۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

سلامت را نمی‌خواهند



چه سلامی
چه علیکی
با دیوار؟
دیگه این‌جا هم صبح بخیر گفتن و سلام دادن هیچ فایده‌ای نداره
همه مسخ فقط نگاهت می‌کنن
حالا چی می‌شه که اول صبح بعضی همراه چای صبحانه این صفحه رو باز می‌کنند، حدیثی‌ست بیگانه
یعنی من که از این سلام و صبح بخیرهای بی‌جواب خسته شدم
حیفتون می‌آد انرژی مثبت ایجاد کنید؟
دلتون نمی‌آد یه وقتی یکی بخنده و یا خوشحال بشه؟
نکنه می‌ترسید خدایی ناکرده
خدایی ناکرده از اون انرژی‌های الهی که گذاشتید زیر خاکی بشه حرام کنید؟
برای همین عشق گم می‌شه و احساس می‌میره
که سرها در گریبان است
پس نتیجه می‌گیریم، واقعا کسی را ندارم
حتی در نت
حالا که کسی جواب سلام نمی‌ده بهتره بگیم
خداحافظ؟
نه؟
چون این یه کار رو همگی ماشالله به جونتون بلدید
نمی‌دونم شاید همه به خواب رفتن و یا شاید خودشون رو به‌خواب زدن
شاید، اصلا کو حال؟
و شاید اصلا مهم نیست دیگری باشه یا نه
این بلاگ نشد
یکی دیگه. شکر خدا که ما در این یک قلم رتبه جهانی داریم
خلاصه که هرچی بد و خوب از ما دیدی حلال کنید
از این پس هر پست را با خداحافظی و شیون و زاری می‌نویسم تا قدر انرژی مثبت که این‌جا تسهیم کردم را بدونید
واقعا که
خداحافظ

فصل کودکی




یادش بخیر عصرهای تابستون بچگی
یا همین‌موقع‌ها وقتی که از مدرسه به خونه برمی‌گشتیم.

زمانی که ساکن نارمک بودیم و من محصل مدرسه راهنمایی" جهان‌امروز" و یادش بخیر آقای ملک ناظم سختگیر مدرسه که چقدر منو دوست داشت
میدان‌های در پی هم و پر از آرامش
پر از زیستن
امین الدوله‌
و گلیسرین‌های بنفش که از دیوارها بیرون ریخته و زل زده بودن به عبور مردم
چمی‌دونم شاید پشت سر آدم‌ها می‌خندیدن
به این‌که اوه چقدر جدی‌اند
چقدر مهم و چقدر سفت به زندگی چسبیدن
اما بگم از امین‌الدوله‌های بچگی که تکراری نداره
وقتی این میله‌های پرچمش رو درمی‌آوردیم شیرة شیرینش همه حس و حال‌مون رو تازه می‌کرد
این مال همون وقته که فوتینا یک قرون بود و پفک پنج ریال
وای که تابستونا چه حالی می‌داد
با پسرهای محل سوار دوچرخه درآن میادین سبز و با کلاس با ارقام دو رقمی
و تو در توی نارمک
خوردن بستنی هول هولی و دیر رسیدن دم غروب و طفلی دایه قدسی که چشم براه دم در
و باور کن که
بودن باهم ما هیچ‌کجا گناه نداشت
الان حتا امین الدوله‌های خودم، بچه‌هام که با جون و دل پرورششون می‌دم، طعم اون شیره ‌های بچگی رو نداره
ما چی گم کردیم در بچگی
که حالا نداریم؟
و بهشت اطراف را به سختی و دشواری درک می‌کنیم؟

این حالاست که بودن برادر و خواهر هم زیر یک سقف گاهی به زیر سوال می‌ره

همه چیز چه‌قدر ساده و پاک بود حتی مرد شش میلیون‌دلاری
حتی مهندس بیلی
یا خیلی جدی امام زمان

اجازه؟ من این‌جام





ساده‌ای اگر فکر کنی من امروز بنی بشر بودم.چه به آدم
می‌دونم گندش رو درآوردم. اما خلاقیت زوری هم دیدی؟ امروز بیشتر تو مود طبیعت و باغبونی بودم.
فکر کنم بخش باغبانم امروز بیدار شده

