۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

زندگی را باید، کرد






زندگی یک مایا است
توهمی که ما به آن نام حقیقت جهان دادیم.
زندگی فاصله های بین یک عشق و نفرت است
یک شادی و غم
یا لحظاتی که دوست داری جاودانه‌اش کنی
و زمانی، می‌خواهی به زور قدرت از یاد ببریش
زندگی فاصله تولد تا مرگ
گاه زیبا و گاه بی‌رحم
وقتی که عاشقیم حقیقت این است
تو عاشقی.
عشق هم مثل لباس سایزهاش فرق داره. لارژ ترینش اونی است که برای ابد به خاطر می‌مونه
و کوچکترین‌ها همان رختان تنگ و نافرمی است که به زور به تن می‌کنیم
خوب‌رویان سنگین دلانند
سنگین دلان، خو‌‌ب‌رویانند
این همه رفتن و آمدن‌ها.
دوست داشتن‌ها و نفرت ها.
همه مجموع باوری است که ما درون خود داریم
خیر و شر تعابیر ذهنی است که ما به قدرت، عمل دادیم.
در طبیعت؛ نه چیزی زیادی، نه چیزی شوم و ناپاک است.
طبیعت‌مان همین این است و جهان خیر و شر ذهن ما
حالا میشه این مایا را جدی گرفت ؛ می‌شه با خنده از کنارش گذشت و تجربه کرد
می‌شه با این مایا یک عمر زندگی را نکرد
می‌توان کرد
منظورم زندگی بود
بی ادب


انژکتور مغزم گریپاژ کرده


طبقه، هجدهم
سر بالا می‌کنم. تا انتها نور است نور و باز بالا می‌روم
دیگه به هن و هن افتادم و نفسی نمونده
اما باز خودم رو از دسته‌های سرد و بی‌روح راه پله‌ها بالا می‌کشمهنوز هستم
هن و هن کنان اما هستم
بی‌ربط و با دلیل دلش خواسته باشیم، شدیم تا هر موقع که عشقش بود
اما این‌که چی در چه شرایطی زندگی می‌کنه از حق نگذریم و نندازیم گردن او
ایناش دیگه مجموع شاهکارهای بی‌نظیر خودمونه که در وقت‌های بی‌تابی و پر شتاب گرفتیم
خواستیم و شدیم. به وقتش هم طبق سنوات پیشین چون از همون یک راه کار همیشگی استفاده شده، نتیجه افتضاح در افتضاح خواهد شد
خدایا چقدر دارم چرت و پرت سر هم می‌کنم خوبه تو سرسام نمی‌گیری از این همه صغری کبری‌ایی که دائم در ذهن من به سندان می‌کوبه
وضع منو موجود مقابل چه شباهت فاحشی با هم داره
نه؟
خودم می‌دونم. تو تائید نکن. بگو نه
خب حالا قراره بعد از این‌همه سخنرانی کنم؟
ولی این که تموم نشده
بذار برات بگم از سرشب و اتوبان شهید حکیم. خدا منو بکشه مثلا اجازه رانندگی هم ندارم
خنده نداره. گریه داره. موضوع فقط جون من نیست. من جهنم. اگه پشت فرمون جناب‌اشرف رورویت کنم خیلی معلوم نیست بعدیش دیواره؟ شاید زدم به یکی دیگهخب متنبه شدم از فردا به خودم قول می‌دم مگر در مواقع خیلی ضروری رانندگی نکنم
واقعا که خودمون هر لحظه دردسرهای تازه می‌سازیم
پس چی؟
می‌گی نه؟
حالا شما شاهد از این به بعد ما کارو زندگی نداریم مگر برای تائیدات موارد واجبحالا دیگه کلافگی بین دوزمانی تنگ غروب هم بماند
اونم بماند و منم بمانم و تو که هم‌چنان در راهی
غلط نکنم داری پیاده از بین دو شاخ افریقا می‌آی
گر غیر از این بود تاحالا باید رسیده باشی
موهام رنگ دندان ‌ها شد تا تو بیایی و نیامدی
و من روزی چنان خواهم رفت که هر زمان دیگر بیایی حتی ردم را نیابی
به این می‌گن طرز تهییه آبگوشت بزباش
دیروز وقتی فخری خانم و بهجت بانو زیر درخت توت وسط حیاط سبزی بز باش پاک می‌کردن." آخه ما جمعه‌ها سفره مشترک داریم. شماهم بفرمایید. سفره همسایه‌ست. شکم سیر کن که نیست. اما خب محبت داره و هوس رو می‌برونه. خانم والده را هم بیاریید تو روخدا" آره
جونم واسه‌ات بگه دیروز فخری خانم به .......................؟ یعنی بی‌نتیجه

