۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

اینام بلدن


عجب هوای عاشق کشی والله من که مردم
وای از بی‌عشقی
این دو شخصیت گرام رو نگاه کن
خاک به سرم
اینام می‌فهمن بغل چیه و ما نداریم
شاید اگه مثل این‌ها فقط به غریزه اکتفا می‌کردیم
اگه عشق نداشتیم ، یک بغل که داشتیم؟

دیگه حتا یادآوری عشق‌کهنه هم برای رسیدن به حس، گرمی عشق کافی نیست

شاید بهتر باشه دست و رو شسته، خاطرات عشق قدیم را با قدردانی از آن به هستی رها و با آن خداحافظی کنم

هم‌چنان از این‌که با بودنت باعث شدی عشق را به معنای تام آن تجربه کنم سپاس‌گذارم

از این‌که زمین بازی رو برام خالی گذاشتی تا هرچه جولان داشتم بدم، متشکرم

از حس خوبی که در من ایجاد می‌کردی و من آدم تازه‌ای می‌شدم
از پاسخ‌های نگاه محبت آمیزت
از رنج سفر
از همه اون‌چیزهایی که با تو یاد گرفتم
سپاس‌گذارم

تا وقتی به خاطرات شما دل خوشم، حدوث دیگری رخ نخواهد داد

من آمادة حدوثم

نیازی در این عصر خنک بهاری در من تکرار می‌کنه : چقدر تنهایی

حتا رزهای سرخ بالکنی که می‌گه، وقت در گذر و باید زندگی کنی و عشق حقیقت داره
و دریافت رز سرخ احساس خوبی‌ست

حسی در من هست که نمی‌ذاره آروم بگیرم

از این بی‌عشقی بیزارم
خدایا عشق را برمن حادث کن

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

چگونگی بستن بخت دختران حوا در جمام جهودا


کسی به خورشید نمی‌گه بتاب، خاصیتش اینه
به گل نمی‌گه باز شو و یا از خروس نمی‌خواد تاریکی پیش از سحر آواز بخونه
خودش کارش رو می‌دونه
ولی ما اشرف مخلوقات، اولاد جناب آدم هم
یشه یا خروس بی‌وقت بودیم
و یا ساعت زنگ زده که دیگه زنگ نمی‌زنه

چون زنگاش رو زده
مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. بی‌خود شماره گیری نکنید
یا یه وقتی می‌آییم که کسی منتظرمون نیست و بی‌خود و بی‌جهت یه بابایی رو هوایی می‌کنیم
یا انقدر دیر می‌آییم که بابایی نمونده که هوایی‌ش کنیم

یا یه وقتی ویرمون می‌گیره خداحافظی کنیم
که اصلا کسی منتظر رفتن‌مون نیست
مثل همون موقع که کسی نمی‌دونست در راهیم
چی می‌شه که هم‌چین می‌شه؟
نکنه به‌قول قدیمی‌ها راست باشه و در حام جهودا بختم رو بسته باشند؟
تازه حمام که چیزی نیست
شنیدم در گورستان
قورباغه چال می‌کنند و مردم به همین سادگی خونه خراب می‌شن
تنها با یک قورباغه. چی فکر کردی؟
بستن بخت یکی مثل من که کاری نداره
گرنه که بی‌دلیل نیست من هرچی می‌رم
نمی‌رسم یا بی‌موقع می‌رسم یا وقت رفتنم شده؟
من که به این ماه‌یی هستم که بی‌خود و بی‌جهت تنها نموندم
این ماسماسک جهت یابی مغزمون از کار افتاده و راه رو گم کردیم و هی به در و تخته می‌خوریم
انقدر خوردیم به دیوار که آتروپی مغزی گرفتیم و به یک قیزیوتراپیست مغز و اعصاب احتیاج داریم
که اونم باز از بخت بسته من هنوز واحد علمی عملی نداره
آقا انقده سخت من عاشق یکی از این اولاد آدم بشم؟
نه که نیست. یعنی می‌خواهی بگی بذر مبارک مرد را ملخ خورده؟
چقدر تازه با ادبم هستم
باز با این‌حال بختم رو در حمام جهودا زیر پاشویه سنگی اون پشت گوشة یه دیوار بستن