از صبح به کلی کارهای عقب مونده رسیدیم باهم
چیدن گل‌خشک های مونده بر شاخه. غذای گلدان‌ها
آبیاری مشتی و جمع‌آوری گل‌برگ‌های ریختة نسترن‌ها
نفس و سیگار رو باهم تنگ یک قهوه توپ دست پخت فرشتة این بهشت پریا خانم گفتیم:
خدا بده برکت
شد امروز و عصر ما
حالا نمی‌گم باید برم بیرون و کار دارم. چون حتا حس خروج از خونه هم ندارم
خدایا تو شاهد باش پنداری ته انرژی‌ةآ‌هم تقش دراومد
و دیگه نه گمانم صبح‌ها از تخت جدا بشم
خود دانی
من که بیش از این در توانم نیست. تو خواستی در من بیای و تجربه کنی
پس مشکل توست
خودت یک ورقی زیبا
قشنگ
عاشقانه
به زندگی ما بزن

روح خلاق من




مدتی که به‌خاطر تصادف گرفتار بستر بودم. خیلی طبیعی‌ست که کار هم نمی‌کردم
البته اون‌موقع هم دست به قلم بودم. اما نه این قلم. ظریف‌ترینش قلم‌موی آبرنگ و خشنش قلم سنگ‌تراشی
خلاصه که ما اصلا با یک قلم به دنیا اومدم
از بچگی هم یادم می‌آد به جای بازی با بچه‌های نسبتا زیاد خونه. البته به برکت همزیستی دایی‌جان با ما هم من به درخت بزرگ وسط حیاط پناه می‌بردم که از بین شاخه‌هایی که درخت را ساخته بود جایی مثل یک کف دست بود که درست به قامت تپلی اون وقت من برازنده بود و انازه
من بودم و قلم، کاغذ و تخته شاسی
به عبارتی من حتی سرکلاس درس هم بیش از این نبودم و بارها دبیران متعدد مچم را وسط نقاشی به‌جای درس مزبور گرفته‌اند
اما در مدت بستر هیچ قلمی به دست نداشتم
حتی قلم جنینی که حتما اون‌موقع یه چیزی داشتم
هر روز حال من بدتر می‌شد و از پرستار اجرتی تا دختر خونه از من فرار می‌کردن
تا یه روز اتفاقی دفتر و آبرنگ خواستم
و اتفاقی درمان من از همان لحظه شروع شد. غیر از دردهای جراحت روح من بیش از همه نیاز به التیام دادن جسمم داشت
اون نق می‌زد. من نمی‌فهمیدم. اون همه‌اش از اوضاع شاکی بود. من به دیگری گیر می‌دادم
اون دلش اسبابش رو می‌خواست. وسایلی که با اون‌ها حرف می‌زد و من لالش کرده بودم
و اون به من هی نق می‌زد
همه این‌ها رو گفتم که بگم
الان رو در روی من نشسته و چنان مات و متحیر به چشمم زل زده که من نگاهم رو ازش می‌دزدم و به کیبورد می‌دم
لاکردار هر روز کلاسش می‌ره بالا به قلم‌هاش اضافه می‌شه و من الان واقعا نمی‌دونم تو چی از من می‌خوای؟ کدوم قلم؟ فقط می‌فهمم شاکی هستی و من مثل همیشه بدهکارم
من به کی بگم که حال هیچ کاری رو ندارم؟
حالا من اگه بگم. باکی نیست که انسان را جایزالخطا آفریدند
شما چرا شرایط رو طوری عوض نمی‌کنی که نه تو بز بچرونی نه من. بالاخره فرق من و شما در همان است که شما
از روح خدایی و الهی هستی
پس چرا درها رو بستی؟
من اگر نمی‌تونم، از سر راه خودم می‌رم کنار.
تو که خیلی بلدی، یه کاری بکن که هم تو سود کنی هم من

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

شنبه بخیر


سلام به اولین روز هفته
سلام به شنبه که همیشه از بچگی بیزارش بودم
سلام به زندگی که همه فقط نق می‌زنیم و عاشقش هستیم
سلام به دوستی که آچار فرانسة زندگی‌ست
سلام به خنده‌ها که ملات زندگی ماست
سلام به امید که بنزین موتور
و باز سلام به اصل کاری عشق
که بزرگترین انگیزة زندگانی ماست
سلام به مخترع اینترنت
که امثال منو به نوعی از تنهایی و نبود کسی که با لب خندان و رویی گشاده بهش
سلام کنیم و صبخ بخیر بگیم، نجات داد
اخمات رو باز کن
بیرون رو ببین
چه صبح زیبای بهاری
به آواز گنجشک‌ها گوش بده که از اول روشنایی
تا هنوز برای تو می‌خوانند بی‌آن‌که کسی به آن‌ها گفته باشد
بخوان
تو هم بخند و عاشقانه به زندگی نگاه کنی
چون برای همین به این جهان پای گذاشتی
سلام و صد سلام
به شنبه‌ای با مرام و نیک