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

فردای جمعه‌تون، بخیر




قدیما فقط با قاطر می‌رفتن امام‌زاده داود
امروز شنیدم با دوچرخه تا اطرافش هم می‌رفتند
اما حالا می‌بینم همون قاطرا نوشتن هم بلد هستن . یکی‌ش من
چه خوش باشم چه ناخوش
باز عادته که بگم
به‌به
چه صبح بهاری، دل انگیزی
حال کردم تا پوست
البته اینو که خالی نمی‌بندم. خب هم حال طبیعت رو می‌برم هم نقم رو می‌زنم
بابت اون‌جاهاش که ندارم
خلاصه که یادم رفته بود بگم
سلام
به صبح آغاز هفته
به شنبه‌های از دست رفته و
شنبه‌های نیامده
به شنبه‌ای که دیگر من در آن نباشم
و به اولین شنبه‌ای که در زمین حضور داشتم
خلاصه که سلام به هر چه شنبة خداست که پایان جمعه‌های نکبتی و دلگیره
البته یادتون نره که مال منم هنوز گیره
صبح شنبه همگی خدایی

ما، را، بس



مثلا
گفتم مثلا
من اگه برم وسط بیابون و با تمام وجود فریاد بزنم
خدایا بکش از ما بیرون
شما بی‌خیال من می‌شی؟
یه‌خودت غم‌باد می‌گیرم می‌افتم زمین می‌میرم ها
یعنی اصلا شما در وجود من از اوضاع فعلی نارضایتی نداری؟
کمی فکر کن. به گمانم چیزهایی رو فراموش کرده باشی. ها؟ مثلا این‌که قرار بود ما اشرف مخلوقات باشیم
یا این‌که شما اومده بودی تا از اختراعات خودت لذت ببری و نون ما همیشه از بیرون دبه به این روغن بوده؟
مثلا ممکنه بعد از مرگم باز یاد بیفته یه چی رو باز یادت رفت در زمین تجربه کنیم
اونم عشقه
دیگه نمی‌شه برگشت و جبران کرد
امیدوارم دفعه قبل را از یاد نبرده باشی که چه آه سینه سوزی از سر حسرت فراموشی کشیدی؟
اگه نشستی من کاری بکنم؟ باید بگم شرمنده روی ماهت. من خودم یه عمره غلطی نکردم تا به صفات تو نزدیک تر بشم
حالا فکر کردی چه غلطی ازم قراره سر بزنه که مشکل هر دوی مارو حل کنه؟
تا حالا هرچی شد. گفتیم
عیب نداره، آزمون الهیه.
وقتم که رو به افوله. دیگه کی قراره برای کی معجزه کنیم و امتحان پس بدیم؟
ایوب اگه هر چه سرش آوردی حقش بود
چون باور نداشت خداوند موجودات عزیزتر و دوست‌داشتنی تر رو همین‌طور به حال خودشون بگذاره
البته با دید علم روانشناسی بخواهی الان بهش نگاه کنیم
می‌شد گفت: ایوب دچار مازوخیزمی بوده که با آزار زندگی التیام می‌یافته
و خودش را به عشق به تو نزدیک تر می‌دیده
به صد و بیست و چند هزار پیغمبری که فرستادی تا حالا، اسم من اشتپ افتاده قاطی لیست اونا
لطفا بده درش بیارن
به جان مادرم به روح پدرم من از اول فقط یه نخود عشق خواسته بودم
نه رسالت و فالوده خوری با جبرئیل

