هنوز به انتظار تولد اون سحابی ، خیلی دورم که روزی در راه سفر به امروز دیدم
من ماندم و سحابی بهسوی زایش میرفت
من مُردم
سحابی، متولد شد
شاید آن سحابی، خیلی دور، خیلی نزدیک. که همهجای خاطراتم بود، خود، من بودم
که
در سینة فراخ و سنگی، دشت
به فردا دل سپرده و در افقهای بیگانه به انتظار رویشی نو نشسته و خوش بود
و
خاطر، سحرگاهی که
از نو
از تو
زاده میشوم ، یگانه عشقش بود