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

صبح جمعه بی یوزارسیف


سلام صبح جمعه بی یوزارسیف همه بخیر
جمعه شب‌ها دل‌ دختران حوا به دیدن جمال بی‌مثال این جناب یوزارسیف خو
ش بود و دربار مسخرة مصر و فرعون مضحک قلمی
که حزن غربت جمعه را می‌گرفت و مجالی بود تا از ته دل بخندی و زار بزنی باهم
بخندی از کارگردانی و س
ناریوی مسخره
و زار بزنی برای چیزی که این‌همه آدم منتظر دیدنش هستند
باز برمی‌گردیم به عصر قیصر و خانم فروزان زیر چادر و ابتذال سینمای پارسی

خب بسه برای یک صبح بخیر جمعه این‌همه واژة منفی لازم نبود
از صبح در نمی‌دونم چند سالگی چشم باز کردم
با صدای استاد بنان که چه زیبا می‌خواند: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟



حالا بماند که نمی‌دونم کدوم همسایه بی‌فکر هشت صبح جمعه خواسته همه را مستفیض کنه
اما از هر صدای دیگری برای بیدار شدن بهتر و بدتر بود
اول ذوق می‌کنی، آمد
بعد می‌فهمی که، در واقع نه خانی آمده و نه خانی رفته و تو دوباره پکر می‌شی
ولی خب با رفتن به بالکنی و ا
حوال‌پرسی گل‌ها روحم تازه شد

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟





گاهی با خودم فکر می‌کنم که اگر واقعا بیاد من دیگه هر صبح به چه امیدی چشم باز کنم؟
شاید برای من بهتر همان باشه
که به این امید تا آخر راه را طی کنم
صبح جمعه همه خدایی و پر از عطر مهر خانواده
پر از برکت و شعف
و پر از عشق

تبلیغات مجازی



اوه
راستی یادم رفت پوستر مزبور را بذارم

از قدیم گفتن با تبلیغات دختر کوروکچلم شوهر می‌دن
ولی من هیچ‌موقع این‌کاره نبودم
و
هی یادم می‌ره

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

صبح پنجشنبه‌ات آسمانی






سلام و صبح بخیر
با عطری بهاری
صبحی با آوای گنجشک‌ها و عیر گل‌های بهاری
صبح تو که انسان خدایی
در بهشت بی‌منت خدا بخیر



یک پنجشنبه دیگه می‌گه آقا داره تموم می‌شه‌ها. پس قرار بود این‌جا چه کنی؟
بله اومده بودیم به جای خدا عشق رو تجربه تا ایشون قدرت درکش را پیدا کنند
طفلی خدا که مجبوره همیشه تنها بمونه. چون دیگه هیچ کس نیست تا لایق عشقش باشه
یا زبونش رو درک کنه
تا بتونه در مواقعی که از دست انسان شاکی و کم می‌آره به اون پناه بیاره
خلاصه که حکایتی است این عشق هم برای ما هم برای خدا





البته ایشون هرکاری هم می‌کرد امکان نداشت بتونه از راهی جز این خشم و نفرت و بد خواهی و حسادت و خلاصه آن‌چه خوبان همه دارند را درک کنه
از این یک قلم می‌تونه ممنون‌مون باشه
به‌قول نیچه می‌گه: گفتند خدا مرده
گفت: آری غم انسان او را کشت
خلاصه که چه هفته باحالی پشت سر گذشت و هرکی قدرش را دانست برده
و غیر از اون همه‌اش پشت چراغ قرمزهای انتظاری طی می‌شه که سخ ترین متریال هستی را داره
انتظار
اینم از گل‌های صبح امروز که با سلام تقدیم تو می‌کنم
سلام دوست من
صبحت بخیر