نیمه فول مون




فیلم سوته دلان
در اون سکانس گلخونه ، نشستن و نامة عاشقونه‌ای باز می‌شه که به‌قول آقای فروهر « عاشقتم که اکابریه. برات ختم اقدس اقدس گرفته» موضوع برمی‌گرده به دکمه افتاده شلوار مجید
شهره بهش می‌گه اگه سوزن نخ بود برات می‌دوختمش
قوطی حلبی‌ رو با افتخار بالا می‌آره و خلا صه در حین دکمه دوخت مجید می‌گه: درد آدم عذبه
شب خوابش نمی‌بره
هنوز خوابش نبرده جخت باهاس بره .........ایناش مورد اخلاقی داره و به مورد من نه ربطی نداره و در عین حال بد آموزی درش بیداد خواهد کرد
قصدم این بود بگم
همه‌اش تو فکرم چرا من انقده بغض دارم؟
بیخود و الکی. انگار دلم شور می‌زنه. لابد بلیتم برده و خبر خوش می‌شنوم؟
مالیات که نداره همه چیز رو تعبیر به خیر می‌کنم
ولی روزی که از صبحش با خودت و زندگی در حال مبارزه و نبرد تن به تن باشی دیگه برای
غروب و یا شب و نیمه شبش خیلی بچه پررو باشی اگه بغض خفه‌ات نکرده تا حالا
مام که کاری جز انرژی خرج غم و غصه کردن کاری نداریم.
یه عشقم پیداش نمی‌شه در این شرایط بحرانی به یه چیز دیگه فکر کنیم
به‌جای این حال از صبح خراب تا حالا
والله دروغ چرا؟
من‌که آخرشم نفهمیدم در شش روزة ایام فول مونیم و دیوانگی تا حدودی آزاد هستیم یا نه که من چند شبه
این‌طور آب و روغن قاطی کردم و از شدت قکر و فکر و فکر کاری ندارم
هی راه می‌رم
می‌شینم
باز از اتاق می‌رم بالکنی امین الدوله‌ها رو بو می‌کنم
باز برمی‌گردم توی اتاق
خلاصه که حالم خوب نیست خدا تا صبحش رو خودش هر رقم بلده به‌خیر کنه

