۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

ورق پشت رو



همیشه همین‌جوری تاریخچة بشری تحریف شده
تا بود جناب ابراهیم که به‌قول گلی:« کله، برُ بود و می‌خواست اسماعیل را ذبح کنه
باور وحی دراو آن‌چنان قوی نبود که بپذیره خداوند قراره از همین خانم شازدة پیر و فرطوت بچه‌دارش کنه
به مکر ابلیس پیوست و برای ضایع نکردن وحی رفت و همسر جوان دیگری اختیار کرد
خب این خیلی هم به وحی نیاز نداشت
کاری‌ست که از آدم شروع شده تا حالا
مگر آدم سر لیلیت هوو نیاورد؟
تازه اینام که چیزی نیست. الان همه این‌کار را بلد هستن
البته از قرار فقط در این یک قلم به دست انبیا نگاه کردند
برگردیم به موضوع کشف تازة من
ورق پشت روی انبیا
از اول دل‌مون خواسته کسانی را برتر از خود بدانیم که حس حمایت اون‌ها از مکا حال بهتری به زندگی بده
و همین‌طوری دور از جون شماها همگی
خودم
من
گفتند:« این مقدس » گفتیم بله
و انقدر قداستش را باور کردیم که به کیفیتش نیندیشیدیم
می‌شه حکایت این یوسف و یعقوب کنعانی
انقدر به بوق کرنا کردن در چاه افتادن یوسف را که مسبب اصلی از یاد رفت
چرا باید پیمبر خدا، بین اولادش تفاوتی قائل بشه؟
چه تفاوتی بین یوسف و دیگر برادرانش بود؟
صرف نبوت اجازه می‌ده خون اون یازده برادر دیگه به شیشه بره که یوسف به دنیا آمده و قرار بر نبوت اوست
خب نمی‌شه دیگه
همه نبوتش در اون چاه
در اون زندان
در سختی شکل گرفت
چیزی که یعقوب دوست داشت دورش بزنه
در تاریخ پیمبری اعیان دیدی؟ راحت طلب و خوشگذران؟ مرفه چطور؟
در این‌سختی‌های زندگی‌ بود که فولاد نبوتشان آب دیده شده
همه‌اش تقصیر جهل یعقوب بود.
فرق گذاشتن بین پسران و ایجاد تبعیض و فاصله که باعث عقده‌های روانی می‌شه. موجب تحریک یازده پسر دیگر شد
ولی تاریخ می‌خواست ستم به یوسف بزرگ نمایی بشه
ابراهیم هم همین‌کار را کرد
تفاوت بین اسحاق و اسماعیل که او را واداشت اسماعیل از جان جدا کند و به وادی حیرت سپارد
به خداوند خالق اسماعیل
فکر کن وقتی انبیا این خداوند عالم را آن‌چنان که باید باور داشته باشند و ندارند
ما بیچاره‌ها کجای کاریم؟

تعطیلات عید را چگونه گذرانید ه‌اید؟




یادش بخیر بچگی، بعد از تعطیلات عید باید انشا می‌نوشتیم که عید را چگونه گذرانده‌اید؟
هر یک به فراخور احوال چیزی با زور و بدبختی می‌نوشتیم و پای تخته می‌خوندیم
حالا بیا فکر کن ده‌سال دیگه نشستی و به عید 88 فکر می‌کنی
تصاویر چند روز گذشته را ببر خیلی دور
به دوری خاطراتی دور از دسترس و پر از حسرت
وقتی از تصویرت فاصله بگیری
وقتی ان‌قدر دور بشه که بی‌حس قضاوت بتونی نگاهش کنی
قضاوت از مجموعه آن‌چه در این ایام شاهدش بودی
البته ایرونی جماعت خیلی بلدش نیستیم شاهد بمونیم. نه برای غیر و نه برای خود
همیشه به شکلی پامون به هر ماجرایی که رخ می‌ده کشیده می‌شه
یعنی خودمون نخود هر آش زود می‌خوایم سر در بیاریم کی به کی شده؟
حالا چه به قضاوت‌های بی بغض و کینة خودمون

دیشب این‌کار رو کردم
یعنی در شیب تند اتوبان بابایی غرب به شرق گارش رو گرفتم و در دل‌ خاطرات این چند روز شتافتم

دوستش داشتم





همه این ایام عید رو چه تنها و چه در جمع دوستش داشتم
شاید دیروز یا صبح امروز این حس را نداشتم
اما امشب بی‌داوری و بدونه دیدن خودم در دایرة وقایع این نوروز رو دوست داشتم
بد نیست تمرینش کنی
شاید بشه بر سطح زندگی گسترشش داد؟
بالاخره ما هم سهمی داریم. یانه؟
حاضر و آماده. یا نق بزنیم و گلایه کنیم. یا با دیگران دعوا که چرا سهم ما رو نمی‌آرن بدن دودستی خدمت‌مون
نه که جاودانه‌ایم و به گشادی عصر یخبندان زمان برای زندگی هست، ما هم گشاد گشاد نق می‌زنیم
ولی عمل نمی‌کنیم