غروبی ملس



به این می‌گن
یه غروب جمعه ملس
همچین انگار یه چیزی زدم به رگ
نه خمار و نشه. نه بی‌خیال و نه تیز
وت ول بین زمین و آسمون آویزون خوب
موزیک می‌شنوم
یه شام توپ برای دخترا درست کردم
نه گمانم این دختر پارتی تا فردا هم تمام بشه
البته الان برای تغییر ضائقه رفتن خانه هنرمندان. توی خیابان ایرانشهر. چند محل اون‌ور تر
بالاخره اینام دنبال انگیزه می‌گردن و من با عشق آشپزی کردم
بعد نوشتم
راستی بگم از نت لاگ که کلی عشق اومد و دوباره برم گردوندن
اما به قول شیخ اجل" اینا دیگه واسه فاطی تمبان نمی‌شود" خلاصه که غروب و شامی
ای
واسه اهل ادب
نور ملایمی و عطر غذا در خونه و آرامش سکوت خیابون بهار
و من
تو
تنها

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

صبحت خیلی بخیر عزیزم

این حادثه در کارولینای شمالی رخ داد و صاحب خونه از آتش نشانی تقاضای کمک کرد






شما اگه صبح وقت خروج از خونه با این صحنه مواجه می‌شدید چه می‌کردید؟
البته این سوال درآمریکا جوابی داره که صد سال در ایران نخواهد داشت
در ایران
به قید دو فوریت توسط اهالی محل دستگیر
و با فوریت بعدی یا فروخته می‌شد" البته به‌طور قاچاق" یا قیمه قیمه می‌شد برای پوست تنش و کیف و کفش
یا هم بچه‌های محل چنان بلایی به سرش می‌آوردن که خودش رو به باغ وحش محل معرفی کنه
اما خب اون‌جا آمریکاست و این‌جا مرز دلیران ایران









قایم موشک




تو چشم بذار تا من قایم بشم یادت هست؟
یادت هست
من چشم می‌ذاشتم توقایم می‌شدی؟ دلم تاپ تاپ تو سینه می‌زد و تا گلو بالا می‌پرید که وای " حالا چطوری پیدات کنم؟" هیچ‌وقت نفهمیدم که واقعا دوست داشتم زود پیدا بشی یا دیر
چون من عاشق جستجوش بودم
عاشق سفر
مسیر راه و الی آخر. و تو همیشه پیدا می‌شدی
وقت‌هایی هم که تو چشم می‌ذاشتی، چه رعشه‌ای می‌افتاد به تنم که تو پیدام نکنی و زودتر بگم: سُک سُک
می‌دونی چند هزار هزار ساله من چشم گذاشتم و تو هنوز نمی‌گی: بیا؟

کفتر سانی



چی فکر می‌کردیم چی شد! نمی‌دونم این واحدهای کفتر شناسی برای رشد و تکامل من حتما حتما لازمه یا ........چی؟
امروز در یک مکالمه کوتاه با یکی از بزرگ کبوتربازان چیزهایی شنیدم که هم منو با دنیای کفتی چایی‌های روبرو آشنا تر کرد
هم با انسانی‌ت
1- کبوتر ماده همیشه جفتی رو انتخاب می‌کنه که از خودش لونه و سرپناهی داره تا اونی که بالای حصیر سکنی داره
2-کبوتر ماده تنها کاری که به‌خاطرش به دنیا می‌آد تخم گذاری‌ست. برای همین هنوز اون یکی رو دک نکرده می‌ره یه جفت تازه پیدا کنه. این وسطام با همه الی جفت قبلی حال و هول داره تا یک جفت خونه زندگی دار پیدا کنه
جلل‌الخالق
اون‌وقت شماها توقع دارید ما از کفترام کمتر باشیم؟
3-در کبوترها پدرومادر تعریفی اختیاری‌ست. اغلب کبوترها به دنبال کبوتری می‌رن که نه پدر و نه مادرشون نیست و اون رو برای ادامه و رشد انتخاب می‌کنند
4- کبوترهای اهلی که در اسارت زیستن را آموختن،در طی زمان مدتی هم‌جنس بازی هم می‌کنند
5- در کبوترهای آزاد مثل چایی این اتفاق هرگز نمی‌افته چون یک کبوتر محدود به چند ماده موجود نیست
اما این‌طور که استاد بزرگ توضیح می‌داد، این پروسه گذرا و دوباره به روال طبیعی برمی‌گردن
کمی که فکر کردم متوجه شدم، همین اتفاقات هم به نوعی برای انسان‌ها می‌افته
خدا عاقبت ما و کفترها رو باهم بخیر کنه
بگو آمین

