۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

چی بگم، به خدا؟


سردمه
نه
یخ کردم
این لرزه بی‌مهری‌ست
تو
کاش خدا نبودی
یا، اول عشق رو می‌فهمیدی
بعد خدا می‌شدی
تقصیر نداری
اگر صدای منو نمی‌شنوی
چون شما که خدایی
چطور باید بدونی
نیاز انسان کوچک به
دوست داشته شدن
و
دوست داشتن چه اندوه بزرگی‌ست
کاش خدا نبودی
تا عاشق می‌شدی و ترفندهای عاشقانه خلق می‌کردی
کاش از اول خدا نبودی و زن بودی
تا می‌فهمیدی رنجی که این لحظه در قلب من است
کاش تو هم عاشق بودی
ندیدی چه‌طور
همه‌جا از بی‌عشقی سوت کور شده؟
نه
تو چطور می‌تونی چیزی رو درک کنی که
از جنس تو نیست؟
چه کسی اول بار گفت
عشق الهی است؟
تو به دنبال تجربة عشق در ما بودی؟
یا به تماشای عشق در ما دل خوش داشتی؟
باید بگم سه کاشتی
چون این بشر ذاتا مثل شما
عشق را بلد نیست
از کجا بتونه یاد بگیره
وقتی
هم نیمة خودش رو نداره؟
وقتی از روح شما درش خونه داره؟
باید تنها بمونه
تکبر حق‌مونه

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

جمعه در باغ فم

صبح این جمعه با عطر هلوی بهشتی و گلابی‌های بزرگ باغ پدری آغاز می‌شه که کوچکترین اثری از آن نذاشتند  بمونه
در نتیجه من در خیالاتی سبک  به باغ ایام خوب کودکی برمی‌گردم
 باغی از جنس خاطرات بلورین
پر از درختان سیب و گردو
عطر شبدر
اون‌جایی که   همه‌ي روزهایش برای من جمعه بود و من عاشق روزهای جمعة همراه با پدر
در ، جهان به باغ ملی باز می‌شد و صدای نبض انسان را می‌شد در آن شنید
طبق معمول این وقت روز باید پدر در ایوان نشسته و همشهری ها یک به یک به دیدنش می‌آمدند
و من که دزدانه  از پشت پنجره سرک می‌کشیدم و می‌دیدم که چطور آن‌همه مردان خمیده پشت  سفید موی تر از او احترامش می‌گذارند

پس، همه مثل من
پدر را خیلی خیلی بزرگ می‌دانستند
و من با خاطری امن دنبال کار خود می‌رفتم که هم‌چنان جهان جایی امن و مطمئن است
اما نه پدر گفته بود این‌چنین زود تنهایم خواهد گذاشت
و نه کسی  گفته بود
این جهان اصلا جای امنی نیست
جای مهر ورزیدن نیست
جای عشق‌بازی نیست
این‌جا مکان هجر است
هجران و تنهایی
و چه زیباست هم‌چنان کودکی و کاش هرگز بزرگ نمی‌شدم
و پدر هم‌چنان بود، من در تفرش و
بانو مرضیه و بنان می‌خواندند و صدای پمپ آب استخر نمی‌گذاشت صدایی بیرون از باغ را بشنویم
به‌قول مجید :
جمعه، جمعه آقام و شنبه، شنبة آقام

برزخ بی حوری پری



وقتی فرشتگان وحی به ابراهیم گفتن تو دارای فرزندی خواهی شد
باورش نشد
دو فاز پروند که چطور ممکنه؟
سن بالا و بچه دار شدنه زوجه؟
حتی پیغمبر خدا هم نتونست مثل بچة آدم تازه به وحی که بهش رسید ایمان بیاره و آروم بگیره
تازه اون‌که با جبرئیل فالوده می‌خورد
با همسر گرام فکرشون رو روی هم گذاشتن که چه کنند فرشتة خدا دروغ‌گو از آب در نیاد و پیغمبری ابراهیم به زیر سوال نره
قرعه به نام کنیز بی‌نوا افتاد
تا بعد که خود خانم سارا بچه دار شد و فهمیدن خدا اگر بخواد
حتی دو خط موازی را به‌هم می‌رسونه

