۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

نیمه شب



خب دیگه ساعت از سیندرلا گذشت و پایان و شیک بازی
دیگه الان مطمئن شدم، یه چیزیم می‌شه که مثل هیچ چیز معمولی و همیشگی نیست
یه چیزی توی قلبم انگار خالیه
دلم یه حس می‌خواد که تپشش رو تند تر کنه
بچه که بودم وای به وقتی که چیزی می‌خواستم؛ انگار فشفشه به پاهام می‌بستن و یه گوشه آروم و قرار نداشتم. از انواع خیال پردازی تا رسیدن به نتیجه رو مایه می‌ذاشتم تا بهش می‌رسیدم
نمی‌شد پا بر زمین می‌کوبیدم
حالاهم دلم می‌خواد همون‌طور خودم رو لوس کنم، پا بر زمین بکوبم و بگم
هستم و این‌طوری نمی‌شه
نه این‌که من نخوام. را نمی‌ده
از این زیست نباتی خسته شدم؛ بزنه و بفهمم که هستم. ب
از اینکه همه چیز تقسیم بندی و سر جای خودش باشه. چرا گاهی فکر می‌کنم دنیا یعنی نظم و ترتیب، دیسپلین یا قوانین؟
دنیا یعنی من، یعنی تو، یعنی حالا
همین حالای حالا و موزیک زیبایی که می‌شنوم و می‌دونم حتی شنیدن این موزیک رو به تنهایی دوست ندارم
خدا هم یه روز از همین فکر شروع کرد و به خلقت ما ختم شد. اما یه جای کار ایراد داشت و ما هم مثل خودش تنها خلق شدیم
یا انسان خدایان تنها آفریده شدن
هر مدل که باشه در شرایط فعلی هیچ فلسفه‌ای به کمکم نمی‌آد و دلم بسیار تنهاست
تنهایی غریبی که با هیچ‌یک از اون اداهای وقتی که همه‌چیز خوبه و انرژیم بالاست نمی‌تونم دوستش داشته باشم

طلبة دلتنگی

تا حالا شده یه چیزیت باشه که ندونی چیه؟
امروز من همونم. یعنی اولش که نفهمیدم اونم و باهاش رفتم اما وسطای بازی مچ خودم رو گرفتم
ای کلک حقه‌باز! واقعا که بی‌شرمی رو به حد تکامل رسونده
ظهر نمی‌دونم چی شد که انگاری یه چیزی شد و من بی‌ربط دلم برای عشق آخر تنگ شد
خب این خیلی غیر عادی نیست، بالاخره دیگه حالا چند هفته یبار که یادش می‌افتم و مثل حالا فکر می‌کنم، دلم تنگ شده؟

خب بیچاره حقم داره تا سوژه بعدی جای قبلی رو پر نکنه همین بساطه؛ فقط خدا کنه با این توهم این جهان رو ترک نکنم که مجبور بشم دوباره براش برگردم
جل‌الخالق
بعد از ظهر وسط ریختن یک لیوان چای، یاد یکی مونده به آخر افتادم، این‌که دیگه مربوط به پیش از مرگ پاپ آخر بود
ولی باز گول خوردم و دیدم دلم یه‌جوریش می‌شه

الان وقتی رازقی رو نفس می‌کشیدم، یاد یکی افتادم از عصر آدم و بازم دلم تنگ شد
دیدم این‌طوری بخواد پیش بره تا شب من دل برام نمونده
گفتم، بی‌خیال تو فابریک تنگ شدی، دنبال یکی می‌گردی بندازی گردنش؟
خب شاید این همون حس عشق بی‌واسطه‌است که ما نسبت به کل داریم و تو می‌خوای زورچپونی وسط یه پروندة ذهن پسند جا بدی
نشستم
چشمم رو بستم و به درون و تهیا برگشتم
عشق رو از درون پروردم
ولی باز تو می‌تونی زیتون پرورده رو بخوری حالشم ببری
اما بدیش اینه که این هیچ رقم، قابل لمس و دل من پر کن نیست

معذرت می‌خوام


خانم تلخ چقدرمیخواهی از ما مردها بد بگویی و فکر نکنی چی میشه که ما به فکر یک زن شوهر دار می افتیم ؟ تا حالا از خودت سوال کرده بودی؟
من سی و سه ساله دارم و در همسایگی ما خانمی زندگی می کنه که همسرش یک شب در میان شب کار است . داستان از شبی شروع شد که به دم خانه ما
آمد و از من خواست برای تنظیم دیش ماهواره کمکش کنم . یک ساعتی که بالای پشت بوم بودم هی با لباس خواب رفت و آمد بعد هم اصرار کرد برای جبران با هم چایی بخوریم . می فهمیدم بهانه است . اما جرعت نداشتم حتی بهش فکر کنم . چون من از یک خانواه مذهبی هستم و مادرم را در سنین کودکی از دست داده بودم یک زن شوهر و بچه دار رو مثل مادرم پاک می دونستم و اجازه تجاوز به حریم بچه ها رو به خودم نمیدم . اما موضوع همین جا تموم نشد . هر شب که شوهرش نبود به بهانه ای سراغم می اومد . من حس می کردم دارم بهش عادت می کنم و حتی گاهی به شوهرش احساس حسادت داشتم
الان سه ماه از اون موقع گذشته و من عاشقش شدم و اون هم ابراز علاقه زیادی به من می کرد تا چند شب پیش که دیدم شوهر همسایه پایینی از خونه اش با ظاهری آشفته بیرون آمد . فهمیدم کاری که من نتونستم به خودم اجازه اش را بدهم او انجام داده . حالا من نمی دونم چطور باید با خودم و فکر کثیف یک زن کنار بیام که باورهای پاک من را از عشق خراب کرده

آقا من شرمنده
من اصلا غلط کردم.
راست می‌گی و قبلا هم خودم اشاره نموده‌ام که این ما بانوان گرام هستیم که حرمت حرم امن شوهر و بچه‌ها را به لجن و کثافت کشاندیم.
اما، دوست من، زن یا مردی که حرمت خود و حریمش را نگه نداشته
چطور توان نگه‌داری از حرمت تو و دیگری را داشته؟
اول از خودت باید سوال می‌کردی، نه آخر از من
متاسفم برای انسانیت که به منجلاب نفس و شهوت فرو پاشیده