منو جن، گرمابه


از غروب به این‌ور با ذره بین افتادم به جون خودم که چیه این جمعه شبا حالم رو می‌گیره؟
یادم افتاد همیشه عزای شنبه و دروس مشکل و منم که مثل همیشه خنگول دراز ته کلاس
در نتیجه نه از جمعه خوشم می‌اومد نه از سی شهریور
اونم بعدش می‌شد اول مهر و باز عزای مدرسه بود. خب برای همینه منم چیزی نشدم دیگه
این سرکار علیه خانم والده در وجنات بنده دیده بود که در هیچ آتیه‌ای آبی از من به گرما نخواهد کشید چه به سوزندگی
همیشه هول بودم برم.
عین بند تمبان کوتاه که دائم در می‌رفت
فقط کلی تخصص در انواع فرار از پنجره در تاریخچه‌ به‌نام خودم شخصا ثبت شده.
که عمرا به گروه خونی، هیچ‌یک از پسران پدرم نمی‌خورد.
همیشه دیرم شده.
وقت کم آوردم، عجله دارم ....ولی به کجا چنین شتابان؟
باز چای شکرش باقی‌ست هیچی نشدیم و روزی ده دوازده ساعت کار روی سرم ریخته اگه یه چیزی شده بودم
یا اصلا کاری نداشتم جز امضا
یا یکی از همین روزا از فرط بی‌خوابی سقط می‌شدم
خلاصه که هر چی می‌کشم از همون پر، قنداق خانوم والده بوده تا حالا
البته دروغ چرا بچه که بودم یکبار مهوس تجربة گرمابة عمومی شده بودیم و به ضمانت بی‌بی‌جهان در معیت زندایی‌جان روانة گرمابة عمومی محل شدیم و افتادیم به بلاگیری که چشمت روز بد نبینه
نمی‌دونم چی شد کی زد یا پام سر خورد آخرین صحنه یادمه از پهلو با صورت خوردم زمین و موزائیک سرخ کف حمام و بیهوشی
وقتی چشم باز کردم البته در منزل و اهل بیت همگی دور سرم جمع شده بودند و خدیجه بانو با ذغال روی تخم مرغ چیز می‌نوشت که با باز شدن چشم منو آوردن اسم یه بخت برگشته‌ای تخم‌مرغ تقی ترکید
از اون به بعد خانم والده پا به یه کفش فرو برد که، تو جنی شدی؟
البته الان بر اساس قوانین جدید خوب که فکر می‌کنم می‌بینم هیچ بعید نیست وقتی افتادم زمین یه هف هشتا بچه جنی زیر دست و پام لت و پار شده باشن.
چون طبق قانون، شهادت آب. همه چیز بخصوص جهان غیر ارگانیک و یا متافیزیک و خلاصه انواع چهل کلید و بخت گشا در آب منعکس می‌شه و حکم دروازة بین دو بعد موازی رو داره
شاید برای همین قدیما تو حمام جن می‌دیدن؟
خلاصه مارو پیش انواع رمال و اینا بردن تا این جنی که در گرمابه با من به خونه برگشته را از تنم در بیارن
چرا؟
چون یه لیدی انقدر چرت و پرت، آسمون ریسمون از صبح تا شب به هم نمی‌بافه
چون یه لیدی از بی‌مردی بمیره هم باز می‌گه: پیف‌پیف بو می‌ده
چه به این کوس و کرنا و واویلا؟
حالا شماها هم فکر می‌کنید بالاخره اون روز در گرمابه آره؟
یا این بانو زندایی جان حواسش رفت پی بلاگیری از ما غافل شد و افتاد گردن جنه؟
اصلا چی داشتم می‌گفتم به کجا رسید
بهتره بریم بخوابیم از قرار باز من با چشمان باز وارد جهان رویا شدم و دارم خواب می‌بینم و هذیان می‌بافم

چی‌توز نمکی



بعضی مواقع آدم با این دوتا چشماش یه چیزایی می‌بینه که هم به نمره عینکش شک می‌کنه
هم به جوشوندة نیم‌ساعت پیش خورده و هم به سیگار آتیشی که بین دو انگشتشه
مثل این تبلیغ لوس و خنک چی‌توز نمکی که از توهم گذشته
آدم فکر می‌کنه اکس ترکونده و فاز پرونده
سه تا دراز و کوتاه بی‌کار و بی‌عار نشستن روی یک کاناپة کف بازار
انگار که نه هنوز اس‌ام‌اسی اختراع شده نه این موبایلایی که دائم ازشون آویزونه
و نه تو خیابون پرسه می‌زنند و نه اهل دو در بازار ماشین مامی یا پاپا
یهو یکی‌شون نبوغ به خرج می‌ده و یک پاکت چیپس چی‌توز از اون پایین در می‌آره و خلاصه این‌ها به ثانیه نرسیده دوتا بال درآوردن
و در اتاق مشغول پروازند
نه که یه وقت فکر کنی اینا همونان که صد رقم اشک دخترای مردم رو در می‌آرن
و یا خدا نکرده هیچ رقمه اهل خلافن
نه اینا فقط با یک بسته چیپس چی‌توز تا آسمونا می‌رسن
ما رو بگو که یه عمره داریم برا کدوم حسینیه سینه می‌کوبیم
خب همینه که راه نمی‌ده دیگه
ما تو ذهن‌مون هرکول فولادی ساختیم
در حالی‌که این طفلی‌ها همه اهل چیپس و پفک نمکی‌اند