اگه یه روز دلم بگیره









آخه من اگه دلم بگیره
یا نه
اگه دلم خیلی بگیره
یا مثل همین حالا که دلم یه عالمه به وسعت همة حزن انسان گرفته است
باید کی رو ببینم؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

گفتند خدا مرده‌ست. نه عشق مرده


سلامی خسته و بی‌رمق
بی‌خاطر و یاد صبحگاهی گل‌های بالکنی
خب اینه دیگه وقتی پر از انرژی سلام می‌دم و جوابی نمی‌گیرم
مانند نمازی است که می‌خوانی و معجزی رخ نمی‌ده
عشق از هر نوعی که باشه مثل چاه باید برداشت و پرداخت بشه
تا دوباره چاه را پر کنه
و من در هیچ نقطه از زندگی دریافت عشق از هیچ نوع ندارم
فقط می‌دم و می‌رم

بی تربیت. باز فکر بد؟
عواطفم را مهر و شعفم منظور بود که با هر سلام هر کلام منتشر می‌شه
ولی جوابی نمی‌گ
یره. عشقی که در خانه پرداخته می‌شه، به حسب وظیفه و بازگشتی نداره
امروز از بی‌عضقی خسته‌ام
شاید تقصیر جماعت اولاد ذکور دیشب بود که اون یه ذره امید به ادامه را ازم گرفتن؟
می‌شه شهرزاد بی عشق قصه گفته باشه؟
اون می‌شه د
یگه ترشی لیته. درهم و نافرم و دهان جمع کن
و همه فکر می‌کنند عشق فقط بده بستون و لاو ترکانی‌ست
و من عشق را در گل‌ها می‌جویم
در نگاه مهر
بان همسایه هر روزی



در محبت خانواده‌ای که برام نمانده و به سه تلاق از همه جدا گشتم؟
آخ راستی سلام به خدای خالق
محتمل است شما اکن
ون از اون بالا یا نمی‌دونم همین دور و ورا صدای منو شنیدیه باشید؟




فاجعه مرگ عشق را به همه دوستان و آشنایان دور و نزدیک تسلیت گفته و از درگاه ایزد یکتا برای بازماندگان هفت میلیاردی آن از درگاه خالق بی‌عشق آرزوی صبر و شکیبایی در جهنم ریا و تنوع دارم
از طرف خانوادگاه وابسته

عشق‌های پارینه سنگی

























خدا بخواد دیگه امروز با همه خیر و خوشی که داشت به پایان
با
یک نشست کاملا دوستانه
اما من یه نشست می‌گم، شما یه نشست می‌شنوید
این نشست از اون نشست‌هایی فک و بچسبون زمین بود
یعنی اگر هفده که نه بیست سی سال پیش اینو شنیده بودم، .... می‌خوردم.......می
‌کردم هرگز به مردی اعتماد کنم و ملقب به مفاخر هستی بخش آقای شوهر کنم
حالا این‌که همیشه این اولادان ذکور آدم در این مدارج بالای علمیه رسیده بودند
یا کاشفانش نسل‌های اخیر از شانس ماست بماند
بعد بگو چرا دخترا موندن تو خونه و چرا کسی زن نمی‌گیره؟
آقایان جمع امشب از پسر 19 ساله تا مرد 50 ساله پابه پای هم برای تنوع در روابط لاو لاوی سینه چاک می‌کردن که
بی‌تنوع هیچ چیز امکان نداره و عشق هم خیالی‌ست باطل متعلق به عصر پارینه س
نگی
که آدم‌ها از بهرة هوشی ناکافی برخوردار و با این تفکر حتا مزدوج هم می‌شدن
از قرار مد جدید و الحال عجیب مشکوک وزن

استخفرالله تا حالا شنیدی این وقت دم صبح این همه کلاغ با هم بخونه؟
امیدوارم خبر بدی در پی نداشته باشه و عروسی کلاغ‌ها باشه

القصه منم که مثل این فریک‌زده‌های روانی
الان از هرچی فقط عشق و ازدواجش رو می‌شنوم
بله آقایان معتقد به لمس و تجربه‌های مکرر و بسیار و عشق و تعلق خاطر را هم‌وزن دسته هاون می‌دانند
واقعا این‌طور شده؟

من اگر بدونم قراره همه مردها این‌طور فکز کنند تا آخر عمر دیگه جواب سلام هیچ ذکوری را نخواهم داد
مگه شما کفترید که فقط جف
ت‌گیری کنید؟

بیایید و حداقل تکلیف ما رو به دستان پر مهارت خودمون
بدید تا بهتون حالی کنیم دنیای بی عشق چه رنگه؟