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

کریس دی برگ توسط اشرار ربوده شد


خبرها حاکی از آن است که کریس دی برگ خواننده مشهور ایرلندی توسط عبدالمالک ریگی و دوستان یا به نقلی دیگر توسط اشرار که گفته می شود از طرفداران سینه چاک عبدالمالک ریگی هستند ربوده و به مکان نامعلومی در یکی از شهرهای شمالی و یا جنوبی منتقل شد.
یک مقام نیمه امنیتی در مصاحبه با بخش خبرهای ویژه آی طنزنیوز اعلام کرد: این خواننده مشهور که در هفته پیش با گفته جمله «تهران امن تر ازلس آنجلس ولندن است» توجه و تعجب محافل جهانی را به خود جلب کرده بود همینک در دست اشراری است که هدفشان لطمه و آسیب به حیثیت هنری ایران و گروه آریان به ویژه محمدرضا گلزار است.
این مقام در حالت خنده خنده این جملات کریس دی برگ را نقل کرد: «من پيش از آمدن به ايران در روسيه اجراي برنامه داشتم ،اما آنجا چهار باديگارد قوي هيكل از من مراقبت مي‌كردند، در حالي كه در اينجا من بسيار آزادانه و راحت به يكي از رستورانهاي شما رفتم وبا یک همشهری شما گفتگو کردم.» و ادامه داد: آدم را سگ بگیرد ولی جو نگیرد.
یک مقام مسوول در کمیته مشترک وزارت ارشاد و حوزه هنری سازمان تبلیغات و قوه قضاییه همیچنین گفت: جل الخالق! در حالي كه هنوز مجوز برگزاري كنسرت موسيقي «كريس دي برگ»، خواننده ايرلندي در ايران صادر نشده رسانه‌هاي جهان به پوشش وسيع نشست خبري وي در تهران پرداخته‌اند. پس حقش بود که ربوده شود!
در عین حال پلیس اینترپل اعلام کرد: 35 قلاده سگ شکاری زنده یاب برای جستجوی کریس به ایران می فرستیم.
مقامات پلیس ایران هر چه تلاش کردند نتوانستند به رئیس پلیس اینترپل حالی کنند که در ایران زلزله نشده بلکه طرف را ربوده اند
خواهر ناتنی کریس دی برگ مشهور به کریستین دی برگ در نامه ای خطاب به صفار هرندی وی را مسوول مستقیم این اتفاق دانست و از وی تقاضا کرد هر چه اشرار می خواهند به آنها بدهند تا او یک بار دیگر کریس را بر روی صحنه ببیند.
صفار هرندی نیز در مصاحبه ای اعلام کرد وزارت ارشاد به کسانی زنده یا مرده کریس دی برگ را بیاورند جایزه نقدی به همراه دیپلم افتخار اعطا خواهد کرد. گروه عبدالمالک ریگی از این فراخوان استقبال کرده است.
کوششهای خبرنگار ما از طریق خبرچینهای خود به این منجر شد که پیامی به این مضمون از اشرار دریافت کند: تا برای ما فارسی نخونه ولش نمی کنیم!
در نوار ضبط شده ای که طبق معمول از طریق شبکه الجزیره پخش شد اشرار از دولت ایران مهلت شش ماهه ای برای آموزش
زبان فارسی و خواندن برای آنها خواستند. شبکه فارسی صدای آمریکا نیز که پیش از این عبدالمالک ریگی را "رهبر جنبش مقاومت مردمی ایران" لقب داده بود، در پی این اقدامات اینبار به وی لقب "رهبر جنبش هنری ایران" را اعطا و از وی تجلیل کرد.
همچنین عبدالمالک ریگی درخواست کرد گیتار کریس را هر چه زوتر به آدرسش بفرستند وگرنه یک گوش او را خواهد برید.
وزارت بهداشت نیز اعلام کرد حال عمومی حسن رجب پور مدير برنامه گروه آريان و مدير شركت ترانه شرقي پس از شنیدن خبر و تضرر بیش از اندازه، رضایت بخش نیست.
به گزارش یک مقام آگاه در بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران، بر خلاف سخن پراکنی های بی بی سی و سی ان ان مردم ایران با شنیدن خبر ربوده شدن کریس دی برگ عکس العمل خاصی نشان نداده و به زندگی روزمره خود و گرانی و خشکسالی مشغول شدند.


روباه و زاغ


«روباه و زاغ »؛ سروده‌ی زنده‌یاد «حبیب یغمایی»
زاغکی قالب پنیری دید / به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی / که از آن می‌گذشت روباهی
روبهک پرفریب و حیلت ساز / رفت پای درخت و کرد آواز
گفت: به به چه‌قدر زیبایی / چه سری، چه دمی، عجب پایی!
پر و بال‌ات سیاه‌رنگ و قشنگ / نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان / نَـبُـدی به‌تر از تو در مرغان
زاغ می‌خواست قار قار کند / تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود / روبهک جست و طعمه را بربود





از بچگی اینو سعی کردن با تمام قوا یادمون بدن، یادش بخیر ما هم دادیم مامانا کشیدن و بردیم فیسش رو دادیم


اما همیشه از دنیا گیر همین فیسش افتادیم
چون زوری و مدرسه بود، مثل چیزای دیگه نه باورش کردیم و نه یادش گرفتیم
نمی‌دونم شاید من اگر خودم کشیده بودمش کمی بیشتر حس مسئولیت و دلسوزی وادارم می‌کرد این درس رو بهتر یاد بگیرم؟
حالا هم چشم‌ها چهارتا؛ اگر هنوزم یادش نگرفتیم

پخش مجدد

روز اول می‌گه: من فقط دنبال عشقم و فکر ازدواج نکن
بانو می‌گه: منم همین‌طور
این ترفندی‌ زنونه‌است که فکر می‌کنه خوب بلده و در دلش می‌گه: حالا نشونت می‌دم
بازی از همین نقطه شروع می‌شه

آقا خر خودش رو سواره و خانوم وارد انواع سرویس‌ها می‌شه
همه دانه‌هایی که به بحر امیدی پاشیده می‌شه و امید اسارت درآوردن از طریق یک وجب پایین تر و محدودة شکم آقا

آقا که از این بازی بسیار دیده، کلی از خودش هیجان نشون می‌ده و خانم در این پندار که به طوق لعنت چسبیده سرویس رو بیشتر می‌کنه
مدتی می‌گذره و خبری از پیشنهاد ازدواج نمی‌شه که طرف می‌گه: من فلان روز نمی‌تونم تو رو ببینم
حالا یارو متحیر که کو تا اون روز؟ چه بی‌مقدمه؟ می‌پرسه: فیل هوا می‌کنن؟
خانم با کمی دستپاچگی و لکنت ساختگی می‌گه نه، قراره برام خوا....... مهمون بیاد، باید حتما خونه باشم
چند روز بعد دوباره یادآوری می‌کنه که چه خواستگار متمول و آدم حسابی و خلاصه خالی‌بندی و اینایی اومده و بهتره آقا کمی جدی فکر کنه
در کمال حیرت می‌شنوه: عزیزم من خوشبختی تو رو می‌خوام و راضی نمی‌شم تو همچین مورد خوبی رو از دست بدی. منم که گفته بودم دنبال ازدواج نیستم

ولی لطفا آقا کمی سر رو عقب بکشید که گلدان کریستالی ارسالی با ملاج شما برخورد نکند