یعنی، آخرش بی‌نتیجه؟



راستش رو بخواهی به تجربه تازه‌ای رسیدم
آزادی
آزادی در این‌جا
می‌دونی چند سال وبلاگ نویسم؟
خودم می‌گم، نزدیک به پنج سال یا کمی بیشتر یا کمتر
همه‌جا مورد استنطاق قرار گرفته‌ام، جز در این‌جا. هر کاری دلم خواسته و هر چه دوست داشتم نوشتم
نه خبری از وزارت فخیمه از ما بهترون و نه قوانین نشر و الی آخر
ولی کم بیاری بدتر از ارشاد سراغت می‌آد
به به و چه‌چه
رسیدیم به داستان نت‌لاگ
اون‌جا نه گرفتار خداوند خالق و نه اسیر ارشاد ولی بدترش دختران حواست
این‌ها روی من و گلی عاشق پیشه رو با هم سیاه کردن
حرف جدی بزنی، قبول نیست
حرف جدی را کسی دوست نداره
و همه دنبال اینن که تو از روابط انسانی لگد مال شده بنویسی
شرمنده
ولی من خیلی تجربیات لگد مالی ندارم که ازش بگم. در نتیجه کپ می‌کنم و کم می‌آرم
مگر می‌شه گوش و چشم آدمیزاده فقط به روی لاوی‌لاوی باز باشه؟
خب همینه دیگه هیچ‌وقت آبم با این دختران حوا از هیچ جوبی مستقیم گذر نکرد
من در نوجوانی هم همین مشکل را داشتم که الان در این سن
عدم تشابه بین افکار و منظر دید من با سایر دختران حوا
اون‌موقع هم نمی‌تونستم خیلی انرژی صرف این روابط بکنم و در نتیجه معمولا در دبیرستان تنها بودم
حالا یا باید خودم را شکل سایرین بکنم یا بکشم کنار و فقط شاهدی بی ارتباط باشم
که خیلی خنده داره
بعد اگر به یکی از این دختران حوا این رو بگی
چنان بهشون برمی‌خوره که دل‌شون می‌خواد همون‌جا چشمت رو از کاسه در بیارن
یعنی آخرش بی‌نتیجه؟
باید تا تهش تنهایی طی بشه؟
خب بازم داستان سیب تلخ حواست و حیرانی‌ش بین جماعت لیلیت


خالق و مخلوق



به خوبی و خوشی سال تازه شروع شد
حسم می‌گه امسال سال خوبی‌ست. یا برای من خوب خواهد بود
البته اگر منظور حسم، مرگ نباشه
والله ما که انقدر به خطا این زندگی را تعبیر کردیم و گذاشتیم و برداشتیم
که خطادون‌مون از کار افتاد
دوباره برگشتم به هچل جنگل آدمی. به همون نقطه‌ای که تو انقدر دور ایستادی که نه کسی حرفت رو می‌فهمه و نه می‌شنوه
خب باید بیای پایین تا صدا به همه برسه؟ این یه قلم رو فهمیدم هنوز بلد نیستم
برای زیستن در جماعت آدمی یا باید شکل اون ‌ها باشی. یا تنها بمونی
چون اون‌ها با جهان تو بیگانه و آنقدر دوری که صدایت را نمی‌شنوند
می‌رسی دوباره به نقطة پروردگار عالم. همان‌جا که از سر تنهایی عالم را بنا کرد
در نتیجه مجبور به خلقت می‌شی و با مخلوقات خودت دنیا را تعریف کنی
مخلوقات هم که ساخته ذهن بشری، در نتیجه ناقص و هپلی از آب در می‌آد
همه‌اش می‌شه تکرار حدوث خالق و خلقت ناقص ما در تحمل رنج تنها بودن
مخلوق تو که قدرت درک چرایی‌ها و چگونگی‌ها را نداره، خودش می‌شه اول دردسر
حکایتی مثل آدم و خورد میوة ممنوع. جهل و جهل و خود باوری کاذب مخلوق بزودی خود خالق را هم به زیر سوال می‌بره
خب با این حساب منتظر تحول بیشتری نباید بود مگر در قیامت. باید دید اون خالق بزرگ چه مکری خواهد اندیشید؟
ما هم اگر فرصتی بود، همان کنیم



۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

سیزده بدر و ده نارمک


چشمم در آینه افتاد به خودم
انگار یه چیزی هم‌چی یواشی قل خورد و افتاد سر جاش
یه جایی بین روحم
مثل صدای افتادن توپ بیلیارد البته کمی یواش و سبک تر
غلط نکنم کانون ادراکم بود که در زمان جابه‌جا شد و در پانزده سالگی‌ام نشست
در اوج بلوغ بودم
چاغ و باد کرده و زشت
نوک هرم عدم اعتماد به نفسی
سیزده بدر سال 1353
آن سال‌ها مناسبات فامیلی چنان عمیق بود که طی این سیزده روز همه فامیل در نقاط مختلف دور هم بودند و شب سیزده بدر را در خانه‌ای که نقطة حرکت صبح بود جمع می‌شدیم
نمی‌دونم چرا بین این همه سیزده بدر عمرم همین یکی جاودانه شد
همون جای هر سال. ده نارمک. یادش بخیر. الان اثری ازش نمونده
تهران چه جای عجیبی بود
و یادش بخیر ترافیک سنگین صبح سیزده در مسیر خاکی و غبار آلود ده نارمک که خودش بخشی از ماجرای سیزده بدر بود
نمی دونم شاید در اون جنگل‌ها
اون سال روح منو دزدیدن؟
چون بی‌ربط و باربط کانون ادراکم به اون نقطه واضح
شفاف
حقیقی
جز به جز می‌رسه
امشب هم شب سیزده بدره و من چقدر بزرگ شدم
چه همه تفاوت کردم
و چه اعتماد به نفسی که حتی تصورش را بلد نبودم
خدایا من چی در اون نقطه از زمان و مکان جا گذاشتم که خاطره‌اش که نه شیرین است و نه تلخ رهایم نمی‌کنه؟

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

یک روز مانده به سیزده بدر


دوازدهم فروردین
یاد همه دوازدهم‌های فروردین پشت سر به‌خیر
همیشه موردی برای دوست نداشتنش وجود داشت
مهم‌ترینش بازگشت به مدرسه و تکالیف روی هم تلمبار شده عید
لاکردارا نمی‌دونم چه دشمنی و پدر کشتگی با ما داشتند که قصد کرده بودند ما رو به هر ضرب و زوری که شده
از مدرسه و دفتر و دستکش بیزار کنند
فقط خدا می‌دونه این نسل 40 چه ستم‌ها که از خلق خدا در این چند روزة زندگی ندیده
زور پدر و مادر در آغاز دروازه‌های تمدن شاهنشاهی
انقلاب و جنگ و در ادامه‌اش حالا که هم‌چنان ماییم که این تاوان را می‌پردازییم
حتی کمبود مواد اولیه" اولاد ذکور آدم"
باور کن
خیلی چیزها به نسل‌های بعدی نرسید
اول عید همراه با لباس نو مثل اول مهر برای تکالیف عید دفتر نو می‌خریدیم
و یادم نیست آخرش ما چند دفتر پر کرده بودیم
اما حالا بچه‌ها تکالیف عید را در اینترنت
تیک می‌زنن
ای خدا بده شانس
ولی همه حس من از این تاریخ صرفا به دلیل مدرسه نیست
یه جور حس پایان خوشی
آخر سفر و جدا شدن از هم
حس فراق از کودکی و خود بودن

باید



ساعت چهار







ابرها رفت
هوا دوباره خوب شد
پرنده‌ها می‌خوانند
و بهار شمالی دوباره با چنارهای بلند و قدیمی سر تو هم فرو برده‌اش می‌درخشه
و من از خودم راضی‌ام
از این‌که سستی نکردم

بی‌توجه نبودم
و به عشقم آن‌چه که باید و در توانم بود دادم



ساعت شش سی‌ دو


انرژی، بالای عشقی که درم وجود داره را باید جایی صرف

وگرنه شب دوباره باید با پا برهنه روی موزاییک‌های سرد راه برم
سیگار بکشم

و چای بخورم
بالاخره یه‌جوری
باید زندگی رو شکلی قشنگ ساخت
شکلی سرشار از احترام به خویشتن
اگر من به من روا نداشته باشه
از بیگانة صد پشت غریب تر چه باک
هستی به الگوهای ما نگاه می‌کنه و وقایع رو با همان ترتیبی که ما می‌پسندیم پیش می‌آره
پس من باید از پیش بدونم چه می‌خوام؟


عشق یعنی، نسترن










می‌گن یه بودم و دو هوا اینه
صبح چشم که باز کردم، بارانی و طوفانی بود. اولین فکرم این بود که چه خوب که چلک نیستم
اون‌جا بسکه بارون دیدم، بارون زده شدم
بعد هم که نزدیک ده برف شروع شد
مونده بودم با نسترن‌ها . امین الدوله یاس آبجویی چه کنم
همگی به خط لب بالکنی
هی برف درشت تر و جدی تر و من هی بیشتر نگران می‌شدم
حدیث عشق حدیث لحظه‌ به لحظه است. نه حکایت جدا سری بی‌موقع. عاشق هر لحظه عاشقه و برای عشق باید بها داد
با عجله تمام مشما درآوردم و گلدان‌ها رو کشیدم وسط بالکنی و مشما افتاد روی گلدان‌ها





حالا بماند کلی هم گلبرگ ریخته شد
اما لمس برف اون برگ‌ها رو می‌سوزوند
دستام از سرما سر شده بود
اما با همه عشقی که داشتم ایستادم و کاری که می‌شد را انجام دادم. حالا حتی اگر دوباره عصر آفتابی بشه



عشق یعنی محافظت
توجه
دویدن
یعنی یک عالمه رسیدگی و مراقبت و زحمت
یک عالمه انرژی شیرین و خوش عشق
عشق یعنی نسترن‌های توی بالکنی و من

عجب روزی، امروز! جلل الخالق

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...