۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

استیضاح



کاش به قاعدة این‌همه گمانه زنی دو ریال پول دستم رو می‌گرفت. البته اینا از نبود امکانات و شهرت هنری است
هنوز کارم به پنهان شدن پشت عینک دودی نرسیده. وگرنه هر کلمه‌اش کلی قیمت داشت.
چیه؟ آره
اگه منظورت اونه، که آره. چرا نه آره؟ مگه من کی‌ام؟
حالا این‌که ر‌به‌ر یقه خودم رو می‌گیرم و بیخ دیوار خفت می‌کنم که یادش بره پاری وقتا با جبرئیل شبا چت می‌کنم یا تخته بازی می‌کنیم و براش جفت شیش رو می‌کنم معنی‌ش که مهر نبوت و حکم رسالت نمی‌شه.
خدا رو شکر هر چی نداده این یه قلم آزادی و بی‌نیازی رو داده که نخواهیم شهرة خاص و عام باشیم و در چاه فریاد بزنیم
یه آدمی مثل همه اونای دیگه که یکی‌ش تو باشی. منم گاهی شک که هیچ، به خدا کافر هم می‌شم
کافر می‌دونی یعنی چی؟
یعنی بدونی الان شب نیست و بگی شبه
منم همیشه همون گضنفر می‌مونم که آخر مراسم غسل تعمید صلواط می‌فرسته
تا آخر دنیام باور ندارم کسی به اندازة خودش به بودنش ایمان داشته باشه
اونم بشو نیست چون باید مخلوق باشی تا درک کنی عظمت خالق چیه
خلاصه که فعلا شیش و بش تاب می‌خوریم تا ببینم کجا باز ترمزم گیر می‌کنه یه گوشه و بمونم
فعلا دلم عشق می‌خواد و آدمی‌ت

بی‌خود مته به خشخاش گذاشتن فقط عمر آدم رو حروم می‌کنه و آخرش ممکنه حیرت یه افسوس بمونه و داغی یکآه و وقت رفتن و هزار کار نکرده

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

آبجی لیدی

لا
این بانوی، مکرمة محترمة مخدره فوق که مشاهده می‌کنید، یکی از آن دسته دختران خطرناک بانو حوا و شاید هم لیلیت باشه
عاشق سلاح سرد و کلکسیونی از خطرناک‌ترین اون‌ها را داره
افریقا می‌ره، بچه آداپت می‌کنه.

به وقت‌شم شوهر عوض می‌کنه
الانم که به چشم کوری باقی همسر جناب برت پیته و عکسش نه به‌خاطر هیچ کدوم این‌ها که به‌خاطر خودش در صفحة من نشسته
لطفا یک توجه مختصر بکن مثلا، به بلوز و نواحیه مربوطه و اشارة مجهول الحال اولیا مخدره آن‌هم با وجود سیگار سوزان به سویی نامعلوم که در عکس کاملا معلوم و پیداست به یکی ای همچی نیم‌بند چشمکی هم زده . بماند تخت خواب زردی که از پشت بانو به یاد آفتاب‌گردان‌های ونگوک فریاد می‌زنه
یا شیشة مذکور و نحوة قرار گرفتن بر لب و الی آخر و استخفر... اون حرامی داخل بطری
همه اون‌ نکاتی که از بچگی در مخمون کردن که چی؟
یه لیدی، این‌جور نمی‌شه . .......... الی ابد
حالا به ما می‌گن لیدی و برامون فرش قرمز پهن می‌کنن
یا
این لیدی؟

ترنج پارتی


ای جونم، باز جمعة شیرین رسید و ما تونستیم جمال بی مثال این جناب یوزارسیف، عزیز مصر و من و ما را رویت کنیم
من جالا هیچ که این دین، به جامعة بشری عمری دست و پا گیرم کرده و نمی‌تونم آب بخورم
اما، اما این بانو زلیخا ریاحی و باقی عوامل اوناث فیلم چه کشیدن
آقا شوخی بردار نیست، یه جماعت از دیدن روی زیباش انگشت بریدن تا بر بی‌گناهی، بانو زلیخا ریاحی صحه گذاشته شد. وقتی خدا درک می‌کنه، یعنی این وزارت فخیمة از ما بهترون نفهمه؟
ای که من می‌دونم این بانو زلیخا و دیگر بانوان طپس چه کشیدن و دم برنیاوردن
باید فردا با دکتر جان درباره تماشای این پیای، هنر هفتمی رای زنی کنم. خدا را چه دیدی با این احوالات ما و این قسم هیجانات مرگ‌بار دین، جامعة بشری بین زمین و هوا می‌مونه
در نتیجه برای طپش قلبم هم بهتره من از این هفته این پیاپی‌های یوزارسیف وبلا روزگار هجر را نبینم
خب چه دردیه؟
ما که قلب‌مون یه در میون ریپ می‌زنه، چه کاریه بکشه به واشر سرسیلند ؟ آدم باید خودش عاقل باشه
دروغ چرا همیشة زندگیم همین بودم.
چیزی که خیلی دوست داشتم، اگر نمی‌تونستم یه جایی چفت و بسطش کنم که همیشه دم دستم باشه، ترجیح می‌دادم صد سال سیاه نبینم تا این‌که حرص بخورم الانه است که تصویر مشترک مورد نظر تمام بشه