عشق قانونی

ما از عشق فقط تصاحب و مالکیت یادگرفتیم. گو اینکه اولش همه اوپن‌مایند فقط دنبال عشقند، اما این اولشه، تو باور نکن
کی گفته عشق یعنی حسادت و قداره کشی؟
کی گفته عشق یعنی تصاحب و مالکیت و آینده؟
کدوم آینده؟
کدوم تضمین. مگر می‌شه بابت احساس تعهد داد؟
من حسم حتی نسبت به دخترهام بالا و پایین می‌شه و نمی‌تونم در هر شرایط یه جور نگاه‌شون کنم
گاهی کریمم و بخشاینده و گاه جبار و قلدر
امنیت و ضمانت در عشق زمانی مطرح می‌شه که می‌فهمیم عشقی درکار نیست و باید هرجور شده چارمیخه‌اش کرد
عشق یک اتفاقه، جاودانه نمی‌مونه مگر به ندرت یا در خواب و خیال یا در مرگ و فراغ
اصلا وقتی عشق شد که مثل فرهاد یا مجنون در او فنا شد. نه این دلتنگی‌های سطحی که اسم عشق بهش دادیم
حالا چی می‌شه که بانوان گرام بابت امنیت خاطر در عشق دنبال ازدواج می‌افتن؛ چیزی‌ست که هرگز سر در نیاوردم
ازدواج تابع قانون و قانون از تو حمایت می‌کنه
اما هیچ قدرتی عشق رو زوری حفظ نمی‌کنه
عشق عمیق و ریشه داره. اما امنیت، نداره

عقده‌های، از ما بهترونی

گفت: در چه رشتة الهی تحصیل کردی؟
ماتم برد و پاهام شروع به لرزیدن کرد. با تردید گفتم: نمی‌دونستم رشتة الهی رو باید یاد گرفت. فکر می‌کردم چنگ انداختنی‌ست؟
گفت: این حرف‌ها حد تو نیست. تو چه حقی داری از خدا حرف بزنی؟: یا تعبیر و تفصیرش کنی. اونم با این زبون الکن و لال و پتی؟
گفتم: والله حق رو که فکر کردم دارم و خدا مال منم هست. اما گلی هم یه لال‌پتی مثل بچه‌های دیگه‌است

گفت: بچه‌های دیگه غلط می‌کنند وقتی بلد نیستن حرف بزنند دنبال خدا بگردن، گلی تو هم با همة بیسوادیت روش
گفتم: ببخشید! می‌شه بگید وقتی یه بچه ازت می‌پرسه اگه خدا تو منم هست، پس چرا باید برم جهنم؟ شما چه جواب می‌دی؟

گفت: بچه خیلی غلط کرده فکر کنه خدا در اوست. خدا فقط روحش رو در آدم دمید.
فکر کن! فقط هم در آدم، نه حتی حوا
گفتم: ببخشید اونوقت روح ما از جنس چیه؟

گفت : هر چی هست از روح خدا نیست. چهل ساله خدا درس می‌دم و دو تعریف بیشتر نداره
به بچه می‌گم: ببین چه آب خنگ و زلالی! این نشون می‌ده که خدای مهربانی‌ست
به دانشجوم هم می‌گم: ببین چه انار لفاف در لفافه‌ای‌ست! این نشانة حکمت و خرد خداوند‌ست. به‌علاوه آنچه که بشر از خدا باید می‌دونست، آقای قرائتی در این بیست و پنج سال نوشته و کمک شما لازم نیست

گفتم: ببخشید من اگر این رو تحویل گلی بدم می‌گه: چرا از اولش نگفته بودی آقای ادیسون یعنی، همون خدا؟
دانشجوتون هم یا مثل من از شما می‌ترسه و منتظر نمره‌است که خفه می‌شه. یا اندازه‌اش همینه که خدا رو یادش بدن
کتاب رو پرت کرد اون‌طرف اتاق و گفت: برو تا یاد بگیری خدا کیست؟
به گمانم منظورش خودش بود
هنوز بعضی شب‌ها این صحنه وقت خواب منو اندازة جهندم گلی می‌ترسونه که از اول همین‌طوری چه چیزها که در باورمون نچپاندن؟! پناه می‌آورم به تو

سندیت



هر چی تاریخچه بلد بودم رو کردم تا بتونم آزادانه حرف بزنم. ما ایرانی جماعت اگر طرف مدرک و سند داشته باشه که حتی امام‌زمانه باور می‌کنیم
حالا بماند که هیچ معلوم نیست که حتی اگر ایشان با سند و مدرک هم پای به کشور بگذارند کسی قبول کنه یا نه و آخر کار به کجا بکشه با این همه حضرت حق که هر روز از یه‌جا سر به‌در می‌آورند
اما از آنجایی که دوستان گرام همه تحصیل کرده و تاریخی پسندن، مجبورم برای ساده‌ترین خاطرة انسانی، یا جفت کیهانی و مقدس و نیمه مقدس و الی‌آخر مدارک معتبر از تلمود و هر جا که راه داد رو کنم
من‌که با شما کار ندارم و آدم باید خودش عاقل باشه
اما غلط نکنم نیمة من خود عزرائیل باشه که قراره دقیقة نود پیدا بشه ؟
و ما همچنان در تنهایی ول بزنیم تا آقا بیاد و هر دو کامل بشیم
اگر قرار بود فقط من کامل بشم می‌گفتم: از کرم مردونه‌ات که نمیای
اما ما که قراره با هم بپریم! لطفا تا منم به اسطوره‌ها نپیوستم تشریفت رو بیار
جان مادرت کسی رو سراغ داری انقدر در اثبات تو به‌قدر من مسر باشه، حتی خودت؟
خدا رو شکر گیلگمش هست و گرنه حتمی فکر می‌کردم زدم کانال، سه


گیلگمش و انکیدو



بطور کلی فلسفه، دین، اسطوره و روانشناسی که با هم ارتباطی تنگاتنگ دارند، همه بر این باورند که در آغاز، انسان ازلی« نر- ماده» ، یعنی دو جنسی (HERMAPHRODITE ) بوده است. چنانکه افلاطون در رساله‌ی میهمانی (SYMPOSIUM ) می‌گوید:

« خدایان نخست انسان را به صورت کره‌ای آفریدند که دو جنسیت داشت.
پس آن را به دو نیم کردند بطوریکه هر نیمه‌ی زنی از نیمه‌ی مردش جدا افتاد. از این روست که هر کس به دنبال نیمه‌ی گمشده‌ی خود سرگردان است و چون به زنی یا مردی بر می‌خورد، می‌پندارد که نیمه‌ی گمشده‌ی اوست.» (۲)
در تلمود (TALMUD) شرح تورات هم آمده است که: « خداوند آدم را دارای دو چهره آفرید. چنانکه در یک سو «زن» قرار داشت و درسوی دیگر «مرد». سپس این آفریده را به دو نیم کرد.»(۳)

