۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

شور به ماهور




نظرت راجع به ریتم جدید چیه؟
همون موسیقی با ضرب تازه
زندگی یعنی همین بداهه نوازی‌های
پی‌در پی



چند شبه انقدر بریده بریده خواب می‌بینم و بیدار می‌شم
از خواب دارم می‌میرم و جرات ندارم دراز بکشم

لحظة اکنون



ساعات پشت سر
نمی‌دونم انگار همین‌طور که مادری‌م رشد می‌کرد
زنانگی‌م می‌خشکید؟

راست می‌گی؟




ساعت دوازده
پریا توی اتاق خودشه
من توی اتاق خودم
جدی ما چه آدم‌های با شکوه و خوشبختی هستیم که هر یک با فاصلة سالن شهرداری از هم اتاق داریم و مجبور نیستیم هی اتفاقی هم رو ببینیم
این‌طوری همیشه تو حسی‌م و سر، صحنه
در اوج تنهایی دنیا رو می‌جوریم
گاهی نگران می‌شم نکنه پریا هم مثل خودم منزوی و گوشه گیر شده باشه؟
این دیگه جرمش از وحشت ماچ و خفگی بیشتره
من اگر حوصلة معاشرت ندارم برای اینه که انقدر معاشرت کردم که تق‌ش در بیاد
اما اون باید تجربه کنه و تصمیم خودش رو برای ماجراهاش بگیره

بوسه





یادش بخیر. یه روز نمی‌دونم در کدام کانال تی‌وی از دستشون در رفته بود و دو تا لبی جلوی چشم این طفلان مظلوم گرفته شد
پرسیدم، چی شد؟
دایه جان قدسی که روحت شاد باد،
پیش‌دستی کردی و با لهجة کرمانشاهی گفت:
« به خانومه نفس مصنوعی داد»
خدا می‌دونه تا مدت‌ها از بوسیدن می‌ترسیدم و هنوز هم از بوسه بهم احساس خفگی دست می‌ده


تنفس



ساعت ده‌دقیقه از ده و ربع گذشته، انگار زمین عطسه کرد!
تو هم شنیدی؟
این‌که چیزی نیست خودم با همین دوتا گوشام گاهی شنیدم که استخر، چیلک آه می‌کشه
گاهی هم آسمان
البته وقتایی که دارن به هم نفس مصنوعی می‌دن

صفر درجه






ساعت یک‌ربع به نه و نیم
و من با جوراب‌های سفید‌حوله‌ای روی سرامیک‌های بی‌حس، خونه راه می‌رم
گاهی زمین زیر پاهام می‌تپه
گاهی من بر فراضش راه می‌رم

پس چندتا؟







ساعت هشت شب و من هنوز زنده‌ام
نمی‌دونم تا حالا چند دفعه فکر کردم الان می‌میرم و هنوز زنده‌ام
تو چی؟

قطره‌ای مرگ


در نقطه‌ای از جغرافیا شکل می‌گرفتم که سرلوحه‌اش خدا شاه میهن بود و بعد پدر خانه خانواده
سال پنجاه‌هفت که شاه رفت و انقلاب شد، بازم نفهمیدم چی بود و چه‌طور شد؟
ولی سال پنجاه‌هشت راست‌راستی هم شاه و هم خدا رفت. پدر رفت
من بی‌صاحب افتادم توی جماعت آدمایی که هیچ تعریفی از آن‌ها در لغتنامه زندگی‌م نداشتم
آدم‌های بد، خوب، متوسط........... حالا قد راست می‌کنم
کتاب کهنة پشت سر رو پرت می‌کنم روبروم، خسته هستم
از این‌همه مسئولیت
خسته‌ام از این‌که همیشه از ترس وجدان زخم‌های عفونی همه کس جز خودم را زیستم
ترسیدم شب وقت خواب ترس منو بگیره که یه جایی کم گذاشتم
انقدر به خودم سخت و تنگ گرفتم که ، الان می‌بینم من زندگی نکردم. فقط سعی داشتم نسخه‌های صحیح خوب بودن رو بلد بشم. انقدر که اصل خودم رو که خدا رو چه دیدی شاید خوب‌تر
هم بود گم کردم
قلبم درد می‌کنه، نفسم کمی تنگه و حس می‌کنم یه چیزی توی قلبم می‌سوزه. نگاه به کیبورد مات مونده و انگشت‌هام بی‌هدف جابه‌جا می‌شه و این حروف رو ثبت می‌کنه
قلبم درد می‌کنه، می‌سوزه
دلم نمی‌خواد بلند بشم
دارو چند متر اونور تر و من دلم نمی‌خواد اسپری را بردارم
به سنگینی نفس‌هام فکر می‌کنم، گوش می‌دم
منتظرم
منتظر، شاید مرگ
شاید این آخرین کلمات باشه؟ شایدم نه
نور مانیتور چشمم رو می‌زنه و زیادی به نظر می‌رسه و نور پشت تاریک‌تر از قبل
خوبی؟
خوبم



۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

مادر آناستازیا


خانوم، فعلی، آقای شوهر سابق، هربار منو می‌بینه دلش تاپ تاپ می‌زنه و نگرانه
خیلی سعی کردم بهش بفهمونم که هی لی‌لی، این مجنون دیگه برای من هیچی نیست و رختی برازندة قدر خودته
اما از اون‌چا که خودش خیلی مهم و بهتره آقای شوهر هم مهم باشه دوست داره منو رقیب یا دشمن فرضیه خودش حساب کنه
من حرفی ندارم. اگه اون حال می‌کنه، باشه. اما وقتایی که دیگه خیلی احساس صمیمیت می‌کنه، منم گُر می‌گیره و ای همچینی یه جوریم می‌شه.
همون‌موقع‌ست که دلم می‌خواد یه جوری به یادش بیارم که، به‌خدا غلط کرده بودم من.
بچه بودم، نفهم بودم، گفتیم از رو دست دختر خاله‌ها کپی کنیم
خلاصه این که کلی از مناسبات بچه‌ها و جناب شیخ‌پدر با چارچوبای خانم نامادری تعریف می‌شه
ما که دیگه دمه غزل خداحافظی‌ هستیم
کاش بعدش یکی حالیش کنه ، روح من به خاطر هیچ بنی بشری به سمت تفرش می‌خنده که به زمین نگاه کنه یا برگرده
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشة بامی که پریدیم، پریدیم

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

بیست و یک



نمی‌دونم آیا بزرگان حکمت و فکرت هم مثل من گاهی دچار پریشانی، فلسفی می‌شن؟
یا این پریشان احوالی فقط از سر حقارت منه؟
در حقارتم و این‌که به‌خدا هیچی نمی‌دونم شکی نیست. اما به حقارت به دیدة تردید می‌نگرم
اگر بخوام انسان خدایی را ندیده بگیرم که از حقارت هم می‌توان بیکران گفت
اما من گاهی دچار دلزدگی نه به سبک دریا زدگی اما به سبک مجنون زدگی، می‌شم
گاه انرژی پایین و
من در به‌قول گلی قعر جهندم .
گاه چنان توپم که محاله خود تارزانم از پسم بر بیاد
حالا هم در مرکز این تاریکی نشستم
این‌ور این میز بازی
با یک چراغ سادة که از صفحة
گرد میز نیم‌متری فاصله داره و دو متری هم اطرافش را روشن کرده
دود دخانیات درش چرخ می‌خوره و جناب خیال، خداوندی‌ ما با دست، دودها رو پس می‌زنه
من همه بانک رو خوندم بگو با چی؟
یه بی‌بی و یه سرباز
من بریدم
کم آوردم
دارم می‌رم تو مایة خستگی و انکار همه چیز

