۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

کاغذ سفید


یه پنجره اتاق کار. که صدای آژیرهای متعدد و متفاوت را موزیانه از درز قدیمی‌شیشه به خونه می‌آره
صدای ماشین‌ها و ترافیک خیابون بهار. بوق و گاه آمبولانس‌هایی که به سمت بیمارستان شهربانی می‌رن
و
نم‌نم بارونی که تو رو به یاد، یاقوت زن قرمز پوش می‌اندازه که بیش از سی سال در انتظار عشق در میدان فردوسی موند
خدا منو یه روز از همه‌اش نجات بده
پاییز زیبا و دوستاشتنی با چنارهای سر به‌هم کشیدة بهار که خداد ساله اون‌جا غیبت سکنة محل رو می‌کنند که نیمی اقلیت و نیمی هم ما هستیم
این پاییز چه بیزار کننده می‌شه با یاد ترافیک مدرسه‌ها
کاش الان پشت پنجرة یه خونة قدیمی یه گوشة دنج شهر با کاج‌های بلند صد ساله و کلاغ‌های پیر این بارون روی برگ‌های زرد و نارجی چنار خشک پاییزی روی زمین تماشا می‌کردم.
صدای قل‌قل کتری لعابی روی بخاری شیشه‌ای و عطر چای تازه پشت شیشة اتاق
و من
پشت میز گرد لهستانی نشسته بودم که پایه‌های صندلی‌هاش گاهی جیر جیر حرف می‌زد
من می‌نوشتم
نه روی این کیبورد
روی دفتر یک‌خط بچگی



۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

وسوسه



اسم فیلم، همسفر
با شرکت بهروز وثوقی و گوگوش
سکانس، اتاق مسافرخانه
گوگوش: تو زن داری؟
بهروز: نه
نامزد چی؟
داشتم وقتی از سربازی برگشتم، حامله بود
عشق کسی که .....
بهروز در یک حرکت آرتیستانه یه نیم‌خیز برمی‌داره و می‌گه: ده آخه نوکر پدرتم چه کاریه این وقت شب تو ما رو یاد هر چی نداریم بندازی؟
حالا حکایت ماست
خلاصه که نشوندنمو پای یکی از این محصولات بالی‌وود که معلوم نیست کارگردان چطور سوژه کم نمیاره و سه ساعت تموم می‌تونه از عشق مایه بذاره
ای‌ول. دست مریزاد
ما که یه عمره خونه خراب فیلم هندی و دوباره فیل دیدم و دلم هوای هندوستان کرد
اما راستش یه چیزی قدیما بود که حالا نیست
حوصله
حماقت
خریت
زود باوری بگیر برو تا آخر. الان که هیچ یک درم موجود نیست و آموختم باید چارپنگولی مواظب خودم و دلم و احساسم باشم
شب دوتایی با هم خلوت کنیم
به گوشم نجوا کنه که زندگی زیبا و زمین جای امنی است
بهتره کمی استراحت کنیم.
از رسیدن فضاپیمای فلان به مشتری ناممکن تر شده
می‌فهمم این پدرسوخته این گوشه موشه‌ها قایم شده
ولی خب بازار نمی‌بینه
بذار دلش رو به سالی یکی دوتا فیلم هندی خوش کنه و منو به زحمت کشف و شهود نیانداره
خدایی‌ش می‌شه الان یهو عاشق شد
دیگه برای مقدمه و معما و شناخت و اینا وقت می‌گذره
حالا من،نوکر پدرتم. چه کاری ما رو یاد چیزایی که نداریم می‌اندازید؟
اگه بدونی یه‌دفعه چطور متحول شدم و دلم، عشق می‌خواد. جون به جونم کنن همیشه همون دختر مدرسه‌ایه باقی می‌مونیم که به یه سلام، مال
ده بار با خودت بگی، دیدی چطوری گفت سلام؟