در اسطوره‌های ایران باستان هم مرد و زن «مشی و مشیانه» ، هر دو ریشه‌ی یک گیاه ریواس بودند که این ریشه چون رویید و اززمین بیرون آمد به دو ساقه‌ی همانند تقسیم گردید. پس یکی نماد مرد (= مشی ) ودیگری نماد زن (= مشیانه ) شد.(۴)
«کارل گوستاو یونگ» هم در روانشناسی به دو جنسی بودن انسان ازلی اشاره‌ای آشکار دارد و می‌گوید حتا در ایام قبل از تاریخ هم این باور وجود داشته که انسان ازلی هم نر است و هم ماده.(۵)
در فرهنگ نماد‌ها روان زنانه را« آنیما
» (ANIMA ) و روان زنانه را «آنیموس» (ANIMUS ) خوانده اند.(۶) یونگ آنیما و آنیموس را از مهم‌ترین آرکی تایپ‌ها در تکامل شخصیت می‌داند و می‌گوید:
« در نهایت انسانی به کمال انسانیت خود می‌رسد که آنیما وآنیموس در او به وحدت و یگانگی کامل برسند. یونگ یکی شدن آنیما و آنیموس را ازدواج جادویی خوانده است.»(۷)


هر چند در اسطوره‌ی گیلگمش خواننده ظاهرا" با دو قهرمان «گیلگمش» و «انکیدو» روبروست، اما با توجه به آنچه گفته شد به جراًت می‌توان ادعا کرد که آن دو بجز یک تن نیستند.


دو نیمه‌ی همزاد که یکدیگر را کامل می‌کنند. «گیلگمش» نیمه‌ی مرد یا روان مردانه است و « انکیدو» نیمه‌ی زن یا روان زنانه. چنانکه خود اسطوره هم بارها به سرشت زنانه یا روان زنانه «انکیدو» هم از نظر ظاهر و هم از نظر کنش و منش اشاره دارد.

بعد از جنگ هنگامی که «گیلگمش» و« انکیدو» با هم دست دوستی می‌دهند، در حقیقت دو نیمه‌ی همزادی هستند که به وحدت می‌رسند یا به روایت «یونگ» آنیما و آنیموسی که یگانه می‌شوند و آن ازدواج جادویی میانشان اتفاق می‌افتد.(۱۵)

بعد از این یگانگی «گیلگمش» مراحل انسانی را می‌پیماید و در جهت والایی خود گام بر می‌دارد حتا به آنجا می‌رسد که با حمایت «انکیدو» به جنگ غول پلیدی که سال‌هاست از وجودش آگاه است اما خود را به نا آگاهی می‌زند، می‌رود و این غول را که جز نیروهای اهریمنی خودش نیست، از میان بر می‌دارد یعنی در حقیقت بر علیه خود قیام می‌کند و خود را از شرارت و پلشتی می‌رهاند و پاکیزه می‌گردان

«گیلگمش» پیش از اینکه «انکیدو» را ببیند موجودی ناکامل است. چون به «انکیدو» بر می‌خورد در حقیقت نیمه‌ی گمشده‌ی خود را می‌یابد. شباهت آندو به یکدیگر آنقدر زیاد است که هنگامی که با هم در میدان شهر «اوروک» در میان مردم ظاهر می‌شوند، حتا مردم معمولی هم آن را در می‌یابند و حیران می‌شوند وزمزمه کنان می‌گویند: «چقدر آن دو به هم می‌آیند» یا «اکنون گیلگمش جفت خود رایافته است.» (۱۴)

و «گیلگمش» در جستجوی گیاه جاودانگی بر می‌آید و
آن را نه فقط برای خود - بلکه برای تمامی مردمش - می‌خواهد. او بر آن می‌شود که گیاه را به «اوروک» آورده و بکارد تا بدینسان پیران را از نگرانی مرگ رهایی بخشد.
زیرا اکنون که بیهودگی زندگی را در یافته و خود را از مرگ ناچار می‌بیند، به جاودانگی معنوی یعنی برجای نهادن نام نیک، دل می‌سپارد اما تمامی تلاش او در این راه هم بیهوده می‌ماند و سرانجام قهرمان خسته، به پوچی می‌رسد و به مرگ چاره ناپذیر تسلیم می‌شود
پیرایه یغمایی



خورشت قورمه سبزی


یادش بخیر ایامی که باور داشتم خانم قدر یه گنجشک غذا می‌خوره و نباید مثل قحطی زده‌ها هر چه برابرش گرفتن برداره
از غریبه چیزی قبول نکنه
و الی آخر اسباب حبسی بود که ما را با آن ان به چار میخ کشیده بودن و خاطرة منزل خاله‌جان که هرگز از یادمان نرود
یک جمعة طلایی که از ذوق صبح زود حاضر شده بودیم و چشم به اتاق که کی خانم والده چون خورشیدی از آن برون آید و گوید که صبح آمد
وای که به چه ذوقی رفته بودیم. قبل از فشردن زنگ خانم والده سفارشات همیشگی را تکرار کرد و ما به دیدار خاله جان ایران رفتیم
یادت بخیر خاله که رفتی و ما هنوز هستیم
از صبح هرچی آوردن، من و اخوی گرام بی‌مقدمه گفتیم: « مرسی میل نداریم. یا مرسی، خونه خوردیم» تا نزدیک ظهر که دلم مالش می‌رفت و سو به چشمم نمانده بود و بوی قورمه‌سبزی معروف خاله جان ایران هوش از سرم ربوده بود
گفتند: بفرمایید سر سفره
نادر احمق بی‌مقدمه گفت: مرسی ما خونمون خوردیم» عزای دنیا به دلم افتاد که چطور می‌شه از نهار گذشت! که
خاله جان به دادم رسید و گفت:
« پاشین پدرسوخته‌ها. برای منم کلاس می‌ذارین! از صبح اینجایید. کجا ناهار خوردین » ؟
کاش به خواهرش
یاد می‌داد به‌جای این‌همه ادا اصول و سرمونی، یادمان دهد، خواهر همیشه خواهر است
که این‌طور هر کدام در یک سنگر پنهان نمانیم

حوضخانه

امروز از اون روزهاست
از اون روزهایی که دوست داشتم الان در حوضخانة منزل پدری لمه داده بودم و گوش به آواز فواره‌هایی می‌دادم که دورتادور حوضخانه می‌رقصید و صدای بازگشت و لمس آب به معاشقة می‌مانست تا ابدیت
هندوانة قرمز در آب قل می‌خورد و بوی ریحان و مرزه از سبد چوبی کنار حوض حس می‌شد
انگوری بی دونه از کاسة گلی برمی‌داشتم و دل به رویای سقف پر هنر می‌دادم که، پر از نقش دل بود و لبریز از طرح عشق
یاد یوسف و بازی عشق
صدای قناری‌های عاشق که در گلخانة کنار حوض فیروزه‌ای
پر می‌کشیدن و من همیشه عاشق بودم
دخترک ناز نازی پدر به شوق روی تخت چوبی قل می‌زد و صدای رادیو آنقدر کم بود که تنها او بشنود حمید عاملی چه قصه می‌گوید
مثل همة زندگی اسرار آمیز‌اش که دوست داشت مثل عشق همیشه در پرده پنهان باشد
صدای آواز ایرج از بالا می‌گفت: پدر بیدار شده و بوی طالبی در همة خانه می‌پیچید و من دوباره می‌شکفتم
پله‌ها را یکی یکی به ذوقش طی می‌کردم و عطرش را از همان فاصله نفس می‌کشیدم
و
دوباره بالغ می‌شدم و انارم
ترک برمی‌داشت