با تو چه کنم؟



بعضی چیزها به نظرات تخصصی احتیاج داره
در قائده هیچ عقل و شعور و مطالعه‌ای هم جا نمی‌گیره و بعضی از اون بعضی چیزها
به‌قدر تنوع و تعداد بالایی داره که به هزار بار تجربه زمین هم راه نمی‌ده تو بگی انشانی‌ت را شناختی
یا اصلا انسانی‌ت رو ولش کن
تو این اجناس متنوع تولیدی ذکور جناب آدم را بگو
تو هرگز با هیچ یک تکلیفت روشن نیست
می‌آی بر اساس آخرین تجربه به این یکی دیگه بی‌محلی کنی، مدلش از نوع توجه زیاده و سه می‌شه
به بعدی زیادی توجه می‌کنی، طرف شکارچیه و مدلش با دنبال شکار دویدن حال می‌کنه
دوباره سه که هیچی دنده قاطی می‌شه
می‌آی حد وسط رو نگه‌داری. اد می‌زنه و این‌یکی فوق رمانتیک از آب در می‌آد
می‌آی سیاس بشی و یک دفعه هم که شده خودت رو بچلونی و یه کارایی نکنی یا یه چیزایی نگی
وای طرف به سایه‌اش هم شک داره و می‌زنه دچار بد ترین حالت ممکن می‌شی
یکی دوست داره بهش ابراز علاقه کنند
یکی دوست نداره
خلاصه که اگر نصف این هفت میلیارد موجود مرد باشن
و نصف اون نصف در سن جمال و کمال باشن
و از این نصف، نصف‌شون آدم باشن
باز تو هزاران سال وقت نیاز داری برای شناختن این اولاد ذکور و اوناث آدم






نفرین خدایی




اون‌موقع که انسان عمری هزار ساله داشت
قابیل هابیل می‌خورد و اقلیما می‌پیچوندن
حالا که دیگه همه بند باطری و پیوند اعضا شدیم
درسته داریم هم دیگرو می‌خوریم
بی‌خود نبود که خداوند عالم بعد از وصلت پسران آدم با دختران زمین همه رو نفرین به عمر صد و بیست ساله کرد
ولی هیچ کس نمی‌پرسه این دختران زمین آیا از زمین روئیده بودن یا
آقا یه چی بگید مام حالیمون بشه
اگه ما اولش بودیم، پس اینا دومش با کی وصلت کردن؟
مگه زمین هم می‌تونه از خودش دختر داشته باشه
به فرض که داشته باشه
چه چیز در اون‌ها باعث فنا و عمر کوتاه ما شد؟
ناخالصی نوع بشر؟
آقا من نمی‌تونم خودم رو لحظه‌ای از این افکار نجات بدم
باور کن گاهی حتا در خواب هم بلند بلند در این موارد فکر می‌کنم
و صبح فکر می‌کنم شب قبل با جبرئیل فالوده خوردم
عاشقم نشدیم هرچی حکمت و فلسفه‌است از یادمون بره و همه قلب بشیم
آقا یعنی بی‌نتیجه؟
استدعا دارم
لطفا کمی نتیجه
خب این‌طوری که خیلی خیطه؟
یا نیست؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

صبح همگی خیر بارون




صبح بخیر
وقتی می‌گم هیچ کارم مثل آدمیزاد نیست مال اینه
دو روز مونده به پایان ماجرا، رفقای ما افتادن یاد پوستر
خدا شانس و عقل و پول و عشق و همه رو با هم بده به آدم
خدام چون این رو و بی‌ظرفیتی بنی بشر را می‌شناخت از اول کنار و دور از دسترس ماند
وگرنه من بی ترمز و وقفه می‌گفتم و می‌رفتم
خلاصه که بالاخره تموم شد
اینه‌ها من یا ول می‌گردم
یا می‌افتم تو چرخ گوشت
همه اون انرژی دیروز رفت تو پوستر گلی خانوم و دارم از خواب می‌میرم
اما برم سر اصل قضیه این‌که
دیگه حالا می‌دونی یک زهرایی هست که اول صبح منتظرته
یا می‌آی می‌بینی یه بانویی هست که اون‌سر دنیا سکونت داره و اومده کلی برات حوالة لاو کشیده
مرسی بانو جان
روز همگی پر خیر و برکت
سرشار از سعادت
روز بهروزی
و پیروزی