عشق دیگه رفت جزو اشیاء موزه ایران باستان؟
پسرک می‌گفت آدم با یکی یک ماه بمونه که چی بشه؟
یه روز آقای شوهر سابق فرمودند:
آدم سی سال صبح چشم به روی یکی باز کنه؟

الحق که الوعده وفا
تا حالا که ده سال یکی عوض کرده.
از قرار باید اون رو روی سر گذاشت مد به ماه هم دیگه نمی‌کشه
خب دیگه مردید و مجاز

به قول مرجان اگر شما بکنید می‌شید خوش گذرون و عیاش
ما که بکنیم اسم خیلی خیلی بدی پیدا می‌کنه پس بهتره بگم دختران عزیز لطفا از توهم عشق خارج بشید که فعلا مواد اولیه‌اش نایاب و فقط در خاطرات عصر حجر سکنی گزیده


رنگین کمان مهرت مانا



امروز هم به خیر و خوشی گذشت
جان مادراتون این‌که من گاهی گیر می‌دم به خدا، باعث نشه فکر کنید من چنین غلطی اصولا در ذاتم هست
فقط گهگاه این ابلیس نامرد می‌آد و وسوسه‌ام می‌کنه
خب منم و آدم و از اول و پدر جدم اینا گول‌خورمون
ژنتیکی در برابر این
ابلیس ناقلا ملس بوده
هی نمی‌دونم چی می‌شه که به خودم می‌آم می‌بینم، باز گول خوردم
حالام شمام جدی نگیر من نماز ظهر و عصرمم خوندم و دارم به میمنت و مبارکی و در پناه خالق هستی و با خداوند یکتای درون داریم می‌ریم بیرون
کمی غروب نگاه کنیم
گپ بزنیم و شکر خدا کنیم
در ضمن من از خیل
ی‌ از شما بزرگتر و هرچه می‌کنه حتما طبق قوانین بزرگ‌ترها یک دلیل مهمی داره
که دلیلی نداره شما هم نگاه به دست من کنید
برای همین با تشکر و قدر دانی از هر لحظه امروز و فردا و فرداهای دیگر از جناب خالق عالی‌قدر
و سپاس از نور و دم و لحظه که همخوان است و آبی رنگ
می‌رویم به جستجوی راهی قشنگ
عصر همگی رنگین کمون
ی
ولی مانا

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

صبح، خدایی‌ت بخیر



صبح همگی حسابی به خیر و روزی سرشار هستی در کف انسان خدایی نوشش باد
خب من چه کنم که از وقتی بیدار بشم تا معلوم نیست کی یکی نیست بهش سلام کنم و صبح را با رویی گشاده آغاز کنم
و از جایی که من هرگز قصد تسلیم در برابر شرایط را نه خواهم داشت
پس مجبورم مبارزه کنم
هرمدل که راه داد. مال من از اینترنت راه می‌ده
ولی باور کن این سلام و صبح بخیر از صبحانه واجب تره
و نیروی تازه‌ای بهت می‌ده که تمام منفی‌های اتفاقی در مسیر را از آدم دور می‌کنه
و از جایی که اصولا من حال می‌کنم تخیلی به موضوع نگاه کنم و شماهم لطفا مته به خشخاش نزنید و بذارید تخیلی امروز را شروع کنم

به خدا عیبی نداره. استاد بزرگ تخیل و تجسم خود خداست. نشنیدی انیشتن قبل از مرگ گفت:" خداوند هر لحظه در حال خلقت چیزی تازه است"
می‌گی نه؟ من

تو
او
شما
ایشان

هر موقع نظر این خالق عزیز به هر سویی می‌افته فکر می‌کنه با چی و چطور تغییرش بده تا بهینه سازی از یاد نره
گاهی هم همین‌طور که لم داده برعرش و در تجسماتش داره حال می‌کنه وقتی چشمش باز می‌شه
یه خروار تجسم مونده برابرش که باید پاکش کنه که نمی‌شه انرژی را از بین برد
یا مجبوره بهش بگه کن فیکون. موجود باش
موجود هم می‌شه.
برای همین مواظبم تجسماتم یه جوری قاطی تجسمات خالق رفت بالا اگر گفت باش، مال منم سه نباشه

خب تجسم از مسئولیت‌ها و دل‌خوشی‌های خداوند درون و ما هم که ماشالله همه دمکنی روش گذاشتیم
برای وقت مرگ و دادیمش دست ذهن الکن

