! دیشب، قصة کلثوم ننه‌ای که خوند برای جیم امروزش بود و ............الی آخر تا ماجرای هیروشیما می‌اومد روی پرونده‌ای که شب پیش خودم گشوده بودم
در حالی‌که بعد فهمیدم، انقدر کار روی کار ریخته سرش که تا دیروقت حتی صبحونه ناهار شام هم نخورده.
به همین سادگی

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

سفر به مریخ


زندگی به همین سادگی‌ست
به سادگی افتادن یک سیب از درخت
در فاصلة تصمیم کبری
و تیزبینی گالیله
بین این‌همه بی‌انگیزه‌ای، شکر نمی‌ردیم و یک انگیزة خوب و اقتصادی پیدا کردم
نه به‌خدا! اهل اقتصادش نیستم، این رو اضافه کردم برای وسوسة شرکای احتمالی
یه عمره معطل یه خاکم.
چمی‌دونم یه چیزی که نه مثل گل، پختن بخواد
نه مثل پودر سنگ و سیمان، آرماتور بخواد و سنگین باشه
خلاصه، اجی‌ مجی
در خبرهای اجنبی آمد که، دانشمندان به سلامتی گرفتار یک کلوخ مریخی شدن.
داستان اینه که خاک مریخ بقدری چسبندگی بالایی داره که تا وارد کوره شد، چسبید به هم و شد کلوخ
اونم چه کلوخی، هیچ جوره رضایت به جدا شدن نمی‌ده در نتیجه کار به دستگاه دیگه رسیده
حالا فکر کن چی‌می‌شه! من و خاک مریخ چه ها که نکنیم در زمین
پروژة بعدی، سفر به مریخ

چه سخت شدی زندگی؟


آدم‌ هم بود، آدم‌های قدیم
خدا از همه عاقل‌تر بود که دیگه گوشش به حرف کسی بدهکار نیست و محل سگمونم نمی‌ذاره
البته بی‌دلیل هم نیست تا چشم‌ها شونصدتا
ما خودمون هم نمی‌دونیم چی‌ می‌خوایم؟
نمی‌دونیم کجا ایستادیم و قراره چه بکنیم؟
من یکی که اصلا نمی‌دونم کی هستم، برای چی اومدم و برای چی قراره برم
البته رفتنه بد نیست.
دیگه حوصله‌ام سر رفته. اشتباه نکنی‌ها، نه از سر درد. تو بگوآدم بی‌دردی که چیز که اسباب شادی‌ش بشه پیدا نمی‌کنه. خلایق هر چه لایق
منم که اسباب شادی کس خاصی نیستم. زندگی هم که در سر بالایی روزمرگی بدتر از پله‌‌های ادارة دارایی فقط باید بری بالا
بیای پایین
بدی و بری
که البته در این مورد کمی تفاوت می‌کنه. وقتی قراره دارایی بری باید هرچی لباس کهنه داری بپوشی
اما تو سربالایی پایینی زندگی باید با سیلی صورت سرخ نگهداری
خدا رو شکر یه تفاوت هایی داره و گرنه نمی‌دونستم تو خونه باید راست بگم یا با لباس کهنه‌هام راه برم؟
خلاصه اینهمه صغری و کبری رو کشیدم وسط که بگم ، جون برام نمونده . ولی دیگه فردا چه پنجشنبه چه شنبه فرقی نداره. تا اطلاع ثانوی تلمبار شده‌های تعطیلات بی‌ربط تموم شد
می‌شد نرمتر هم انجام داد. اما، ذهنم روانم رو چرخ می‌کرد. چون همه‌اش نگران کار نیمه می‌مونم
اینهمه تعقل به خرج دادیم، نشد یه خط کامل از زندگی رو تجربه کنیم. وای به روزی که بی تعقل و با فوت وقت جلو می‌رفتم