بیست دومین نمایشگاه کتاب تهران



سلام سلام صدتا سلام
ببخش اگر سلام امروز کمی دیر شد
نمردیم و مثل آدم از صبح رفتیم نمایشگاه کتاب
که چه عرض کنم
بازاره مکارة هر کارة کتاب
پر از کتاب‌های رنگارنگ و بی‌حساب
من که فقط رنگ و لعاب دیدم و سیل مشتاقان چند درصدی تخفیف
به ندرت کسی دنبال چیزی می‌گشت
بعضی حتا با دوست پسرشون قرار گذاشته بودن و برخی هم اومدن پیک نیک
روی چمن‌ها زیر تابلوی روی چمن‌ها راه نروید ولو شده بودن ساندویچ می‌خوردن
ولی بگم از یک حس تازه
یک تجربه تازه
من فقط رفته بودم ببینم چه خبره؟
ناشر به یکی دو نفر نشانم داد و گفت خود، مولفه کتاب این‌جاست و
خیلی ساده و کودکانه ایستادم به توضیح دادن
به خودم اومد دیدم کلی آدم دورم جمع شده و یکی یکی کتاب می‌دادن دستم که امضا کنم
دروغ بگم؟
خیلی حال کردم
انقده که نفهمیدم چطور برگشتم خونه
این ناشر بیسواد من نمی‌تونه کتاب معرفی کنه و چه طفلی‌ست گلی که دست بعضی افتاده
که بی‌شک این هم از خیر هستی‌ست که قدم به قدم مثل امروز راهم رو باز کرده
باور می‌کنی با ماشین تا آخرین حد ممکن که می‌شد رفتم
نزدیک شبستان پارک کردم
و بعد دوباره انگار که هنوز روی ابرهای کودکی تاب می‌خوردم طرح ترافیک از یادم رفت و یکراست اومدم از وسط مامورین راهنمایی تا دم خونه و ماشینم رو همان‌جایی پارک کردم که صبح به زمین سپرده بودم برام نگه‌داره
آخه نمی‌دونی که من از ترس آوارگی روز از خونه بیرون نمی‌رم
معمولا وقتی برگردم کیلومترها ماشین پارک و من موندم وسط خیابون تا یکی بره
خلاصه که فقط با باور انسان خدایی می‌شه در زمین بهشت را تجربه کرد
به رویاهایت وفادار بمان و از یاد نبر
تو انسان خدایی


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد



تا حالا به این فکر کردی که، در جهانی که از ضدین تشکیل شده
و خیر و شر معنایی ذهنی‌ست و قابل تعریف نیست
ما چرا فکر می‌کنیم باید یک الگوی خیری برای خودمون بسازیم
که هم خدا رو خوش بیاد و هم خلق خدا
در جایی که همه خیر من برای دیگری شر می‌شود
من چطور به خیریت خود
عملم
رفتار و تصمیمات فیلسوفانه‌ای که به خیال خودم می‌گیرم
مطمئن باشم
به عبارت لری
حالا خیلی لازمه
زندگی انقدر سخت باشه که آدم هر لحظه فکر کنه زیر ذره بین شماست و باید از یه پلی رد بشه
پلی بین من تا من. یا بهتره بگم از من تا من
خب پس برای چی آوردی این من؟
یادش بخیر دقایق نزدیک افطار که من دچار رعشة عرفانی می‌شم و دیگه طاقت ندارم و خل می‌شم
غلط نکنم دیگه داره نزدیک افطارم می‌شه
یا با همای سعادت
یا با جناب مرگ
خوبه باز آخر همه زندگی که نفهمیدیم بالاخره چیش درست یا غلط بود
به این یکی ایمان داریم که هست
مرگ تنها تجربة فوق سری برابر چشم
مثل رویا
تجربة کوتاه جهان دیگر
بسه دیگه معلومه از وقت خوابم گذشته و به‌قول قدیما
خانم عاطفی قصه‌اش رو هم گفته و من به دریافت پارازیت کیهانی رسیدم