یا هم
فقط تجسمات تیرگی‌ها و بیچارگی‌های گذشته را به تکرار ذهن می‌سپاریم و همین‌طور وسط باش‌های خدا مال ما هم همون می‌مونه
باید یه راه کاری پیدا کنم تا در قدم اول آقای آخرین عشق را از ذهنم پاک پاک کنم. بلکه خدا خجلت کشید و مورد تازه فرستاد
آخه فهمیده تا من حوصله‌ام سر میره
گلی بهش گیر می‌ده که مثلا: شما مطمئنی خدایی؟
یا کجا نوشته بود که شما فهمیدی؟
کسی بهت گفت خدایی؟
خب اگه یکی بوده که فهمیده خدایی و خودت نفهمیدی. شاید اصلا اون خدا باشه تو عوضی فهمیدی؟
دوتا خدا که نداریم و ...................... الی‌آخر
ولی این‌که چطور گذشته‌ها و یا ترس‌هایی از آینده را که آزارم می‌ده از ذهن در بیارم؟ شده کل مشکل و هی این ذهن من تولید چرت و پرت می‌کنه و خدا هم داره هی می‌گه باش و مال من و تو و او و دیگری هم شاملش می‌شه
وای چقدر فلسفه چیدم تا بگم
صبح بخیر
شاید برای همین کسی اول صبح دم پر من پیدا نیست. لابد به اونم می‌خوام همین‌طور گیر بدم؟

نشانه‌های الستی



یک متن قدیمی به هر دلیلی امروز سه‌مرتبه بازشده و منم که مردة عوالم بالا و نشانه‌ها فکر کردم بد نیست دوباره بیرامش این‌جا
خدا رو چه دیدی؟
همیشه همین‌طوریا همه چیز از کف‌مون رفته
گفتم نکنه دوربین مخفی باشه و نمره بگیره، منم که عمریست خراب روحیة انسان خدایی این واحد رو بیفتم
برای همین با اجازة بزرگترها و کوچکترها
این‌ور آبی‌ها و اون‌وری آبی‌ها و ساکنین مقیم مرکز
مقیم استان مرکزی
همشهری‌های تفرشی
خب چیه؟ فرهنگ ما اینه
برای هرکاری باید به هزار آیا و باید و امکان داره نداره فکر کنیم
وگرنه ممکنه تا حیثیت پدر به‌دیدار باقی شتافته به زیر سوال بره. این‌که تازه وبلاگ است و عمومی
خلاصه که بعد از همه این صغری کبری‌ها متن قدیمی رو دوباره پیوست می‌کنم. باشد که خداوند از من راضی و به روز قیامت سر بلند در برابر باقی ایستاده باشیم
ای خدا فقط پاچه‌خواریم رو به روت نیار
پیشاپیش از شما سپاس‌گذاری می‌کنم



به خاطر بياور ((موقعى را كـه پـروردگـارت از پـشـت فرزندان آدم ذريه آنها را بر گرفت وآشكار ساخت و آنها را گواه بر خويشتن نمود (و از آنها پرسيد:) آيا من پروردگارشما نيستم ؟ آنها همگى گفتند: آرى گواهى مـى دهـيم
راوی معتبره
بی‌شک، این اتفاق افتاده
چون ما به خواب می‌ریم و آینده را می‌بینیم
آینده‌ای که هنوز تجربة فیزیکی نشده. من می‌گم خواب و خیال، یا همون تصویری که خالق به تجسمش گفت: کن فیکون . ما موجود شدیم
پس، این کشف اخیر و مهم منه
ما از فاصلة خلقت تا اکنون که وقت تجربة زمینی من رسیده، کجا بودیم؟
همه می‌گیم، کجا قراره بریم؟
اما از کجا اومدیم؟
می‌گفت در روز الست تمام خلق از آتش تسلیم گذشتند، غیر از کفار
ما همین‌طوری می‌دونیم هست.
مایی که الان اگر امام‌زمان پیداش بشه باید مدرک و سجلد بیاره تا کسی باورش کنه
اما از بچگی، فابریک باورش داریم
طی دو روز خونه دور سرم چرخید و کل ماجرا عوض شدخیلی چیزها معنای تازه‌تری گرفت
چیزی که عده‌ای فکر می‌کنند تناسخ یا رجعت اسمشه. عدالت الهی
هیچ معلوم نیست تا من نوبتم بشه و بشم سیب‌تلخ، توی کدوم گوری چه آتیش‌ها که نسوزوندم و الان اینجام
بعد یاد اتوپیا یا مدینة فاضله افتادم. خب همینه دیگه
از قرار پیش از اینجا حسابی حالش رو بردیم و تحمل نداریم اینجا بمونیم
جایی که انسان‌ها جفت‌هاشون را دیدن
منم این‌ها رو خوندم و شنیدم. این ایام ماه مبارک، خیر و برکتش به تمام به من رسید
اما نسبت بهشون یه حسایی دارم، مخصوص خودم
تصویری مثل قطعات پازل. به همان شیرینی
حالا می‌فهمم چرا بعضی‌ها خیلی که نه انگار زیادی آشنان و تو فراموشی گرفتی، طرف کی بود؟
خلاصه که فعلا در جستجوی جهان تازه گرفتار شدم
بد طور
حالاتا حالا فکر کردی از الست تا حالا کجا بودی؟
بین این دوجا گیر کردم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