موج شکن



انگار موج شکست
شایدم حباب شکست
حبابی که روی زمین نشسته بود
الان یه صدایی آمد
پرواز دسته جمعی گنجشک‌ها
در خیابان بهار
و صدای چند بوق
انگار چرت‌ها پاره شد و خماری پایان یافت
تا خبر بعدی

رهایی از آتروپی




خب
خبر خوب این‌که یک نشانه‌های میمون و مبارکی از سوی کواکب دریافت کردیم
آن این‌که انگاری داره یه نموره این پیچ زنگ خوردة احساسم لق می‌شه
خیلی وقت بود دوست نداشتم ترانة عاشقانه‌ای گوش بدم
خب موزیک شنیدن الکی که فایده نداره
موزیک باید بتونه کانون ادراک رو به حرکت واداره و به حال جدید بیاره
مثل آهنگ‌های داریوش که همیشه مال وقت قهر وسط عاشقی بود. بخصوص اگه پشت پنجره به تماشای بارون هم می‌نشستی می‌شد امیدوار بود که تا خود شب زار بزنی
اما دیگه الان دوست ندارم. چون هیچ حسی درم به‌وجود نمی‌آره
این دو آهنگ اخیر یعنی موزیک فعلی و لیلی بی مجنون قبلی انگار یه نموره این کانون ادراک مبارک رو قلقلک می‌ده
که بسیار جای خوش‌حالی‌ست و مرا از خطر ابطلا به آتروپی احساسی نجات داد
دست این شیر پاک خوردة جناب ایرج هم درد نکنه که خدایی‌ش صداش جون می‌ده
یا اشکت رو چنان در بیاره که خودت با پای خودت بری و از بالکنی بپری پایین
یا چنان عشقولانه‌ات می‌کنه که فقط دو بال برای رسیدن به محبوب کم داری

عصر بی‌رنگ



يک عصر جمعة کسل و کم رنگ
از اون عصرايی که خودت رو با هرچه ترفند بفریبی باز نه تلخ و نه شیرین و نه شوریا تنده
بی‌معنی است
انگار زمان از حرکت ایستاده
هوایی در جریان نیست
عاطفه، حس، خنک نیست
من یه چیز کم دارم
چیزی به اندازة تمام عصر و غروب‌های جمعة بی تو
تو
تویی که نه هستی نه نیستی
یه حسی
شایدهم خود من باشی؟
به هر حال به این عصر مربوط نمی‌شه
انگار از هیچ سویی موجی فرستاده نمی‌شه
یا گوش‌های من کیپ شده
با این‌که کلی باغبانی کردم امروز و خاک بعضی گل‌دان‌ها را عوض کردم و نشا گوچه فرنگی‌ها به گلدان منتقل شد
باز حال من عوض نشد
تازه این‌که چیزی نیست. ده تا نشای فلفل هم امروز خریدم که اونام رفت به خاک
اما باز حال من خوب نشد
حال من پر از بهانة نداشتن توست
چای تازه دم عطری
در بالکنی، نم‌زده
و دانلود چندتا آهنگ نسبتا تا قسمتی خوب هم باز حالم رو بهتر نکرد
باز اینام چیزی نیست
سر ظهر رفتم کن
تا اون پارک مرموزش انتهای محدودة تهران
از اون پیچ‌ها واپیچ هم رفتم
موزیک گوش دادم. به طبیعت نگاه کردم و مسیرهای تازه رو تجربه کردم. بلکه کانون ادراک مبارک کمی خودش رو بکشه به یه حال بهتر
باز خب نشد
من خوب نیستم
چون تو رو همیشه کم دارم
خدا کنه خواب نباشی و بیایی
این جمله آخر خدا کنه خواب نباشی را همیشه موقعی به‌کار می‌برم که ذهن سیاسم به‌کار می‌افته و بهم تذکر می‌ده مبادا عشق آخر، یکی مونده به آخر وسطی یا هر کدوم این جمله رو ببینه و به خودش بگیره و خبر به اصل مربوطه که فقط به من مربوطه نرسه