خجالتش به من



اما، راجع به گلی
1- تو چند تا طناز می‌شناسی که اینجا، یعنی ایران جرات کنند آن‌چه را در خفای اینترنت می‌نویسند به وزارت فخیمة ازما بهترون ببرند
2- زن « ناقص عقل» هم باشند
3- با یکی به‌اسم روسری هم مواجه شده باشند که وقتی با تو در اتاق تنها موند دور میز بچرخه و دنبال شاهدی برای گفتگوی کاری بین دو انسان بگرده و به شیطان که« تو باشی» لعنت بفرسته و کتابی با سروته و مضمون راهی نشر کنه؟
فقط یه کله خر، به اسم، من
یه سری کلمات با حکمت و دلیل پشت هم آرایش شده رفته ارشاد. هر از چندی جناب بررس روی چند سطرش خط کشیده و کنارش نو شته تصحیح یا حذف. در حالیکه تو حق نداری خطوط بالایی یا پایینی را تغییر بدی
مثلا حکایت خانومه خداهه، آقا خداهه رو ماچ کرد می‌شه، کتک زد. سطرهای بعد همچنان از بوسه می‌گه، در حالی‌که اصل موضوع عوض شد
همین که تونستم با پررویی اونی که منظورم بود « انسان خدایی » نشر کنم
خدا را سپاس‌گذارم
من، می‌دونم این کتاب از چه نبرد دلیرانی اومده بیرون
جلد اولش یک‌سال ممنوع چاپ بود
البته از تصدق خانم جوادی آزاد شد.
بذار از این خانم‌جوادی بگم.
یه روز ناشر زنگ زد گفت: « خانومی که ممنوعیت گلی رو بررسی می‌کنه، خواسته بری دیدنش» ما بسم‌الله و گفتیم و قدم به دیدار باقی گذاشتیم.
یک خانم با سواد و محجبه مقابلم بود که از سلامت چشم‌هاش برق می‌زد. گفت: می‌خواستم ببینم کی گلی رو می‌نویسه؟
همین‌طور الله بختکی نوشته یا درکی پشتش نشسته؟»
از اون‌روز با هم دوست شدیم. خودش کتاب رو برد پیش حمید زاده رئیس ارشاد و ماجرای جن و بسم‌الله را گفت و بعد از بررسی مجدد گلی از ممنوعیت آقای روسری آزاد شد
حالا تو چه انتظاری از این آش شله قلمکار داری؟
به هر حال منو گلی با هم شرمنده


مسافر




پس چی فکر کردی؟
زندگی یعنی سفر
و داستان‌های بین این دو است که زندگی مرا می‌سازد و تعریف می‌کند در پشت نامی به اسم، من
اسمش شد زندگی
اگر بنا باشه
دایم همة داستان‌ها روی کولم باشه، دیگه توانی برای رسیدن به آخر راه و تجربة زمین باقی نمی‌مونه
چیزهایی که تجربه شد، رفت و گذشت. به عبارتی تمام شد و باید باقی راه را زندگی کرد
درست مثل همان سکته یا برادری که بهش اشاره داشتی
من اگر از صبح تا شب تکرار کنم ............. مکررات پشت سر را چه وقت اکنون را درک و بفهمم؟
من اومدم اکنون و حالا را تجربه کنم
خداوند در اکنون حضور داره
و من مسافری بیش نیستم به‌نام تلخ
سیبی که کال بود ، رسید، و حالا منتظر افتادن از شاخه است

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

من و پسر شمسی خانووووم



زمان بی‌بی‌جهان مد بود دخترها انگشت لای لپ بذارن و جواب پسر شمسی خانوم را از پشت در بدن
زمان شخص خانم والده، دخترها روپوش ارمک می‌پوشیدن و یقه‌های سفید با دو پاپیون به موهاشون مدرسه می‌رفتن و اگر پسر شمسی خانوم رو در پیاده روی روبرو می‌دیدن، می‌انداختن و از وسط خیابون می‌رفتن که خدایی نکرده برای کسی توهمی پیش نیاد
از هم محلی‌ها گرفته تا چهارتا محل اون‌ور گذر
به ما که رسید، آسمون تپید
پسر شمسی خانوم جین لوله تفنگی می‌پوشید و صورتش از بین موهای بلند صاف یا فری‌، سر و صورتش پیدا نبود و بهش هیپی می‌گفتن
یه روز صبح چشم باز کردیم دیدیم پسر شمسی خانم، اور‌کت امریکایی می‌پوشه و تو خیابونا مرگ بر شاه می‌‌گه
چند وقت بعد هم رفت جبهه و افقی برگشت
زمان بچه‌های ما از این بچه‌تا بچه بعدی مد عوض می‌شد
بچه‌های اول که به سنوات جنگ می‌رسیدن همه از دم موجی و پسر شمسی خانوم به فکر بود قبل از سربازی از ایران جیم بشه
دخترها هم که از دم گشت ندید بدید و تو نخ فیلم‌ ترکی
از ژل، ظرفشویی تُرک شد تا برادر افندی
برای بچة بعدی مد عوض شد و یه‌روز پسر، شمسی بانو سرش رو انداخت پایین و دور از جون همگی مثل یابو از پله‌های پشت بوم اومد پایین و فکر می‌کرد کبوتر دم‌چتری‌ست و دنبال ماده طوقی‌ش می‌گشت
یحتمل اکس زده بود یا دوپا فاز ترکونده بود
از نسل‌های بعدی نمی‌گم که پسر شمسی خانوم قبل از بلوغ با خانم همسایه چه کرد