صبحی با لب خندان بخیر


سلام
صبح بخیر
فکر کن چه‌قدر طول کشید تا من از مود خسته کننده سفر در بیام و بتونم به صبح صادق و به تو با لبی گشاده به تبسم سلام کنم
و بگم، اوی همشهری عجب صبح خوبی
مثل یک غذای خوشمزه است که طعم و رنگ و همه چیزش به اندازه‌‌ست
مثل زیبایی گل‌های امروز بالکنی
سلام به زندگی
سلام به دوستی
به عشق به مهر که خدای‌گونه است و لایقش انسان
چیه؟
چرا تا من می‌گم انسان خدا بهم پوز خند می‌زنی؟
خب هستیم دیگه فقط اندازه‌اش دست مون نیست که اونم انشالله به توفیق الهی وقتی مردیم می‌فهمیم
ما که همه رقم فکر منفی داریم بذار کمی هم خرج مثبت کنیم
می‌دونی موضوع چیه؟
اه! جدی می‌دونی؟ ولی من‌که هنوز نگفتم که تو بدونی. تازه دارم فکر می‌کنم که چی می‌خوام بگم
موضوع اینه که ما از بچگی یه چیزی را به اشتباه فهمیدیم و اونم عکس‌العمل‌های خانم والدة محترمة مکرمه بود
یعنی مال من که این‌طور بود تو راجع به مال خودت فکر کن



تا وقتی مثل فیل توی محوطه خونه راه می‌رفتم و چیزیم نبود. تا چشمش بهم می‌افتاد زودی می‌گفت: شما باز داری ول می‌گردی؟ این شایسته یک لیدی‌ست؟
ماهم چنان شرمنده تمامی لیدی‌ها و لیلی‌های قرن آب می‌شدیم و در زمین فرو می‌رفتیم و به یک سوت از دیدة خانم والده حذف می‌شدیم
بعد دیدم خب پس باقی زندگی غیر از لیدی بودن من چیست؟
به‌خاطر کشف باقی رسیدم به بلای جون
الان می‌گم



از دور سایه خانم والده که دیده می‌شد من ناخودآگاه کانون ادراکم در جایگاه مریضی قل می‌خورد و رنگم می‌پرید و می‌زدم به کار آهو ناله و حتا گاهی مثل یک آکروباتیست ماهر چنان به یک سوت خم می‌شدم و دلم را دو دستی می‌گرفتم که انگار یه عمره دل درد دارم و داستان منه بیچاره من از همین نقطه‌ها آغاز شد که


بهتره هر کی تا آدم رو می‌بینه براش آه و ناله کنی وگرنه یا ممکنه
خوشحالیت چشم بخوره یا یه چیزی ازت بخواد
همین شد که منه بیچاره عادت کرده به هر کی می‌رسه زود بگه:ای بد نیستم
چی بگم والله
و سفرة درد دل از همین‌جا آغاز می‌شه
حالا سوپر محل یا دوست نزدیک

اورانیوم غیر هسته‌ای


هرچی باشه بالاخره این چشم بادومی‌های زرد پوست در یه‌چیزایی که نه در خیلی چیزا به ما قوم آریایی برتری دارند
چه از فناوری چه حکمت
مثلا خداد ساله می‌گن ما برهم تاثیر داریم و هستی متشکل از ماست
خب دستش درد نکنه که ما جهان اکبر شدیم
اما اگر همین جهان کبری تبدیل به صغری بشه اول مصیبته که الان عرض می‌کنم
یعنی خالق مطلق تو و جهان تو و مسیر تو و تجارب و ............ الی آخر که از نقطه تولد تا مرگ ما را که مدت زمان توقف ما در این قالب زمینی رو تعریف می‌کنه و بعضی‌ها بهش می‌گن عمر خودتی
و احیانا این وسطا معلوم نیست چی شد خدا جو گرفتش یا واقعا همین‌طوری بود به سمت نایب رئیسی در زمین هم رسیدیم
موجودی‌ست ناراضی که دائم از زمین و زمان توقع داره و منت گذاشتن قدومش رو بر فرش عرش به همه داره
و تا نزدیکی که چیه تا همون لحظه مرگ هم نمی‌دونه بالاخره برای چی یا چرا اومد و چرا داره میره
البته هیچ پیدا نیست وقت اومدن هم به همین ترتیب و زوری و بلاتکلیف وارد زمین شدیم
یا از سر تدبیر به انتظار زمان مناسب و والدینی نشستیم که بهترین شرایط برای رشد و تکامل ما را در زمین دارا بودند و ما هم شدیم؟
شاید هم هیچ کدومش نیست
اما این چشم بادومی ها خوب چیزی می‌گن
می‌گن : بیاین به زمین و هستی عشق ارزانی کنیم
نجاتش بدیم
مراقبه سلامتی براش کنیم
دسته جمعی براش دعا کنیم
وگرنه یه‌روز یه تکونی به خودش می‌ده ناجور و اضافه‌ها رو خودش می‌اندازه بیرون
باز شما بشینید یه روز قیامت بشه
اصلا با این اوضاع نه گمانم تاریخ مصرف زمین برای ما به قیامت برسه
حتی اگر شده بیگ بنگی از زمین آغاز بشه