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

من کو؟




اوج ترافیک صدر، شرق به غرب. منم یکی از اون همه
یواشی ماشین‌های همسایه رو می‌دیدم
بچه‌هه برام زبونش رو در آورد
یادش بخیر زمانی که ما از همه آد‌م‌بزرگا حساب می‌بردیم. خانم مادر داشت مخ آقای پدر را می‌خورد و به نظر بوی دعوا می‌اومد
خلاصه که هر یک به چیزی مشغول
زمان ترافیک، مربوط به روسا و آقازاده‌ها و ماشین‌ها یکی از یکی بهتر
عجب جامعة سیری! ای‌ول
البته اونایی که ندارن، ندارن که اینجا نیستن و به حساب بیان
با یه حساب سرانگشتی نگاهم از شیشه راه گرفت و نوک پنجه بالا رفت تا به سقف خدا رسید. یه نگاه شرمنده کن و بی‌گناه بهش کردم. گفتم:
خب این‌همه نعمت دادی بعد براش قوانین جیزه و اوفه گذاشتی
به فرض که من حوا باشم و در بهشت زمینی تو چشم از همه بپوشم. پس بهشت چه معنی می‌ده؟ می‌ذاشتی همون‌طور روح خالی و بی عشق تو می‌موندم و بیخودی اسباب زحمت
اطرافیان نمی‌شدم
ده یازده ساله که بودم. مدلم از این دختر تپلوها بود. وای به وقتی که خانم والده از یکی از شاهکارهای جدیدم پرده برداری می‌کرد و به قید دو فوریت، تبعیدم می‌کرد به اتاق. نه تی‌وی نه از
غذا خبری بود
از شانسم می‌زد و اد همون شب بهترین فیلم‌ها پخش می‌شد. غذا از دست خانم والده در رفته بود و خوشمزه شده و خلاصه هرآنچه که احساس بدبختی رو کامل کنه جوره
لای در بو بکش و صدای برنامه‌ها رو گوش کن
خب ببخشیدا اینم که شد همون
ما دایم روزه باشیم پس این‌همه خلقت تو به چه درد کسی می‌خوره؟
وقتی دخترای همسایه جمع می‌شدن تا توی خونة ما با من بازی کنند، من همه اسباب بازی‌هام رو می‌آوردم. اما همه رو نمی‌دادم
بعضی
باقیش فقط برای تماشا بود

دل‌داری



دیشب و امشب محاکمه شدم به دلیل این‌که بلد نیستم با مهربونی دلداری بدم
یعنی در اصل اصلا آدم مهربونی نیستم که کسی بخواد به من پناه بیاره
بچه‌ها دوست دارن زار بزنن، گند بزنن و تو هی بگی عیب نداره مامان جون. خودم درستش می‌کنم. یا هزارتا دروغ بگی تا دلداری داده باشی
خب به من چه اگه مدلم این‌طوری نیست
بچه رو تا وقتی تو بغل جا می‌شه پیشته پیشته می‌کنن
گفتم خب کسی تاحالا به‌من لازم نبوده دلداری بده. یا بوده کسی نبوده که دلداری بده. بیا و تو یادم بده.
می‌گه باید بگی عیبی نداره.
حالا گذشته.
و خلاصه حرف‌هایی که آرومم کنه. تو همه‌اش می‌خوای مچ آدم رو بگیری که دیدی؟ یادته ؟
در فلان تاریخ و ساعت در فلان کتاب خطی ثبت کردم، من
بتو گفته بودم که همین‌طوری می‌شه
گفتم خب، بیا بغلم عزیزم تا بهت دلداری بدم
البته اون‌که محل نذاشت
اما من یه رجوع به خودم کردم. هر چی زور زدم
دیدم اصلا دلداری بلد نیستم و هر کس فقط خودش مسئول وضع پیش آمده‌ست.
اینم یه جور بیماری‌ست؟
خدا کنه واگیر دار یا کشنده نباشه

