حالم خوبه
همه چیز به زیر سوال رفته. اولیش خودم
این چندوقت تمام زنگها را بستم. ته تهش رو نشستم. البته یک حُسن داشت که، بهابل رو بستم. نمیدونم برای چندمین باره که میگم بستم؟ اما اینبار میدونم تموم شد
اما نه به این دلیل نباشم
خودم رو پیدا نمیکنم
نمیدونم تا کجا، درست رفتم
کجا اومدم و شاید قراره برم
نه اینکه از کجا. کجا اومدم برای حالا؟
این اسمش حال خرابی که نه خیلی، شاید یه جور پوست انداختن باشه
هنوز نمیدونم کیهستم؟ این خیلی تلخه حتی تلخ تر از سیبسرخحوا
اما حرفم نمیآد
یه جاهایی گم شدم
جایی که ذرهای عشق درش نیست، از هیچ جنس؛ از هیچ نوع
همین