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

رهایی

خوشم می‌آد از آدم‌های چیز فهم. درست زدی به هدف
همین‌طوره که می‌گی« من‌هم برای فرار از تنهایی یا مواجه شدن با خودم دنبال عشقم و عشق یکی از مفرهایی‌ست که از طریقش می‌تونیم از خودمون به یکی دیگه پناه ببریم» اما، با این تفاوت
من دنبال عشقم
نه گول زنک لحظه‌ای
عشقی که لیاقت می‌خواد
در نتیجه منم تنها موندم و به‌جای فرار سعی دارم به لیاقت‌های خودم افزون کنم
اما نه برای دو دستی چسبیدن، بعدش
بلکه برای رها شدن از عشق
این تنها تجربه‌ایست که ذهنم همیشه باهاش درگیره و نمی‌ذاره به مرکز درونی وصل باشم و باید تا نمردم
این تجربه رو تموم کنم که دیگه برای خاطر عشق به زمین برنگردم و روز از نو و روزی از نو و فراموشی و کودکی
البته استاد بزرگوار امروزبسیار من رو مورد لطف و عنایت خود قرار دادن و ‌فرمودند: « برو گم‌شو »
تو تا ابد آدم نمی‌شی
تاوقتی دنبال این مزخرفاتی و درگیر عالم عشقی نمی‌تونی خودت رو بشناسی و این تنها راه نجات ما از روزمرگی، پیری و مرگه
ولی به جان مامانم اینا من یکی اصلا تمایلی به جاودانگی ندارم.
لااقل نه در زمین
اونم راست می‌گه، تو هم راست می‌گی، منم راست می‌گم.
موضوع و شرط اول، ایمان یا باوره و باوره من می‌گه این‌طوری جواب می‌گیره
باور تو اون‌طور
باور اون یکی با یک دخیل به یک حرم کوچک و دور افتاده
استاد در بیابان و گم‌نامی
و دیگری به مدینة فاضله
مهم باور من یا توست که عمل می‌کنه
وگرنه همین نخواستن استادبه خواستی قوی‌تر از خواستن من بدل شده که همچنان حیرونم

ته تهیا


دیروز طی زمان سیاهی تا طلوع، به‌قدری انرژی‌ از داست داده بودم که به یاس وا دادم
اما با کندن از خونه و جابجایی انرژی تونستم خودم رو جمع کنم؛ اما این فقط در حیطة حدوثی بود که آزارم می‌داد
انقدر انرژی داشتم که فقط بتونم صفحه را ورق بزنم و شکل درگیری ذهنی را با جابجایی تغییر بدم و د رنتیجه از اون وضع خودم را نجات بدم
این یک تکنیکه
اگر بالای پست بنویسم
بیاید تا یه تکنیک بهتون بگم، همون لحظه صفحه رو می‌بستی چون " من " ما عادت نداره کسی چیزی رو یادش بده
فقط تجربة خودم را نوشتم، اونی که اهل بشارت باشه، خود نیز اشارت رو می‌گیره
به همین سادگی
و ساده تر، حال بد نیمه‌شب تا ظهر امروزم به‌خاطر افت انرژی بسیار از باب دیروز و هم از باب بی‌دریغ خوابیدن احمقانه‌ام در نور مهتاب بود
تا نزدیکی مرگ رفتم و اومدم
خدایا این ترس‌های منه حقیرم رو که اینطور ضعیفم می‌کنه ازم بگیر تا همیشه یادم بمونه
بیرون از من خبری نیست
حالا بیا پایین تا بگم، چرا نیست

زهدان



همیشه دنبال یکی بودم که ذهنم درگیرش باشه. کی و چیش خیلی مهم نبود چون اکثرا حقه‌بازها در مورد من موفق بودن. کسی که دنبال چیزی باشه، به‌خاطرش همه کار می‌کنه
حتی ساعت‌ها قدم زدن زیر بارون و برف
اما اون چیز من نبودم و فکر می‌کردم ، منم و همین‌طوری و بی‌ربط دل رو می‌دادم
رابطه‌های همیشه ناقص و بی‌نتیجه‌ای که فقط می‌تونست برای ساعاتی توجهم رو جلب کنه یا گاه روزهایی
چون مال ذات و خمیرة من نبود. اما اصلا این مهم نبود
مهم " من " بودم که برای فرار از روبرویی با خود حقیقی‌م و کسب انرژی از دیگری حتی، یک لحظه هم حاضر نبودم تنها بنشینم و کاری نکنم جز مشاهدة آنچه که در ذهن " آزارم " می‌داد
" من "
همة سه کاری‌های فردی " من " که می‌انداختم گردن، غیر از " من" تا وقتی " من " مظلوم باشم و دیگران ظالم؛ فقط دلم برای " مظلومیتم " می‌سوزه
اما وقتی من گناه‌کار باشم، مثل اینه که با یک بمب ساعتی زندگی می‌کنم
بعد از خودم وحشتی در حد مرگ پیدا می‌کردم و مثل هر بار می‌گریختم
از" منه " " من " به که پناه ببرم؟
یکی دیگه
دوباره دفتر رو می‌بستم و سر گرم رابطة ناقص دیگری می‌شدم
بالاخره روزی فهمیدم نمی‌شه با انرژی‌های دیگران زندگی کرد
وبرای کسب انرژی چاره‌ای نداشتم جز بازگشت به خودم و باور مراکز مهم انرژی در وجودم
اما عزیز دل، اول باید از این " منه " " من" عبور کنی
هر چه‌قدر دردناک
باید روزی با خودت بشینی و در تنهایی شاهد همة آنچه که سعی در فراموشی یا گریز از اون داری باشی.
بعد دیوار کنار می‌ره و تو " هستی "واقعی را خواهی دید و مراکز انرژی خودت، بی نیاز از غیر