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

تریپ هنری


البته من که فکر می‌کنم هنگام تولد، اول قلم‌مو و پالتم را دادم دکتر بعد خودم پا به این عرصة گیتی گذاشته باشم
مثل تمامی، هنرمندان بزرگ و شهیر دنیا که وقت تولد هنر نه تنها در خون‌شون که، در مشت‌شونم بوده
خلاصه، وقتی می‌خوام یه خط بنویسم ذهنم انقدر وراجی می‌کنه و از این شاخه به اون شاخه می‌شه که حکم، فسلخ مش‌قاسم و اینگیلیسی‌ها رو پیدا می‌کنه
آره، اصلش می‌خواستم بگم، تا چشم باز کردیم و رایحة هنری‌مون فضای خونة پدری را عطرآگین کرد. حکم دادند. هنرمند جماعت هم خله، هم گدا
در نتیجه من شدم باعث شرمساری و از طرفی اسباب آزادی
به واسطة همین منم یا مثل شامپانزه بالای درخت آب در هاون می‌کوبیدم یا نوک هلال ماه نشسته بودم و با قلاب ستاره می‌گرفتم
حرجی هم نبود. هنرمندا دیوونه‌اند
اما خدا وکیلی این همون حکایت یه نه می‌گم صد سال به دل نمی‌کشم شده‌ها
یکی می‌گفت: بابا شایعه است. اینو باب کردن تا هر غلطی که دل‌شون خواست بکنن
گفتم: آخه عامو، موضوع همون غلطه است که از نوع دیوانگی است و حکم قطعیت پیدا می‌کنه. چون دیگران به چنین بهانه‌هایی نیاز ندارند
یا مثل دیوانگی سیدا. هفته‌ای یه بار به مدت شش روز
دیوونگی که دیگه فورمول و فلسفه برنمی‌داره
دیوانه چو دیوانه ببیند ، خوشش آید
تو چطور؟



۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

ماری، بلاگرفته


هفده‌سال پیش وقتی تازه متارکه کرده بودم و هنوز خیلی جوان، با یک بانوی نیمه ایرانی، آلمانی دوست شدم به اسم ماری
من یه ماری می‌گم، شما تجسم نکنیدکه در وصف ناید
اون‌موقع هم‌سن الان من بود
بیوة پولداری که تازه به ایران برگشته بود و آقایان اراذل‌اوباش جمیعا آگاه از صفرهای حساب بانکی و انصافا زیبایی و زنانگی ماری دست به دست داده و همیشه یه مشت ساس و کنه دنبالش آویزون بودن و
ماری با لحجة بدترکیب و بی‌ریختش می‌گفت: منو ببر پیش یه ساحر، از اینا که می‌شناسی
البته که من به سمت تفرش می‌خندم چنین معجونی در بساط داشته باشم. اما برای چی می‌خوای؟
می‌خوام ببینم اگر در تقدیر من نیست عشق پیدا بشه و باید تا همیشه تنها بمونم، خودم و بکشم راحت کنم
اون‌موقع به حرفش خندیدم
ده‌سال بعد منم یه چیزی شبیه اون فکر می‌کردم و به خود قدیم می‌خندیدم
حالا به همه‌اش
واقعا زندگی چقدر مسخره است که بی اولاد ذکور آدم ممکن نشدنی باشه

waiting


همیشه، همه چیز همون موقع اتفاق می‌افته که نه تنها منتظرش نبودی، بلکه حتی یادتم رفته
مثل وقتایی که منتظری
منتظر هر چی. یه نامه، یه زنگ تلفن، یه دیدار.................... اتفاقی نمی‌افته
به محض این‌که نگاهت رو از پنجره برمی‌داری و جا عوض می‌کنی، راه‌ها باز می‌شه
انرژی انتظار از بتن سخت تره، فقط ارگانیک نیست که مشت پر کن و باور کردنی باشه
تو منتظر می‌شینی، خبری نمی‌شه. راه بند اومده. ماشین پنچر کرده ، کار پیش می‌آد و ....................... هر چی دوست داری پر کن. فقط فراموش نکن همیشه مردم در گفتن علت تاخیر صادق نیستن. مثل یه جور کرم
خلاصه که خواستم بگم انتظار بد دردیه.
ولی بد تر از اون. منتظر کسی نبودنه
مثل احوالات نباتی و کنونی من
نه زنگ
نه خبر
نه آدم زنده
زندگی تمام هیجانش رو از دست داده و من باید بگردم دنبال یک کدو قل‌قله زن
در راه ندیدی پیر زن؟
داره خودمم باورم می‌شه، یه چیم شده