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

مرد سالاران



زمان ننه آناهیتا
زن‌ها استقلال داشتند و اگر دل‌شون نمی‌خواست محل هیچ مردی هم نمی‌ذاشتند
هر وقت هم دل‌شون بچه می‌خواست کافی بود چشمه‌ی مقدسی پیدا کنند و خلاصه مشکل ادامه نسل هم حل می‌شد
باور کن.
کلی از این نمونه‌های از نوع معروف داریم
بودا ، زرتشت ، مسیح
ببین تازه جنس‌شون از محصولات مردونه بهترهم بود و از خودشون یک حرفی باقی گذاشتند
این قصه از ننه به بی‌بی، از بی‌بی به خانم والده و از او هم به مادر جان و در زمان ما از زبان مامی نسل به نسل نقل شده و ما هم کلی حالش رو بردیم
اما امروز کشف بزرگی کردم که فکر کنم کشفم پوز ادیسون و اکتشافاتش رو بزنه
آقا چه‌طوری که این اولیا مخدره‌های خود کفا همه ذکور زائیدن و در این بین خبری از دختر نبود؟
نکنه در عهد عتیق راست گفته که
پسران خدا دختران زمین را دیدند و از آنها دختران به دنیا آمدند و نسل انسان خدا ور افتاد و عمرها از هزار به یکصد و بیست کم شد؟
از وقتی پای این عهد عتیق و جدید به دایرة مینا باز شد تق همه چیز درآمد
از اون به بعد عصر مرد سالاری آغازیدن گرفت و مثل علف هرز همة زمین را یهو پوشاند
انجمن قدیسان متشکلة واتیکان هم که کم از گِی کلاب نداره

پدر ، پسر ، روح القدس
بی‌خیال مریم هم که
مادر
باکرة
پسر، خدا بود
باز
دم حضرت محمد گرم که فاطمه براش
ام ابی‌ها بود و عایشه، ام المومنین

آخ جون، اه جمعه شد باز




تا حالا چند بار به خودت گفتی: جمعه شد، آخ جون؟
چند بار گفتی: اه باز این جمعه نکبت آمد؟
من که به تعداد روزهای مدرسه و بچه داری و مدرسة بچه‌ها هی گفتم جون
بعد از اون همه روزا عین هم بود. نه به و نه جون
به‌قول آقا مجید. برای من جمعه، جمعه آقام و شنبه شنبه آقام بوده. به وقت تفرش ساعت تنظیم می‌کنم که نماز صبحی که پشت پدر می‌خونم از دستم نره
خدایا چرا منو بزرگ کردی؟
یا این بزرگ شدن چه خواست احمقانه‌ای بود که من با 175 قد باز کفش پاشنه بلند می‌پوشیدم که بازم بزرگتر بشم
نمی‌دونم شاید حبس و بند کودکی یا بشین و پاشو‌های خانم والده بود که هولم می‌داد به سمت بزرگی. انقدر هولم داد تا یه روز در اوج انزجار توی چشماش نگاه کردم و در حالی‌که تازه 18 ساله شده بودم گفتم: من شوهر کردم
البته نه تنها دلم خنک نشد
بلکه از خونه بیرونم هم انداخت
که خب اگر پدر زنده بود نه من چنان غلطی می‌تونستم بکنم و نه مادر توان اخراج من از خونه را داشت تا هنوز
پس بی‌ربط نیست که از پس این همه سال باز من به پشت برمی‌گردم و به باغی قدم می‌گذارم که جز آواری ازش برجای نیست
خلاصه که اه باز جمعه شد و من نه پدری دارم که صدای ترانة الهه ناز به‌خاطرش فضای خونه رو معطر کنه
نه مادری که بهش دل خوش کنم
ونه همسر و خانواده‌ای که بگم هستم
پریا هم که خودش نگاهم می‌کنه، حس می‌کنم زیادی هستم
خب آقا عشق که ندادی
بلیت و باطل کن من می‌خوام پیاده بشم
آخه دیشب خواب گرمابه دیدم. هرموقع این خواب رو می‌بینم یعنی یکی قراره بره
خدا کنه این‌بار نوبت خودم باشه
نه که فکر کنی غمگینم
نه
فقط از بغض سه روزه کم مونده خفه بشم
فقط همین
وگرنه سلام به جمعه که عید خانواده‌است