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

سپیده




تاریک ترین لحظة شب، یکساعت پیش از طلوع خورشیده
امروز دیگه از صبح بریده بودم. به‌قدری تنگ اومده بود که دلم می‌خواست تموم بشم
از همون لحظاتی که همه چیزت به زیر سوال می‌ره، اول از همه باور یا ایمانت به صحت نظام هستی یا به درون خودت و جهان اصغر و اکبر باهم
لحظه‌ای که دیگه باور روز و خورشید رو از دست دادی و داری به سیاهی وا می‌دی
هرچه من ضعیف‌تر می‌شدم، حکومت ذهن بر من قدرت می‌گرفت و هر چه تصویر یاس‌آور در جیب داشت گذاشته بود روی میز برابرم
تا حدی که بعد از ظهر دیگه پاهام به سمت جلسه مهمی که در پیش داشتم نمی‌رفت و دلم می‌خواست بشینم و زار بزنم
شاید حتی مثل بچگی‌ها دوباره در بازار گمشده بودم و دنبال چادر بی‌بی‌جهان می‌گشتم تا خودم را پشتش پنهان کنم
کاهی با کوچکترین جابجایی انرژی‌ها در جهت عکس به چرخش در می‌آد و همه چیز عوض می‌شه
یهو کندم و قورباغه زشته رو قورت دادم و راه افتادم
فقط تا شنیدن نتیجه طول کشید که دنیا تغییر کنه
وقتی این موج عوض شد، به دنبالش راه‌های بعدی هم با هم باز شد
من اگر بفهمه کی و کجا چطور می‌شه که این‌طور می‌شه، دین نصف عمرم را به خودم ادا کردم
قدیم‌تر که باور روز رو از دست می‌دادم؛ در انتهای سیاهی بارها دست به کارهای احمقانه‌ای زدم که در باور خودم نمی‌گنجه
اما حالا یاد گرفتم هر طور هست تحمل کنم و منتظر سیپده بشینم که در راه‌است و
سر نخش در جیب باورهای من




full moon

عصر و بعد از ظهر به‌قدری تهران و اتوبان‌هاش خلوت بود که شک کردم نکنه خبریه و ما طبق معمول جا موندیم؟
من می‌گم خلوت، ولی نه خلوت معمولی مثل ایام تعطیلات
از اولین تماس همراه بی‌راه پرسیدم: فردا باز تعطیله؟
گفت: نه! مگه خبریه؟
دوباره حدود یازده مجبور شدم برم بیرون
واووووووووو
چه خبر بود؟
نه خبر معمولی
اولا که ترافیک، خفن
گفتم یعنی همگی باهم یهو برگشتن؟
نگو ماه کامله و همه قاطی کردن! از ابتدای مدرس صدر تا دوراهی کامرانیه سه مورد تصادف ، هر کدوم سه‌چهارتا ماشین زده بودن به‌هم
خلاصه که ماه کار خودش رو طبق معمول کرده و همه رو کشونده بود با عصب مصب درب داغون به خیابون و اینام که لابد مثل من فکر کردن خبریه و شهر تخلیه شده، گازش و گرفتن و خلاصه که، ترتیب هم رو داده بودن
دخترخانوم‌های دم بخت یادتون باشه فول مون عروسی نگیرید که ممکنه همون شب مرجوع بشید منزل ابوی محترم
ماه معلوم نیست چه به‌سر خلق می‌آره که به ریسک بی‌شوهری‌ بعدش نمی‌ارزه

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

مولودی




دیشب وقتی از خونة کامران خوشنگه برگشتم ، سخت ذهنم درگیر واژة مرگ بود
نیمی از وحشت ما از مرگ عزیزان از باب تصاویری‌ست که بلافاصله ذهن ارائه می‌ده
مثل شیون و زاری تا توی سر و صورت کوبیدن و مراسم ختم و هفت و لباس سیاه
همیشه به همه‌هم گفته بودم که مدیون من هستید اگر کسی سیاه بپوشه یا از این رسومات بی‌ربط به‌جا بیاره.

 هرکی هرچه کرده، کرده. 
اونی‌هم که نکرده ، نکرده. 
نه با دعا و نماز دیگری و نه با خیرات دیگه بعد از مرگ چیزی به من اضافه نخواهد شد
روند تکامل، روح و سلامت هاله‌های انرژی در وقت بازگشت به مرکزه
 

حالا من پوست خلق رو بکنم و بعد ورثه با پول و ادا اصول می‌تونن گناهان منو پاک کنند، توهمی‌ست باطل
همه و همه لحظة تیکاف یا حرکت به بالاست که با چقدر توان و انرژی از زمین بکنی؟
دیشب همة دوستان کامران یکبار دیگه مثل سال‌های قبل برای وداع با او حضور داشتند
نه کسی سیاه به‌تن کرده بود و نه کسی گریه می‌کرد. 

دخترها که باید حرمت پدر و خواسته و آموزه‌های پدر را نگه‌می‌داشتن
رفقاهم که همگی هم مرام و شیک با هم گپ می‌زدند و پذیرایی در حد اکمل
ولی همه می‌دیدم که چطور جای کامران بین ما خالی‌ست. 

کامرانی که همیشه می‌خندید و دائم می‌پرسید: 
   چی بدم؟ چی می‌خوری؟ چه خبر؟
همیشه در حال سرویس دادن
خب اگر باب بشه به‌جای سینه و سر زدن با احترام و خاطرات خوش با هم وداع کنیم چه اشکالی داره؟
شاید وحشت از مرگ هم کمتر شد
من که تنها غصه‌ام از بابت مردن، زنجه موره‌های این دخترهاست
گرنه گفتم: « غزل رو که خوندم، باقی مانده را بدن یه پیک ببره بذاره پیش ابوی گرام تفرش و برگرده» خلاص
خب آقا بذارین آدم راحت تر بمیره، چه اشکالی داره؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

دلایل روند طولانی صدور مجوز نشر


به عبارت دیگر، ما برای اینکه به افراد پاسخ منفی ندهیم مجبوریم روند طولانی تری را برای صدور مجوز کتاب طی کنیم. مثلاً اگر لایه هایی که در بخشهای مربوطه در نظر گرفته شده اند
- مثل اداره کتاب - به نتیجه نرسند و ناچاراً موضوع به هیئت نظارت ارجاع و در آنجا برای کتاب تعیین تکلیف شود به نظر من حقوق افراد بهتر حفظ می شود و ما نباید این را نکته ای منفی بدانیم