مجهول عشق


نمی‌دونم از چه وقت مد شد آدم‌ها عاشق نشن یا بشن؟
یعنی منظورم اینه که تو فکر می‌کنی کاشف عشق کی بوده؟

تا حالا بهش فکر کردی؟
مثلا می‌گیم: سنگی افتاد روی پای این‌یکی و داد زد، اون یکی ترسید فریاد زد هارمونی و ریتم و موسیقی آغاز شد
یا تا حالا به این فکر کردی این اولاد آدم چند نسل طول کشید تا فهمیدن چی می‌شه که بچه دار می‌شن؟
بالاخره باید یکی این واژة عشق را برای اول بار به زبان آورده باشه. به شکل یک احساس تعریف ناپذیر
تعریف ناپذیره چون هنوز کسی نمی‌دونه عشق واقعی چیست و چه طعم و مزه‌ای داره؟

مثل خوشبختی
ما هیچ‌یک هیچ‌وقت خود به شخصه حس خوشبختی را درک و یا تعریف نکردیم. اما مثل شرلوک هولمز با ذره بین دنبالش بین آشغالا می‌گردیم
می‌شه گفت جنگ، درنده خویی را از حیوانات آموختیم. کی عشق را ملاقات کردیم؟
منظور لُری ترم اینه که ممکنه عشق هم مثل مرگ ، روح و یا خدا زبونم لال زبونم چارلا نه اصلا تا
ولی، ممکنه توهُمی زمینی باشه؟

د
خب من خسته شدم دیگه
مُردم
خسته چیه
هی وجب زدیم عشق
خط کشیدیم عشق
چشم دوختیم به عشق
راه رفتیم راه عشق
ولی کسی این عشق رو ندیده
خب اگه خبری نیست بیا لاقل کمی از هم متنفر باشیم
والله اینو دیگه همگی از دم گشت بلدیم
تنفر، خشم، قهر، غضب
ماشالله بابام جان چه استعدادهایی که داریم
اما اصل کاری را نداریم
یعنی آخرش بی‌نتیجه؟

نرگس مست و اینا



چنان انگشتش روی اف‌اف چسبید که گمان کردم مامور آتش‌نشانی‌ست
با وحشت جواب دادم بله
مثل یک نوار ضبط شده شروع کرد
ای خانوم قربون او چشت خدا بچه‌ات برات نگه‌داره. غریبم................... همان غزل معروف
گوشی رو گذاشتم
باید خدا رو شکر می‌کرد که چیزی بارش نکردم با آژیری که برای ورود کشید
هنوز دو قدم دور نشده بودم که دوباره زنگ را زد
خلاصه که هر چی درد و بلای عالم بود به سر و جونش خرید برای ده‌شاهی پول
دیگه طاقتم تموم شد. رفتم پایین دم در. دیدم واووو کاش همون بالا مونده بودم. این اگه یه چک بزنه زیر گوشم من سوتم
من که سوت زنان عجب هوای خوبیه برگشتم بالا. اما
چی می‌مونه از این خدا؟
اگر در من هست در او هم بود
چرا اینچنین ناجور؟
گاهی شک می‌کنم شما را چه نیاز به زهر تجربه و درک این همه بد؟
واقعا مطمئنید از روح شخص خودتون در ما دمیدی؟ کمی فکر کنید بعد به منم بگید
چون آقای توسری هم همین رو می‌گفت و من ترش کردم. گفت سرکار این روح مبارک را فقط در کالبد آدم و حوا دمیدی؟
بعد اون‌وقت ما چی هستیم؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...