کشف و شهود




کسی که اون‌موقع شب بخوابه. تکلیف صبح بیدار شدنش پیداست
تعریفش می‌شه لنگ ظهر
خسته و انگار که کوه کنده
وکاش موضوع به همین‌جا ختم می‌شد
بگو کی پاشد؟ یک سگ هار خسته و عصبی که تمام تنش درد می‌کنه و منتظره بالاخره پاچه یکی رو بگیره
و صادقانه‌ترین تعریف می‌گه: من پر از بغضم
نکنه به همین روزگار می‌گن قیامت؟ هر چی و هر کی که یه وقتی دوست داشتی یکی یکی تغییر هویت می‌دن و تو هر لحظه تنها تر می‌شی
دل‌مون به خاطرات زیبای پشت سر و عشق و هوای کودکی خوش بود
که اونم شکر پروردگار فهمیدیم غلطی فکر کرده بودیم
پس می‌تونه تمام افکار زیبا و بکر کودکی من که این‌طور چار چنگولی بهش چسبیدم
حتا باغ پدری در تفرش
هم از همین دست خاطرات باشه؟
خدایا کشف و شهود در زمان را پایان ده که من تحملش را ندارم

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

خود کشونی



بگم: خوب شده؟ نمی‌دونم. بگم نه؟ بازم نمی‌دونم
اما به نظرم بهتر شده
قدیما یادش بخیر تا یکی از دار دنیا می‌رفت. نزدیکانش حلقه می‌زدن و انقدر حرکات هیجانی از خودشون به خرج می‌دادن که خواسته و ناخواسته ممکن بود هر دم یکی دیگه به اموات اضافه بشه
من‌که هرگز فراموش نمی‌کنم. هشت ساله بودم که پشت و پناهم بی‌بی‌جهان رفت. البته اون‌موقع فقط به فکر میزی بودم که کنار اتاق چپه گذاشته شده بود و من با هم‌دستی علی‌رضا پسر خاله جان رعنا ازش خونه ساخته بودیم و زیرش حلوا دو در می‌کردیم
چشمت روز بد نبینه. یهو یه عده شیون کشون به‌مانند آژیر آتش‌نشانی وارد خونه شدن
تا از اتاق دویدم بیرون دیدم یک مشت مو ریخت وسط اتاق
متعلق به خواهر بی‌بی‌جهان بود که شیون کنان خودش را بر سر خواهرش رسانده بود
بعد هم با چنگ انقدر صورتش رو کند و گروهی کر گرفته بودن تو دنده لر بازی که حتا اشک منم درآوردن
آخرو فهمیدم تازه چی شده
و بی‌بی‌جهان به جایی رفته که من از ترسش حتا نمی‌تونستم ار پنجره اتاق به بیرون و ملافه‌های روی بند نگاه کنم
با یک واکنش نوع ماجرا تغییر کرد و من چنان از مرگ بی‌بی‌متاثر شدم که شب از ترس تب کردم
چون همون روزش
نیده بودم، مرده شب اول از خونه‌اش دل نمی‌کنه
الی آخر. بماند
امروز هم به یک مجلس ختم رفتم
همه در کمال آرامش و خونسردی
خیلی شیک درگذشت پدر خانواده را در سوگ نشستن
زمان سالن مسجد که تموم شد هرکسی رفت خونه خودش
و یکی از صاحبین عزا که دوستم بود همراه من رفتیم منزل یک دوست دیگرمون تا حال و هواش رو عوض کنه
حالا این معنیش این نیست که براش مهم نبوده
این یعنی ما متمدن شدیم و حتا با مرگ والدین‌مون هم به راحتی کنار می‌اییم
این یعنی انقده خسته‌ایم که ترجیح می‌دیم دست از خودخواهی برداریم