ذهن، رخنة بیگانه



اگر می‌شد انبار ذهن مثل گنجة آقای " ووپی " یهو سرریز بشه بیرون. منم به اشراق می‌رسیدم
البته این مبحث برای معتقدان به ماده هیچ جالب و خوش‌آیند نیست
مثل همیشه. مثل گلی با خودم حرف می‌زنم. هرکی دوست داشت می‌شنوه
شبی خواب یک تصادف دیدم. اما چون ماشینم از جنس هیچ‌کدوم از سه ماشین توی خواب نبود.
فکر نمی‌کردم مال خودم باشه. اما ذهن موزیانه هلش می‌داد. چون
حسم رو ازش دیده بود. بد، خیلی بد. انقدر که بین همه رویاهایی که بیست ساله می‌نویسم، این از همه بیشتر درم مونده بود
حالا، سوال
حادثه رو من بوجود آوردم؟
من به آینده رفتم و حادثه رو دیدم؟
وقت تصادف حتی ماشینم اونی که در خواب دیدم بود، نه ماشینی که وقت خواب داشتم.
وقتی دوسال چارچنگولی به تخت چسبیده که نه بسته بودنم، تنها دشمن مزاحم، ذهنم بود. تمام ترس‌هام رو روی سقف اتاق می‌دیدم که منو به اون نقطه رسونده بود
ترس‌های شاید از بچگی تا حالاکه به‌کل زندگی‌م رو بی‌ریخت کرد. ترس‌هایی که یکی‌یکی پیدا و تجربه شد
خلاصه اینکه فهمیدم این سیستم مخابراتی و جاسوسی که دشمن منه، ذهن منه
ذهنی که وسیلة تجسم و خلقتمه
از مسیر خارج شده و در خدمت جناح دشمن قرار گرفته، و از کوچکترین نقاط ضعفم استفاده و فاجعه آفرینی می‌کنه
مثل دو سوی نیک و بد هستی
اون گند می‌زنه، خالق پاک می‌کنه
برای همین تصمیم گرفتم کنترل و محار ذهن را از قوای دشمن پس بگیرم و چاره‌ای ندارم جزحضور در لحظة اکنون که تنها حقیقت من و خدا در آن حضور داره
نه تخیلات آینده و خاطرات فقط تلخ گذشته
شده همین‌طور نشسه باشی، فقط خاطرات خوب و خوش‌خوشانی یادت بیاد؟
نه که نمی‌آد. خاطرات و کل اطلاعات در حیطة مغز و در هارد مستقر شده. مغز هم بخش کاملا تحت امر منه و تفکر عملی اختیاری
ذهن موزیانه می‌ره و بدترین را انتخاب می‌کنه تا انرژی به سمت بیرون، گذشته، هراس، تنهایی‌ها........... خلاصه جنس جور سرریز کنه
خدارا چه دیدی، لابد اون بیرون به مصرف غیر می‌رسه؟
هر چی که همچین حالت و بگیره که ...................
برای همین چاره‌ای جز مراقبه ندارم. باید هرلحظه مراقب خودم و عملکرد ذهن باشم
یه‌بار قدیما
بعد از تجربة مرگ، فکر کردم کمد رو خالی کردم
امادوباره پر و تلمبار شده. چون هنوز زخم‌هایی دارم که با یادآوری یه چیزایی، دردم بگیره و باید زخم‌ها رو خوب کنم
چون نمی‌دونم کجا هستند. مجبورم با دردها انقدر برم تا به سر منزل مقصود برسم و جای زخم وتاریخچه‌اش شناسایی، حل، بخشیده و آخر هم پاک بشه


ای فرزند آدم از ابلیس بپرهیز که او تو و نژادت را دشمن خواهد بود. توانایی جز وسوسه نداره
مواظب نسلت باش

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...