مردم چه توقعاتی که ندارن! اولی‌ش من‌که اصلا خیلی بیجا می‌کنم فکر کنم حق دارم چیزی بنویسم! اینم شاهد
حالا من که نمی‌گم « کتاب‌ها با ده، بیست، سی چل؛ بین بررس‌هایی که در قم یا تهران زندگی می‌کنند تقسیم و توسط پیک فرستاده و بعد تحویل می‌گیرن» عین پیتزا دربه‌در
وقتی انقدر عقلم نمی‌رسه که درک کنم با چیدن لایه‌های گلی و دستکاری در سطور یا رنگ زدن و پاک کردن بخشی از متون تنها و تنها به‌خاطر این دل پاک من گلی خانومه، بهتره اصلا دست به قلم نبرم
خب آدم باید کمی انصاف داشته باشه!
این‌ها نمی‌خوان ما عقده‌ای بشیم و عمری افسوس بخوریم چرا نویسنده نشدیم! این دیگه کار به عمری نمی‌کشه. لابد یکی‌یکی از سر از ترمینال در می‌آریم و آخر کار به‌جای مولف، موزلف می‌شیم و کارتن خواب؟
حالا کتاب‌هایی که تا کنون چند بار چاپ‌ شده، یکباره به خواب‌شون اومده و به کل ممنوع شده
دیگه برای" لی‌ـبل " بالاست که رشد کنن
خدا نگه‌داره این وزارت فخیمة ازما بهترون رو ک" نه " به کسی نمی‌خواد بگه
کی‌به‌کیه؟ تاریکیه
تازه کاش به همین‌جا ختم بشه. از تبلیغات غافل نشیم که سیما دینش رو بخوبی ادا می‌کنه
رویای نمی‌دونم چی؟
سریال شب‌های سه‌شنبه. خانم ر به ر می‌نویسه. مجوز می‌گیره و معروف می‌شه که، شوهر ناشر استاد دانشگاهش کار رو قابل چاپ نمی‌دونه و ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم
گاهی آدم دلش می‌خواد یه چیزی بگه که همه جونش خنک بشه
من که فعلا از صدقه سر ایشان عقده‌ای نشدم و بالاخره این سه کارت معروف رو بعد از سه سال گرفتم و گفتم: بیست و یک


پسران آدم، دختران حوا

جان مادراتون یکی به من راستش رو بگه کی به کیه؟
من، خنگ و عقب مونده. شماها که" آپ‌تو‌دیت " ( وای خانم والده کجاست ببینه من چقدر شیک فرنگی حرف می‌زنم!) هستید دست منم بگیرید که نفهم از دنیا نرفته باشم
صبح یکساعت و نیم از وقتم به درد دل و ناله‌هایی که در انتها به سینه کوبی و نفرین رسید گوش دادم
از دختری حدود سی ساله راجع به نامردی‌های مردی سی‌و‌چند ساله
عصر به حرف‌های پسری پرداختم بیست و چند ساله از دختری زیر بیست سال
اوه ه ه ه ه ه ه آدم می‌مونه کی پس تو این دنیا عاشقه؟
کی خائنه؟
کی دو دره بازی می‌کنه؟ و الی داستان
انگاری این اولاد ذکور در یه سنایی سوتی می‌دن و واقعا بدجور دل می‌بازن
بعد پروژه طرف به هر دلیل با شکست تموم می‌شه و آقا از اون به بعد اونوری می‌افته و توجیحش می‌شه انتقام از جنس اوناث
به دختر گوش می‌دی، یه پسر ضایع نامرد کلک پوستش و کنده و طرف تا ابد پشت دست رو برای عشق داغ گذاشته
خب چیز به چیز ربطی داره؟
اول
پسرای آدم تو رو خدا، جان مادراتون، جان علی راست بگید، شماها واقعا بلدید دل ببندید؟
دوم
دختر حوا برو تو خودت و خوب براندازش کن ببین تو ذاتت هست هر روز به یکی دل بدی؟
خب پس هر دو اولاد بانو لیلیت هستید.
لطف کنید این دختران و پسران حوا را به خویش واگذارید تا عشق به کل ریشه کن نشده و بیش از این گندش در نیومده

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

فتحعلی شاه آقای لوور شد



در کتابی که به تازگی در فرانسه انتشار یافته، یک نقاشی رنگ و روغن قاجاری از فتحعلی شاه، به عنوان آقای موزه لوور پاریس برگزیده شده و پرده نقاشی مونالیزا اثر لئوناردو داوینچی نیز عنوان بانوی این موزه را کسب کرده است
نقاشی فتحعلی شاه، اثر میرزا بابا

‌در اکثر تصاویر به جای مانده از فتحعلی شاه، او کمری بسیار باریک، چشمانی درشت و کشیده ، ابروانی پرپشت و سیاه و ریشی بلند و اغراق‌آمیز دارد. اما تضاد جالب دیگری که در تصاویر شاه دیده می‌شود، آن است که اغلب از زیر ریش سیاه و بلندش، گونه‌ی گلرنگ و سرخ فام او بیرون‌زده است. دستان او نیز اغلب بسیار ظریف و زنانه تصویر شده‌اند.
فتحعلی شاه تصاویرو نقاشی‌های خود را توسط سفرایش به دربارهای اروپایی نیز می‌فرستاد

در هر حال مولفان «سرزمین لوور» لقب آقای موزه را به او اهدا کرده‌اند، موزه‌ای که طبق آمارها در سال گذشته حدود هشت میلیون و سیصد هزار نفر بازدید‌کننده داشته است

خواهر مونالیزا


فکر کن! به چند دلیل فقط همین رو کم داشتیم
ما خودمون دچار کمبود جنس اصلیم، اینام برامون تبلیغ کردن تا اون تعداد معدود، اندک انگشت شمارمون رو هم بدزدن

حالا این ایتالیایی‌ها ناموس پرس نیستن، گناهش روز قیامت گردن خودشون که این مونالیزا خانوم و شهرة خاص و عام کردن

اما دیگه با فتحعلی‌شاه هم ؟
وا غیرتا
مگه خودتون خوار مادر ندارین بیخودی مردای ما رو خوابزده می‌کنید، که از فردا وهم برشون داره آقای لوور شدن
وای که اگه این ریش و پشم فتحعلی‌شاه مد هم بشه. چی می‌شه
آقایون لطفا جدی نگیرن
به خودشون برندارن
از سنة تاریخی حتی نژادی با هم ارتباطی ندارن
شماها عمرا تاب این کمر باریک و دست ظریف رو نخواهید داشت. چون یا باید دست ظریف باشه، که شکمت گنده شده
یا کمر باریک باشه، که از کار پوست دستت رفته و از فرم خارج و از نقطه نظر زیبایی شناسی عاری از امتیازات مربوط به شاه قاجار خواهد بود
جان من تو آینه یه نگاه بکن، بعد به چشم شاه فقید
ببین اصلا گروه خونیتون با هم جور نیست. پس خوف برتون نداره از فردا کوپنی‌ش کنید
همون یکی بود که تموم شد
شماها به دلتون صابون نزنید خبریه خر کش کنید به سمت پاریس، اینجا وجودتون لازم‌تره
دین به جامعة بشری لطفا فراموش نشه

