۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

نه مقدس



هزار سال زمان برد که فهمیدم ایراد از کجاست.
هزار سال طول کشید تا با مشق و تمرین از سر بازش کردم
هزار سال به‌خاطر گفتنش تنهایی کشیدم و صدام در نیومد
هزار سال یاد گرفتم توی چشماشون نگاه کنم و با تمام شهامتم بگم نه
نه که یه وقت فکر کنی ایی‌کیو، آی‌کیوم ایراد داره. نه به‌خدا. اما به بعضی هنوز حتی موجهشم سخته نه مقدس رو بگم و خودم را برای عمری دچار پشیمانی و دردسر نکنم.
اما مناسبات، تعلقات خاطر چی می‌شن؟
البته تا حدودی می‌شه با حفظ تقدم و تاخر بهش توجه کنی. ولی باید کلی توضیح بدی که چرا تو که انقدر نزدیکی و ماه‌یی مجبوری بگی نه
تازه چه بسا هم از تو دلخور بشن. شاید حق داشته باشن شاید نه
اما چی ارجح تر از همه چی‌ست
آرامش خیال در وقتی می‌دونی وظیفة اولت چیست؟ بعد برو سراغ درجه دو و سه و وجدان زخم‌های عفونی
اما به‌جاش شب بگیر و راحت بخواب که، چراغی که به خونه رواست، به مسجد حروم
به گمانم این جواب حتی زبان نکیر و منکر را هم می‌بنده

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

چه بد شد که عادت می‌کنیم



همیشه هر آدمی در زندگی من می‌تونسته یه‌پای ماجرا و درش سهیم باشه
و یا به خودش حق بده که از خدا یا خودش بپرسه، وقتی من زندگی نکردم و نمی‌کنم
بیخود می‌کنه او زندگی کرده باشه یا بکنه
چند سال پیش هم باز به این نقطه رسیدم
اولین مخالف همیشگی همه‌جای زندگی من، خانم والدة محترمه است. که از خوف آخرت و دنیای من چه امراضی که تا امروز نگرفته
فقط خدا خبر داره و بس. نه حتا خودش
بیچاره پیش خودش حق داره. چشم باز کرده یه غول بیابونی دادن بغلش و گفتن این را تو زائیدی
جلوتر از خودش قد می‌کشید و چیزی نگذشت که خواستگاران یک به یک پیدا می‌شدن و مادر که:
بابا این فقط قد دراز کرده. سنی نداره که وقت شوهرش باشه؟
کاش همون وقتا پدر خودش تا بود روانة خونة بختم کرده بود
بیچاره فکر می‌کرد جاودانه است وگرنه تازه در پنجاه و چند سالگی سفارش بنده رو نمی‌داد
خلاصه که به همین مناسبت‌ها ما حق همه چی داشتیم الا زندگی
در مورد عشق ابدی ازلی هم با هم‌دستی دخترا و ابر و باد و مه و خورشید و فلک به سلامتی کاری کرد که یه روز بگم
ببین
تو خیلی ماه. من دوستت دارم. با تمام وجودم. امانه تحمل مادرم را دارم. نه بازی‌های پریا. نه بی‌مزگی‌های پریسا
و نه هیچ جنگولکی که از وقتی تو پیدا شدی به زندگی راه یافته را دارم
نمی‌دونم در چه حالی اینارو براش نوشتم، که بعدها ششصد هزار بار به خودم لعنت فرستادم
ولی اونم با کسی شوخی نداشت و به کل از ایران رفت
دوباره به پشت سر نگاه می‌کنم و می‌بینم
آره ما عادت می‌کنیم
به رفتن‌ها
نبودن‌ها
نداشتن‌ها
نخواستن‌ها
به هر حقی نداشتن‌ها سخت
اما خب باز عادت می‌کنیم

۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

نجابتش منو کشته



خب اگه این نبودیم که کار به انقلاب خیابانی نمی‌کشید
به قاعدة چشم چشم دو ابرو و دماغ و دهن یه گردو بیشتر نمی‌رسید
امروز که پس از مدت‌ها مجالی شد به یک توفیق اجباری نائل بشم، یکی از این سینمایی‌های مفرح ذات، عهد طاغوت را دیدم
همون‌ها که فاصلة خادم تا خائنش چهار انگشت بود و با یه چارقد کف دست فاصلة طبقاتی‌ش هویدا
بین دختر نقش اول و یا " آرتیست" دوشیزه خانم، پوری بنایی تا دختر نقش دوم خانم ابراهیمی امروز یا کتایون دیروز. فاصلة فرهنگی فقط چارقد خانم کتایون بود که مشکل نجابت و خانمی آن زمان را با دامن‌های مینی جوپی حل می‌کرد
دختر شیکه مینی جوپ بی چارقد
و بلافاصله به محض عفت و نجابت با یه تیکه روسری موضوع دامن ول چارقد
با هم حل می‌شد.
حالا از چادرهایی که بیست بار باد داده می‌شد و دامن‌های یه‌وجب پایین کمر حرفی نمی‌زنم

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

یه دقه وایسا



آخه یه ذره داریم تا یه ذره
یادش بخیر بچگی یه یه دقه داشتیم که شاید به جرم همة آرامش دنیا ارزش داشت. حال این‌که قرار بود چه معجزه‌ای در این یه دقیقه رخ بده الله و اعلم
غلط نکنم یه چی بود تو مایه از شنبه صبح
همیشه چهارشنبه‌ها گند یه چیزی تا شب در می‌اومد و کار من به توبه و غلط کردم می‌کشید و عهد و قرار به خدا از شنبه صبح برم حموم و بیام دیگه درس می‌خونم
چه بسا معجزه در حمام بغض آلود جمعه غروب رخ می‌داد
خلاصه که چندبار وقت بخیه یکی از آثار بلاگیری و یا موقع زدن آمپول ، دقیقه‌هایی بود که به التماس می‌خریدیم
یه دقه. فقط یه دقه صبر کن
خب صبر کن دیگه
جان مادرت، یه دقه فقط صبر کن
آخ که قربون اون یه دقیقه‌ها که یک دنیا می‌ارزید

عروس، گلم




تا وقتی بچه‌ایم، عروس همه و برای انتخابت سر و دست می‌شکنن
می‌ری و می‌آی وعده به عروسی‌ت می‌گیرن وچپ و راست از وجنات نیکوت تعریف می‌شه
اما همچین که قدت به مجاورت خدا و به نردبون دزدا می‌رسه، کسی یادش نمی‌آد چند بار تو رو شیرینی خوردن و وقت حساب و کتابت رسیده

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

کیش و مات


این یک‌سال گذشته تعداد آزمایش وخطام بالا گرفته ولی هنوز سه نکردم و سوتی ندادم
یک شطرنج مفصل خانوادگی، دیروز صبح یه تک سنگین بهم زدن
تا شب صد رقم مچاله شدم و ترسیدم و لرزیدم تا ,وقتی که با یه خروار بغض خوابیدم
پیش از خواب یکی بهم گفته بود، باور کن فردا روز دیگری خواهد بود
وقتی صبح چشم باز کردم اولین فکر راه کارم بود
نمی‌دونم چند دقیقه طول کشید تا کامل بیدار بشم و تصمیم گرفتم نشانه‌ها را دنبال کنم
حالا بازی دست من افتاده و خیلی راضی‌م از این‌که برگ برنده را مدتی بود از خاطر برده بودم و درست وقتی به‌یادم افتاد که واقعا حکم برگ برنده داشت و تک خال دست من شد

مرا رنگین کمانی کن




ذره‌ذره پیر می‌شیم و عادت می‌کنیم
همون‌طور که ذره‌ذره می‌میریم و نمی‌فهمیم. با هر نفس به مرگ نزدیکتر و از قد آینده کم می‌شه
به جرم گذشته افزوده می‌شه
یه روز بعد از جیغی بنفش فهمیدم و پذیرفتم که به دنیا آمدم. در طی مسیر به شکست و ناامیدی عادت کردم و در میان‌سالی فهمیدم جوانی گزیده‌ای از تعاریف من از آینده‌ام بود
حالا بی‌عشق، چقدر خسته، چقدر تنهام
این‌طوری می‌شه که شک می‌کنم به پیری
شک می‌کنم
به حس حیات و زندگی
بی‌عشقم. تهی و افتاده
نه قلم به دستم ‌مانده و نه رنگی به کاغذ افتاده. از دیروز خسته
از فردا هراسیده
خدایا بی عشق فقط می‌شه به تنهایی و تاریکی و مرگ اندیشید.
مرا از اندیشة بیهوده و باطل خالی کن
خدایا
عشق را بر ما حادث کن

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...