۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

شتر همسایه






فکر کنم دارم پیر می‌شم. چون دیگه حوصلة آرزو کردن ندارم
پیری پذیرفتن، پیری‌ست
پیری همان‌هایی‌ست که وقتی من در دیگران می‌دیدم
پیری خستگی‌ست و وا دادن به عادت‌هاست
دیگه به خیلی چیزها فکر نمی‌کنم و حوصله‌شون رو ندارم
مثل، موزیک بلند یا تمرین پیانوی پریا
یا
حوصلة انتظار
یا به یکی دیگه فکر کردن
من دیگه حوصلة عاشقانه فکر کردن و نوشتن هم ندارم
حوصلة شنیدن ترانه‌های عاشقانه هم ندارم
من دیگه حوصله ندارم


کی صدا کرد؟



یه عالمه کاغذ سفید بی‌خط برداشتم و یه عالمه مداد شمعی، ماژیک و آبرنگ
آسمون آبی
کوه‌های مثلثی قهوه‌ای
راستی تا وقتی اولین کوه زندگی رو کشیدم، هیچ‌وقت کوه واقعی ندیده بودم و در نتیجه حتما یکی بهم گفته: کوه‌ها مجموعه‌ای از مثلث‌های بلند و کوتاهند که گاهی نوکش برف داره و گاهی همه‌اش سبزه
آسمون آبی رو که خودم شخصا کشف کردم. اما کی وسوسه‌ام کرد همه‌را در کاغذ بیارم؟
حس، خدای گونگی و کن فیکون؟
کی یادم داد جنس پسر خوب است
دختر شیرین و عروسی مال ماست؟
مردها سرورند و ما بدون اون‌ها ، خیلی تنهاییم؟
کی گفت می‌شه بوسید؟
واقعا تهش رو بگیری من تجربه‌ای از دنیا ندارم. مگر مشتی مزخرفات دیگران
وای که اگه یه روز بفهمم آسمون به‌جای آبی، همیشه سبز بوده

عبور



به آینة بزرگ، بالای کنسول نگاه می‌کنم
انگار دارم خودم رو از زاویة دید پدر می‌بینم. آخه آینه کنسول یادگار پدره و من همیشه درش شانزده ساله بودم
تا همین چند وقت پیش. باور کن
الان دیگه خودم در قید و بند تصویر در آینه نیستم. شاید روز جشن خاطره‌ها باشه که بالاخره اجازه پیدا کردن از قفس آبگینه به گذشته‌ها برگردند
دیگه خیلی اهمیت نداره پلک داره می‌آد پایین؟
اومده پایین؟
یا قراره بیاد پایین
خیلی وقت پیش بود که فهمیدم، همه یه روز پیر می‌شن
یکی‌ش من
مهم این بود که در هیچ سنی هم‌زبان خودم را نداشتم و تنها بودم
طول و عرضش بد نیست، اما من همه‌اش تنها بودم و این خسته‌ام کرده



۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

چه ساده بودم



سیزده چارده ساله بودم که یه روز یکی از این، ای جوان سیه موی‌ها توی راه‌پله ساختمون جلوم وایستاد و چنان نگاه عاشق کشی تحویلم داد که تا حالا کلارک‌گیبل تحویل کس نداده
بار دوم به سوم، به خودم اومدم دیدم یک دل نه صد دل عاشق یه جفت چشم شدم که نگو از پدر سوختگی و با نقشه قبلی یه هالو پشندی گیرآورده بود که فرق مرد رو از دسته بیل نمی‌فهمید
اما یه جوری نگاهم می‌کرد که مثل نگاه باقی پسر های همبازی که نه، خیلی سال بعد فهمیدم فرق داشت چون پر از شهوت و خباثت بود
جون به جونم کنن همیشه فقط آدم‌های حقه باز و پدر سوخته درباره‌ام موفق بودن. چون من غرور داشتم و اون‌ها رو
که به غرور من ده بریک
روی اونا غرور منو ارضاء می‌کرد و در نتیجه با مخ سر از تیر چراغ‌راهنمایی در می‌آوردم
القصه که یه روز پسرک در یک حملة غافل‌گیرانه یک نمه فدایت شوم داد دستم و زد به چاک
آقا من یه چاک می‌گم. شما یه چاک می‌شنوید. منه گاگول عقب مونده هنوز داشتم مثل بز نامه دورت بگردم رو نگاه می‌کردم که، دو انگشت پر اقتدار حضرت، پدر زحمت رو از بالای سرم با گرفتن نامه کم کرد
فقط می‌دونستم، باید دنبال ابوی جان برم تا معنای چاک را بخوبی یاد بگیرم
چاک‌های متعددی که از آن پس باید یاد می‌گرفتم
مثلا، چاک دامن یا چاک ......ای بی ادب. دیدی .... از خود درخته؟
چقدر فکرتون منحرفه!
فکر کردین کدوم چاک منظورم بود؟
آقا بذار اصل ماجرا رو بگم برم رد کارم
خلاصه که من بمیرم و ریز ریز بشم و ای دورت بگردم ، شبا بی‌تو پابرهنه می‌خوابم. حضرت پدر می‌خندید و می‌خواند. در آخر فقط یک کلمه گفت
گوش کن بابا جون. اینا برای همه قراره خودکشی کنن
مالیات که نداره. بذار دروغ بگه.
گفتم: خب اگه راس راستی خودش رو کشت؟
فرمودند: عوضش می‌تونی ادعا کنی یک نفر توی زندگیت خودش رو برات کشت
که البته دورة فرهاد دیگه تموم شده



۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

نیازمندیها





شيخ صدوق در کمال الدين از ابي عمير و او از ابن اذينه روايت کرده که گفت: حضرت صادق فرمود :
پدرم فرمود: « پيش از ظهور منجي، مردي قدبلند و سياه در غرب به حکومت مي رسد که نشانه اي آشکار از جدم ابا عبدلله با اوست.
لشگر او قويترين لشکر روي زمين است و اين لشگر سرزمين کربلا را به تصرف در مي آورد تا زمينه ظهور منجي را آماده سازد.
"فقط جان مادراتون کسی اینا رو به گوش بوش یا اوباما نرسونه که دیگه از عراق برو نیستن"
او خون مدعيان دروغين جانشيني جدم اميرالمونين را درنجف و قم به زمين مي ريزد و نائبان دروغين مهدي را رسوا مي سازد.
او پس از تسلط بر کربلا و نجف به سوي ري تاخته و فرمانرواي يک دست را که خود را به دروغ به ما منتسب مي کند نابود خواهد کرد. در آن زمان شيعيان ما نبايد شک کنند که اوباماست .»
(بحار الانوار - جلد سيزدهم - باب سي ام )


سانتوری۳ قطعه۶۴

رهبر پرشیا اسپانیای بزرگ را اشغال میکند. کشتی های جنگی در برابر محمدی هایی که از پارتیا ومدیا بر خاسته‌اند می ایستند.
آن مرد سیکلاد را تاراج میکند و آنگاه انتظاری بزرگ در بندر یونان حکم‌فرما میشود.




عشق اول


 

وقتی صبح ، هراسون بیدارشدم که سرویس امروز را شروع کنم،
یادم افتاد مدتی است حتی به عشق فکر نکردم
 اما نبودش در روحم یک جای پای گنده گذاشته بود به اندازه‌ی نصف قلبم
این یک علامت خطر بزرگ بود.
مگه می‌شه بی عشق زندگی کرد؟ به‌قول رفقا
ایمکان نداره
هر چی توی خرت و پرت‌ها رو گشتم کوچک‌ترین رنگی از عشق در خاطر نداشتم .
نشستم کلی مراقبه کردم و زور زدم اما باز خبری نشد.
حالا از راهکار بعدی استفاده می‌کنم
سلام به همه اون‌هایی که روزی قلبم رو لرزوندن و رفتن
سلام به اون‌ها که لرزوندن و موندن
سلام به اون‌هایی که لرزیدن و من رفتم
یا لرزیدن و من حتی نفهمیدم
سلام به اولین تجربه‌ی عشق نوجوانی حمید رضا مشفقی
و سلام به آخرین و
تجربه‌های بین این دو که آمدند و مدتی من‌رو پر از حس عشق کردند
احساساتی که گاه عمیق و به یاد موندنی شد و یا بیشترشون که اصلا اسم‌شون هم یادم نیست
سلام به اونی که هنوز درش احساسی از من هست یا اونی که در راه آینده است
سلام به همه عشق‌های زندگی های قبلی ؟
خدا رو چه دیدی کی می‌دونه در زندگی های خیلی دور کی بوده ؟
لابد تجربه‌ای از عشق داشتم که همیشه اینطور بی‌قرار عشقم ؟
سلام به همه خاطرات گرم عاشقانه‌ی 

دوردست ترین
یا حتی اولین تجربه دنیایی‌ام
و حتی شاید ، سلام به آدم

مراسم عشق ورزی به پریا چنان از خودم غافلم کرد که امروز ترسیدم


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...