توبه



یکی از دلایل مهم جدی دنبال نکردن داستان کاستاندا ترتیب آموزش بود و مرور
باور کن
تو باید ساعت‌ها می‌نشستی و خاطرات گذشته را بی کم و کاست به‌خاطر می‌آوردی و.... الی آخر ماجرا
با همه در پیت بودن پی‌در‌پیه یوزارسیف به من نکته مهمی نشان داده شد که با صدبار خواندن هم درک نمی‌کردم
اصول آموزش من از گوش بیشتر جواب می‌ده تا چشم و این‌که سمعی و بصری با هم بود
تکنیک توبه
همیشه می‌شنوم توبه
اما به این‌که با خدا به گناهی که شاید واقعا گناه هم نباشه گفتگو می‌کنی
صوتی‌ست که به هستی می‌رسه و انرژی کلام تو به فرد مورد گفتگو
مثل اعتراف
سه روزه می‌خوام بیام و اعتراف کنم
از غذای گلدان‌ها یادم افتاده تا هر کار احمقانه‌ای که سراغ اعتراف نیام
باور کن با جون کندن یاد گرفتم به خطاهام اعتراف کنم
و از روح هستی پوزش و امکان جبران بخوام
گرنه که هیچ رقم در گروه خونیم نبود
من همیشه بی‌گناه
و
دیگران مقصر بودن
حالا خیلی جدی عزم جزم کردم و بگم و خودم را در خواب و بیداری
آرام کنم
اما این دیگه طولانی می‌شه بیا صفحه پایین

منو ببخش



وقتی فکر می‌کنیم می‌بینم از یک تاریخ خاصی از کار افتاده شدم و هیچ رقم کارم نمی‌آد
وبگم از اولش
شش هفت سال پیش یه نموره آره یه‌نموره
آدمی در ذهنم بازی می‌کرد
رفتار خودش‌هم یه‌نموره آره، یه نموره نه بود
اما فاصله و مسئولیت بالا و........ باعث بود فقط بافاصله‌های بسیار بشه ملاقاتی صرفا دوستانه داشت
بدم نمی‌اومد یه اتفاقی بیفته
ببین نامردی اگه صادقانه نخوانی که من دارم خیلی صادقانه در برابر خدا قلم می‌زنم
اما اتفاق نیم‌بند رها و شد و من گرفتار پریا شدم و اونم گرفتار خودش
به عبارتی شاید حتی یادم رفت
تا امسال که یهو نمی‌دونم از کجا و یا از اون‌جا که این مقدر بود پیداش شد
خیلی دست و رو شسته و مشخص
البته با کلی تغییرات مفصل
بماند که عید امسال من با تماس‌ها و پیامک‌هاش یه‌جورایی گرم شد
ولی یاد گرفته بودم این آدم را هرگز جدی نگیرم
می‌فهمیدم رفتار حتا لحن بیانش عوض شده. ولی همه‌اش منتظر بودم ببینم جریان چیه؟
یه غروب اواخر تعطیلات عید زنگ زد
حالش گرفته بود
از ماجراهای جدیدی برایم گفت که بی‌خبر بودم
اون هی می‌گفت و باد من می‌خوابید تا به این نقطه رسیدم که بگم
ذکی
اینم از شانس ما. اینم کشتی‌هاش غرق شده افتاده یاد ما
البته من در جایگاه خودم به تمام حرف‌هاش گوش کردم. و حتا برای آرام کردنش به نکاتی اشاره می‌کردم که اون در اون شرایط اصلا احتیاج نداشت
نمی‌دونم باید چه می‌کردم
کدوم کار درست بود؟
ولی برام بی‌خود و بی‌مورد مهمان اومد و مجبور شدم تلفن را قطع کنم
تا چند ساعتی از حرصم هم بعد از رفتن مهمان زنگ نزدم
با خودم درگیر شده بودم.
می‌فهمیدم اون حالا به انگیزه و قوت قلب احتیاج داره.
ولی تو ذوقم خورده بود که چرا این موقع به یادم افتاده. وقتی زنگ زدم که دورش شلوغ بود و قرار شد " بعدا " باهم صحبت کنیم « این بعدا از باور جاودانگی می‌آد »
آخر شب انگار تو رختخوابش برام یه چندتا از این پیامک کیلویی‌ها فرستاد
که از قدرتی پروردگار ایام عید این‌جا امکان پاسخ دهی نیست
تا.
.
.
.
.
.
حالا