از کجا آورده‌اید؟


نازی
طفلی ایی جماعت که تا دو تا ستاره کنار هم می‌بینند
یا ماه و مشتری و دیگری یه مثلث می‌سازه، زود فکر می‌کنند معجزه شد و امام زمان اومده
غافل از این‌که، امام‌زمان وقتی می‌آد که دیگه تق‌ه همه در اومده و جایی برای معجزه باقی نیست
به‌قول حسن‌صباح: قیامة والقیامه
شده حکایت قلب من که، تا هنوز حرفی از یارانه و سوپسید و یورو و نفت نبود، نیم‌بند می‌زد و گرم بود
وای به حالا که یخش گرفته و یه در میون سوتی می‌ده ، آخ، مردم منو ببرید، سی‌سی‌یو
غلط نکنم این‌بار جناب عزرائیل با رویی گشاده و فراخ و یه دست من به دستش و د، بکش
و از من که اختیار دارید
شما بزرگترید. شما اول
و من هنوز نگاه هیزم و پشت سر، اجل‌ش می‌تابونم بلکه ، دلدار،‌ شاید ، داره می‌آد؟
بذار یه اعتراف ملیح یه‌وری بکنم
گاهی دراز می‌کشم
با تاریکی، سقف می‌رم. نفسم بند می‌اد. تنگ می‌شه و می‌گیره و دلم نمی‌خواد آزادش کنم. دلم می‌خواد یه سرک بکشم
ببینم چه خبره؟
آمادة ورود به این سردی، بی‌رمق و احوال هستم؟
تازه این‌که چیزی نیست. فرم چی‌چی اقتصادی رو هم پر نکردم
تازه مهم نیست
دفترچه و کوپن و این‌چیزام هیچ‌وقت نگرفتم. چرا یه کارت ملی دارم که بعد از هیچ مهُر انتخابات در دفتر سجلد احوالم شهادت می‌ده آمده‌ام............ ولی اینکه همچنان هستم و واقعا زندگی کنم؟
راستش تاقبر، یه‌خروار. نمی‌دونم من به رویای زنده بودن دو دستی چسبیدم و ده ساله رفتم؟
یا نه واقعا هنوز هستم
پس چرا این‌همه ........ تنهام؟

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

چترها یادمان نرود


آدم‌ها در زندگی به فراخور حال و مال و آی‌کیو، ایی‌کیو بالاخره یه چیزی از تو خودشون در می‌آرن
مال بعضی به‌قول اقدس خانوم با کلاسه و مال بعضی هم روم به دیفال..........یعنی بالاخره حتی حشرات هم یه دلیلی آمدند و می‌روند و دانشمندان بهش می‌گن نمی‌دونم چی‌چی سیستم؟
یه چی تو مایه‌های همون :« چی‌چی چی‌چی سعدیا» ولی
عجب هوای عاشق کشی
لطفا توجه
جو گیر نشید
فقط عاشق کش
که البت از صدقه سری بورس نیویورک و آسیا و نفت اپک با سقوط ارقام مالی احتمال ظهور ناگهانی انواع عاشق و دلداده افزون می‌شودو امیدی به فردای روشن ، در دل‌ دوشیزگان عهد قدیم شکوفا خواهد شد
نه آقا اینا اصلا ربطی به مطلب من نداشت
فکر کنم موج رو موج شد.
بسکه این دکتر سروش گفت «همه رادیوییم و اطلاعات غرغره شده رو از هوا می‌گیریم» حس من به خودم کمی تا قسمتی نامانوس و بیگانه شده
راستش نمی‌دونم کدوم فکر خودمه؟
کدوم از امواج بیگانة دار و دسته ابلیس ذلیل شده که از صبح تا شوم تو فکر رکب زدن به ماست
خلاصه که کار از من، والد و کودک و درهم، گذشته و وارد عرصة جدیدی شدم که علم هنوز از حضورش بی‌اطلاع‌س

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...