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

منه پشت


هر چی اسم تو دفترچه تلفن داشتم مرور کردم
رد کردم و دوباره به خودم رسیدم
دارم خل می‌شم
یک دو سه می‌شمارم
بعد از تلخ بزرگی که تحمل پذیرشش نبود خواستم تلخ را با ترفندی شیرین کنم
شدم راهبة مکتب ندیده
به خودم هزار تا دروغ گفتم
صفحات این بلاگر پر از همین پرت و پلاهاست
به‌خدا الانه که دیونه بشم
مغزم داغ کرده
الکی خودم رو شستم ، داستانی نو نوشتم. اسطوره ساختم که بگم
دیدی تا خود مرگم برد و ولم کرد
اون یه کار مهم دیگری با من داره
همین‌طوری پیش خودم الکی پلکی قدیسه شدم. انقدر که از خودمم، رو می‌گرفتم
هرچی درد و بلا سرم می‌آورد مثل ایوب براش عشوه شتری می‌اومدم که داری امتحانم می‌کنی؟
خلاصه که یه سناریو نوشتم برای نپذیرفتن تمام سه‌های زندگی‌م. فردی یا خالقی
حالا دلم می‌خواد پوست بکنم. یه پوست نو بسازم که برازندة بارهای این زمانم باشه


۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

بدین پارسی




این جناب آقای شوهر هر ایرادی که داشته باشه محاسن بزرگی داره که کم از جادو و جمبل و معجزه نیست. بی‌خود نیست اکثرا چندی از این بانوان گرام نوک انگشت می‌چرخوانند
می‌گی نه، الان من، اگر بدونی از صبح چقدر دویدم و سرپا ایستادم و ادااصول به پشت چشم کشیدم، از زندگی یه‌جوریت می‌شه تو مایه‌های، ایش چمچش
بعد تازه این وقت شب اونی نباشه که براش حالا نه همه همه که به کل فراری می‌شه ولی یه ذره که می‌شه ناز کرد و
نازت را خرید؟ یه آخی نازی مردم برات ناقابل
تیک‌تیک تو بغلش بلرزم و بهش بگم : چقدر می‌ترسم»
یا یه آخی بمیرم
و از همین وعده سرخرمن‌ها که می‌دونم سر خرمنه ولی باز دلم خوش می‌شه
اونم که ما نداریم
آخ که اگه بودی، اوه ه ه ه ه هچی داشتم که نداشتنت ، نبودنت، غیبتت، عقده‌هام، ناامیدی‌ها و حتی هزاربار اشتباه گرفتن‌های مبتذل که کلی عمرم رو حروم کرد
این و دیگه خودم می‌گم: ای‌ش ش ش ش چشمجش
خدایی‌اش چنی منو خانم خانومی آفریدی به خدا
می‌دونم خودتم از دستت در رفته. چون دیگه نتونستی به نیمة ذکورش و بسازی یه عمره جای من وسط کارای نیمه تمامت مونده و از پهلوش کرد رد می‌شی روت و به یوار می‌کنی که تورم وجدانت حاد نشه
آخه چرا من هیچ‌وقت یه شونة مهربون ندارم که این وقتا کارم به بلاگر اجنبی نکشه؟