حالا بشنو از اون‌طرف
به‌قدری حالش بد بوده که شاید ذره‌ای کلام محبت آمیز
یا اطمینان بخش می‌تونسته به کمکش بیاد
و از اون‌جا که ازش یاد گرفته بودم با این آدم حدم را نگه‌دارم و محتاط باشم
فقط تماشا کردم
قبل از نماز صبح می‌ره دوش می‌گیره.............خلاصه که با این‌که می‌رسوننش بیمارستان و حتا باطری براش می‌ذارن
از زندگی بریده بوده
و برنگشت
و با این‌که می‌دونم این از مقدرات عالم و از دست همه خارج است.
اما از بابت خودم نمی‌تونم خودم رو ببخشم
من روی بغض عمل کردم نه انسانیت
خدا و او منو ببخشن
که بد خطا کردم

سلامی دوستانه


با این‌که از صبح و ظهر سرهم گذشته
ولی باید این‌بار سلامی به شکرانه داد
سلامی به زهرا
به همراه خاموش صبح‌ها که تازه امروز پرده براندخته و رخ عیان کرده
سلام به تمام عطر دوستی‌ها
هم‌دردی‌ها و هم دلی‌ها
سلام به تنهایی‌های هم‌رنگ و غیر قشنگ و حتا گاه قشنگ
انگار یهو همچی یه ه ه ه ه ولتاژ بالای انرژی بهم رسید
باور کن خیلی حس خوب و تازه‌ای‌ست
اولین ورودی هر صبح من بین هفت تا هشت می‌آد
دومی و سومی و چهارمی از هشت و نیم تا نه می‌آن
باور کن من هیچ یک را نمی‌شناسم
اما به دیدن آی‌پی‌هاشون چنان عادت کردم که در کانتر دنبالش‌ون می‌گردم
ورودی سازمان مهندسی و عمران
ورودی دانشگاه اصفهان و دانشگاه شاهرود
ورودی ایران خودرو. البته این‌جا دو پای ثابت و قدیمی دارم و یکی تازه که البته آخری نا شناس نیست
ببین کار مشخصات‌مون به عدد آی‌پی‌ها رسیده
این‌ها طی روز می‌آن و هنوز هم برام نا آشنا هستن ولی اصلا مهم نیست
یکی دوست داره منو بخونه چون حس نزدیک یا مشترک با هم داریم
نه تنها با یکی. بلکه با خیلی‌ها که خداوند انسان‌ها را هم‌چون مرغان و دیگر مخلوقات گروه گروه آفرید
این‌جا به تک تک شما تعظیم می‌کنم و سلامی بلند و رنگین کمانی به باد صبا می‌سپارم
بلکه به شما رساند


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

رخت دلتنگی تو


سال‌ها مي‌روند و هنوز همان‌جا ايستادم كه در چهارده سالگی ایستاده بودم،
با پيرهن نيلي كه بادكنكهاي رنگي بر خود داشت. و گيسو ان بلند و مجعد همیشه به باد سپرده‌ام ساعت‌ها در خيال ول مي گشت و دنيا معنايي داشت به وسعت آرزوها از عروسك مو قرمزم گرفته تا عكسهاي گوگوش كه به ديوار اتاق بود .

باور کن من هنوز همان پيراهن آبي را دوست دارم و اگر بود دوباره به تن مي كردم. رخت بي آلايشی و سادگي، كودكي.

