۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

کتاب نبسته





آقا خیال‌ها راحت. دیگه کسی خنگ نمی‌مونه
چندروز پیش در یکی از این سایت‌های خبری می‌خواندم برخلاف بچه‌ها وجود کامپیوتر و بخصوص حضور در اینترنت برای افراد میان سال به بالا باعث افزایش هوش می‌شه
جلل خالق
این مطلب همین‌طوری گوشة لپُ، ذهنم بود تا دیشب که در اخبار محلی، لاپرت چیه اینترنت اتاق خبری در رابطه با ورود بانویی شنیدم، با کمالات پنجاه‌یک ساله ولی
بانوها
من یه چی می‌گم. خودت تجسم کن. زن‌ در این سن و سال یا این‌وری می‌افته یا اون‌طرفی افتاده
اون‌طرفی یعنی تو شعور و سجلد احوال را از یاد می‌بری و دائم با خودت تکرار می‌کنی، اما
به این می‌گن زن
در صفحه پروفایل یکی از همین کلاب‌های نیمه باشخصیتی که رفع خالی نبودن عریضه اتفاقی درش عضو شدم دیدم
در پیگیری‌های بعد یکی از بزرگترین دروس سال‌های اخیر را گرفتم
بالای صفحه پروفایل در قسمت سکس نوشته بود" کتاب بسته "
آقا منو می‌گی برق از سه فازم پرید
یعنی چی اون‌وقت. خبر بعدی اینه؟
من که مدت‌هاست از دنیا بی‌خبر و از کجا بفهمم کی این کتاب قراره بسته بشه
بعد به این فکر افتاد و رفتم جلو آینه و به خودم گفتم
عامو هی بی‌ربط سیب و خط خطی نکن حوصله و نمی‌خوام، نمی‌پسندم و الی آخر
داستان داره به سربالایی معروف به کتاب بسته نزدیک می‌شه
خود دانی. فکرات رو بکن
اگر نمی‌خوای وقتی یادت بیفته که دیگه واقعا کل کتاب رو بستی
پس یه نکونی بخور و خودت را مکاشفه کن
می‌گی نه؟
این شب، جمعه‌اش

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

سید خندان


یکی از معماهایی که باب عصر کودکی ما بود، این بود
عمامه به سر
شال به کمر هه هه
جوابش مساوی بود با بیا پایین
حتما نام منطقه سید خندان را در تهران شنیده اید ، علت نامگذارى این محل این است که در گذشته بین شمیران و تهران چند فرسخ فاصله بود، در مسیر در وسط راه بین شمیران و تهران، سیدى بود که شال سبز بر کمر مى بست و در محلى که آب و درخت وجود داشت، به اصطلاح امروزی قهوه خانه میان راه بود، با روى گشاده و چهره اى خندان، به الاغ سوارانى که مى آمدند و تشنه بودند آب مى داد، گاهى یک شاهى یا سنار به او مى دادند، آن سید همیشه بشاش و خندان از مسافران استقبال مى کرد و به آنها آب مى داد و با لبخند این شعر را مى خواند:

کى میگیه بادمجون باد داره سید جان
خوردنش هم بیداد داره سید جان


از این رو این محل به طور خود جوش و طبیعى به سید خندان معروف شد، اکنون سالها است که آن سید و آن مسافران مرده اند ولى آن محل به همین نام خوانده مى شود. تا یادآورى اخلاص و خوش ‍ برخوردى و سقایى آن سید صاف دل باشد.

(باز نویسی با استفاده از مطلبی از اقای اقا جان پور به نقل از کتاب سرگذشتهاى عبرت انگیز اثر: محمد محمدى اشتهاردى)


۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

تاسوعا دور از چشم ارشاد




بچگی بود و این شبا
شبای تاسوعا و عاشورا که همة سال از ترسش خوف داشتم و غلطی نمی‌کردم
کافی بود تنها بمانم. شمشیرها در هوا می‌چرخید و سرو دست‌ها بریده از یه چیزی شبیه بند رخت آویزون و خون خونه رو برداشته بود
ای خدا این چه دین و مذهبی بود که به قول گلی همه یا کله بُبرن و یا
با هم دعوا دارن
یا دست هم و می‌برن
و یا هم و سنگ‌سار و
آخرشم که باهاس قیامت بشه وهمه وسط جهندمش
پدر در بیاد همگی با هم کباب بشیم


سوک سوک




آخ که چقدر دلم می‌خواد یه کاری بکنم. نه که فکر کنی قصد دارم فیل هوا کنم. نه به خدا
چطوره بالا و پایین بپرم تا قلبم تاپ تاپ بزنه و بفهمم هستم؟
قدیم‌تر که دل و جرات بیشتر داشتم و اهل خطر کردن، این مواقع چه بسا سر از جاده در می‌آوردم
حتی اگر از وحشت شب کوری و ندیدن شونه خانه تا امام‌زاده‌هاشم نرسیده برمی‌گشتم
اما اقدام می‌کردم
قصد داشتم قصد حیات
حال داشتم
حال زیاد
حالا این‌که اول کدومه نیست که باعث از بین رفتن اونای دیگه شده معلوم نیست
کاش می‌دونستم قبلة جدید رو کدوم وری بنا کنم و جانماز را به کدام سو پهن نمایم
خدایا دارم می‌پکم
یه چیزی بده، زندگی کنم
قلبم به‌خاطرش تاپ تاپ بزنه و صبح که از خواب بیدار می‌شم، بدونم که هستم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...