جمعهای دیگر رسید
جمعهای که فقط جمعهاست و نه عطر پدربزرگ با خودش داره نه سکنجبین و خیار
نه با صدای بنان آغاز شده نه با دود اسفتد بیبیجهان
جمعةای که میگه یکهفته دیگه پایان گرفت و از سهم زندگیت کم شد
از سهم عشقورزی
از سهم خلاقیت خدای گونه اولاد حوا که برای جانشینی خدا به زمین آمد
همینطور ذره ذره رفته تا به اینجا رسیده
منکه خودم رو نمیبیخشم نصف عمر رفته که به خواب رفت
نصفش هم در افسوش گذشتههای خطا رفت
باقیش هم داره در وحشت از فردایی که معلوم نیست برسه یا نه
این وسطا نهگمانم از یک سوم عمرم استفاده کرده باشم
این جمعه رو قصد کردم درک کنم
درکی عمیق و پویا
میخوام با هر لحظهاش برم و ببینم همیشه چه کارهایی میشد انجام بدم بهجای همه اوقاتی که به بطالت گذشت
وای برما که بدهکار به خودمون زندگی را ترک کنیم
بدهکار به انسانیت
بدهکار به خود
بدهکار به نفس، زندگی
و بدهکار به خداوند خالقی که دلش را به ما خوش کرد تا بتونه در زمین
و در ما
عشق را تجربه کنه
۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه
جمعهای عاشقانه
۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه
اسماء الحسنی
خب همینجوریها میشه که هیچی اونجوری که فکر میکنیم نیست
داشتم صفحه کانتر ورودیهای گلی را نگاه میکردم
اغلب از سرچ گوگول میآن و بیشترین انگیزه برای ورود این سوال است
خدا هست؟
خدا کجاست؟
میشه خدا را دید؟
ببین بهقدری سوال ابتدایی و بچگانه است که گوگول هم اونا رو یکراست میفرسته به اتاق گلی
اما جالب تر از اون حسی است که از پس نوشته تو میگیری
انگار یکی داره دور از چشم بابا و مامان از یک تابو میگه
شاید حتی ترس از سوسک شدن گوگل و خودش باهم همراهش باشه؟
اما بدون شک تو این ترس رو از بین حروف حتی میتونی حس کنی
خب یعنی که چی اونوقت؟
ما خدا رو باور داریم چون دیگران گفتن هست؟
چون آتش و قیامت و جهنم و اینا داره؟
چون خداوند قهار و دائم تو کار حالگیریست؟
یا چون میترسیم از مون حمایت نکنه؟
منکه از بچگی با ترس از سنگ شدن با ایشان آشنا شدم و تا مدتها میترسیدم مبادا کاری بکنم و مقام لایزال خداوندگاری ایشون مکدر بشه و قصد کنه حالی ازم بگیره و سنگم کنه؟
خدا رو چه دیدی؟
یادم نمیره کلاس دوم ابتدایی بودم که شنیدم، روز عاشورا زن و مردی که همبستر شده بودن در پایین دست محله سنگ شدن
البته منکه ندیدم
اما شنیدنش کافی بود
کافی برای یک عمر وحشت از سنگ شدن
من در مرگم با خدای تازة از سرنو آشنا شدم و دیدم وای، اینکه خودش کلی اهل حاله
بابا اینکه خودش کلی باحاله
چرا در طی تجربة پایین ندیده بودمش؟
حالا میدونم چرا؟
من خدایی ناظم لازم داشتم که به وقت لزوم خدمت هر چی نامرده برسه و منو نجاتم بده
حالا خدایی لازم دارم که عشق را هم بشناسه و مدتی با هم بریم صفا
داشتم صفحه کانتر ورودیهای گلی را نگاه میکردم
اغلب از سرچ گوگول میآن و بیشترین انگیزه برای ورود این سوال است
خدا هست؟
خدا کجاست؟
میشه خدا را دید؟
ببین بهقدری سوال ابتدایی و بچگانه است که گوگول هم اونا رو یکراست میفرسته به اتاق گلی
اما جالب تر از اون حسی است که از پس نوشته تو میگیری
انگار یکی داره دور از چشم بابا و مامان از یک تابو میگه
شاید حتی ترس از سوسک شدن گوگل و خودش باهم همراهش باشه؟
اما بدون شک تو این ترس رو از بین حروف حتی میتونی حس کنی
خب یعنی که چی اونوقت؟
ما خدا رو باور داریم چون دیگران گفتن هست؟
چون آتش و قیامت و جهنم و اینا داره؟
چون خداوند قهار و دائم تو کار حالگیریست؟
یا چون میترسیم از مون حمایت نکنه؟
منکه از بچگی با ترس از سنگ شدن با ایشان آشنا شدم و تا مدتها میترسیدم مبادا کاری بکنم و مقام لایزال خداوندگاری ایشون مکدر بشه و قصد کنه حالی ازم بگیره و سنگم کنه؟
خدا رو چه دیدی؟
یادم نمیره کلاس دوم ابتدایی بودم که شنیدم، روز عاشورا زن و مردی که همبستر شده بودن در پایین دست محله سنگ شدن
البته منکه ندیدم
اما شنیدنش کافی بود
کافی برای یک عمر وحشت از سنگ شدن
من در مرگم با خدای تازة از سرنو آشنا شدم و دیدم وای، اینکه خودش کلی اهل حاله
بابا اینکه خودش کلی باحاله
چرا در طی تجربة پایین ندیده بودمش؟
حالا میدونم چرا؟
من خدایی ناظم لازم داشتم که به وقت لزوم خدمت هر چی نامرده برسه و منو نجاتم بده
حالا خدایی لازم دارم که عشق را هم بشناسه و مدتی با هم بریم صفا
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...