نذری پزون بی‌بی جهان



از صبح سروصدای آمد و شد کارگرها خوابم را برید و شیطنت کشوندم لب پنجرة‌ای که به حیاط باز می‌شد.
بی‌بی‌جهان مثل اون‌روزهایی که کار مهم داریم و باید به همه دستور می‌داد، داد می‌زد و کارگرای زبون بسته با چهارریشتر زلزله طول و عرض جغرافیای حیاط را طی می‌کردند
آها بچهً ، اون هیزم‌ها رو بچین کنار دیوار نزدیک اجاق‌ها
دخترهای عقب مونده و ندید بدید فامیل‌هم که جز اخوین‌ گرام ذکوری از نزدیک ندیده بودند. برای بچه حمالا زیر چادری ضعفی می‌رفتن که از ذوق دیدن دخترای از ما بهترونی آب از لک و لوچه‌شون راه افتاده بود
اولای شب من که از اجرای انواع و اقسام بلاگیری یک پا در این دنیا و با پای دیگر به دیار باقی می‌شتافتم که بین حرف‌های خواب و بیداری که ‌شنیدم ، بی‌بی‌جهان وسط تمیز ‌کردن خلال‌های بادام ‌گفت گرفتار شدم.
بی‌بی گفت:
اگر آرزویی کنی و در دیگ شله زرد رو ببندی. وقتی در باز بشه روی شله زردها نقشی می‌بنده که معلوم می‌کنه نذرت قبول و برآورده خواهد بود
تمام فردا وسط دیگ بزرگ روی اجاق چرخ می‌خوردم و دنبال یک نشان نیکو می‌گشتم بلکه خودش با یه معجزة دست پنج‌تن و بزنه وسط دیگ شله زرد بی‌بی‌جهان و نمرة تاریخ سه ‌ای که گرفتم و با یه صفر 30 کنه. اوه سه تر شد. با یه یک سیزده کنه

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

نکرده استادها



ما آدم‌های بسیار خوبی هستیم چون استاد نکردنیم
ما مجموعه ای از نکردیماییم
نه کرده‌ها
بی‌بی‌جهان، عزیز خاطرات کودکی، تنهام چرا فقط نباید کردها را یادم دادی؟
دختر نباید نانجیب باشه
بدی نکن، دزدی نکن، دروغ نگو
چرا به جای این‌همه از بچگی به‌گوشم از خوبی‌های زیبای دنیا نگفتی؟
از این‌که چطور با پرداخت عشق، از دنیا عشق می‌گیرم؟
چرا به جای شرمنده ساختنم از دختری‌ام، نگفتی چه موجود مقدسی هستم؟
چرا نگفتی زن‌های عصر باستان خودزایی داشتن؟
چرا حتی یواشکی نگفتی میترا یا زرتشت و حتی مسیح از مادران باکره زاده شدن؟
چرا نگفتی در عصر کهن زن‌ها الهه بودن؟
چرا نگفتی اگر در چشم آدم‌ها نگاه نکنم، نمی‌تونم خودم را ببینم
چرا دنیای مثبت را یادم ندادی؟
چرا فقط نبایدها قابل گفتن بود
مثل
نخوردن گندم یا من؟ سیب، تلخ حوا که از تنهایی محو می‌شم و بزودی از خاطره‌ها خواهم رفت


آقا چند سی‌دی جدید رسیده که دارم حسابی تا پوست حالش رو می‌برم. یکی‌ش آخرین آلبوم انیگماست بعدی‌ها متعاقبا اعلام می‌شه

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

چهرة آبی‌ات پیدا....؟



آخ که امین از چیه عشق بگم؟
از این‌که رفت و افسانه شد؟
یا از این‌که واژه‌اش را به‌قدری دست‌مالی‌دند که فقط از سخر عشق انار آب لمبوش موند؟
از توهم‌هایی که هر بار با هر تاپ‌تاپ و تیپ توپ با خودمون گفتیم، این دیگه خودشه؟
از این‌ه من از دیدن موهای سفید در آینه پیر تر می‌شوم و از این‌که وقت به پایان می‌رود و هنوز نیافتمش؟
از قرار هزاران ساله‌ای که از قرار از یادها رفت؟
از بی‌انگیزگی سالم به صبح و کوفتی گفتن شب بخیر؟
از این‌گه با عشق چقدر تازه می‌شوم. مثل شاخة، به‌ژاپونی و خنکی، عطر نرگس و بودن رایحة مریم که، یادمان هزاران هزار حجلة به عاقبت نرسیده است
از عشقی که کافی است بیاید تا تو بیبنی چقدر تازه می‌شوم
پا برهنه در صحرا می‌دوم و با صدایی بلند به زندگی سلامی با عطر مربای، به خواهم داد
امین، چرا ما این‌چنین تنها ماندیم؟
عاشق ما را از یاد برد؟
یا ما از عشق نا امید شدیم؟
کجاست شب‌های پل تجریش و ها کنان لبوی سرخ ، به نیت عشق خوردن؟

از تو



نشسته بود روبروی من و منتظر بود لب باز کنم
متوجه سوالش بودم. اما جواب کمی به نظرم جفنگ می‌اومد
پرسید: چی شدی؟ افسرده، شاکی، بی انگیزه ........الی خداد تا
مغزم کیپ بود و کار نمی‌کرد
همه‌اش
همه همه‌اش
و
هیچ‌کدوم
ساده ترین جواب بود
گم شدم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...