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

پیچ امین الدوله


می‌شه به هر دلیل هزار مدل فکر کرد که چرا با این‌همه خستگی که پلک‌ها به زور بالا‌بر باز مونده من هنوز بیدارم؟
تا حالا طوفان دلیل بی‌خوابی بود. حالا نسیم خنک بهاری و عطر امین الدوله و محبوب شب که تمام فضای خونه رو پر کرده
خب به‌من چه رایحة بهشتی روح آدم رو الهی و عشقولانه می‌کنه؟
حتما یه حکمتی داشته که این چاکراها رو برای من اراده کرده و یا روایح رو؟
بالاخره او صاحب هستی‌ست و از من بهتر می‌دونه ما چه نیازهای واجبی داریم، از جمله عشق
چیه؟ شکلک نداشت
ساعت خواب از ما بهترونه و الان مرده‌ها هم آزادن، من که دیگه جای خود دارم
چیه سخته از عشق و زیبایی‌ها گفتن؟
یا شرم آور و قبیح؟
والله یکی از جملات فیلسوفانة گلی ورپریده هم همینه که، اگر عشق الهی‌ست؛ پس چرا این‌همه شکلک در می‌آرید تا می‌گم عشق؟
خب یادمون ندادن بابت عواطف پاک انسانی سر بلند باشیم. به پستو رفت، مسیرش گم شد
انکار شد، آتشفشان شد
الی آخر
پس ما را همین بی‌آبرویی بس که بگیم
آی عشق، چهرة‌آبی‌ات پیدا نیست

طوفان گیل گمش



نمی‌دونم چه خاطره‌ای در ذهنم حک شده که همیشه از باد و طوفان می‌ترسم
می‌ترسم به طریقة وحشتناک و احساس عدم امنیت چنان وجودم رو پر می‌کنه که دلم می‌خواد همون‌جا تموم بشم
مثل الان، صدای باد که زوزه می‌کشه و خونه رو دور می‌زنه و گل‌های بالکنی در رقص
و من در ترس
خب این خیلی احمقانه‌است
مثل صدای برخورد شدید یا انفجاری که همیشه در ضمیر ناخودآگاهم هست و به خودم می‌گم، این‌ها تاثیرات جنگ یا ضربة محکم تریلی به پراید زپرتی‌‌م باشه؟
هرچی هست آزار دهنده و من ناتوان از فهمش
بالاخره تصمیم گرفتم برای توجیح خودم بگم، خاطرة طوفان‌نوح در ژنم ثبت شده و یا جنگ عراق؟
کی به کیه؟ دیگه الان خدا
اگر بخواد همه چیز امکان داره
بالاخره یا باید پیداش کنم، یا مثل سگ خیس در ترسم بلرزم
فکر کن
من و اون جنگل و خدا، باد و طوفانش باکیم نیست. اما تهران .........هیچی‌نگم کمتر باعث شرمندگی‌ست
اینم از درد عمری تنهایی‌ست که فقط در تهران معنا داره


تعطیل بازار




این‌جوری می‌شه که حضرات احساس می‌کنند ما به چند روز پیاپی تعطیلی احتیاج داریم.
گرم، گرم؛ تا دلت نخواد گرما و ترافیک تو رو از هر نوع حس انسانیت و تحرک بیزار می‌کنه
من که به مرز تعطیلی واجب رسیدم و از فکر پنج‌شنبه جمعه قند توی دلم آب می‌شه. گو این‌که اون‌موقع هم باید به این فکر کنم، چرا تنهام؟
چرا از عشق زجه موره نمی‌زنم
خب عشق همینه دیگه. اگر به اونرسه دیگه عشق نیست
اما خدا وکیلی اونم خوشگل‌مزه‌ست؛ اونم از نوع بدجور خوشگل‌مزه‌است
از صبح تو دلیل داری برای کندن از تخت و شروع روز، ظهر دلیل داری برای اینکه به غروب فکر کنی و تمام این زمان تو وقتی داری به عشق فکر کنی
روی چند نوبت نرمش ماهیچه‌های صورت مقابل آینه و هر از گاهی برگشتن و به تلفن نگاه کردن و انتظار یک زنگ
می‌دونی مشکل من نبود انگیزه‌ست برای دوست داشتن تمام دوست داشتنی‌ها و عشق بهترین دلیل می‌شه برای باور همة زیبایی‌ها
تو می‌تونی موقع نوشیدن چای صبحگاهی به اداره ثبت و برق و از ما بهترون فکر کنی، یا به عشق
خب معلومه که عشق
اون وقته که منو،چایی احمد و گلدان‌های بالکنی، یکی . پر از عشق می‌شیم
کریم هم دیگه نمی‌گه« تلخم »
پس بهتر نیست بخاطر بشریت هم که شده دعا کنید، عشق بر من حادث بشه؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