شده حکایت من
باور ندارم رفتم و اتفاقی نمردم و برگشتم که همین طور ول بزنم
این‌همه زیبایی، این همه، این همه رو تنهایی چطور قورت می‌دادم؟
فکر کردم باید حالا که هم توان ترسیمش هست و هم ما برگشتیم، پس لابد باید هی رسمش کنم تا همه مثل من قدر آن‌چه که دارند، بدانند
این همون نقطة اشتراک من و ابراهیم بود
منم باورم نمی‌شد، این خدا الکی به کسی چیزی بده
در نتیجه توقع‌م هم رشد کرد
گفتم ببین چنی تو ماه بودی که هستی هم دلش نیومد تو رو در زمین کم داشته باشه
و همین‌طوری با یک پرداخت دین الکی
بیچاره شدم و تنها موندم
نه فرشته‌های آسمونی به دردم می‌خوره دیگه
نه مردای زمینی
به این می‌گن بزرخ
تنهایی
خب حال آدم رو بد جور می‌گیره
مگه می‌شه برگشتم که تنها بمونم
خب می‌رفتم که بهتر بود
لااقل چهار پنج تا وعدة حوری‌های سی‌چهل متری بهشتی پر، شال‌م بود
نه حالا که مفهوم بهشت دگرگون شده و قرار نیست اون‌جا حوری پری گیرم بیاد
از این صادقانه تر بلدی توی‌ آینه اعتراف کنی؟
این‌جا که دیگه جای خود دارد.
می‌دونی چه‌قدر تمرین کردم تا بتونم به این راحتی زیر بار قصور و خطاهام برم؟
شاید این تنها حدوث مهم همة این‌ها باشه؟

i , no body

خب بذار اعترافات آخر سال رو بکنیم که لال از این سال نرفته باشیم
اوضاع من هیچ خوب نیست، نیست و بی‌دلیل هم نیست
از اون‌جایی شروع شد که تصمیم به گیاه‌خواری گرفتم. بعد رفتم تو مود روزه دراز مدت
این ژانگولر بازی‌ها هیچی کاری نکنه، حسن عمده‌اش جابه‌جایی کانون ادراک در ماست
البته اگر واقعا چنین چیزی وجود داشته باشه؟
این جابه‌چایی معمولا همراه با افسردگی و حزن شدیدی می‌شه که معمولا نمی‌دونیم چرا بی‌گاه پیداش شد؟
بعد در ادامه احساس کردم توقع‌م از همه چیز داره می‌ره بالا
به‌جای این‌که بیاد پایین
متوجه شدم تمام این مدت با خشونت تمام مشغول سرکوب ذاتم بودم
سرکوب هیچ خوب نیست. از درون حجمش افزایش پیدا می‌کنه و یه‌روز منفجر می‌شه
زدم به بی‌عاری
حتی نماز و کتاب و بساط پیغمبری رو برچیدیم و دیدم
وای خیلی عقب؟
نمی دونم کجا. هرچی هست که دیگه اون آدم قبلی که با همه‌چیز شاد می‌شد و با چهارتا دلبری، دلش همچین بگی یا نگی یه چیزی‌ش می‌شد. رفته
یه موجود سرد و سخت و پر از اداهای برحسب عادت گرم ظاهری
آره ظاهرم از گرم گذشته و به داغی رسیده
اما باطنم تو گویی کوهی از برف
من در واقع نمی‌دونم کی هستم؟
نمی‌دونم به چی اعتقاد دارم؟
دیگه نمی‌دونم چی می‌خوام یا از چی گریزونم؟
دیگه نمی‌دونم باید چه کنم؟
در واقع من نه خدا
که خودم
عادت‌هام
شاکلة هزار ساله‌ام و دیگه نمی‌دونم چه چیزهایی رو از دست دادم که این‌طور پریشونم
بی‌شک باور خودم از همه‌اش مهمتر بود
که زندگی منو به شکلی معجزه وار و اسرارآمیز درآورده بود
حالا نمی‌دونم کدوم منم من؟

آخر سالی


گو این‌که از حال و نا رفتم و تلاش آخر سال رمقی برام نذاشته
اما هنوز از قلم نرفتم
پست آخر« قشقایی» به خواست دوستی کوچ نشین در این‌جا نشسته
برام فردا حرف در نیارید
دل و دماغ ندارم البته و باز یک عیدی مثل عیدهای دیگه
چنان مثل برق و باد می‌آد و می‌ره که نفهمیدی
کی اومد؟
کی رفت و تموم شد؟
مثل کل عمر که به فنا رفت و نفهمیدیم که وقت پیاده شدن از قطاره