گاهي دلم براي قدري محبت و تكه اي نان گرم مهرباني تنگ مي‌شه !!
گاهي براي اندك مراسمي عاشقانه!
گاه فقط برای با عاشق، به ماه نگاه كردن.
و یا حتا گاه فقط نگاه منتظر مادر از پشت شیشه که غیبتم را ورق می‌زد
گاهي با شعف عشق، طعم توت فرنگي دگرگون مي‌شد و يا ديدن هر روزه ي آفتاب
چنان سبد خالي دست هام پر از نياز می‌شد كه براي چيدن لبخند از بوته‌های ياس رازقي توانی بر حركتش نبود.
باید اندكي گرمي اميد را لمس كنم و هيجان انتظاري عاشقانه
كه می‌تونه تو رو به امید عشق سال‌ها زنده نگه‌داره
همین.
به همین سادگی، بازي عشق يعني زندگي .
شبي که تو را از ميون روياهایم می‌چيدم
رنگ اطلس داشت و طعم شاه توت
خنك بود.
معطر و امن و ساده
بلبل جنگلي نيمه شبانه مي خواند و نور در سينه درياچه چراغاني بود !
چه رويايي بود ؟!!
آرزوها همه ممكن !
رخت ها يك دست و تميز
بوي نان سيب از دودكش، حوا مي آمد
و من در انتظار آدم، که تو را يافتم
تویی که نور بودي نور!
زمين مرطوب بود و نمور
زير پايم تپيدن گرفت و حيات در من جاري شد
در پس لحظه اي ابهام شكفتم و زيبا شدم !!
بالغ شدم و اناري ترك خورد بر سپيدي شب بوها افتاد
دستان تو لرزيد و من زن شدم .
چه روياي شيريني كه آنرا تكراري نبود و من همچنان منتظر آمدن توام
وقتی يادت را با خود به دشت بيداري آوردم .
طمع كردم، براي دزديدن آفتاب !!
حال فقط اميدِ مي چينم و ميان سجاده اعتبار عشق مي گذارم
و تسبيح النياز به دست و جوشن الامان را به درگه حضرت عشقت شاید که بیایی
چادر سفيد با گلهاي صورتي دوختم
به نيت عشاق
و به سقاخانه فراق سپردم كه شمع هاي دلتنگي درش مي‌سوخت
و عودهاي نياز با مشتي راز و نياز به معبد نشاندم
اشك‌هايم مي بارند، آرام آرام .
دو ركعت نماز عشق نذر كعبه حاجات
برای اولين صبح رجعت دوباره‌ات
كبوترهاي دربند روحم را به پرواز وعده كردم .
سوگند خوردم لبخند را به كودكي بخشم به جا مانده از بلا .
شايد به دخت بم يا دخت رودبار
تو نيز هم براي خاطر خدا بيا

نوبل، افتخاری



این همه تکاپو
هیاهو
ولوله
زلزله
برای اینه که ما هستیم
اما چه خوب می‌شد بفهمیم چی هستیم؟
من‌که داره اقامت پلاک موقتم تموم می‌شه و هنوز
نفهمیدم
اومده بودم چکار کنم که یادم رفت
البته دروغ چرا؟ در زندگی هم همین‌طوراست
من هیشه فکر می‌کنم یه چیزی یادم رفته
یا فکر می‌کنم زیر کتری روشنه
یا مواقعی که وسط ترافیک به خودم می‌آم می‌بینم نمی‌دونم کجام؟ اسمش چی بود؟
از کدوم مسیر می‌اومدم؟
کجا قرار بوده برم؟
خب یه همچین آدم مدام فراموش‌کاری
یعنی بعد از نهصد هشتاد سال، ممکن هنوز یادش نیامده باشه برای چی اومده بود؟
بله
چون اگر یادش اومده بود حداقل تا حالا یه نوبل ناقابلی چیزی فیلی هوا کرده بود؟
یا نه لازم نیست؟
ممکنه این هم مثل دکتری افتخاری بی تجربه و تئوری باشه؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...