استاد



خدادسال پیش که وارد دورة تکمیلی رنگ روغن شده بودم، بقدری برام جذابیت داشت که از دو روز قبل و دو روز بعدش هیجان داشتم
استاد آذری‌ زبان و من عاشق لهجة شیرینش بودم
استاد، ولی استاد بود ها! حیرت! ا یادش بخیر استاد ارجمندنیا که همیشه به شاگردیش افتخار کردم و می‌کنم. البته گو اینکه طفلک نتونست از من چیزی بسازه
ولی منو ساخت
دیسیپلین چیزی که نه خانم‌والده و نه هیچ معلمی در زندگی تونسته بود من را بهش واداره
اما اون منو به تماشای ریتم خوش‌آهنگ نظم و ترتیب خودش دعوت کرد
شب‌ها بعد از کلاس گاهی می‌موندم و باهم چای می‌خوردیم و استاد پیر از شاگردی‌هاش و ارج خاطرات برایم می‌گفت
دفاتری که با سلیقه و دقت بریده‌های روزنامه را درش می‌چسبوند من رو به جایگاه و مفاهیم آشنا کرد
همین‌طوری یادش افتادم باید قدردانی می‌کردم
حالا بماند از استاد هداوند که معجزة دم عیسوی و بود و بالاخره از این تلخ یه چیزی کشف کرد و بهش اعتماد بنفس رو آموخت
اتکا به نفس
و اقتدار در تجسم

یاد سیروس هداوند هم به‌خیر. البته اگر با وجود جوانی هنوز نابود نشده باشه و زنده باشه
آخ که چقدر من این قدر دانی کردن را دوست دارم
از هر که دینی دارم هر چند اندک، اما به خاطر می‌سپارم من مجموعة نقوش این‌ها هستم که انقدر من هستم

خلاصه، فلونی. خودت باید بدونی


نمی‌فهمم این چه دردیه که پنج روز پشت هم تعطیلی و بعد از اون دور از جون مثل سگ باید بدوی که چند روز عقب ماندگی بلکه شاید یه‌جوری کمی جبران بشه
که اونم می‌ری ریس نیست
یا ریس هست منشی نیست
یا بعد از چند روز تعطیلی پروژه از یاد رفته و تو باید از داستان آفرینش شروع کنی تا مشکل کنونی بلکه طرف یادش بیاد ماجرا چی بود
اما من این خستگی رو که بخاطرش دارم رو قبله کج و مج می‌رم به چهار روز ول‌گردی و بیکاری ترجیح می‌دم
مثل دیدن سپیده یا صبح زود به‌جای ساعت نه و ده
احساس حیات و انرژی ناب صبح
مثل صدای خروس‌ دهکده که به بوق الگانس همسایه ارجحیت داره
خلاصه که تولید کننده بودن بر مصرف کنندگی
عزت داره