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

سقوط و صعود


پسرها از اون‌جایی که زود دل‌شون می‌خواد احساس مردانگی کنند و بزرگ بشن، تا پشت لب‌شون سبز می‌شه، می‌خوان زن بگیرن. غافل از این‌که هم‌چنان قراره تغییر کنند، رشد کنند و بزرگ بشن
در حالی‌که طبق عرف، زن دیگه متوقف می‌شه و شاکله‌اش بدل به موجودی می‌شه صرفا برای سرویس دادن
در حالی‌که در آغاز انگیزة خلقتش عشق بود
عشق را در بچه و مرد خلاصه می‌کنه، چون کار دیگه‌ای یاد نگرفته
ما ازدواج می‌کنیم، بچه دار می‌شیم و در پیری و بی‌کسی می‌میریم و دنیا را در نهایت به خود بده‌کار می‌مونیم
آقایان تازه
در مرز سی از یک‌نواختی خسته می‌شن و ترجیح می‌دن به جرم این‌که پابه پاشون پله‌های ترقی را بالا نرفتی و پایین موندی
پس باید حالا زن‌های دیگه رو تجربه کنند که در پله‌های متفاوتی از تو ایستادن
خب گناه داره مگه می‌شه به این دنیا بیان و برن و فقط تو رو ببینن و تجربه کنند؟
شیطنت‌های یواشکی آغاز می‌شه
زن هم‌چنان در حال سقوط و مرد در صعودی بالا رونده
زن در رویای صادقانة همسر فداکار و مرد در محک و بازار
تا چهل و چند به عناوین مختلف خودش را امتحان می‌کنه
دیگه نزدیک پنجاه که به‌کل طبیعت‌ها به سمت سردار محارت خان هندی رفته، متعهد و مسئول و عروس و داماد ........ به عبارتی خونه نشین تر می‌شن تا مرز شصت که به کل یا افقی رفتن
یا افقی دائم گوشة خونه چرت می‌زنن
بابت چند سال مفید این مرد همة عمرت را دادی؟
نمی‌گم ازدواج هرگز. می‌گم هر چیزی به وقتش
تو اول باید رشد کنی، زندگی را در یابی تا بتونی نقش مهم خودت را در آن ایفا کنی
ما با ازدواج خود را رها می‌کنیم. صد در صد خطاست و رفتن مردها هم به‌جا

ساده لوحی زنانه

نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم، همه مثل من بابت همه چیز فکر می‌کنند. البته بیشتر رو به سوی بانوان گرام دارم
متاسفم
متاسفم از این‌که می‌بینم ما در هر سنی همان دختر تازه بالغی هستیم که آرزو داره مرد دنبالش راه بیفته و تظاهر به دلدادگی کنه
دنبال اینکه چه‌قدر واقعا دلداده هستن؟
وقتی می‌رن که آقا دیگه دلدادة یکی دیگه شده و توجهش به خانم کم شده
تازه خانم به خاطر می‌آره راجع به آقا فکر کنه
برداشتی‌های غلط خودش رو چک کنه و بفهمه تمام این مدت خواب بوده و چون دوست داشته که عشق را باور کنه، عاشقش بوده
اما اگر کمی دقت، فقط کمی دقت داشت، متوجه می‌شد این آقا فقط می‌تونه شش‌ماهآدم خوبه باشه
این شش‌ماه زمان فرضی برای ذهن خانم‌هاست
نه از بابا واقعی زمان احساس آقا
گرنه که بگو اولین نشست و کشف و شهود از هم داستان آقا را ختم کرده و خانم تازه فکر می‌کنه قلعه را فتح کرده
آقا داره می‌ره، خانم به‌فکر پهن کردن فرش قرمزه
بابا یه خورده بزرگ بشید و راجع به این پسران آدم جدی فکر کنید
مردی که قصد رفتن می‌کنه با جرثقیل هم نمی‌شه نگهش داشت
اونی هم که نمی‌خواد بره، با گزنکم نمی‌شه انداختش بیرون
آدم باید خودش عاقل باشه

سجده‌گاهم خاک، تفرش









عشق به تفرش
از بچگی همه دنیا رو گذاشتن هی بردن‌مون تفرش و گفتن این‌جا خاکش مقدسه
آدماش همه نابغه‌ان.