عشق و زئوس

ببین کار من به کجا کشیده که از باب احساس و رویایی کاملا لطیف، انسانی و زنانه دست به دامن شواهد علمی و غیبی و دینی شدم تا بتونم آزادانه و بی ابا از لب گزی‌های بانوان گرام بگم
کلی کار دارم که مهمترینش طراحی و آماده سازی جلد گلی‌هاست
حالا عشق‌است که ویرایشش مونده و اون یکی که اسمش رو نیارم وجدان زخمم کمتر آزار می‌بینه رو چطور تموم کنم وقتی تق باطریم دراومده
این دیگه بنزین نیست که آخر شب یواشی بری پمپ و آزاد بزنی
این یا هست و من خدا می‌شم
یا نیست و مثل حالا گدا می‌شم
خب چه عیبی داره گدا؟ اسمش بده، یا عملش؟
هر کدوم که باشه وقتی از انرژی عشق تهی‌هستم، از گدا که هیچی بدبخت و ذلیلم هستم
حالا من نادون و به‌قول خانم‌والده آخرش هیچی نشدم، سخنان حکیمانة پایین که از فیلسوف بزرگ سقراط و افلاطون به ما رسیده
جفت قرآنی هم نیست که بگیم، زیر سر سلمان‌فارسی بوده و مشیانه کپی کرده
این دیگه ازفرمایشات جناب افلاطونه
همین‌طوری که پیش بریم می‌بینی برای این یه تیکه جفت نه تنها از همه مسلمون تر، فیلسوف‌تر
حالا باشه تا سری بعدی از آیین هندو و" تانترا " یا " ال‌الا "هم مثال بیارم تا ببینیم من از این همه تر به کجا می‌رسم؟

میهمانی

شاید زیباترین و سحرانگیز ترین قسمت ِ سومپوزیون افسانه ای باشد که آریستوفان نقل می‌کند.
آریستوفان داستانی از سال‌های دور را نقل می‌کند که در آن انسانها به شکل امروزی خود نبودند. در آن دوران انسا‌ن‌ها چهار پا و چهار دست و دو سر داشتند. در واقع انسانها زنها و مردهایی بودند که جفت جفت از پشت به یکدیگر متصل شده بودند.

این موجودات آنقدر قدرتمند و توانا بودند که خدایان از قدرت آنها به هراس افتاده بودند و بیم آنرا داشتند که روزی این انسانها بر خدایان پیروز شده و خود بر جهان حاکم شوند.
خدای خدایان ، زئوس ، برای آنکه از قدرت آنها بکاهد دستور داد تا آنها را مانند سیب به دو نصف کرده و در سرتاسر زمین پراکنده کنند. هر نیمه این موجودات برای خود انسانی مانند انسان‌های امروزی و عادی شد.

اما آن لذت و عشق و نیاز ِ جاودانی و کهن هنوز در جان انسانها باقی است. آنها در تمام ِ عمر خود به دنبال نیمه دیگر خود سرگردانند و همه جا را جستجو می‌کنند تا بار دیگر به او بپیوندند.

اروس یا همان خدای عشق انسان‌ها را در این کار یاری می دهد و واسطه‌ای است برای رساندن این نیمه‌های ِ از هم جدا شده به یکدیگر.
هر دو انسانی که روزی از هم جدا شده‌اند اگر به یکدیگر دست پیدا کنند هیچ‌گاه از یکدیگر خسته و دل‌زده نخواهند شد زیرا آنها جزئی از یکدیگر هستند.
به همین جهت است که اگر از دو عاشق سئوال کنید برای چه به یکدیگر دل‌بسته‌اید و چه از هم می‌خواهید هیچ پاسخی نخواهید یافت. آنها به یکدیگر نیازی ندارد.
عشق و کشش آنها از لذتهای بدنی سرچشمه نگرفته است بلکه نیاز ِ آنها تکاملی است که از بهم پیوستن‌شان حاصل می‌شود.
آنها نیمه های یکدیگرند و تنها با یکدیگر آرامش خواهند یافت و اگر نیمه خود را پیدا نکنند تا انتهای عمر سرگردان و بی قرار باقی خواهند ماند

کامران خوشنگه



خان‌زادة‌ای از اهالی کرمانشاه به نام کامران‌خوشنگه؛ 
که از هر وقت یادمه یه جورای به خانواده مربوط بود 
از اون‌جا که خانم والده نگران بود دوباره دست گل به آب بدم،  همون هفته‌های اول متارکه بود که من رو به وسوسة دون خوان برد خونة کامران
  منتظر یه چیزی تو مایه‌های خوان ماتیوس بودم اما وقتی کامران را در خونه یا بهتره بگم حریم اقتدارش ملاقات کردم، به جرات می‌گم کپ کردم
واوووووووووو
چه خبر بود

از در و دیوار خدایان نگاهت می‌کردن و برترین مکان به خدای جنگ اختصاص داشت.
لباس و خنده‌های که هرگز فراموشم نخواهد شد

به عبارتی من با کپی برابر اصل پائولوکوئیلو مواجه شده بودم با ورژن تبتی
در این نزدیک بیست سال خیلی چیزها ازش یاد گرفتم

اولیش عشق بود و بخشش. 
محاله بشه او را بی‌خنده حتا تصور کرد با یک جفت دندون خرگوشی. 
آرشیتکت تحصیل کرده‌ی فرانسه. 
ویک هنرمند خلاق
نام کامران یکی از مشوقین من در همه‌جای زندگی ثبت خواهد شد

بقول سقراط رنج و راحت حلقه‌های یک زنجیرند


 

بعد از تلفن طولانی ناشر که خبر از حروفچینی گلی می‌داد که بعد از سه سال کم از معجزه نداشت. باید می‌شنیدم
کامی رفت
به همین سادگی
  گریه کردم در حالی‌که او هنوز می‌خندید و مثل همیشه با بشگن‌های گاه به گاه شادی را بین دوستان سرایت می‌داد
  بهش می‌گفتم: هوتی. یعنی « بودای خندان» حالا چطور باور کنم مرگ یک بودا رو؟
کامی همیشه می‌خنده در حالی‌که تکرار می‌کنه: 

   سخت نگیر دختر.  بخند دنیا همین خندة توست
کاش با رفتن من تنها نیم از این فضیلت مثبت به یادگار بمونه
یه روز در خانه‌اش که همیشه پر بود گفتم: 



دلم می‌خواد مثل قدیم شیرینی بپزم. ولی تنهایی نه. برای یکی دیگه بپزم.
گفت: چرا نمی‌پزی؟ 

اگر اونی که جفت تواست قراره پیدا بشه، شک نکن مثل آدمیزاد نخواهد شد
تو بپز؛ یکی اف‌اف رو می‌زنه و می‌پرسه« خانم این بوی وانیل از خونه شماست؟ می‌شه به من هم ذره‌ای بدی؟» به همین 

سادگی


 

 پس فردا شب که تولدش بود، دوستان بنا به خواسته کامران بی لباس سیاه مثل همیشه اون‌جا جمع می‌شن و تولد کامران را این‌بار بطور خیلی جدی‌تر جشن می‌گیرن
 

 کاش بتونیم مثل کامران پر از خاطره‌های زیبا و شیرین مردم زمین را ترک کنیم
 
دوستت دارم کامران خوشنگه
  همان‌طور رفتی که بودی




سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...