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

غروبانه



عجب دنیاییه به خدا! من که فقط موندم حیرون که نکنه اسکیز..... شیز... چیزی دچار شده باشم
بذار از اینجا بگم
ده، نه ساله بودم که یه روز نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده بود یا کارم گیر کجا بود و ایناکه این قسم حیله با خدا رو بعید می‌دونم. خلاصه که بد جوری به دل ما افتاده بود یه نماز مشتی بخونیم
حالا فکر کن، یه چیزایی یه وقتی سرکارخانم‌والده، حسب‌الامر حضرت پدر بلغورجات یادم داده بود. اما از آنجا که ارادة من نبود و اونی‌هم که در خاطر داشتم با لهجة شیرین آریایی سرهم کردم؛ در نتیجه اون روز مثل خر چنان در گل جفت پا موندم که زدم زیر گریه
خب مگه چیه؟ خودت تجربه نکردی؟
آقا دست به‌دامن همه صد و چند هزار پیغمبر و هر اولیا الله بود شدیم بلکه جناب جبرئیل دلش به رحم بیاد و توسط وحی یا یه چیزی تو همین مایه‌ها خلاصه کار ما رو را بندازه
آقا گریه می‌کردم‌ها، تو گویی ابر بهار؛ هق‌هق از اون ته دل. خجالت نمی‌کشیدم که چرا بلد نیستم، این چیزهام حالیم نبود. فقط دلم نماز می‌خواست
امروز وقت مغرب دیدم زیادی دارم چارچنگولی نماز می‌خونم
تمرکز به کجا ، نگاه، به کجا؟ حسه به کجا، قل و زنجیر به کجا اذان مغرب؟
همین
این نمازهایی که فکر می‌کنم، وسطاش با کواکب فالوده می‌خورم و با ملائک گپ عرفانی می‌زنم همه‌اش گیر چار چوبه
چارچوب‌هایی که در زمان بارش کردم و اصلا مال اون نیست
ال داستان
دلم نماز همون روز رو خواست. چه بسا قضای اون روز باید ادا می‌شد
یهو وادادم. گذاشتم این نماز با همان لهجة شیرین پارسی خوانده بشه و همون شکل مودب بشینم و فکر اضافه هم موقوف
خدا که وقت نداره به غصه‌های بچه‌گونه گوش بده
همین که مشکلات بابا مامان‌ها رو حل می‌کنه که کمتر تو خونه دعوا کنن و پول توجیبی ما رو به وقتش بدن، خودش خیلی مهمه
برای همین من فقط کاری که اون گفته کردم
به خودم اومدم دیدم مردمک چشمم هی به چپ می‌کشه، نگاهم به سمت آینده می‌رفت
در حالی‌که معمولا باید مواظبش باشم تا به راست و گذشته نچسبه
با حس آینده دوباره نه ده ساله شدم
دنیا امن بود و خدا از همه چیز مواظبت می‌کرد، بخصوص از من با کمک پدر
پر از انرژی، پر از شوق بودم
می‌دیدم چشمام چطور برق می‌زد که چشم روحم رو زد
انقدر زور زدم برای بزرگ شدن که نفهمیدیم کی نرسیده دیر شد؟


i'm lonely


خدا رحمت کنه سهراب سپهری رو که این اسباب شیکی را به دست خلق داد
تا می‌گی سلام، می‌گن: چشم‌ها را باید شست
جور دیگر باید دید.
به علیک سر درد دلش باز می‌شه و کار به چنان زجه و مویه‌ای می‌کشه که تو حیرون از این همه سیاهی هاج‌ و ‌واج موندی که یارو کجایی؟
پس این چشم شوری چی شد؟ اینم شایعه بود؟
ما فقط حرف می‌زنیم
من فقط حرف‌های خوشگل می‌زنم
پر از شعارهای امروزی و دست نخورده
من آخه کارخونة کلمات سازی دارم و با شیری‌ترین‌ رنگ‌ها، سبز لجنی می‌سازم
از لیوان فقط نیمة خال رو بلدم و در خیال
همه را خوب بلدم
حمال مفت آگاهی
شعارهای صناری
تریبون‌های مجازی
اداهای ریایی
من فقط حرف‌های خوشگل فراوان بلدم
من یکی از بزرگترین حمالان مفت و بی‌بهرة اگاهی هستم
من بزرگترین منی که می‌شناسی هستم
اگه گفتی من کی هستم؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...