حقیری اگه وکیل وزیری چیزی نشی

از گهواره به گوش‌مون می‌خوندن
لالا لالا وزیرم
لالا لالا امیرم
لالا لالا وکیلم
حالام اضافه شده لالا لالا حسابی


کم کمه‌اش فروغ فرخ‌زاد و بزرگش امیر کبیر و حالام که از وقتی دکترحسابی بی‌نوا مرد و روی نقشة جهان به یمن مدفن و زادگاهش، نقطة تفرش مشخص شده، اونم اومده روی لیست که خلاصه دیدگاه ما این‌جاهاست
اگر درتو توانش نیست ساکت، جایی هم نگو مال تفرشی

مام واقعا باورمون شد و به‌کوب و تخته گاز هی دویدیم و هی نرسیدیم و هی ترسیدیم

دیگه دیدم بهتره تفرش آفتابی نشم




اما این چشم هیز فقط جلد، همین یه تیکه جای دنیاست
امروز چرخی واجب در گوگل من‌و با مناظری مواجه کرد که
هم‌چین حال به حالی ولایت شدم

این هم بنای شازده محمد که ،  امانت داره پدر است






گردوی، نت لاگ




یکی از این کلاب‌های نسبتا با کلاس اینترنتی عضو هستم، حتما خیلی اسمش را شنیدن
netlog
از اون‌جایی که دوستان زیاد و خوبی در این سال‌ها در نت پیدا کردم معمولا دل رو به دریا می‌زنم. و می‌ایستم چندی نگاهی می‌کنم و خارج می‌شم
این‌جا نسبتا کلاس فرهنگی تری داره و با آدم‌های معقول‌تری روبرو می‌شی. اما یک حسن بزرگ نت‌لاگ به سیستم پی‌گیری دوستان تواست
یعنی هر ادد تازه هرجا هر غلطی بکنه گزارشش روی صفحة لاگ تو می‌آد. و تو به‌زودی چار چنگولی می‌مونی که واووو!!!!!!! یعنی بی‌نتیجه؟
اون آدم با کلاسه که حق قلمش فعلا موقوفه و لابد بی‌دلیل هم نبوده، در یک صفحة دیگه با یک کامنت لمپن برای دوست دیگه چنان چرتت رو پاره می‌کنه که وحشت‌زده دلت می‌خواد همون موقع از لیست دیلیتش کنی
باز جای شکرش باقی‌ست اون‌هایی که به من می‌رسن خودشون زود می‌فهمن، باید با کلاس باشن
بالاخره اونی که دنیاها رو با قلم خلق می‌کنه نیاز به شخصیت‌ها هم داره و من این‌گونه با شخصیت‌ها و نقاب‌های گوناگون آن‌ها آشنا می‌شم و در نتیجه هر روز ناامید تر
فکر کن من بعد از هفده سال هنوز تنها موندم بعد از صد سالم همینم
چون غیر از این‌که خدمت‌شون رو بذارم کف دست و راهی درک‌شون کنم کاری در انحنای خصوصی زندگی‌م بلد نشدم
و من می‌مونم و تنهایی
خب بسه ناله نوله
در ضمن حال گیاهان بالکنی چشم شیطون کور، گوشش کر تا دق کنه از حسد، عالی‌ست و جوانه‌ها رو به خورشید می‌دوند و من شادم
بذار یه کم بگذره
عکس‌های جدید ماهواره‌ای ارسال می‌شه
فکر کن تک تک ما چه‌قدر شیک و به‌روز زندگی می‌کنیم
بعد من هی دلم می‌خواد برم هفتاد سال عقب تر.
آدم باید خودش عاقل باشه.
در ضمن بذرهای تازه که هفتة پیش در خزانه کاشتم هم جوانه زدن و بساط گلباران امسال ما شکر خدا و الحمد الله به‌راه
الهی شکر که این دل‌خوشی بالکنی رو به من دادی




اما نه این گردو محصول نت‌لاگ یا بالکنی من نیست و مال خاک پاک ولایت و درخت گردوی معروف انوشیروانه

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

دعای بی وقته

خداوند، اون کسانی رو که ازش میخواهی کنارت باشن بهت نمیده، بلکه اون کسانی رو کنارت قرار میده که بهشون نیاز داری.....

بهشون نیاز داری تا کمکت کنن (تا کمک کردن رو یاد بگیری)،
باعث رنجش تو بشن (چون تا گچ درده سمباده خوردن روتحمل نکنه، یک مجسمه یه زیبا نمی‌شه)،
تو رو ترک کنن (تا یادبگیری روی پای خودت بایستی)، عاشقانه دوستت داشته باشن (تا بدونی که تو هم باید عشق بورزی)،
تا از تو انسانی ساخته بشه که خداوند می‌خواد تو اون‌طور باشی.
خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه،
زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)،
قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم. خدایا، ازت می‌خوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه.
خواهش می‌کنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشاا... .
خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه هم‌چون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه.
خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمی‌داره و گنجینه یه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود.

از هم اکنون، زمان داره برات شمرده می‌شه !
(^_^)

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...