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

سلام صبح جنگی همه بخیر



جنگی دیگه
محبت که بلد نیستید
می‌مونه جنگ و خودخواهی
به مقبرة اعیانی پدر تلخ که شماها همه با خودتون قهر هستید
منو باش می‌خوام به کیا عشق رو یادآوری کنم؟
البته این‌که چیز تازه‌ای نیست و ما هنوزم بهش عادت نکردیم
می‌دونی هر روز چند نفر دنبال یه صبح بخیر عاشقونه سرچ می‌کنن و به این‌جا می‌رسن؟
خب ما که خودمون یه عمره انواع صبح بخیر عاشقانه و نیمه عاشقانه رو تمرین کردیم و هی به دیگران گفتیم
خودمون هیچی؟
نه کسی دنبال پیدا کردن جملة زیبایی می‌گرده
نه کسی هست که بگرده
نه اصولا شانس دارم که اگه کسی باشه
بگرده
مدلم از آغاز آفرینش فطرتا پست و خر بوده. همیشه حاضرم تنها بمونم اما یه چیز حسابی گیرم بیاد
اونم که شرمنده
هنوز گیرمون نیامد
آخرین عشق که یادمه با انواع اخبار جنگ و سیاست سی‌ان‌ان‌ صبحش رو آغاز می‌کرد و من در جبهه‌های نبرد امریکا صبح چشم باز می‌کردم
چنان هراسون از اتاق بیرون می‌زدم که گویی القاعده همین حالا حمله کرد
شاید بود و نبودم براش فرقی نداشت و باید تحت هر شرایط به جنگ و سیاست فکر کنه
خب الحمداله اینم کشف جدید که اونی که فکر می‌کردی عاشقه
فارغ بود
نه عاشق
دستش درد نکنه چه سگی می‌شدم از اول صبح
خلاصه که خدایا من از تنهایی خسته شدم
دیگه عشقم نمی‌خوام




ر
14- 85.185.8.164 سه‌شنبه، 5 خرداد 1388 - 00:29:44 ایران ایران

از ما بهترونا




رفقای قدیمی من در این‌جا از هر چه بی خبر باشند، از وظعیت ژنی و گروه خونی من نسبت به سیاست کاملا اطلاع دارند. نه چون به من مربوط نیست
چون در ژن من خاصیت درکش وجود نداره
و چیزی را هم که نمی‌فهم بهتره بیخد دم پرش نگردم. این اخبار تی‌وی هم که از شب تا صبح یا سورة واقعه رو تکرار می‌کنه یا سورة تکویر
کاش با صدای عبدالباسط بود باز از صوت خوشش وحشت ایام قیامت از یاد می‌بردیم
عکس‌های اون زیر هم فقط به یک دلیل حسی این‌جا گذاشتم
بودن این همه آدم بعد از سال‌ها
این‌همه انرژی یک‌صدا یک خواست
یک اراده
این یعنی ساحری

این یعنی قصدی پر انرژی
نه که خبری باشه
شاید رویای در یک شب تب‌آلود وهم آمیز

از کوهی سنگی و سخت می‌گم.
ولی بالاخره واردعصر دیگری شدیم
خدا عاقبت همگی را خودش از واقعه و تکویر بخیر بیرون بیاره که
در آن رویا
شب تاریکی بود
خیلی تاریک

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...